دوشنبه, ۱ مرداد, ۱۴۰۳ / 22 July, 2024
مجله ویستا

دلنوازی یا نمایشی عامه پسند


دلنوازی یا نمایشی عامه پسند

داستان جوان عاشقی است که می کوشد با صداقت و جسارت جوانی, از قدرت و حق انتخاب خود در تعیین سرنوشتش استفاده نماید

رسانه ملی در شبکه ویژه جوانان اقدام به پخش سریالی نموده است که طبق معمول حرفها و حدیثهایی را به همراه داشته است. هنرپیشه های جوان این مجموعه پنجاه قسمتی به توجه به دیدگاه کارگردان، مصداقی از شخصیتهای جوانان به حساب می آیند، نویسندگان با در هم کردن سوژه های مختلف قصد دارند عمر سریال را طولانی تر نموده تا شبهای پاییزی را به نزدیکی های یلدای زمستانی برسانند.

داستان جوان عاشقی است که می کوشد با صداقت و جسارت جوانی، از قدرت و حق انتخاب خود در تعیین سرنوشتش استفاده نماید. او که قرار بود در یک انتخاب از پیش تعیین شده به یک ازدواج فامیلی و کاملا سنتی رضایت دهد، نه تنها علیه این انتخاب می شورد و مؤدبانه به سراغ عروس خانم انتخاب شده رفته و شجاعانه نظر منفی خود را به او اعلان می کند بلکه مانند مردان دیروز این روزگار از او می خواهد که به همه بگوید عروس انتخاب شده به آقای داماد در این ازدواج فامیلی رضایت نداده است.

این جوان جسور پدر خوانده ای دارد که اهل جبهه و جنگ و دفاع مقدس است، پدرش به دلیل کلاهبرداری از کشور گریخته و خواهر کوچکش نیز در کودکی گم شده است. حالا به حمایت پدر خوانده اش مدیریت یک آژانس مسافرتی را بر عهده دارد از همه مهم تر اینکه مادر او مشاور و ناظم مدرسه است.

یلدا دختری است که در یک اطلاعیه گمشده ها به سراغ خانواده بهزاد می آید شاید بخت برگشته ای شانس آورده و دختر این این خانواده شود اما افسوس که چنین نشد و تقدیر و سرنوشت او را به سمتی پیش برد که در نبود پدر نالایق و مادر بیمار که در آسایشگاه بسر می برد و رنج آلزایمر را به جان خریده تا به بقیه عمرش ادامه دهد مورد انتخاب آقای بهزاد قرار گیرد و همه واکنشها و تحریمهای خانوادگی را علیه او فراهم نماید در میان این واکنشها پدر فراری او با پاسپورت جعلی به ایران می آید و در فضای محرومیت و مجازات بهزاد، در صدد انتقام و از سویی دلسوزی نسبت به فرزند بر می آید.

درحاشیه این درام غم انگیز اعضای دفتر آژانس مسافرتی هم از این ماجرا بی نصیب نمی مانند و تعدادی جوان کاملا احساسی در مزاح و نزاع دائما در سرنوشت یلدا و بهزاد نقش آفرینی می کنند اگر همه داستان به این سرعت جلو آمده باشد خیلی کار سخت نخواهد شد اما غصه این قصه از آنجایی شروع می شود که نویسندگان داستان عشق صادقانه بهزاد را با واکنشهای خالی از منطق اطرافیان آنقدر به محاکمه می کشانند که از اساس این عشق به چالش می افتد و خود بهزاد هم درگیر حساسیتهایی می شود که گویا دیگران برایش تعیین کرده اند.

و آرام آرام بهزاد عاقل و البته جسور به یک جوان عصبانی و انتقام جو تبدیل می گردد. شغل و مدیریت آژانس از او گرفته می شود مادر مشاورش به طرد موقت او رضایت می دهد. مادر همسر از پیش انتخاب شده اش، آرزو دارد که هر چه زودترسر بهزاد به سنگ بخورد. گویا تئوری قدرت ـ ثروت قصد دارد اراده و آزادی و حقیقت جویی این جوان کمی خام را که دست پروده مادر مشاور و پدر خوانده وکیلش می باشد را له نماید آنگاه باز هم به سنت همیشگی ذلیل کردن و ترحم نمودن او را به آغوش خانواده باز گردانند شاید هم بر همین منوال عروس ناخواسته ای را هم بپذیرند.

تکرار همیشگی ازدواجهای تلویزیونی و خفیف کردن عشقهای انسانی از یک سو و ماجراجویی های ادبیات فیلمهای عامه پسند هندی از سوی دیگر به قربانی شدن عظمت و ارزشمندی عشقی می انجامدکه از یک سو در آن باید دختری گم شده پیدا شود و از سویی پدری فراری حاصل جنایت خود را در نابینایی فرزند گم شده اش بیابد. این همه درس و نصیحت لابلای یک جریان عاشقی ظهور پیدا می کند که به نظر می رسد به دنبال طرح حق انتخاب و آزادی و کرامت انسانی است اما آنقدر کارگردان محترم آن را کش می دهد و به حاشیه می رود که رنج زیبای انتخاب، در نزد مخاطب به لجبازی و گستاخی بهزاد تبدیل می گردد.

معلوم نیست نویسندگان این داستان به دنبال یک سوژه پلیسی بوده اند یا یک عشق خیابانی و کوچه بازاری و الا حاضر نمی شدند صداقت بهزاد را اینچنین بدون چارچوب منطقی در کش و قوس طولانی شدن سریال ارزان بفروشند.

مخاطبین این سریالها امروز به دنبال عقلانی کردن عشق های خود هستند تا از بحرانهای عاشقی عبور کنند و یا با منطقی متقن آنها را بپذیرند و حتی باب توجیه را تعطیل نمایند. نشناختن حقوق مخاطبان و درگیر کردن آنها در یک جریانی که از عشق یابوی هوس را به مشام می رساند و یا جسارت و بعضا خامی ظلم مضاعفی است که همچنان بر تماشاگران روا داشته می شود.

مردم امروز دوست دارند بدانند که چرا مادر بهزاد در مقام یک مادر، بهزاد را برای آنچه خود می خواست تربیت کرد؟ چرا مانند یک مأمور قانون به خاطر تمرد از ازدواج فامیلی او را به محاکمه کشانید؟ کدامیک از اینها با حقیقت مقام مادری سازگار است؟

شاید در ادامه، ترحم و دلسوزی مادر به خوشایندی نتیجه داستان بیانجامد اما این غصه تربیت است نه حقیقت آن. به جای طولانی کردن دیدارهای یلدا و بهزاد و منتظر گذاشتن مخاطبین ناامید و سرگردان، بهتر نبود تلنگری و قیاسی بر علاقه خودخواهانه و غیر مادرانه بهزاد زده می شد و مادران و پدران امروز رادر عبور هر چه زودتر پاییز زندگی مدد می رساند تا دیگر یلدایی تحقیر نشود و بی اصالت و بد نام معرفی نگردد و بهزاد نیز به جرم تقاضای حق طبیعی خود توسط پدر خوانده وکیلش مجرم و و محروم از مدیریت آزانس نشود که حاصل آن خوشحالی عمه خانم وشکسته شدن غرور بهزاد باشد.

و باز هم تکرار سنت اجتماعی نادرست تهدید و تحقیر و آنگاه ترحم. کارگردان محترم که در صدد معرفی پدر خوانده بهزاد به عنوان یکی از مردان دفاع مقدس است آنقدر در جنبه های فرهنگی و تربیتی او را ناتوان معرفی می کند که بهزاد را مجبور می سازد تا سخنان نادرست اتابک در مورد پدر خوانده اش را بپذیرد.

نبود یک گفتمان منطقی در یک خانواده و شاید یک جامعه حاصلش بهزادهایی است که یا باید استقلال مالی داشته باشند و در غیر این صورت بتدریج حقوق خود را آنقدر پایین بیاورند که در سایه بزرگترها گذرانی داشته باشند و مزه و لذت زندگی را از کانال آنان عبور داده و به حداقلها رضایت دهند.

چرا در این شبهای یأس آلود پاییزی به تبیین حق عاشقی و تأیید هرچه بیشتر کرامت آزادی و دلدادگی انسان پرداخته نمی شود؟ و تنها از عشق آن هم در نگاهی سطحی، نگاه چهره به چهره باقی می ماند؟

خلأ یک چهارچوب منطقی و یک گفت وگوی پر تنش، اما پویا و سازنده، در این سریال به حدی است که منطق بدون نفوذ مهتاب را هم کمرنگ نموده است و بیشتر از آنکه او را دختری عقلانی جلوه دهد از او یک دختر مودب و مأخوذ به حیا می سازد.

شاید پاسخ این انتقادات از سوی نویسنگان محترم معرفی اعضای آژانسی است که هریک از آنها نمادی از جوانان و مردم جامعه باشد اما نباید چنین تعمیمی از سوی نویسندگان صورت گیرد. رامین نماد یک جوان بی هویت و راحت طلب است که کارگردان اصرار بر معرفی او دارد اما چرا چارچوب نظری هیچ کدام از شخصیتها مخصوصا والدین بهزاد به چالش کشیده نمی شود؟

نماد جامعه جوان ما رامین و روشنک گستاخ نیستند بلکه انسانهایی در این جامعه زندگی می کنند که آگاهی از گذشته و چرایی حرکت به آینده را حق خود می دانند و دوست دارند آنگونه که خداوند برایشان مقرر کرده در ژرفای زندگی اندیشه کنند.

از حاشیه های خیابانهای شهر بگذریم، در متن کوچه ها و خانه ها جوانانی با منطق زیبای خود به ما می آموزند که با ما به از این باشید. نادیده انگاشتن این نسل جفایی است جبران ناپذیر. در عصر سرعت و تکنولوژی و بهره وری از زمان، این بی توجهی یک غفلت است نه یک تکنیک که متأسفانه این سریال سخت درگیر آن است.

چنین به نظر می رسد در پایان شیرین این داستان: سر به سنگ خورده بهزاد و دل شکسته و رنجدیده یلدا و مردن کسی و پیدا شدن خواهر نابینای بهزاد و ترحم عاقلانه مهتاب به آقای جراح قلب و به دست آوردن دل بزرگترها دست به دست هم می دهند تا جشنی و سروری برپا شود و به همین سادگی زندگی شیرین شود و نسلهای آینده هم می آموزند که زندگی در سایه تحمل دیگران است نه تعامل با آنان. (این پیش بینی احتمالی، معمول و متعارف سریالهای ایرانی است امیدواریم روند داستان با درایت بهتری پایان پذیرد ..)

ای کاش نویسندگان محترم این داستان کتاب "هنر عشق ورزیدن" اریک فروم را تورق می نمودند و سری هم به کتاب "پله پله تا ملاقات خدای" مرحوم زرین کوب می زدند تا هرگز افسوسهای سرنوشت یلدا و جسارتهای بهزاد در این شبهای طولانی به تمسخر و تحقیر کشانیده نمی شد، ای کاش همانقدر که جهان ملک پور از سرزمین خود دفاع کرده بود می توانست در تعامل با بانوی مطلقه ای که اکنون همسر اوست بهزاد و یلدا را بپذیرد و بر بی قراری و بحران هویت این نسل خاتمه دهد و هرگز فرزند خوانده اش را مانند پدر مجرمش به "نمایش عامه پسند" محکوم نسازد.

ای کاش ترحم ازدواج با مادر بهزاد، باعث شرمندگی عواطف این مادر نمی شد تا در پناه این شرمندگی، شب قدر بهزاد را رقم بزند و حق انتخاب اورا قربانی ازدواج دوباره اش نماید. ای کاش اندیشه ها قبل از نوشتن ها سرمایه می شد و ای کاش گفت و گوها اینقدر روان و بی پرده بود که هر مخاطبی می توانست مشکل امروز خود را در این سریال پیدا نماید و چاره ای برای تضاد دو نسل اندیشیده شود.

رسالت رسانه سرگرم کردن مردم و آموزش آنان است. براستی این سریال پر استرس به کجا می رسد؟ چقدر رنج آور است که روحیه حقیقت جویی مردم را با استرس های بی پایه تعقیب کنیم و اسم آن را پای بند کردن و جذب مخاطب بدانیم.

این سریال می توانست یک فیلم پلیسی موفق و کارا باشد و قداست هنر عشق ورزیدن را پایمال ننماید و بهزاد و یلدا را در سرای دیگری معرفی نماید. ای کاش عشق زیبای دکتر مایک با آقای سالی در سریال پزشک دهکده درسی می شد برای سریالهای تجاری ما و ای کاش ادبیات زیبای خانواده دکتر ما یک و همسرش در گوشه ای از این سریال نمایش داده می شد تا ناتوانی مادر بهزاد نمایانتر و تن به فراموشی دادن مادر یلدا آشکارتر شود و در این میان آنچه ماندنی و ستودنی بود عقلانیت عشق بهزاد بود که با درگیر کردن او به چالش کشیده نمی شد و به خود فرصت بهتر اندیشیدن می داد تا در دام اتابک گرفتار نگردد.

در این صورت یلدا نیز می توانست با امیدواری بیشتر از تهدیدات اجتماعی در امان بماند و لطافت و شادابی اش بیش از این درگیر غم و اندوه نگردد تا او نیز مانند همه آنانی که حق زندگی دارند، زندگی کند و زندگی طوفان زده اش در کنار خانواده ای به آرامش برسد.

چقدر حزن آور است که شأن جوانان این جامعه را نادیده بگیریم و فقط برای کسانی سریال بسازیم که مانند رامین به دلایل گوناگون خوسته ایم که در زمان تماشاکردن برنامه های رسانه، کمتر بیاندیشند و بیشتر تماشا کنند.

متأسفانه سرنوشت سرمایه های بزرگ ما یعنی جوانان در این سریالها به دست سرمایه داران کوچکی داده شد که بیشتر از آنچه به بهای عاشقی بیاندیشند به بهانه آن می اندیشند. اگر روزی شنیدید که گفته شد در یک نظر سنجی وسیع، تعدادی از جوانان از این روند راضی هستند بدانید که این یک جفای مضاعف بر حق آنهایی است که پدران مجرمشان، خواسته و پدرخوانده هاشان، ناخواسته، اجازه فهم درست از زندگی و عشق ورزیدن را به آنها نداده اند تا از آنچه خود برایشان می خواهند راضی باشند یعنی انسانهایی که نه به ارزشهای دینی کار دارند و نه ارزشهای انسانی و این یعنی نمایشی عامه پسند نه دلنوازی.

تهیه و تنظیم: صدیقه قاسمی دبیر آموزش و پرورش منطقة ۳ تهران و پژوهشگر