شنبه, ۲۹ دی, ۱۴۰۳ / 18 January, 2025
رسول ملاقلی پور به روایت رسول ملاقلی پور
امروز ۱۷ شهریور ماه همزمان با سالروز ۵۵ سالگی تولد رسول ملاقلیپور کارگردان سینمای ایران است.
این کارگردان فقید سینما هفدهم شهریور ۱۳۳۴ در منطقه رباط کریم تهران، متولد شد. او در ایام شکلگیری انقلاب، به صورت آماتور به عکسبرداری از وقایع اتفاقیه و حرکات خودجوش مردم میپرداخت،با شروع جنگ به طور حرفهای عکاسی را ادامه داد.
حضور در جبهههای نبرد و مشاهده واقعیتهای جنگ از نزدیک، او را به عرصه فیلمسازی هدایت کرد. پس از چند مستند جنگی مربوط به عملیاتهای مختلف، اولین فیلم کوتاه خود، «شاه کوچک» را با دوربین شانزده میلیمتری ساخت و موفق به دریافت عنوان بهترین فیلم از جشنواره وحدت شد.
پس از آن در سال ۱۳۶۳ وی با ساخت فیلم بلند «نینوا»، رسماً پای به حیطه سینمای حرفهای نهاد.
«نینوا، «بلمی به سوی ساحل»، «پرواز در شب»، «افق»، «مجنون»، «خسوف»، «پناهنده»، «نجات یافتگان»، «سفر به چزابه»، «هیوا»، «کمکم کن»، «نسل سوخته»، «قارچ سمی»، «مزرعه پدری» و «میم مثل مادر»، عناوین ۱۵ فیلمی هستند که این سینماگر دفاع مقدس، طی طریق ۲۳ سال تلاش صمیمانه - از سال ۶۲ تا ۸۵ به آرشیو تاریخ سینمای ایران هدیه کرده است.
رسول ملاقلی پور، در پانزدهم اسفند ۱۳۸۵ در آستانه ۵۲ سالگی- آنگاه که در تدارک ساخت شانزدهمین فیلم بلند خود به نام «عصر روز دهم» بود، بر اثر سکته قلبی از دنیا رفت.
این کارگردان، در اسفند ۱۳۸۲ با راه اندازی یک وبلاگ شخصی، روایتی از زندگی شخصیاش را در آن منتشر کرد:
«سلام
اسم من رسول است.
اسم من رسول است. رسول ملاقلی پور. همان که گهگاهی اگر روی خوش نشانش بدهند فیلم میسازد. در حال حاضر کار دیگری بلد نیستم. چون کسی که پای خط راه آهن بزرگ شده باشد و یا جوادیه و یا آن دور و بر ها خیلی شانس بیاره و وضع پدرش خوب باشد، اگه مهندس و دکتر نشود و یا پستی گیرش نیاید، خیلی شانس بیاورد یک زیر پله کوچک گیرش میاید. آنوقت دور و بری ها هم اگرکمکش بکنند، یکی منقل بیاورد ، یک نفر هم یونولیت جایخی و اگر پدر زن مهربانی هم داشته باشد و یکی دو تا صندلی کهنه هم به او بدهند و مادر زنش هم یک بادبزن و یک میز تاشو ارج، سرهم میشود یک مغازه جیگرکی! البته یک رادیو دوموج توشیبا هم میخواد.
خب حالا چند دست دل و جگر و یک مشت خوش گوشت و یک چند متر هم روده، بعد هم بایست صبر بکند سر شب بشود ، چند تا مست گشنه که از کافه انداختنشان بیرون با چند نفر نعشه، مشتریهای سر شبش بشوند...
خدا بیامرزدت اصغر جگرکی خیابان قلعه مرغی، هنوز صدای آواز داود مقامی و که می خواند توی گوشم است.( در دل خاری در صحرا... کرده مکان مرغ زیبا...بی خبر از قهر عالم ...) خدا رحمتت کند داود مقامی...
همه جگر فروشیها عاشق داود مقامی بودن چون خدا بیامرز سلاخ بود !
دم غروب از گشنگی چشمم میافتاد به دود جگر فروشی اصغر آقا که توی منقلش لای ذغالها یک تکه دمبه میانداخت که دودش شبیه دود چپق عمه خدابیامرزم پسته خانم بود.
اون روزها اگر یک ریال گیرم میامد ده شاهی آنرا میدادم یک تکه بربری خشخاشی لب سوز، ده شاهی بقیه را جغور بغور میخریدم. اگه اصغر آقا خدا بیامرز سر کیف بود یک لبه کفگیر بیشتر میداد و نون بربری را توی آن چرب و چیلی ته دیگ فرو میکرد...
همه دنیای آن روزگارم همان یک تکه نان بربری لب سوز و بود و آن یک تکه جغور بغور...
حالا همان بچه لب خط که وضع بابای خدا بیامرزش اصلا" خوب نبود ، قسمتش شد که فیلم بسازد. ولی عشقش هنوز نوشتن است. راجع به آنهایی که گرسنه بودند و گرسنه هستند و آرزویشان یک تکه بربری است و یک لبه اضافه کف گیر جغور بغور...نه یک تکه چیزی که به آن می گویند پیتزای پپرونی !
الان هم همان پسر لب خط میخواد فیلم جدیدش رو شروع بکند. نام یکیش هست «خوابگرد» که موضوع آن اجتماعی است و در همین تهران خودمان میگذرد با آدمهایی که آنها را میبینیم و از کنار آنها به سادگی رد میشویم ولی خوب نمیبینمشان !
دومی نامش هست ""هیچکس سرباز بدنیا نمیآید"" موضوع آن راجع به جنگ است.
نوشتن آن به صورت یک تیم گروهی بوده است که بقیه نویسندههای آن. مرتضی سرهنگی.دکتر میهنخواه و حمیدرضا طهماسبپور است.
....امیدوارم کسی که این متن را میخواند شاکی نشود. به هر جهت حرفهای بچه لب خط راجع به بچههای لب خطه . خب خیلی از همان بچههای لب خطی که چشمشان دنبال یک سیخ جگر رو و یک کفِ دست بربری بود، وقتی جنگ شروع شد آنها هم رفتند. البته همه آنها گرسنه نبودند. بعضی از آنها مثل من بودند. اما من جگر و دلِ گنده آنها را نداشتم.
حالا یاد آنها همیشه با من است. روحشان شاد. دمشان گرم که وقتی به خاک افتادند بیش از هزار مرد مالپرست بودند.
ٓ یه بغچه نون داغ
در اتاق واز شد. بابام خیس عرق اومد تو . مث همیشه. مث همیشه که هفتهای یه بار میرفت سرکار و پر از درد برمیگشت خونه. بوی نون داغ میداد. بوی عرق پای تنور. دویدم بقچه پر نونشو گرفتم. اونقده هول بودم که پامو گذاشتم روی نقاشیم، همون نقاشیای که همیشه میکشیدم. یه خونه کنار جنگل با راه باریکش از میون درختا، با یه پنجره و یه در، با دودکش بالای شیرونیش با دودای پنبهای اون که مث ابر شده بودن. از توی دودا بوی غذا میاومد. توی خونه همه داشتن غذا می پختن. از اون غذاهای خوشمزه، خوشمزهتر از آبگوشتی که هر وقت بابام سرکار می رفت، فرداش ننهام بار میذاشت.
«بده من بابا بقچه رو...»
دستشو به چارچوب در گرفت و خودشو سر داد و از کمر درد به خودش پیچید، مث وردنه که روی چونه خمیر میپیچه، پس ننهام کجاس؟
دویدم پای حوض حیاط و طشت مسی رو پر آب کردم. حواسم بود که اکرم خانوم زن صاحبخونه نبیند.
چقدر سنگینه! بیچاره ننهم! طشت لنبر میزد و سنگینیش بیشتر میشد. یهویی پام پیچ خورد و ولو شدم وسط حیاط. اردکای صابخونه جیغ و داد کردن. دلم میخواست سرشونو بکنم. یادم افتاد که چن تا جوجه دارن. ترسیدم اگه خدا بفهمه من به چی فکر کردم، همون هفتهای یه روز آبگوشتم ازمون بگیره. زود پا شدم.
« ای وای ! که الان ننهم بیاد و ببیند پیرهنمو کثیف کردم، با دمپایی میافته به جونم. اونقده کتک میزنه که صاحبخونه دلش به حالم بسوزه و بگه : اینقده این بچه رو نزن! مگه این طفل معصوم چه گناهی کرده آخه؟ اما اگه بفهمه داشتم با طشت، آب میبردم توی اتاق، داد و هوارش سر ننهم بلند میشه و هی سرکوفت ، سر ِ زنش میزند که:آهای دهاتیهای نفهم ! آخه خونه اجاره کردین یا حموم نمره؟ ببینم کی به تو اجازه داده که تولهها تو وسط اتاق توی طشت بشوری؟ بابا به پیر!به پیغمبر! تموم دیوارای این خونه رو نم ورداشته!»
« اَه !کاشکی به دنیا نیومده بودم. کاشکی داداشا و آبجیامم به دنیا نیومده بودن. یا اصلا" همه مون مث نادعلی ، بچه اول ننهم توی یه سالگی مرده بودیم. مگه یه سال کمه؟ خیلیه! وختی سینه ننه شیر نداره، وختی آدم دندون درنیاوره، وختی همهش تو سری و نفرینه، وختی همسادهها وصابخونه همهش متلک میگن، وختی آدم مث بچه های دیگه پستونک نداشته باشه، واسه چی نمیره؟!»
زانوهام دوباره درد گرفت. هنوز جای پشت پایی که دیروز توی مدرسه بهم انداخته بودن درد میکرد و خوب نشده بود.
« تو رو خدا ! جون اون جوجههای خوشگل و سفیدتون اینقده سر و صدا نکنین. بابام خستهش ، داره درد میکشه، الان صابخونه میادا ! راستی چرا صابخونه امروز پیداش نمیشه؟!»
یه بار دیگه طشت رو زیر شیر آب کردم. اما این دفعه کمتر. توی حیاط هم بوی نون میاومد. یه هفته بود که غذای دُرُس حسابی و سیر نخورده بودم، داداشا و آبجیام از من بدتر.
" این اردکای صابخونهم که فقط بلدن دنبال همدیگه کنن و سر و صدا راه بندازن. اِهه کی! خیال کردن به اونام نون میدم! هه ! اگه طشت رو ببرم توی اتاق و بابام دسمالشو توی اون خیس کنه و عرقاشو پاک کنه، میتونم برم سر بقچه رو و واز کنم و یه تیکه نون لواش که دستای آدمو می سوزونه ور دارم. آخیش ! امشب دیگه خواب تنور نونوایی نمیبینم.
تا سرمو بذارم روی متکا خوابم میبره و می پرم می رم توی آسمون پیش پرندهها. نه این اردکاها! اون پرندههایی که جیک جیک شون مث خوردن شدن وسط نون لواشه. اگه این طشت رو مه ننه میگه مال جاهازی شه برسونم اتاق، بابام دسمالشو خیسش میکنه و عرقای پای تنورشو پاک میکنه. منم زودی بقچه رو واز میکنم و یه تیکه نون ور میدارم و زودتر از همه میخورم. راستی چرا صابخونه نیست؟ اردکاهم خفه شدن. لابد دلشون به حال ناله های بابام که توی حیاطم صداش میاد، سوخته. غلط کردن ! به اونا چه مربوطه؟ ! »
طشت رو پشت در اتاق رسوندم. خواستم در رو باز کنم، دیدم اردکا دارن به پام نک میزنن. یکی دو تا شونم سرشونو کرده بودن توی طشت و دم شونو تکون میدادن.
« اِ اردکای لوس ! واسه چی به پام نک میزنین؟ اوهوی سر تونو از توی طشت در بیارین. این همه آب تو حوضه. برین هر چی میخواین بخورین و دُمِ تونو تکون بدین. آخی! راستی چرا این قدر لاغر شدین؟ بدبختا ! شماها که صاحب دارین. واسه چی این جوری به چشام زل میزنین. میخواین دلم براتون بسوزه؟ باشه! یه دیقه صبر کنین برم از درخت لب حوض واسه تون انگور بکنم.»
سطل کنار حوض رو سر و ته گذاشتم پای درخت و دستامو گرفتم به یکی از شاخههاش.
« پس چرا هیچی نداره؟ حتما" این شاخه هه خشکه. بقیهاش داره. الان انگور میارم. به دَرَک که عباس آقا از پشت پنجره میبینه. می خوام به اردکای خودش انگور بدم دیگه.
« پس چرا هیچی نداره؟ حتماً این شاخه هه خشکه. بقیهش داره.الان انگور میارم.به درک که عباس آقا از پشت پنجره میبینه. میخوام به اردکای خودش انگور بدم دیگه. چه آدم نامردیه این عباس آقا. باید پامو بذارم وسط سطل که لق نخوره . عباس آقا خیلی نامرده . چن ماه که انگورا هنوز غوره بودن، یه خوشه کند. چن دفه تو آب حوض تابش داد. بعدم دونه دونه غورهها رو کند و انداخت توی دهنش. اصلاً به منم نداد. حالا من هیچ،آبجیم چی. انگار نه انگار که من و آبجی کوچیکم که بغلم بود، داشتیم نیگایش میکردیم. حتماً غورهها خیلی ترش و خوشمزه بودن. با ملچ و ملوچ میخورد و از ترشی اونا چشاشو میبست و حفظ میکرد. منم برای این که چشم آبجیم دنبال ترشیغورهها نمونه و مث چشای من چپ نشه،تف زدم انگشتم، مالیدم روی نمک لای کاغذ توی جیبم ، بعد مالیدمش به لبای آبجیم. اینو از ننهم یاد گرفته بودم. اگه حیوونی آبجیم چشاش مث من چپ بشه، همه چی رو دو تا میبینه. اون وخت اگه نون داغ ببینه و بخواد بخوردش، نمیدنه کدومش راس راسکیه و باید ورش داره . »
دلم میخواس یه خوشهای پیدا کنم که توش هم غوره باشه که بدم به آبجیم، هم انگور باشه برای اردکا، هم دونه های انگوری که کشمیش میشن . اینقده کشمیش دوس دارم.
هر وخت بابام پول بده نصفی شو نون میخرم ، نصف دیگه شم کیشمش. میریزم توی جیبم، هی میخورم و کثیف میکنم.اه ، چه خر چسونه زشتی ! اگه بهش دست بزنم بو میدهد. این سطلم که هی لق میخوره. هیچی روی درخت پیدا نمیشه.
فقط مونده برگ موهاش.
یه دفه که بابام سه روز پشت سر هم رفت سرکار و پول عباس آقا روسر وقت داد، که به برگ انگور میگن برگ مو . بعدشم اون شب که آبجیم داشت به دنیا می اومد دلمه خوردیم. دلمه خیلی خوبه . هنوزم وختی گشنمه چشمامو میبندم تا یاد دلمه بیفتیم. ترش و شیرینه ، چه بویی یم داره ای وای ! بازم بابام داره ناله میکنه . حالا تا روزی که حالش خوب بشه ، از کار خبری نیس. هی میشینه توی خونه و هی ناله میکنه و ننهم فحش میده ا گریه میکنه.
سطل زیر پام در رفت و آویزون موندم با شاخه. زدم زیر گریه. همیشه وختی بین زمین و آسمون آویزون میمونم گریهم میگیره. نمیخوام زمین بخورم. زمین به درد این میخوره که آدم پاش روش باشه.
« میدونستم بالاخره این سطله از زیر پام در میرهها ! این اردکام که فقط منتظرن که یه صدایی بلن بشه و یه چیزی بیفته تا سر و صدا راه بندازن و الکی بدون برن این گوشه حیاط ، باز جیغ بزنن یه گوشه دیگه. خدا کنه این شاخه هه نشکنه بیفتم زمین. اگه صابخونه ببینه شاخه رو شیکستم حتماً با بابام دعواش میشه. مچ دستمداره کنده میشه . چرا نمیتونم بپرم ؟ من که دارم پاهامو تکون میدم ! چرا نمیپرم ؟ حتماً باید مث توی خواب سگ دنبالم کنه یا به آدم ترسناک؟ میخوام بپرم . مث خوابام بپرم هوا . اون بالا لای ابرای پنبهای تا هر وخت دلم خواست روشون دراز بکشم و خستگی درکنم. بعدش دوباره پرواز کنم، برم آسمون. برم بالا بالاها نزدیک خدا .»
شاخههه شیکست و افتادم توی حوض. مث نرمی ابرای پنبهای بود این افتادنم.مث برای سفید اردکای صابخونه که میذاشتم کف دستم و با یه فوت میفرستادمشون روی آب حوض که ماهی قرمزا بهشون تک بزنن.
« ماهیا ، ماهی قرمزا کجان ؟»
از لای حبابایی که از دهنم بیرون میزنه ، نمیتونم جایی رو ببینم.
« چرا نمیتونم نفس بکشم؟ یعنی دارم خفه میشم؟ مث اون روز دم غروب که افتادم توی حوض امازاده ...
میدونستم پامو بذارم روی پاشوره لیز میخورما ،اما ننهم هی میگفت باید پاهامو بشورم. اونقده نون و حلوا خورده بودم که سنگین شده بودم. تا پامو گذاشتم روی پاشوره، یهو ولو شدم. فقط یادمه که گنبد امامزاده و دستای ننهم که داشت میزد توی سرشو دیدم.
تازه اوستای داداشام انداخته بودشون بیرون. ننهم غیر من و آبجیم اونارم آورده بود امامزاده.عادت ننهم بود که همیشه شب جمعهها ما رو ببره امامزاده سر قبرا . داشتن چن تا مرده رو چال میکردن. همهش به مورچهها نیگا میکردم که از لای خاکا و سنگا میاومدن بیرون.دلم واسه مردهها میسوخت. میترسیدم وختی منم مردم مورچهها بیان سراغم. واسه همین از بیابنونای دور امامزاده دونه و از این جور چیزا جمع میکردم میریختم دم لونه مورچهها که سیر بخوردن و ما به من دوست بشن تا وختی مردم باهام کاری نداشته باشن. امامزاده خیلی خوب بود. ننهم میگفت برکت خدا همهش میباره اینجا. بعدشم با کف دست میزد توی سر ما و میگفت:خاک تو سر بیعرضه تون. مگه عاره؟ خیراته دیگه ! برین جلویه فاتحه بخونین بعدم یه مشت خوراکی وردارین کوفت کنین ! ننهم اونقده بشکونم میگرفت که پلوهام کبود میشد. خب چیکار کنم، خجالت میکشیدم دیگه. اون روز هم زنبیل ننهم پر خیرات مردهها بود، هم شیکمای ماها . ننهم وایساد رو به روی امامزاده،اشکاشو با نوک چارقدش پاک کرد. بعدم دعا کرد که دختراش سفید بخت بشن.
داشتم میمردم توی اون حوض کثیف که همه توش ظرفاشونو میشستن . پاهام خورد به لجنای ته حوض . قلپ قلپ که آب میخوردم ، توی گوشام صدای زنگ میاومد . یه صدای دیگهم میاومد ، صدای ننهم که هی داد میزد و جد امامزاده رو قسم میداد. دسام همین جوری بالا رفتن. خودم نبردمشونا، خودشون رفتن. یهچیزای ریز ریزی توی آب بود، رنگ طلا. یهویی پام رفت بالا. یکی نوک انگشتای دستمو گرفت و کشید بالا. خورشید و دیدم که داشت میرفت پشت گنبد طلایی. اکرم خانوم خیلی محکم دستامو گرفته بود. بعد منو ول کرد روی سنگفرشای کنار حوض . عین ماهی قرمزی که یه دفه دیدم گربه با پنجولش زد از حوض انداختش بیرون کف حیاط . ننهم خیلی کتکم زد.»
« نزن ننه ! به خدا رفتم بالای درخت واسه اردکا انگور بیارم .»
« ننه ... ننه ... کجایی ؟ دارم خفه میشم . پس چرا هیشکی نمییاد. خدا کنه بازم اکرم خانوم بیاد دستامو بگیره بکشه بیرون . اینجا چقد سبکم . مث توی خواب . آخی .
حتماً بابا هنوز داره ناله میکنه . دلم براش میسوزه . حیوونکی تموم ابرواش پای تنور سوخته. اگه اکرم خانوم ناراحت نمیشد که بابام بپره توی حوض چه خوب میشد.
ذره ذرههای توی آب همه شون مث ملائکهها شدن ، دارن بال میزنن میان پیشم.اگه بمیرم چی؟! اگه مورچهها بیان سراغم چی؟! نمیخوام نازم کنین ! چقده پراشون نرمه. چه خوشگلن . از آبجی هم خوشگلترن . انگار حوض شده پر نور. دیگه اصلاً زانواهامم درد نمیکنه . انگار دیگه لازم نیس نفس بکشم.چقده خوبه . آره خوبه، دیگه دردم نمییاد . ولی یه دیقه صبر کنین ملائکهها ! بابام توی اتاقه . شماها اگه دوستم دارین چرا دردای بابام خوب نمیکنین ؟ نه !نه! من نمییام ... چرا ننهم جد امامزاده رو برام خبر نمیکنه ؟ اکرم خانوم دستمو بگیر ... »
یه قلپ آب رفت توی سینهم و دوباره همه دردام اومد. یکی از اون فرشتهها که موهاش توی آب پیچیده بود روی تنش دستامو گرفت و بغلم کرد.
« چقده نرمه ... مث سینههای ننهم که هر وخت کتکم میزد بعدش منو میگیره توی بغلش و هی گریه میکنه و میگه: کرمتو شکر خدا ! این همه بچهرو می خواستم چیکار ؟ دیگه عاجزم از سیر کردن شیکم اینا! »
حوض یه دفه تاریک شد ولی چشای فرشته هنوز برق میزد. خندید و دستشو کشید روی صورتم.بعدم پیشونی مومث خدا بیامرز عمه جونم ماچ کرد.بعد گفت:« اگه یه روزی مامانت یا اکرم خانوم نباشن، چیکار میکنی؟»
« چه میدونم بلد نیستم. همه به من می گن بیدست و پا .»
فرشته هه انگار دلش برام سوخت . محکمتر بغلم کرد. موهای نرمش دور تنم پیچید. موهاش مث ابرای پنبهای توی خوابا بودن. لباشم مث لبای ماهیای توی حوض. نه،خیلی خوشگلتر از اونا.
« راستی چرا فرشتهها توی حوض خفه نمیشن ؟»
دستامو گرفت و یه چیزی گفت. یعنی چیزی نمیگفتا.یه چیزی از توی چشاش میخورد به چشام، بعدش توی سرم حرفاشو میشنیدم.
- « دستها تو بذار لب حوض. »
- « نمیتونم .»
- « میتونی ، من کمکت میکنم.»
- « دیدی عزیزم چقدر راحته. باید خودت یاد بگیری که از دستا و پاهات استفاده کنی . »
- « چه جوری آخه .»
- « سعی کن عزیزم ، توی می تونی . حالا پاهاتو تکون بده و خودتو بکش بالا .»
- « ای وای چه خوبه . مث پریدنای توی خوابه ، چه راحت . »
شاخه شکسته درخت از اون طرف آب معلوم شد. یه دفه یاد بابام افتادم.خواستم به فرشته هه بگم که بره سراغ بابام، ولی ندیدمش . انگار صدای بال زدناشونو می شنیدم.
توی دلم به فرشتهها گفتم : « شما که اینقده خوبین ، چرا به بابام کمک نمیکنن ؟» صدای فرشته توی سرم پیچید. خودش نبود ، ولی صداش بود:« تو اول از حوض برو بیرون ، اون طشت رو برسون به بابات. مام خیلی زود مییایم . »
یه فشار به پاهام آوردم ، سرم از آب زد بیرون و یه نفس محکم کشیدم.
« اه، این همون حوضه که همیشه میترسیدم بیفتم توش ؟! چقده کوچیکه! حالا که از بیرون نیگاه میکنم هیچی توش نیس ، حتی فرشته .»
چن تا سرفه کردم. شیکمم مث بادکنک باد کرده بود . دویدم سراغ طشت که همون جوری پشت در اتاق مونده بود . خیلی راحت بلندش کردم . بعدم یه پامو آوردم بالا و با زانوم در و هل دادم.
در واز شد. اون طرف در قبرستون دیدم. صدای قرآن با صدای آدمایی که سر قبر مردهاشون گریه میکردن قاطی شده بود. رفتم بالای قبر بابام وایستادم.دیگه نوشته های روی سنگش داشت محو میشد. گذر سالها حتی سنگ قبر آدمم پاک میکنه.
« بابا جون ، بابا جون ! آب آوردم بریزم روی قبرت. اما نه با طشت جاهازی مادرم .
آروم بخواب بابا . امیدوارم که همه دردات یادت رفته باشه و اون فرشتهها به موقع سرتو توی بغلشون گرفته باشن. توی این همه سال که فرشتهها تو رو بردن ، همیشه دلم میخواست که بازم گرسنه بودم و تو یک بار دیگه با بقچه نون داغ و تن عرق کرده از پای تنور می اومدی ، اما نه با درد . بابا ، میبینی ، دوروبر قبرت یه دونهم مورچه نیست . آخه تو که گناهی نکرده بودی. یه مشت گندم آوردم بریزیم بالای قبرت ، ولی نه واسه مورچهها ، برای اون کفترایی که بالای سر قبرت میپرن . خوش به حالت بابا ، که توی آسمونا میپری.»
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست