جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
مجله ویستا

نانوایی


نانوایی

مامان یک اسکناس به من داد و گفت: برو سر کوچه چند تا نان بخر. خرسی را بغل کردم و دوتایی به طرف نانوایی رفتیم. نانوایی حسابی شلوغ بود و یک عالمه زن و مرد توی صف بودند. گفتم: وای چه صفی! …

مامان یک اسکناس به من داد و گفت: برو سر کوچه چند تا نان بخر. خرسی را بغل کردم و دوتایی به طرف نانوایی رفتیم. نانوایی حسابی شلوغ بود و یک عالمه زن و مرد توی صف بودند. گفتم: وای چه صفی! خرسی گفت: من که توی صف نمی ایستم. گفتم: حالا چه کار کنیم؟! خرسی گفت: این که کاری ندارد یواشکی برویم جلوی صف و نان بخریم. فکر خیلی خوبی بود. من خرسی را محکم توی بغلم گرفتم و از بین مردم رد شدم و خودم را رساندم اول صف. خرسی خندید و گفت: دیدی کاری نداشت.

من هم داشتم می خندیدم که یک دفعه احساس کردم گوشم درد گرفت. بالای سرم را نگاه کردم. یک آقای قد بلند گوشم را گرفته بود و با اخم نگاهم می کرد. گفتم: چی شده چرا گوشم را گرفتی؟! آقای قد بلند دستم را گرفت و از صف بیرونم کرد و گفت: برو آخر صف. این جوری شد که من و خرسی مجبور شدیم آخر صف بایستیم. هنوز هم نوبت مان نشده. خیلی خسته شدم اما بیشتر از آن گوشم درد می کند. فکر کنم حسابی قرمز شده باشد. همه اش تقصیر خرسی بود. نباید به حرفش گوش می کردم و بی نوبتی می کردم.