جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
نانوایی
مامان یک اسکناس به من داد و گفت: برو سر کوچه چند تا نان بخر. خرسی را بغل کردم و دوتایی به طرف نانوایی رفتیم. نانوایی حسابی شلوغ بود و یک عالمه زن و مرد توی صف بودند. گفتم: وای چه صفی! خرسی گفت: من که توی صف نمی ایستم. گفتم: حالا چه کار کنیم؟! خرسی گفت: این که کاری ندارد یواشکی برویم جلوی صف و نان بخریم. فکر خیلی خوبی بود. من خرسی را محکم توی بغلم گرفتم و از بین مردم رد شدم و خودم را رساندم اول صف. خرسی خندید و گفت: دیدی کاری نداشت.
من هم داشتم می خندیدم که یک دفعه احساس کردم گوشم درد گرفت. بالای سرم را نگاه کردم. یک آقای قد بلند گوشم را گرفته بود و با اخم نگاهم می کرد. گفتم: چی شده چرا گوشم را گرفتی؟! آقای قد بلند دستم را گرفت و از صف بیرونم کرد و گفت: برو آخر صف. این جوری شد که من و خرسی مجبور شدیم آخر صف بایستیم. هنوز هم نوبت مان نشده. خیلی خسته شدم اما بیشتر از آن گوشم درد می کند. فکر کنم حسابی قرمز شده باشد. همه اش تقصیر خرسی بود. نباید به حرفش گوش می کردم و بی نوبتی می کردم.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست