شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

چه خوب شد که رفتید و ندیدید


چه خوب شد که رفتید و ندیدید

نامه ای به علی حاتمی, دوازده سال پس از مرگ ناباورانه اش در میانه آذر

«دیگ هفت منی و سه منی، پاتیل خورشتی، آبگردون، آبکش، کفگیر و ملاقه، جار زمینی، هوایی، سی شاخه، تک پایه، ‌بلور، ورشویی، شمعدون، رومیزی چلوار، زیرسیگاری، بیست سیاه، کتیبه،‌لاله، بخاری ۱۰‌تا، میوه‌خوری پرطاووسی پایه‌دار بلوری شیش تا، مسقطی‌خوری پایه جاری پنج دست، جا تخم‌مرغی چهل تا، تنگ دوغ تراش‌‌دار ساده، الوان، مختلف، بیست تا بشقاب تخت، ساده گل سرخی، گندمی، حاشیه سیاه، لب طلایی، حاشیه آبی، مختلط ۱۰۰ تا...

آقای علی حاتمی عزیز! می‌خواهم از شما و برای شما بنویسم و از همین رو این نوشته را با فصلی از یکی از فیلم‌های شما آغاز کردم تا پز شما را بدهم که چه نویسنده‌ای هستید و چقدر واژه‌ها را می‌شناسید و چقدر می‌توانید عشق را بریزید توی کلمه و کلمه‌ها را سوراخ کنید و به نخ بکشید و از آنها گردنبندی بسازید پر از مروارید، پر از الماس، پر از یاقوت و زمرد. من به یاد می‌آورم عشق شما را به ادبیات ایران وقتی که از حافظ می‌گویید و وقتی که سعدی می‌خوانید، یا قصه‌های مولانا را حکایت می‌کنید. می‌گویم حافظ و به یاد می‌آورم آن صحنه بی‌نظیری که «فروغ الزمان» شیرازی عاشقانه می‌گفت:

«امروز که پاشدم دست کردم حافظو از سر بخاری برداشتم، فال گرفتم، این غزل دراومد:

ما آزموده‌ایم در این شهرت بخت خویش/ بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش.» و بعد که «حبیب‌الله» سکوت می‌کند «فروغ‌الزمان» ادامه می‌دهد که: «حافظ دروغوم نمی‌گه، همشریمه، هم دردمه، از وقتی قدم به سرطاقچه رسید، سرطاقچه یه قرآن دیدم، یه حافظ، حالا دستمو دراز می‌کنم، ‌اون ورطاقچه...»

و من هنوز مانده‌ام که چطور می‌شود فقط با چند جمله، چنین ساده و پیرایه، ملیت و مذهب را به هم درآمیخت. آن هم نه امروز که اگر چنین کنی جایزه می‌گیری و بر صدر می‌نشانندت و بسیاری به ریاکاری و دروغ چنین می‌کنند.

شما در روزگاری، از این دست جمله‌ها می‌گویید و در روزگاری فیلمتان را با «بسم‌الله الرحمن الرحیم» آغاز می‌کنید که روزگار کافه و مستی و رقص‌های مهوع در سینماست. شما در دوران آوازهای خراب، خراباتی خوان واژه‌های نور و تصویر بودید و هنوز هستید. اینکه فعل‌های این نوشته، نه در گذشته که در زمان حال صرف می‌شوند، از سر ناگزیری زمان نیست، از سر ناگریزی زمانه است که «شما» آن زمانه را ساخته‌اید.

به عشق و کلام و به عشق کلام. کلام‌های شجاعانه بی‌مرز. درست مثل آن گفت‌وگوی امیرکبیر و ناصرالدین شاه، آن هم در دورانی که نمی‌شد به هیچ شاهی حرفی زد. حتی اگر آن شاه، شاه قاجار بود. و من آن کلام را به یاد می‌آورم که چنین بود: «حرف تعارف در میان نیست،‌ یک عبارت می‌گویم و بیشتر جسارت نمی‌کنم، اگر به قیمت از دست دادن اهل این خانه هم باشد، مردم را از دست ندهید. این برگردن شماست. مردم تمام اهل این خانه را به نام شما می‌شناسند. رفتار آنها را وارسی کنید. وابستگان و خویشان واقعی شما تمام مردم هستند، نه فقط اهل این خانه. شما در جوانی صاحب فرزندان زیادی هستید، این مهم نیست که فقط فرزند خوبی برای مادرتان باشید، مهم این است که پدری مهربان برای این ملت باشید. شما می‌خواهید سلطان باشید؟ با این طرز می‌توانید حکومت کنید؟ این را بدانید مسئول شمایید.

مسئول این ملت، این مردم، جوابگوی این دنیا و آن دنیا شما هستید....»و شما – آقای علی حاتمی – انگار در آن روزگار می‌خواستید به اهل قدرت درس بدهید و از همین روست که ستارخان را می‌سازید و «هزاردستان» را و از همین روست که می‌توانید قصه عشق‌هایی را بگویید که چنان به نفرت مبدل می‌شوند که می‌توانند عاشق‌ها را قاتل‌هایی بی‌رحم کنند که تپانچه از آستین بیرون بکشند به کشتن هر که، یا تیغ دلاکی را نه به اصلاح که به رگ زدن و سر بریدن تیز کنند.

شما از زمانه‌ای می‌گویید که هنر در آن قدری ندارد، چه صدای خوش طاهر باشد، چه ترقص بی‌‌مانند قلم موی کمال‌الملک در خلق تالار آینه که هنر به جواهری طاق‌زده می‌شو و الماس گمشده قدرتش بیشتر از جوانی و عمر گمشده یک هنرمند است. چه زیباست آن جمله‌های رد و بدل شده میان مظفرالدین شاه و کمال‌الملک و چه غم‌انگیز، چه غم‌انگیز، چه غم‌انگیز در آن صحنه که شاه پیر و بیمار قاجار در موزه «لوور» پاریس استاد را می‌بیند که به تعلم، به این گوشه عالم آمده و از او می‌خواهد که تحصیل را نیمه‌کاره بگذارد و بازگردد و می‌گوید: «امیر اتابک بدش نیاید، ما که صدراعظم مثل بیسمارک نداریم که نقاش‌باشی آن‌طوری داشته باشیم... بیله دیگ... بیله چغندر، برگردید، به وطن...»

وگویی اینکه می‌گویید، مرامنامه، حاکمان بی‌مرام دنیاست که پنجه‌ای را که برای آنان نکشد، ننوازد و ننویسد، برنمی‌تابند، تحملش نمی‌کنند مگر به مرگ که گاه پس از مرگشان نیز از آنان هراس دارند.

آقای علی حاتمی! کارهای شما انگار یادبود درستی کار در سینما هستند؛ حتی بازیگران بد هم در کار شما خوبند. انگار موجی احترام‌برانگیز آنها را دربرمی‌گیرد و تبدیلشان می‌کند به بخشی از شما.

کارهای شما مثل یک مجموعه گردآمده از بهترین‌هاست؛ مثل عتیقه‌های گرانقیمت که در موزه‌ها جا دارند. حتی می‌شود این کارها را دوست نداشت اما نمی‌توان ندید‌شان گرفت. نمی‌توان منکر دقت و نظم بصری و کلامی شما شد. کارهای شما مثل یک آلبوم قدیمی‌اند از بهترین عکس‌های آدم‌ها. عکس‌های اتفاقی نیستند که کسی از سر بی‌حوصلگی و اجبار گرفته باشد. عکس‌هایی‌اند شبیه آنچه آدم توی عکاسی می‌گیرد. از همین است که آدم‌های شما ترگل ور گل‌اند.

آب و جارو کرده‌اند و آدم دوست دارد لپ‌‌شان را بکشد و احیانا اگر یقه کت‌شان تا خورده، آن را صاف کند. حالا وقتی به این آلبوم‌ها نگاه می‌کنیم دست عکاس‌شان را می‌بوسیم که این یادگاری را از آنها گذاشت.

آقای حاتمی – چه پیش از شما، چه پس از شما – چه آدم‌هایی از میان ما رفته‌اند که شما عکس آنها را برایمان انداخته‌اید؛ از پرویز فنی‌زاده و کنعان کیانی بگیرید تا اسماعیل داورفر و جهانگیر فروهر. از رقیه چهره‌آزاد که مادر همه بود تا فریماه فرجامی که زنده است اما میان ما نیست و تا این آخرینه‌ها، نیکو خردمند و جمشید لایق. و ما چقدر آه می‌کشیم این روزها و چقدر شما را می‌ستاییم به یادبود این یادگاری‌ها.

دوازده سال پیش که شما رفتید همه آه کشیدند اما حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم که چقدر خدا دوستتان داشت که شما را به موقع برد و ندیدید سقوط سینمایی را که عاشقانه دوستش داشتید.

من این روزها، این روزهای میانه‌آذر که آدم را بیش از هر زمان دیگری به خاطره رفتن شما پیوند می‌دهد مدام از خودم می‌پرسم شما اگر اینجا بودید در این نقطه از تاریخ امروز، چه می‌کردید؟ در دوران حکمرانی «چارچنگولی» و «ده‌انگشتی» با بی‌دست و پایی یک سینمای بی‌ریشه عاشق گیشه چه می‌کردید؟ قهرمان‌هایتان ر ا کجای این نگاتیوهای شلخته امروز می‌نشاندید و حرف‌های شاعرانه بی‌نقص را چگونه می‌توانستید در دهان بازیگرانی بگذارید که هیچ واژه خوش آوایی بر لبانشان نمی‌نشیند، که کسی نیست که این واژه‌ها را به آفرینش قلم، مهمان کند و کسی نیست که دکمه سر دست آن سیاهی لشگری که از پس تصویر عبور می‌کند، برایش مهم باشد برای شما مهم بود، هر آنچه تصویر بود هر آنچه در واژه می‌آمد انگار مسئولیتی می‌آورد و وظیفه‌ای بر دوش می‌گذاشت. شما این را می‌فهمید و می‌فهمانید.

آقای علی حاتمی! از شما به خاطر همه آنچه که آفریدید، به خاطر همه عشق‌تان به ایران، به خاطر این همه عتیقه دوست‌داشتنی سپاسگزاریم. شما گنجی را به جا گذاشته‌اید که کشفش دستگاه طلایاب نمی‌خواهد، کمی عشق می‌خواهد و کمی شور و کمی بهار، اما افسوس که: بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید/

بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت.

منصور ضابطیان