جمعه, ۲۱ دی, ۱۴۰۳ / 10 January, 2025
بیماری, زندگی ام را دگرگون کرد
سالها بود که زندگی دیوید خلاصه شده بود در کار و مسائل مالیاش. هر روز صبح زود و قبل از اینکه کسی در خانه از خواب بیدار شود، به محل کارش میرفت و شب هم تا دیروقت همان جا میماند. نه همسرش را میدید و نه دوقلوهایی که تازه به دنیا آمده بودند. چندان هم برایش مهم نبود؛ چون فکر میکرد همینقدر که نیازهای مالیشان را تامین میکند، کافی است.
همسرش گاهی با گله و ناراحتی به او میگفت چقدر به وجودش نیاز دارد، ولی دیوید تصور میکرد تنها وظیفه یک شوهر خوب، پول درآوردن است. سالها زندگیشان همین طور گذشته بود و هر دو نفر هم به این وضع عادت کرده بودند. گاهی در طول هفته دیوید و همسرش فقط چند دقیقه یکدیگر را میدیدند و بچهها هم که هنوز او را به عنوان پدر نمیشناختند برای همین وقتی بغلشان میکرد، گریهشان بلند میشد.
روزهای تعطیل هم چندان فرقی با روزهای کاری نداشت. دیوید برای کسب درآمد بیشتر، پروژههای متفاوتی را قبول میکرد و روزهای تعطیلش را به آنها اختصاص میداد. اگر هم روزی پروژهای در میان نبود، انبوهی از کاغذهای حسابداری، چکهایی با تاریخهای مختلف و برگههای سفارش کالا روی میز خانه پهن میشد تا او به کارش برسد.
دورا بارها با همسرش صحبت کرده و به او گفته بود چقدر از این وضع ناراحت است؛ ولی متأسفانه این صحبتها هم اغلب نیمهتمام باقی میماند؛ چون دیوید خیلی کار داشت و نمیتوانست وقت گرانبهایش را صرف این موضوعات بیاهمیت کند! بنابراین دورا هم تصمیم گرفته بود کاری به او نداشته باشد و زندگی خودش و بچهها را از او جدا کند. حالا دورا هم بیشتر به خودش فکر میکرد و آینده بچهها.
روزها، هفتهها، ماهها و سالها به همین شیوه سپری شد تا اینکه یک روز وقتی دورا از خواب بیدار شد، دید دیوید هنوز در آشپزخانه است. ساعت را نگاه کرد و با تعجب پرسید: «چرا هنوز نرفتی؟ اتفاقی افتاده؟»
دیوید کاملا نگران و عصبانی بود و با اینکه سعی میکرد این حالت را از همسرش مخفی کند، موفق نمیشد. دورا نزدیکتر رفت و کنار دیوید نشست: «اتفاقی افتاده؟ چرا حرف نمیزنی؟»
ـ از صبح سرگیجه دارم. حالم اصلا خوب نیست.
ـ خب، خیلی خوبه، امروز را استراحت کن. مطمئن باش هیچ اتفاق بدی نمیافته.
دیوید عصبانیتر شد و با صدایی به نسبت بلند به همسرش یادآوری کرد که نمیتواند حتی چند دقیقه هم وقتش را تلف کند. این جمله را گفت و به سختی از روی صندلی بلند شد و رفت. دورا تا کنار در همراهیاش کرد، ولی دیگر چیزی نگفت.
چند ساعت بعد، تلفن زنگ زد. دورا گوشی را برداشت و شروع به صحبت کرد. بالاخره دیوید تسلیم بیماریاش شده بود و همکارانش او را به بیمارستان نزدیک شرکت رسانده بودند تا پزشکان بیماری را تشخیص دهند.
نزدیک ظهر بود که دورا هم به بیمارستان رسید. دکتر وقتی او را دید، گفت باید با هم صحبت کنند. دورا خیلی هم نگران نبود، چون میدانست دیوید در هر شرایطی فقط کار خواهد کرد؛ چه بیمار باشد و چه سالم.
ـ همسر شما دچار یک بیماری مزمن شده، شاید از امروز به بعد لازم باشه بیشتر از قبل استراحت کنه.
دورا لبخند زد. تشکر کرد و رفت. او مطمئن بود استراحت برای دیوید مفهومی ندارد.
امروز سالها از آن اتفاق میگذرد. دورا هنوز هم باورش نمیشود همسرش تا این حد تغییر کرده است. حالا دیوید هر روز، قبل از اینکه به محل کارش برود یکیدو ساعت ورزش میکند. عصرها هم خیلی زود به خانه برمیگردد تا دوقلوهایش را به پارک ببرد یا همراه دورا خرید کنند.
او میگوید: «تازه فهمیدم زندگی یعنی چه؛ تابهحال فقط پول درمیآوردم و حالا از لحظه لحظه زندگیام لذت میبرم. خوشحالم که بیمار شدم؛ چون بیماری مسیر زندگیام را تغییر داد.»
زهره شعاع
Motivateus.com
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست