چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
شرح صد کلمه امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب ع , ترجمه از منهاج العارفین اثرکمال الدین میثم بن علی بن میثم بحرانی
شرح بر صد کلمه أمیر المؤمنین شرح نهج البلاغه ابن میثم بحرانی آکنده از معانی رفیع عرفانی است .با مطالعه دقیق مقدمه شرح نهج البلاغه می توان دریافت که این مقدمه آکنده از معانی سودمند است. مقدمه ابن میثم بحرانی در کتاب شرح نهج البلاغه با اینکه از کثرت تفریع برخوردار است ولی در کل به تشریح سه محور مباحث الفاظ، موضوع خطابه و این حقیقت که حضرت علی (ع) جامع تمام صفات انسانی بوده و خورشید والای تمامی ارزش های انسانی متکی پرداخته است.
کمال الدین ابن میثم بحرانی در بحرین مدفون است و مرقد او مورد توجه مردم بحرین است. مردم به زیارت مقبره او می روند و به او اعتقاد خاصی دارند. به علاوه، او شارح بزرگ نهج البلاغه (کتاب مصباح السالکین) است. شرح او مانند شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید مورد استفاده پژوهشگران اسلامی از مذاهب مختلف قرار گرفته است، در همه کتابخانه ها وجود دارد و از منابع اسلامی به شمار می رود.
میثم به کسر میم و سکون ( ی ) میباشد ، و بعضی به فتح ( م ) گفتهاند که شاید اشتباه باشد .
میثم در لغت عرب معنایی اصلی ندارد اگر چه به عقیده ما ظاهرا اسم آلت از « وثم » به معنای کوبیدن است چنان که میسم با « سین » بر وزن مفعل و از « وسم » به معنای داغ کردن و مانند آن است و اصل آن میم نیز ، واو میباشد به قرینه این که جمع آن مواسم است .
خصوصیت فکری ابن میثم بحرانی این است که تفکر او تفکر همگرایی است که امروز جهان اسلام به آن سخت احتیاج دارد. احیای فکر ابن میثم عامل همگرایی، توسعه اسلامی و همکاری بین کشورهای اسلامی و نیروهای مسلمان، به ویژه در منطقه خاورمیانه، خواهد شد. ما معتقدیم امروز دشمنان اسلام از طریق تفرقه و وارونه جلوه دادن چهره اصیل اسلام قصد ضربه زدن به جهان اسلام را دارند. از این رو، در جهان امروز هر آنچه که ما را به وحدت، همگرایی، همکاری و شناخت چهره اصیل اسلام و فرهنگ اسلامی تشویق نماید مورد نظر ما است و باید برای احیای آن تلاش کنیم.
ابن میثم بحرانی کاملا از مصادیق بارز فرهنگ و تمدن اسلامی است. علاوه بر این، تفکر ابن میثم بحرانی تفکر اسلامی است و متعلق به یک کشور و یا مردم خاص نیست، طبیعی است در نتیجه، هر چه این تفکر تقویت و حمایت شود در بهبود روابط فرهنگی ایران با کشورهای منطقه موثرخواهد بود و فرهنگ و تمدن اسلامی بهتر معرفی می شود. زیرا ابن میثم از مصادیق بارز فرهنگ و تمدن اسلامی است که در قرن هفتم زندگی می کرده است.
موضوع ابن میثم یک موضوع تخصصی است. کسانی از این موضوع استقبال می کنند که با نهج البلاغه و شروح آن آشنایی و با تاریخ، حدیث، فقه واصول سر و کار دارند، زیرا ابن میثم در علوم مختلف مانند نهج البلاغه، فقه، اصول، عرفان و کلام آثاری را نگاشته است، اما، این آثار کمیاب است و یا چاپ نشده است. برخی از آثار وی نیز خطی است. از برخی دیگراز آثار وی فقط اسمی در منابع وجود دارد.
شرح بر صد کلمه أمیر المؤمنین شرح نهج البلاغه ابن میثم بحرانی آکنده از معانی رفیع عرفانی است .با مطالعه دقیق مقدمه شرح نهج البلاغه می توان دریافت که این مقدمه آکنده از معانی سودمند است. مقدمه ابن میثم بحرانی در کتاب شرح نهج البلاغه با اینکه از کثرت تفریع برخوردار است ولی در کل به تشریح سه محور مباحث الفاظ، موضوع خطابه و این حقیقت که حضرت علی (ع) جامع تمام صفات انسانی بوده و خورشید والای تمامی ارزش های انسانی متکی پرداخته است.
بسیاری از پژوهشگران معتقدند شرح نهج البلاغه ابن میثم حاوی بسیاری از علوم و معارف اسلامی است این نشان از تسلط شگرف این شارح بر علوم گوناگون است.این تفسیر تنها یک ترجمان حماسی و یا خطابی نیست بلکه این شارح با دقت نظر بر روی کل کلمات و سپس از تور بر روی آنها دست به ترجمه نهج البلاغه زده است به همین دلیل است که جان و اصالت عقلی و اندیشه کلام امیرالمومنین (ع) با مطالعه این شرح به خواننده ارایه می شود.
این تفسیر به صورت صرف از منظر یک شیعه متعصب وارد کار نشده بلکه ابن میثم بحرانی عنصر عقل و اندیشه را در کنار اعتقاد قرار داده و در نهایت یک تفسیر جاودانه خلق کرده است.
گسترش علوم در جهان اسلام که طی قرون و اعصار از سوی دانشمندان و متفکران جهان اسلام سر به فلک کشیده است. بنای آن نخست به دست مبارک حضرت محمد (ص) بنیان نهاده شده و به دست امام علی (ع) محکم تر شده است.
این دانشمندان معماران نسل های آینده ساختمان رفیع علوم در جهان اسلام هستند.جبر و اختیار از دیدگاه علامه بحرانی امر بدیهی است و به اقامه برهان نیازی ندارد.
از آنجا که بشر برای طی کردن مراتب ترقی و نیل به تعالی به جهان نیازمند یک راهنما و هادی است خداوند پیامبران را در میان آنها برانگیخت تا مردم را به نور هدایت کنند.
ابن میثم از اساتید و مشایخ علامه حلّی و سید عبدالکریم بن طاووس بوده ایشان از وی روایت نمودهاند.
شیخ سلیمان بن عبدالله بحرانی رسالهای موسوم به «السلافه البهیه فی الترجمه المیثمیه» را در شرح حال او نوشته است.
برتر از همه تألیفات متنوع او شرح نهج البلاغه او است که در اثبات تبحّر و تفنّن و تفوّق او در تمامی فنون اسلامی و ادبی و حکمی و اسرار عرفانی، برهانی قاطع میباشد. شیخ سلیمان مذکور در وصف شرح نهج البلاغه ابن میثم میگوید: شایسته است که با نور، روی حدقهها نوشته شود نه با مرکب روی ورقهها.
ابن میثم ظاهراً سه نوع شرح بر نهج البلاغه نگاشته که مهمترین آنها به شرح کبیر معروف است ابن میثم شرح کبیر را به نام خواجه علاء الدین عطا ملک جوینی (متوفای ۶۸۰ هـ) وزیر هلاکو خان مغول نوشته و در سال ۶۷۷ هـ آن را به اتمام رسانده است و این شرح در تهران در سال ۱۲۷۶ در پنج جزء در یک مجلد ضخیم چاپ شده و یک نسخه خطی آن نیز به شماره ۳۰۶۹ در کتابخانه مدرسه عالی شهید مطهری (سپهسالار سابق) تهران موجود است.
وی سه شرح بر نهج البلاغه به نامهای: شرح کبیر، شرح متوسط و شرح صغیر نوشته است. این شرح (شرح متوسط) از شرح کبیر استخراج شده است در اول آن آورده:
«سبحان من حسرت أبصار البصائر عن کُنهِ معرفته و قصرت السِنَهُ البُلغاء عن أداءِ مدحته».
خود در اول این شرح تصریح نموده که آن را از شرح کبیر خویش برای فرزندان خواجه علاء الدین عطاملک جوینی به نامهای: نظام الدین ابومنصور محمد و مظفرالدین ابوالعباس علی استخراج کرده است. و در آخرش گفته: «هذا اختیار (مصباح السالکین) لنهج البلاغه من کلام امیرالمؤمنین ـ علیه السلام ـ» و از اینجا استفاده میشود که اسم شرح کبیر ابن میثم «المصباح» است. و از نوشتن آن در سال ۶۸۱ هـ فارغ شده است.
● شرح نهج البلاغه الصغیر (شرح صغیر)
تألیف کمال الدین میثم بحرانی، مؤلف این شرح طبق نوشته شیخ سلیمان بن عبدالله ماحوزی (متوفای ۱۱۲۱ هـ) در شرح حال علمای بحرین، کمال الدین میثم بحرانی است و ذکر کرده که وی سه نوع شرح بر نهج البلاغه دارد و لکن ماحوزی در کتاب «السلافه البهیه فی الترجمه المیثمیه» بعد از ذکر دو شرح کبیر و صغیر برای ابن میثم این چنین گفته است: از بعضی از ثقات شنیدم که او شرح سومی هم بر نهج البلاغه به طور متوسط دارد.
بعضی ها گفتهاند: ابن میثم دو شرح بر نهج البلاغه دارد: شرح کبیر و شرح صغیر آنهایی که شرح سومی هم به او نسبت دادهاند، با کتاب دیگر او به نام «شرح الکلمات المأه» یا «منهاج العارفین فی شرح کلمات امیرالمؤمنین ـ علیه السلام ـ» اشتباه کردهاند.
● در باره ابن میثم بحرانی
ابن میثم را به شرح های سه گانه اش بر نهج البلاغه و آثار متعدد دیگر می شناسیم. وی از علمای عصر ایلخانی و شاهدی بر تشیع بسیار کهن بحرین است. افندی بارها از ابن میثم وآثار او یاد کرده و به روشن کردن برخی از ابهامات در باره آثار او پرداخته است.
در یک مورد، زمانی که فهرست منابع بحار را از مقدمه آن نقل می کند، در شرح این جمله مجلسی که می گوید: کتاب شرح نهج البلاغه، کتاب الاستغاثه فی بدع الثلاثة از حکیم مدقق علامه کمال الدین میثم بن علی بن میثم بحرانی است می نویسد: «گاهی نام این کتاب الاغاثَة فی بدع الثلاثة گفته می شود. برخی از علما این کتاب را به ابوالقاسم علی بن احمد کوفی غالی نسبت می دهند و گویا همین هم درست است. رجالیین از او یاد کرده و این کتاب را به او منسوب کرده اند . این مرد چنان که گفته شده است غالی ملعونی بوده در حالی که اصحاب از این کتاب نقل کرده اند. چگونه چنین چیزی ممکن و قابع جمع - است؟ اما انتساب او به شیخ کمال الدین میثم بحرانی، چنان که در متن آمده، از دیگران هم نقل شده است؛زیرا در ابتدای برخی از اسناد این کتاب آمده است: حدثنا علی بن ابراهیم بن هاشم القمی، عن ابیه. این در حالی است که شکی وجود ندارد که کمال الدین در عصر محقق خواجه نصیر الدین بوده است .
● ابن میثم کیست ؟
به نام خداوند بخشاینده بخشایشگر
ستایش از آن خداست و درود و سلام بر بندگان برگزیده خدا باد این ، مختصر مقدّمهای است که از شرح حال شارح و کتاب حاضر او بحث میکند دانشمند آگاه ، سید محمد باقر خوانساری ( ره ) که در شرح حال دانشمندان و بزرگان ، تبحّر دارد ، در کتاب روضات الجنّات ۱ گفته است :
« شیخ کمال الدّین میثم بن علی بن میثم بحرانی ، از دانشمندان فاضل ، نکته سنج ، متکلّم و استاد بود ، وی دارای کتابهایی به شرح زیر میباشد : ۱ شرح نهج البلاغه کبیر ۲ شرح نهج البلاغه متوسّط ۳ شرح نهج البلاغه صغیر ۴ شرح صد کلمه « از کلمات قصار امیر مؤمنان ( ع ) » ۵ رسالهای در امامت ۶ رسالهای در علم کلام ۷ رسالهای در علم ، و دیگر تألیفات ، و بطوری که در امل الآمل آمده است : سید عبد الکریم بن احمد بن طاووس ۲ و دیگران از ابن میثم حدیث روایت میکردند .
صاحب کتاب ( اللّؤلؤة ) پس از آن که ابن میثم را از جمله اساتید علاّمه ( اعلی اللّه مقامهما ) به شمار آورده ، درباره او گفته است : « شیخ میثم یاد شده بسیار دانشمند و فیلسوفی بنام است » .
فیلسوفی محقّق و حکیمی نکته سنج پیشوای متکلّمان و برگزیده فقیهان و محدّثان بود که در دریایی دانشها فرو میرفت و حقایق کمیاب و نکتههای ظریف را به چنگ میآورد ، وی علاوه بر احاطه داشتن به علوم دینی و چیرگی و تسلّط بر علوم فلسفی و فنون عقلی در علوم حقیقی و اسرار عرفانی دارای ذوقی عالی و سرشار بود این عالم ربّانی دارای کرامتهای آشکار و بزرگواریهای میراثی درخشان بود و در بزرگی مقام این عالم ربّانی همین بس که تمام بزرگان علما در تمام شهرها او را عالمی ربّانی نامیدهاند و او را در تحقیق حقایق و تشخیص مبانی بی نظیر دانستهاند .
فیلسوف دانشمند سلطان محقّقان ، استاد حکیمان و متکلّمان ، « نصیر الملّة و الدین محمد طوسی » به تبحّر و مهارت او در حکمت و کلام ، گواهی داده است و ستایشهای درخشان او را در رساترین نظم به رشته کشیده است ، و همچنین استاد بشر عقل یازدهم سرور پژوهشگران میرسید شریف جرجانی در اوایل فنّ بیان از کتاب شرح مفتاح بر بزرگی ارج و مقام او شهادت داده است و جرجانی در شرح مفتاح بعضی از پژوهشهای زیبا و شگفتآور و حواشی لطیف او را نقل کرده است و از ابن میثم به « یکی از اساتید ما » تعبیر کرده در حالی که خود را در زمره شاگردان او قرار داده ، و مفتخر بوده که از محضرش بهرهمند ، و از مشکات فروزان فطرت او نور دانش کسب میکرده است .
سیّد سند ، فیلسوف یگانه میر صدر الدّین محمد شیرازی ( ملا صدرا ) در حاشیه شرح تجرید بویژه در بحثهای جوهر و عرض ، فراوان از او سخن نقل کرده است ، و مرواریدهای پژوهشی نو ظهور او را فرا چنگ آورده ، « خدای آرامگاهش را معطّر فرماید » .
ملا صدرا از کتاب ( معراج سماوی ) و غیر آن از تألیفات ابن میثم که از دیر زمان و در قرون گذشته مانندش به وجود نیامده بسیار بهره برده است .
در حقیقت هر که بر شرح نهج البلاغه این دانشمند که چند مجلّد میباشد و برای صاحب خواجه عطا ملک جوینی تصنیف کرده ، آگاهی یابد ، به برتری او بر دیگران در همه فنون اسلامی و ادبی و فلسفی و اسرار عرفانی گواهی میدهد . بنابر آنچه صاحب کتاب ( مجالس المؤمنین ) ( ره ) از بزرگواریهای میراثی ( نتایج ) طبع ظریف و اخلاق خوش و والای او نقل کرده ، این است که ابن میثم در دوران زندگی اوّلیهاش گوشهگیر و گمنام میزیست و به پژوهش فروع و اصول واقعی دین مشغول بود .
دانشمندان حلّه و عراق نامهای به او نوشتند ، محتوای این نامه نکوهش ابن میثم بر این اخلاق بود ، آنان گفتند : کار تو شگفتآور است که با کمال مهارت در تمام علوم و معارف و دانایی شما در پژوهش حقایق و پدید آوردن نکات ظریف ، در بلندای اعتزال و گوشه نشینی ، اقامت گزیدهاید ، و در کنج گمنامی که سبب خاموشی آتش کمال است ، خیمه بر افراشتهاید .
ابن میثم ( ره ) در پاسخ آنان این اشعار را نوشت . فنون دانش را طلبیدم و با آن خواستار بلندی درجه بودم .
پس کمی مال و ثروت مرا از امور بلندی که در نظر داشتم ( با داشتن قدرت ) بازداشت . بر من آشکار شد که همه خوبیها شاخه ، و ثروت ریشه میباشد
چون این اشعار به آنان رسید ، بدو نوشتند که تو در این مورد اشتباه آشکاری کردی و داوریت بر این که ثروت ، ریشه و اصل است ، شگفت آور میباشد ، بلکه حقیقت را وارونه جلوه داده و خوب هم از عهده بر آمدی ، ابن میثم ( ره ) در پاسخشان ، این اشعار را که از یکی از شاعران پیشین است ، نوشت .
قومی ناآگاهانه گفتند شخصیّت مرد جز به عقل و علمش نمیباشد ، پس من گفتار مردی حکیم را گفتم که شخصیت مرد جز به پولش نمیباشد هر که را پولی نیست همسرش را بدو التفاتی نیست .
آنگاه چون بر شارح ( ره ) روشن شد که نامه نگاریها تشنه را سیراب و بیمار را درمان نمیکند ، به منظور زیارت امامان معصوم علیهم السلام و اقامه دلیل بر طعنه زنان به عراق رو آورد .
پس از رسیدن به آن مشاهده بلند مرتبه ، لباسهای کهنه و خشن پوشید و به صورت ژنده پوشان در آمد ، آفرینش اوّلیه ( قیافه نخستین ) خود را طرد کرد و کوچک شمرد و به یکی از مدارس عراق که پر از دانشمندان و استادان زبر دست بود ، وارد شد و بر آنان سلام کرد ، بعضی از آنها با کمال بی اعتنایی و سنگینی جواب سلامش را دادند . آنگاه ابن میثم ( عطر اللّه مرقده ) در کفشکن نشست و هیچ یک از آنان بدو توجّهی نکردند و آنچه لازمه احترام بود بجا نیاوردند ، پس در اثنای بحث و گفت و گو مسألهای سخت و دقیق مطرح شد که فهم حضّار در آن ناتوان گردید و گامهایشان لغزید ، ابن میثم ( ره ) نه پاسخ در کمال خوبی و دقت بیان فرمود ، یکی از آنان به مسخره و زورگویی به او گفت : فکر میکنم دانشجو هستی پس از آن غذا آوردند ولی با او هم غذا نشدند و کمی غذا جداگانه بدو دادند و خود همگی بر سر خوان بنشستند ، چون مجلس سپری شد ، ابن میثم برخاست و آنجا را ترک گفت .
روز دوّم نزد آنان برگشت در حالی که لباسهای فاخر با آستینهای فراخ و عمامهای بزرگ پوشیده و قیافهای شگفت آور و زیبا داشت چون به آنها نزدیک شد سلام کرد به منظور تعظیم او بپا خاستند و از او استقبال کردند .بسیار با او خوشرفتاری نمودند و در احترام و بزرگداشت او کوشیدند و او را در بالای مجلس که پر از دانشمندان و محقّقان و نکته سنجان بزرگ بود نشاندند چون به بحث و گفت و گو آغاز کردند با آنان سخن گفت سخنانی نادرست که شرعا و عقلا موجّه نبود ، علمای حاضر در مجلس سخنان نادرست او را با آفرین گفتن و پذیرش و اعتراف محترمانه برخورد کردند ، چون غذا حاضر شد نسبت به او احترامات فراوانی کردند .
ابن میثم ( ره ) به عنوان اعتراض بر آن بزرگان ، آستین خود را در آن غذا افکند و گفت : بخور ای آستین من حضّار که آن رفتار و حالت شگفت آور را مشاهده کردند ، امری شگفت آور تلقّی کردند و توضیح آن رفتار را از او خواستند .
ابن میثم ( ره ) پاسخ داد که شما این غذاهای خوب و لذیذ را برای آستینهای فراخ من آوردید نه برای نفس قدسی و والای من و گرنه من همان رفیق دیروز شمایم ، و با آن که دیروز با قیافه فقرا و اخلاق علما نزد شما آمدم مورد احترام واقع نشدم ، و امروز با لباس جبّاران پیش شما آمدم و چون جاهلان سخن گفتم ، شما نادانی را بر علم ، و ثروت را بر فقر ترجیح دادید ، من صاحب همان اشعاری هستم که در مورد اصل بودن ثروت و فرع بودن کمال نوشتم و برای شما فرستادم و شما آن را تخطئه کردید و پنداشتید که عکس آن درست است . جمع حاضر اقرار کردند که در تخطئه ابن میثم به خطا رفته و از کار خودشان و تقصیری که نسبت به او روا داشتند ، پوزش خواستند .
با توجّه به روایات فراوانی که در نکوهش حبّ جاه و مقام از طریق اهل بیت علیهم السلام رسیده که به بعضی از آنها اشاره خواهیم کرد ، علما از آن دوری میجستند و آن را سبب تباهی دنیا و آخرت میدانستند .
الف ) قال رسول اللّه ( ص ) : ما ذئبان ضاریان ارسلا فی زریبة غنم باکثر فسادا من حب الجاه و المال فی دین الرجل المسلم . پیامبر ( ص ) فرمود : فساد و تباهی که حبّ جاه و مال در دین مرد مسلمان ایجاد میکند بیشتر از دو گرگ گرسنهای است که بر آغل گوسفندی حملهور شوند .
ب ) قال رسول اللّه : ملعون من ترأس ، ملعون من همّ بها ، ملعون من حدثّ بها نفسه . پیامبر ( ص ) فرمود : مورد لعنت خداست هر که ریاست خواهد ، و ملعون است هر که برای آن بکوشد ، مورد نفرین خداست هر که با خود درباره آن سخن گوید چون این داستان در کتاب آمده است به منظور حفظ امانت ناگزیر ترجمه شد اما خوانندگان محترم باید توجّه داشته باشند که این قصّه به شوخی و مزاح شبیهتر است تا حقیقت ، زیرا شأن علما بویژه علمای عراق که خود معلّم اخلاق بودند والاتر از آن است که با چنان علاّمه بزرگواری چنین رفتار و برخوردی داشته باشند .
از تصنیفات ابن میثم ( ره ) شرح صد کلمه امیر مؤمنان علیه السلام است که در پیش من بود و در حوادثی که بر من رفت ، از کفم برفت ، و بنابر نقل استاد دانشمند شیخ علیّ بن محمّد بن حسن بن شهید ثانی در کتاب در المنثور ابن میثم کتابی به نام « النجّاة فی القیامة فی تحقیق امر الامامة » دارد ، این دانشمند گوید : شیخ میثم بحرانی در کتاب « النجاة فی القیامة » گفته است : اهل لغت لفظ « اولی به تصرّف » را جز درباره کسی که تدبیر و چاره کاری را میکند اطلاق نمینمایند .
نقل شده که خواجه نصیر در فقه نزد ابن میثم شاگردی کرده و او متقابلا از خواجه حکمت آموخته است .
ابن میثم در سال ۶۷۹ ( خعط ) وفات کرده و آرامگاهش در « هلتا » از روستاهای ماحوز میباشد و از بعضی علما نقل شده که هر کجا « میثم » یافت شود به کسر میم است جز میثم بحرانی که به فتح میم است و خدای متعال عالم به حقیقت است .
واکنون شرح صد کلمه شرح صد کلمه امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب(ع) ترجمه از منهاج العارفین ازکمال الدین میثم بن علی بن میثم بحرانی
درمباحثی است که تعلق به عقل و دانش وجهل و پندارو دقت داردودر آن بیست و دو کلمه است.پ
کلمه نخست گفتار امیر مؤمنان ( ع ) است : لو کشف الغطا ما ازددت یقینا . اگر پرده بر طرف شود و به یک سو رود در یقین من افزوده نمیشود .
میگویم « شارح » : غطا در اصل لغت چیزی است که با آن چیزی را میپوشانند . و یقین در اصطلاح دانشمندان عقیده داشتن به این است که فلان چیز چنین است با اعتقاد به این که امکان ندارد چنان نباشد ، چنین اعتقادی جازم اخصّی از مطلق اعتقاد میباشد .
باید بدانی که مقصود از لفظ ( غطا و مغطّی و تغطیه ) در این جا آن چیزی که مردم در محاورات خودشان درک میکنند نمیباشد و گرنه برای سخن امام فایدهای نخواهد بود بلکه ناگزیر از معنای دیگری است که نیاز به نوعی هوشیاری دارد که بیش از آگاهی مردم ظاهر بین باشد خواه به کار بردن لفظ غطا بر آن معنی و غیر آن حقیقت باشد ( یا مجاز ) و در صورتی که حقیقت باشد یا بر حسب اشتراک معنوی یا لفظی است و مانند صدق کلی متواطی [ ۱ ] بر افرادش باشد . به این صورت که غطا حقیقتی نوعی باشد که آن معنی از جمله مصادیق آن باشد که افرادش با هم مخالفتی جز در عدد نداشته باشند . یا بر روش تشکیک [ ۲ ] یعنی شدّت و ضعف و دیگر اقسام تشکیک باشد .
به این معنی که در میان افراد غطا فردی یافت شود که از نظر پوشاندن کاملتر و [ ۱ ] آن کلّی که افرادش در مقابل مفهوم مساویند یعنی در مفهوم توافق دارند کلّی متواطی نام دارد .
[ ۲ ] آن کلّی که صدقش بر افراد متفاوت باشد کلّی مشکک نامیده میشود این تفاوت ممکن است در شدّت یا کثرت اولویّت یا تقدّم و تأخّر باشد ، و خود تفاوت را تشکیک نامند . ( منطق مظفّر صفحه ۷۲ چاپ حکمت ) یا بطور خلاصه صدق کلی متواطی بر افرادش همان و صدق کلی مشکک بر افرادش ناهمسان میباشد . م .
قویتر از دیگری باشد . یا به صورت مجاز باشد به این معنی که غطا در مورد جسمی که جسم دیگر را میپوشاند حقیقت عرفیّه باشد و در معنایی که ما قصد کردهایم مجاز ، به هر حال بحث در این مطلب بحث لفظی است و برای ما مهمّ نمیباشد . امّا قبل از تقریر و توضیح آن معنی میگوئیم ( شارح ) : دانستی که درجات انسان در کمال و نقص متفاوت است و معلوم شد که بالاترین درجات انسانی درجه نفوس قدسی است که در محبّت خدا غرق شده و با مطالعه انوار کبریایی حق به آخرین حدّ شادمانی رسیدهاند . این درجه ، درجه پیامبران و کسانی است که پیرو آنانند یعنی اولیا که در دو نیروی نظری و عملی به کمال رسیدهاند و ذات حق در گفتار خود به آنها اشاره فرموده است : السّابقون السابقون اولئک المقرّبون ۳ پیشی گیرندگان ، پیشی گیرندگان آنان نزدیک شدگانند . پس از آن دانستی که غرق شدن در محبّت حق مستلزم آن است که از غیر حق متعال یعنی از موانع جسمانی و لذّتهای پست روی بگردانند و این اعراض به گونهای باشد که آن لذّات پست را خوار و کوچک بشمارند بلکه به گونهای روی بگرداند که هرگز به آن لذّات توجهی ننماید .
و چون مطالب یاد شده را شناختی میگوییم : مقصود از غطا و حجاب یاد شده در حدیث ، بدن و پلیدیهای مادّی است که در حال تعلّق نفس به بدن و تدبیر آن حاصل میشود « تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیزد » امّا دلیل غطا بودنش این است که اشارات پیامبر بیمها و وعدهها در بر دارد و اقسام کرامتهای اخروی و انواع کیفرها را شامل است که نیروی آدمی نمیتواند آن را درک کند مگر وقتی که این بدن را رها سازد و مجرّد شود و به عالم خود که عالم ارواح است بپیوندد . پس نفس تا وقتی که با بدن همراه است پوشیده به پلیدیهای عارضی و صورتهایی است که لازمه همراه بودن بدن با نفس میباشد و چون نفس از بدن جدا و از مادّه مجرّد شود خوشبختی و بدبختی که برایش پس از جدا شدن از بدن مهیّا شده است میبیند . و قرآن به آن اشاره فرموده است : فکَشَفنا عنک غطائک فبصرُکَ الیوم حدید [ ۴ ] این حکم اگر چه شامل همه نفوس انسانی میشود امّا نفوس پاکی که در کمال به درجه یاد شده رسیده است گر چه به ظاهر به روپوشهای بدنی و پلیدیهای مادّی پوشیده شده است گویا به خاطر این که توفیق یافته است تا از غیر قبله حقیقی روی بگرداند و یکسره متوجه آن شود .
تمام کمالات بالقوه او به فعلیّت رسیده است و همه پردهها را کنار زده و موانع و روپوشهای مادّی را به دور افکنده است و مجرّد از مادّه به پیشگاه مقدّس حقّ رسیده و به عالم ارواح مجرده پیوسته است و از جام کامل سیراب گشته است ، چیزهایی را مشاهده میکند که اوهام از ادراک آن ناتوان و عبارتها و فهمها از توضیح و شرح آن عاجز میباشد و شادمان به اموری است که نه چشمی دیده و نه گوشی شنیده است و از کمالاتی که برایش حاصل شده است آثاری صادر میشود که همان معجزهها و کرامتهاست تا آنجا که اگر آن نفوس بطور کامل از بدنها جدا شوند غرق شدن آنها در ذات حق و مشاهداتش بر قبل از جدا شدن از بدن فزونی نمییابد .
چون ولّی خدا امیر مؤمنان علی ( ع ) به آن جایگاه بلند بالا رفته و با چشم بصیرتش اسرار الهی را دیده است و با نیروی قدسی خویش بر حالات عالم ماورای دنیا آگاه شده است ناگزیر این گفتارش که از کمال او پرده بر میدارد درست و صادق میباشد : اگر پرده برداشته شود در یقینم افزوده نمیشود . و این ادّعا از آن حضرت خالی از برهان نمیباشد بلکه دلیل بر صدق آن خبرها و هشدارهای راست آن حضرت و ستارگان درخشان حکمتهای اوست و نشانههای درخشان و کرامتهای آشکارش از حقیقت گفتارش پرده بر میدارد و ما به وسایلی که آن نشانهها را مقدور میسازد اشاره کردیم و بزودی با خواست خدا واقع شدنش را نیز توضیح خواهیم داد بار خدایا ، ای حیات بخش و ای خدایی که منتهای در خواست حاجتهایی [ ۵ ] ، شیرینی شناخت را به ما بچشان و ملکه مجرّد شدن از پوششهای این بدنها را به ما تملیک فرما و ما را شایسته نور گرفتن از برقهای بلند انوارت قرار بده و وجود ما را از کاملترین پذیرندگان فیض رازهایت قرار بده برای کار ما رهبری را آماده فرما [ ۶ ] .
کلمه دوّم گفتار حضرت امیر ( ع ) است : مردمان خفتگانند و چون بمیرند بیدار شوند .
شارح گوید : همان طور که حقیقة خواب بر تعطیل شدن حواسّ ظاهری از درک اسبابی که یاد کردیم گفته میشود گاهی خواب مجازا بر سرگرمی نفس به دلبستگیهای جسمانی و پیروی نیروهای بدنی و غفلت آنها از مبدایی که از آن جدا شدهاند و توجّه نکردن به آن ، گفته میشود و همچنین است بیداری یعنی همان طور که بر به کار بردن حواسّ ظاهری برای اسباب یاد شده به صورت حقیقت گفته میشود ، بر روی آوردن نفس به قبله واقعی و نقش بستن آن در صورتهای واقعی عالم قدسی به عنوان مجاز اطلاق میشود .
توضیح مناسبت مجاز در مورد خواب این است که چون نفس در هنگام سرگرمیش به دلبستگیهای بدنی ، به سوی جناب مقدس حق توجّه نمیکند و نفس به سبب آن از نقش پذیری به صورت معقولات وامیماند از این نظر به سرازیر نشدن روح نفسانی به طرف حواس ظاهری شباهت دارد و بدان سبب از نقش پذیری به صورت محسوسات وامیماند .
توضیح مناسبت مجاز در مورد بیداری این که بیداری حسّی عبارت از آن است که محسوسات در صفحه حسّ مشترک نقش بندند چون حواس ظاهری از وارد شدن روح نفسانی به آن منصرف میباشد .
همچنین بیداری عقلانی عبارت از نقش بستن لوح نفس به صورت معقولات از مبدأ آنهاست و سببش آن است که نفس به صورت معقولات اقبال و توجّه میکند .
چون مطالب یاد شده را دانستی باید بدانی که مقصود امام ( ع ) از مرگ ، جدا شدن از زندگی است و منظورش از خواب و بیداری در این جا دو معنای مجازی آنهاست و پس از آن که بر مناسبت مجاز آگاه شدی با چشم بصیرت پرده از راز این کلمه بر میداری که محقّقا مردم در آرامگاه دنیا خفتهاند و تا از آن جدا نشوند بیدار نمیگردند .
آن گاه بر تو آشکار میشود که این قضیّه مهملهای است که در حکم قضیه جزئی میباشد و بی شک این حکم مخصوص ما سوای درجه سبقت گیرندگان است چون آنان همیشه بیدارند به صورت خواب که از آرامگاههای طبیعت هجرت کرده و در دریای وصول به حق شناورند .
پس بقیه افرادی که در خوابند درجات مختلفی دارند و نزدیکترین آنها به بیداری نفسی است که تنها به خاطر سرگرمی به مصالح بدن و پیروی نفس از نیروهای بدنی از توجّه به حق متعال بازداشته شده این سرگرمی نفس ، به اموری است که برای اداره بدن و برآوردن نیاز آن به مقداری که لازم است ضروری میباشد و شریعت آن را رخصت داده است .
این حالت پس از آراسته شدن نفس به شناختی است که از دلیل و برهان نشأت گرفته باشد در حالی که شرایط ایمان را هم رعایت کند . و سختترین نفوس از نظر فرو رفتن در امور مادی ، و دورترین نفوس از نظر منزل گرفتن در میدان خشنودی حق ، نفسی است که اختیار خویش به نیروهای بدنی دهد و در فرمانبرداری آن فرود رود و بطور کلّی از مبدأ خود روی بگرداند و صدای بلند فریاد کنندهاش او را از خواب غفلت بیدار نکند و به خطاب کوبنده الهیکم التکاثر حتّی ذرتم المقابر ۷ مخاطب شود . و فریاد دهنده خود را منع کرد از آن که فریاد را بر او مکرّر سازد ، چون نسبت به آن خود را معذور میداند فَذَرهم فی غمرتهم حتّی حین . اَیَحْسَبون اَنّما نُمّدهم به مِنْ مالٍ وَ بنین نسارع لهم فی الخیرات بَل لا یشعرون [ ۸ ] میان آن دو نفس درجاتی است که بعضی برتر از بعضی است و چون نفوس از بدنهای خود جدا شوند هر یک از آنها با چشم بصیرت آنچه را برایش مهیّا و آماده شده است میبیند پس با چشم بصیرت عزّت و زیبائی آن را میبینند و شکوه بارگاه قدس و کمال آن را مشاهده مینمایند چهرههایی که در آن روز خرّم است به سوی پروردگار خویش نگران است [ ۸ ] . چهرههایی که در آن روز گشوده است ، خندان و شادان است [ ۱۰ ] . و دیگران ، زنجیرهایی که همان صورتهای مادّی است و غلهایی را که همان ملکات پست است مشاهده میکنند . چهرههایی در آن روز دژم است پندارند که کاری کمرشکن نسبت به آنها انجام نمیشود [ ۱۱ ] . و چهرههایی است که در آن روز بر آنها گردی است ، پریشانی آن را دستخوش خود سازد [ ۱۲ ] . پس به این کلمات مختصر قرآنی بنگر که چگونه این رازهای لطیف در آن گنجانده شده است و بر این فرازهای کوتاه آفرین بگو که چنین تشبیهات کم نظیر را در بر دارد .
چرا چنان نباشد با آن که پیغمبر ( ص ) در آن مورد فرموده است : به من همه کلمات و به علی ( ع ) همه دانش داده شده است [ ۱۳ ] . و چون آیه شریفه : وَ تَعِیَها اُذُنٌ واعیة ، ( و بشنوند و نگهدارند آن را گوشهای شنونده ) [ ۱۴ ] . نازل شد پیامبر ( ص ) عرض کرد : خدایا ، آن گوش شنونده نگهدارنده را گوش علی ( ع ) قرار ده [ ۱۵ ] پس علی ( ع ) فرمود : سوگند به خدا بعد از آن دعا هرگز چیزی را فراموش نکردم [ ۱۶ ] . و علی ( ع ) فرمود : پیامبر خدا ( ص ) هزار در از درهای دانش به من آموخت که از هر دری هزار در بر من گشوده شد [ ۱۷ ] . مصداق آن سخن فرموده پیامبر ( ص ) است : من شهر علمم و علی در آن شهر است . [ ۱۸ ] . کاش میدانستم که در آن خزانههایی که در پشت آن درهاست چه گنجها و ذخیرههای علمی است و در دریاهایی که آنان شناورند چه مقدار از گوهرهای درخشان وجود دارد ؟ تا آن جا به شما مشتاق شدم که میل برای آمدن به سوی شما به جنبش در آمد امّا روزها مرا بر جای خود نشاند [ ۱۹ ] .
ای مجنون ، میگویند اگر ، به وصال ما برسی آرامش قلب پیدا میکنی و زمان اندوهت بسر میآید امّا بر اساس گفتارشان من به آنها پیوستم لیکن شوقها آرام نشد و دل ساکن نگردید [ ۲۰ ]
کلمه سوّم گفتار آن حضرت علیه السلام : من عرف نفسه فقد عرف ربّه .
[ ۱۹ ] اشتاقکم حتّی اذا نهض الهوی بی نحوکم قعدت بی الایام ، گوینده این شعر را نشناختم فقط در حاشیه نسخه ( الف ) دو بیت بدین گونه آمده است : و کانها مع قربکم مر الحیا و کانها مع بعدکم اعوام و لقد وقفت بربعکم اشکوا الجوی فعلیکم منی و منه سلام ، و گویا روزها با نزدیک بودن به شما چون حیا میگذرد و با دور بودن از شما روزها مانند سالهاست ، همانا در کنار آثار مانده از خانه شما ایستادم و از شیفتگی خود شکوه کردم و از من و از عشقم بر شما درود باد .
[ ۲۰ ] یقولون لو واصلتنا سکن الهوی بقلبک یا مجنون و انقطع الحزن فها انا قد واصلتهم مثل قولهم و ما هداء الاشواق و القلب ما سکن هر که نفس خود را بشناسد ، محقّقا خدای خویش را میشناسد .
شارح گوید : شناخت بر حسب اصطلاح دانشمندان اختصاص به تصور دارد نه تصدیق ، اگر چه تفاوت میان آن دو ( تصور و تصدیق ) و علم در وضع لغت ، اندک میباشد .
پس چه آسان است بر تو که بر معنای این قضیّه متصّله ( سخن علی ( ع ) ) آگاه شوی بعد از آنی که بر اصول پیشین احاطه یافتهای . زیرا دانستی که برای نفس آدمی دو نیروست یکی داننده و دیگری عمل کننده که هر دو در آغاز کار خالی از کمال میباشند و دانستی که نیروی عمل کننده همان نیرویی است که بر حسب متأثّر شدن از مبادیش و نیازی که به کامل کردن جوهر خود دارد ، عقل بالفعل میباشد . آن گاه بر درجه استعدادهای این نیرو آگاه شدی . چون مطالب فوق بر تو معلوم شد ، باید بدانی که مقصود از سخن حضرت در این صورت این است که هر که بر نفس خویش آگاه شود و آن را با عیبهای فراوان و کاستیها و نیازهایی که به کمالات بیرون از ذاتش دارد بشناسد . و بداند که آن کمالات از نفس ، از آن نظر که نفس است نمیباشد بلکه در آن کمالات نیاز به استعدادهایی مرتّب دارد تا کمالات بر حسب استحقاقش در حالتی پس از حالتی بر آن افاضه شود . آنگاه چگونگی تحوّل نیروی عقلانی خود را در درجات یاد شده خواهد دانست .
این تحوّل و حرکت یا بر حسب ذوق عرفان یا بر حسب دلیل و برهان حاصل میشود . لازمه قطعی این تحوّل آن است که به مقتضای ذوق عرفانی و طریق برهانی پروردگارش را بشناسد . چون لازمه علم به معلول علم به علّت آن میباشد جز این که باید دانسته شود که شناخت حقیقت علّت ( خداوند ) جز برای خودش ممکن نیست .
چون حقیقت حق از جهات ترکیب عقلی و خارجی که لازمهاش ممکن بودن اوست و لازمه امکان فقر و کاستی است بدور میباشد و شناخت باطن و کنه چیزی زمانی به دست میآید که به اجزای چیستی آن آگاهی حاصل شود . در این صورت آنچه بر آن اطلاع حاصل میشود لازم سلبی یا اضافی است که به لزوم عقلی ، معقول و واجب بودن آن شئ را به همراه دارد و در آن مقام گامهای خرد به زحمت افتاده و در تنگنا قرار میگیرد و نتیجهاش آن است که در دریای وصول و رسیدن به حق غرق میشود .
اگر اشکال کنی که : چرا امیر مؤمنان ( ع ) نفرمود : هر که خدایش را شناخت نفس خود را هم میشناسد . و روشن است که این قضیّه متصلّه بدین صورت سزاوارتر بود .
چون مستلزم بودن مقدّم آن متصلّه برای تالی آن قویتر از مستلزم بودن مقدم برای تالی از ترتیبی است که اکنون یاد شده است . چون اگر شناخت پروردگار را علّت شناخت نفس قرار دهیم به برهان لم استدلال کردهایم . و بی شک برهان ( لم ) قویتر از برهان ( انّ ) میباشد [ ۲۱ ] . چون علم به علّت معیّن مستلزم علم به معلول معیّن میباشد . امّا علم به معلول معیّن ، جز بر علّت مطلق دلالت نمیکند و بر علّت مشخّص هرگز دلالت ندارد . چون رواست که معلول نوعی ، مستند به دو علّت باشد پس علت معین و شخصی برای یکی از آن دو مشخص نمیشود . در پاسخ میگویم : در آنچه گفتی که برهان ( لم ) قویتر و استدلال کردن به آن سزاوارتر است شکی نیست ، جز این که میگوییم : این کلمه محقّقا از آن حضرت صادر شده تا دیگران را ادب کند و آنان را بر فراهم آوردن اخلاق کریمه و به دست آوردن فضایل تشویق نماید . به این دلیل که چون آدمی نفس خود و عیبها و کاستیهایش را شناخت و دانست که نفس نیاز به کامل شدن دارد این شناخت عاملی است که او را به اصلاح کردن دو نیروی عملی و نظری خود فرا میخواند .
پس امام علیه السلام بعد از یادآوری این نکته که نفس نزدیکترین چیزها به انسان است هشدار میدهد که شناخت نفس واجب است . و با نزدیک بودنش به انسان به گونهای است که در شناخت آن نیاز به جستجوی فراوان دارد . این شناخت وسیلهای برای رسیدن به هدف است که خواسته همه میباشد و بطور کلّی واجب است . و آن هدف شناخت صانع و پروردگار است .
کار مربّی دانا همین است که نخست مقصود خود را برای کسی که تربیتش میکند مشخّص نموده آنگاه خوبی و دلیل واجب بودن آن مقصود را بر او ، توضیح دهد و مقصود اولیّه حضرت در این جا این نیست که هشدار دهد شناخت خداوند واجب است . و اگر آن حضرت شناخت خداوند تعالی را مقدم میداشت « صورت متصلّه پیشنهادی اشکال کننده من عرف[ ۲۱ ] شناختن معلول به وسیله علّت ( برهان لم ) نامیده میشود و پی بردن به علّت توسّط معلول برهان ان میباشد . چنان که فیلسوف عالیقدر حاج ملاّ هادی سبزواری در لآلی منظومه صفحه ۹۲ چاپ قم گوید : برهانتا باللم و الان قسم علم من العلة بالمعلول لم و عکسه ان و لم اسبق و هو باعطاء الیقین اوثق برهان فلسفی به لم و انّ تقسیم شده است : از علّت به معلول رسیدن برهان لم ، و عکس آن که پی بردن به علّت توسّط معلول است ، برهان انّ میباشد مانند پی بردن از اثر به مؤثر ، برهان لم بر انّ مقدم و در یقین بخشیدن استوارتر از آن است .
ربه عرف نفسه » غرض و هدف یاد شده در کلمه مولا از میان میرفت و آن حلاوت برایش نمیماند و تشویقی بر آدمی نبود تا بر عیب نفس خویش مطلّع شود . ( چون اگر آدمی بر عیب نفس خود مطلع شود در رفع آن میکوشد ) . و پس از آن که برای ظاهر شدن سخن حق ، سخت در این کلمه اندیشیدی و پیک و جاسوس فکری را برای کسب همه معانیش گسیل داشتی چکیده و زبده آن معانی برای تو گرد میآید . و خداوند سر پرست راهنمایی ما میباشد و نیرو و توان ما از اوست .
خداوندا ما را شایسته دریافت نور از بخششهای عزتّت بگردان و ملکه پیوستن به سروران پیشگاهت را به ما تملیک فرما و بال شادمانی از دیدار بزرگیت و نگریستن جمال و درخشندگیت را برای ما بگستران که تو فراوان بخشندهای .
کلمه چهارم گفتار آن حضرت ( ع ) : ما هلک امرؤ عرف قدره
[ ۲۲ ] . هلاک نشد مردی که اندازهاش را شناخت .
شارح گوید : هلاک در لغت به معنای ساقط شدن است . این قضیّه سالبه کلیّه است که به این صورت بیان میشود : از کسانی که پروردگار خود را شناختهاند یک نفر هلاک نشده . نتیجه میدهد که یک نفر از آنهایی که نفس خود را شناختهاند به هلاکت نمیرسند . توضیح صغرای این قضیه گذشت . امّا توضیح کبرای قضیّه این است که چون خوشبختی همیشگی و کمال سعادت آور ، پیوستن به عالم بالا و دیدار زیبایی اسرار الهی و ایستادن در برابر ذات حق میباشد . آن کمال موجب در امان ماندن مردم از افتادن به قعر دوزخ میشود و گامهای رهروانی را که به حق رسیدهاند از لغزیدن نگاه میدارد و مانع میشود که از راه راست به نقطه پست دوزخ سقوط کنند و این خواسته آفریدگان است . ناگزیر کبرای این قضیّه درست است و با درستی آن نتیجهاش نیز صحیح میباشد .
این خواسته اگر چه برای غیر این نوع یعنی نوع آدمی حاصل میشود امّا حصول این خواسته برای آنان به سبب عاملی است که در آنها حرکت ایجاد میکند و آنها را بر میانگیزاند تا حدّ وسط قضیّه را به دست آورده و با استفاده از هوشیاری آن را مرتّب سازند . امّا به دست آمدن آن خواسته برای شخصیّتی مانند امیر مؤمنان ( ع ) نیاز به حدّ وسط و ترتیب قضیّه ندارد . چون نیروی کامل آن حضرت نیاز به شوقی ندارد تا او را در به دست آوردن حدّ وسط بر انگیزاند بلکه نیروی قدسی آن بزرگوار ذاتا به آن کشانده میشود در نتیجه ذاتا آن خواسته را به دست میآورد . ای خداوندان علّو و شرف باید هر که والاست برتری یابد چنین است چنین است و اگر نه برایش برتری وجود نخواهد داشت . [ ۲۳ ]
کلمه پنجم گفتار آن حضرت ( ع ) : رحم اللّه امرء عرف قدره و لم یتعّد طوره
خدا بیامرزد مردی را که اندازهاش را بشناسد و از حدّ و اندازه خویش تجاوز نکند .
شارح گوید : قدر آدمی همان اندازهاش میباشد و ارزش او در هر زمانی فضیلت یا رذیلت ، یا بزرگواری یا پستی ، یا کمال و کاستی او میباشد . و منظور از طور و حدّ آدمی حالت گفتاری و کرداریی است که سزاوار است بر آن حالت باشد وقتی در آن اندازه از کمال و کاستی است . و مقصود از « تعدّی » تجاوز آدمی به حالت دیگری است که آن حالت شایسته ارزش او نمیباشد . و چون این مطلب را شناختی مقصود از این کلمه این است که حضرت ( ع ) با دعای خویش از خدا میخواهد که رحمت بر بندهای نازل شود که بر اندازه خویش در مدّت عمرش در دنیا آگاه باشد و آنچه را که شایسته وضع اوست یعنی با گفتار یا کردارش مناسبت دارد رعایت کند . و خلاصه آن حالتی را که شایسته اوست به اندازه ، رعایت نماید به گونهای که به حالتی تجاوز نکند که شایسته اندازه دیگری است و مناسب ارج و قیمت او نمیباشد . مانند این که از افراد پست باشد و به پدرانش یا امور دیگر بزرگی فخر بفروشد .
یا شخصی دانشمند و خردمندی بزرگوار باشد و کارهای شاهانه کند و مال و ثروت را برای شخص خویش گرد آورد . چون این کار در حقیقت ستم است و جانب افراط فضیلت دادگری است در این صورت از دادگری به ستم تجاوز کرده است .
ممکن است این کلمه را به صورت دیگری تفسیر کرد . پس میگوییم که : قدر آدمی اندازه و حدّی است که سزاوار میباشد بدان برسد .و حدّش اندازهای است که شایسته است در آن اندازه بایستد . و منظور از تعدّی ،تجاوز از آن اندازه است . سپس حدّی که شایسته است بطلبد همان است که از هر حرکت ارادی خیری ، میانگین حقیقی آن را بجوید چنان که دانستی و آن فضیلتی نفسانی است که در آن پدید میآید در حالی که بعضی از نیروهای بدنی با بعضی دیگر سازش دارند . و نیروهای بدنی با نیروی تشخیص دهنده سازش داشته باشند تا بعضی بر بعضی چیره نشود . و به طرف خواستههایش به اندازه طبیعتش حرکت نکند . این فضیلت ، دادگری نام دارد که آن را شناختی و دانستی که این فضیلت از گرد آمدن سه فضیلت که مادر فضیلتهاست یعنی حکمت ، پاکدامنی ، شجاعت ، پدید میآید . و اندازهها و انواع آن را شناختی .
چون این مطلب را فهمیدی میگوییم : مقصود از این کلمه این است که امیر مومنان ( ع ) با دعای خود از خدا میخواهد تا رحمت الهی بر بندهای نازل شود که این فضیلت ( عدالت ) را شناخته که شناخت آن مستلزم به دست آمدن این فضیلتها ( حکمت ، عفّت ، شجاعت ) میباشد . چون آن فضیلت ( عدالت ) همان حدّی است که شایسته است در همان جا بایستد و به طرف افراط و زیاده روی تجاوز نکند و نتیجة در گروه ستمگرانی که به زبان خدا لعنت شدهاند داخل نشود . لعنت و نفرین خدا بر ستمگران باد [ ۲۴ ] اگر به عنوان اشکال بگویی : اگر مقصود امام ( ع ) آن بود باید برای کامل شدن مطلب میفرمود : و لم یقصر عن طوره ، از حدّ و اندازهاش قصور و کوتاهی نکند . چون این فضیلت با تقصیر کردن نسبت به آن و توقّف در مرتبه پایینتر و داخل شدن در خواری که طرف تفریط این فضیلت است به کمال نمیرسد .
در پاسخ میگوییم : محقّقا آن حضرت ( ع ) نیازی به آوردن این قید نداشته است چون تکرار است و کلمات آن بزرگوار از اختصار توأم با فصاحت برخوردار بوده و به دور از تکرار میباشد . چون معنایی را که تو قصد و اراده کردهای در آن سخن موجود است و به طریق التزام بر آن دلالت دارد ، به این دلیل که آن حضرت برای کسی که به این فضیلت رسید . خواستار نزول رحمت میشود . و لازمه طلب نزول رحمت منع از تجاوز از آن فضیلت است و منع از تجاوز ، مستلزم فرمان به توقّف در آن فضیلت است و این خود مستلزم فرمان به خواستن آن فضیلت و توقف نکردن در برابر غیر اوست ، پس ناگزیر امام ( ع ) این قید را از طریق دلالت التزامیه یاد آور شده که دلالتش آشکارتر است ولی در ظاهر آن را ذکر نکرده است . و خدا سر پرست توفیق است .
کلمه ششم قوله ( ع ) قیمة کل امرء ما یحسنه [ ۲۵ ]قیمت هر مردی آن چیزی است که آن را نیکو بداند .
میگویم : قیمت بر حسب حقیقت بر چیزی گفته میشود که جانشین چیزی شود و عوض آن قرار گیرد که همان بها میباشد . و مجازا به اموری گفته میشود که نفس آدمی آن را از حالات و کیفیّات چون دانش و اخلاق پسندیده و مخالف آنها به دست میآورد .
مناسبت مجاز این است که قیمت چیزی همان طوری که بر حسب ذات کالا از نظر خوبی و بدی ، برتری ، و پستی و نظیر قیمت گذاران و میل طالبان متفاوت میباشد . همین طور این تفاوت در آنچه آدمی از این صورتها به دست میآورد و آن را نیکو میداند مانند عقیدههای گوناگون ، نیز حاصل میشود .
بعضی از آن صورتها که کسب کرده است دانشهایی است که آدمی را به خوشبختی ابدی میرساند . و بعضی از آنها اعتقاداتی است که موجب بدبختی دائمی میشود ، و میان آن دو مرحله درجاتی وجود دارد ، و وضع در بقیّه کارهایی که انسان به دست میآورد یا در طبیعت و سرشت اوست بدین منوال میباشد .
[ ۲۵ ] شارح ( ره ) در شرحی که بر نهج البلاغه دارد چنین شرح کرده است : مقصود از این کلمه تشویق کردن بر به دست آوردن عالیترین کمالات نفسانی و صنعتها و مانند آنهاست و منظور از قیمت مرد ، اندازه او بر حسب اعتبار اعتبار کنندگان میباشد و نیز موقعیتی که در نفوس آنان دارد که او را شایسته بزرگداشت و احترام میداند یا سزاوار حقیر شمردن و کاستی بداند و روشن است که این حالت تابع چیزی است که مرد را نیکو میکند و تابع کمالات یاد شدهای است که به دست میآورد .
پس عالیترین آنان از نظر قیمت و بالاترین آنها از نظر مقام در نفوس مردم آنانی هستند که کمالشان بیشتر باشد . و پستترین آنها از نظر درجه آنها هستند که حرفه و شغلشان پستتر باشد و این ارزیابی بر حسب اعتباری است که عقول مردم برای کمالات و لوازم آن در نظر میگیرند . ( شرح ابن میثم ، چاپ اول ، صفحه ۵۹۰ ) .
محقّقا این تفاوت دلالت میکند بر این که هر کس به یکی از این صفات متّصف باشد هر گونه باشد ، مستلزم آن است که درجات استدلال کردن بر حالات او ذاتا متفاوت میباشد و کمال و کاستی آن درجات بر حسب متفاوت بودن آنها در ذات است . پس به حق فرموده است که : قیمت هر مردی آن چیزی است که نیکو بداند . ( چیزی است که بداند و به کار بندد ) .
بدان که در این سخن با آن که اختصار و راستی و رسایی را در بر دارد تشویق در به دست آوردن بهترین انواع بهای یاد شده است که عبارت از کمالات نظری و عملی و کسب بزرگواریهاست . چون هر گاه شخص خردمند این کلام را بشنود و بر راز آن آگاه شود با توجّه به محبّتی که در نفسش وجود دارد که برترین فرزندان نوع انسان باشد ، ناگزیر باید در جستجوی آخرین درجات شرافت تلاش و کوشش کند و در به دست آوردن کاملترین قیمت تلاش کند تا چون آن را به دست آورد ، دلیل بر بزرگی ذات و کمال نفسانیش باشد چنان که بها و قیمت هر چیزی به شرافت و ارزشمندی آن است .
بدان که در این جا احتمال میرود قیمت ، چنین تفسیر شود یعنی ارزشی که بعضی آدمیان برای بعضی در نظر دارند و تقدیر آن این است که آنان آدمی را با ترازوی خرد میسنجند و تنها به ذات او نمینگرند بلکه به خوبیهای او مینگرند در نتیجه ذاتا ارج نهادن آنها تابع ارزش حالاتی است که به دست آورده و کارهایی است که انجام داده است . در نظر آنان برتری انسان و صفا و کمال و کاستی و بزرگواری و پستی او که در حقیقت بهای اوست ، تابع بزرگواری حالات و کارهای او میباشد . و نیز آنچه موجب حسن و نیکویی او میشود عبارت از صنایعی است که سبب کمال و نقص میشود . و نظر اول روشنتر است . و توفیق از خداست
کلمه هفتم قوله ( ع ) : النّاس ابناء ما یحسنون .مردم فرزندان چیزی هستند که نیکو میدانند .
شارح گوید : معنای این کلمه نزدیک به معنای کلمه پیش است زیرا همان گونه که ابن ( پسر ) بطور حقیقی بر جانداری اطلاق میشود که از جاندار دیگر از همان نوع و از نطفه او متولّد میشود . و کارهایی که از او سر میزند و گفتار اخلاقی که از او مشاهده میشود بدو نسبت داده میشود . این نسبت غالبا بر حسب اختلاف درجات پدرانشان در حال خیر و شرّ مختلف میشود و در شرافت و پستی اخلاقشان متفاوت میباشد .
تا آن جا که اگر پدر ، مردی بزرگ یا پست باشد و پسر کاری مناسب با کار پدرش انجام دهد یا سخنی متناسب با سخن پدرش بگوید گفته میشود : فلانی پسر پدرش میباشد . همچنین بر کسی که به امری عالی یا پست که بدان داناست و آن را تعقل میکند مجازا اطلاق میشود این اطلاق از باب استعاره و تشبیه است .
تا آن جا که هر گاه آن کار از سوی او تکرار شود یا فضیلت و رذیلتی از او شناخته شود بدو منسوب و بدان معروف شود چنان که مشهور میگردد که او پسر فلانی و منسوب بدوست .
در این سخن نیز مانند سخن اوّل تشویق بر خواستن برترین رتبهها و عالیترین درجاتی است که آدمی را به خوشبختی دنیوی و اخروی میرساند و خردمند را بر آنچه ممکن است از آن غافل باشد هشدار میدهد و لازم است به کارهای ناقص و پست راضی نشود ،
بلکه مواظبت کند تا برترین و والاترین آن کارها را بخواهد تا آن جا که جز به آن کار نسبت داده نشود و به پدری دنّی و پست منتسب نگردد .
در این صورت بداند که عالیترین افتخار و بهترین کمال و شرافت واقعی و مقام بزرگ آن است که وجودش را از آلودگیها تهی سازد و آن را به بهترین صفات بیاراید . به شرافت مال و ثروت و نسبت داشتن به استخوانهای پوسیده بنالد .
▪ شعر : فخر و مباهات به استخوان پوسیده نمیباشد بلکه افتخار آن است که شخص افتخار را در خود بجوید [ ۲۶ ]
کلمه هشتم گفتار آن حضرت ( ع ) است : المرء مخبوء تحت لسانه
[ ۲۷ ] : مرد در زیر زبانش پنهان است .
[ ۲۷ ] شارح در شرح نهج البلاغه ، چاپ اول صفحه ۶۰۱ این کلمه را چنین شرح کرده است : یعنی حالت مرد در سخن نگفتن او پنهان است . و مضاف به سبب معلوم بودنش حذف شده است و تحت لسانه کنایه از خاموشی اوست چون اندازه خاموشی به اندازه عقل اوست و مقدار عقلش از مقدار سخنش شناخته میشود . زیرا مقدار سخن دلیل بر عقل است . بنابر این اگر حکیموار سخن گوید حکیم و اگر جاهل گونه تکلّم کند معلوم شود که از آنان است . و حدّ میانی آن دو به همان نسبت » . شارح گوید : خبأت الشئ اخبأه خبئا زمانی گفته میشود که چیزی را از دید دیگران بپوشی و حفظ کنی . زبان در حقیقت بر گوشت مخصوصی اطلاق میشود که در دهان موجود است و مجازا بر سخن و بیان گفته میشود چنان که در قرآن بدان اشاره شده است . و اختلاف السنتکم و الوانکم . متفاوت بودن زبانها و رنگهایتان یعنی گوناگون بودن سخنان و رنگهایتان . احتمال میرود هر دو معنی اراده شده باشد و تقدیر خبر چنین است . شناختن مرد در زیر زبانش پنهان است چون بیان ، حقیقت مرد را آشکار نمیسازد .
باید بدانی که چون آدمی فقط این بدن محسوس نیست و چنان که پیش از این دانستی در محقق شدن انسان امر دیگری لازم است و آن امر از متّصف شدن به صفت کمال یا کاستی که جزیی از آن است جدا نمیباشد و صفات کمال و نقصی که دارد پنهان میباشد . و هیچیک از همنوعانش با ابزار حواسّ نمیتوانند بر آن مطلع شوند محسوس نمیباشد . بلکه بر حسب عقل اطلاّع یافتن بر آن نیاز به دلیلی دارد که محقق شدن آن را روشن کند . ناگزیر صادق است که مرد پوشیده و پنهان است .
کلمه نهم گفتار آن حضرت ( ع ) است : الشرف بالعقل و الادب لا بالحسب و النسب
بزرگواری به داشتن خرد و ادب است نه به ثروت و مال و اصل و تبار .
شارح گوید : شرف ، بلندی مرتبه است . امّا خرد ، اقسام و درجاتش را پیش از این شناختی . مقصود از ادب ، درست کردن نیروی عملی است به این که بزرگواریهای اخلاقی را در خود جمع کند . منظور از حسب ، کافی بودن از نظر مال و آنچه در حکم آن است اگر چه گاهی مقصود از آن بزرگواریهای برگزیده میباشد . لکن به این معنی یکی از اجزای شرف است . و نسب ، همان اصل و تبار میباشد .
امّا توضیح این حکم این است که دانستی کمالی که ویژه آدمی است دو قسم است . دلیل این تقسیم این است که دانستی برای نفس انسان دو نیروست : نیروی نظری و عملی به همان سبب ، کامل شدن یکی از آن دو که نیروی نظری است ، در گرو شناختهای واقعی و دانشهای یقینی میباشد و کامل شدن نیروی دیگری که نیروی عملی است و هدف آن ترتیب دادن به کارهاست . و چون برای آدمی در این دو نیرو کمال حاصل شود به سعادت کامل رسیده است . امّا کامل شدن انسان در نیروی نظری به این است که معقولات اوّلیّه را که همان دانشهای نخستین است به دست آورد . این معقولات اولیه وسیلهای برای به دست آوردن معقولات ثانیه میباشد و پس از ترقّی کردن به درجه عقل مستفاد میرسد .
کامل شدن آدمی بر اساس نیروی عملی این است که اخلاقش به کمال رسد و سر چشمه این کمال آن است که نیرو و کارهای ویژه آن قوّه عملی را به گونهای تنظیم کند که مغلوب نشود و به مقتضای تشخیص نیروی نظریش با آن موافقت کند . نیروی نظری را آن گونه که سزاوار است منظّم و مرتّب کند تا به نظم شهری ( دینی ) که کارها و نیروها در میان مردم بر آن مترتّب میباشد منتهی شود تا چنان نظمی برقرار گردد و به سعادت مشترکی برسند چنان که این حالت در مورد یک شخص روی داده و واقع شده است .
در این صورت کمال نخستین ( کمال نظری ) به مثابه جزء صوری و کمال دوّمین ( کمال عملی ) به منزلت جزء مادّی است و هیچیک بی دیگری کامل نمیشود . چون علم ، با کار به کمال میرسد و اگر سر چشمه که علم است همراه عمل که کامل کننده است نباشد ضایع و هدر است و علم سر چشمه کار میباشد و کامل کننده که عمل است با نبودن علم ، که سر چشمه است محال میباشد . و در سخن علی ( ع ) است : « دانش همراه با عمل است . پس هر که میداند باید عمل کند و دانش عمل را فریاد میکند . پس اگر پاسخش داد یعنی عمل کرد چه بهتر و گرنه کوچ میکند یعنی نتیجه ندارد . » این سخن مولا گفته ما را ثابت میکند . و چون آدمی در این دو درجه به نهایت کمال برسد به رستگاری کامل رسیده است . زیرا جهان کوچکی شده است و حقیقت موجودات را تصوّر کرده و در وجودش مجسم نموده است . آنگاه فضیلت عدالت را با همه اجزا و اقسام آن به دست آورده است .
چنین شخصی بر راه متوسط واقعی دست یافته است که در رموز الهی از آن به راه راست تعبیر شده است . و هر گاه با این کمال ، مستعدّ جوار پروردگار عالم شود چیزی از نعمتهای خدا از دست او نمیرود . چون آن مطلب را شناختی بدان که امام ( ع ) از کمال اول که کمال نظری است به عقل ، و از کمال دوّم ( کمال عملی ) به ادب ، تعبیر فرموده است .
شایسته است معلوم شود که فخر و بالیدنی جز به این فضیلتها وجود ندارد . امّا افتخار کردن خیالی مانند کسی که به ثروت گرد آمدهاش یا کمالات پیشینیان خویش مباهات میکند ، افتخار نمیباشد . امّا افتخار کردن به ثروت از آن نظر شایسته نیست که شرافت واقعی ، تنها به کمال نفسانی است که جاوید و همیشگی میباشد . پس فخر و بالیدن فقط به کمال نفسانی است .
مال و ثروت به دو دلیل جاوید نیست :
دلیل اوّل این است که : مال ، فضیلت معنوی و نفسانی نیست پس خوشبختی اخروی با آن به دست نیاید بلکه گاهی ضدّ آن به دست میآید . و هر گاه مال بیرون از نفس آدمی باشد هر که بدان مباهات کند به چیزی که بیرون از وجود اوست بالیده است و هر که به چیزی که بیرون از وجودش است ببالد به چیزی بالیده است که مالک آن نمیباشد .
دلیل دوّم این است که : مال ماندنی نیست . و چگونه بماند چیزی که هر لحظه در معرض آفت و زوال است و در هیچ زمانی صاحبش بدان اعتماد ندارد . و چون چنین است شایسته مباهات و بالیدن نمیباشد . درستترین مثلها در این مورد فرموده خداوند تعالی است : و برای ایشان مثلی بزن دو مرد را که برای یکی از آنها دو باغ انگور قرار دادیم و آنها را با درخت خرما پیچیده داشتیم و میان آنها کشتزاری نهادیم [ ۲۹ ] .
تا این جا که میفرماید : پس داخل بامداد شد در حالی که دستهای خویش را بر آنچه در آن هزینه کرده بود میگردانید و آن بر پایههایش فرود آمده بود و میگفت ای کاش کسی را با پروردگار خویش شریک قرار نمیدادم . و خداوند فرموده : و برای ایشان مثل بزن زندگانی دنیا را مانند آبی که از آسمان فرو فرستادیم پس رستنی زمین با آن بیامیخت پس خرد شد و بادها پراکندهاش ساخت و خدا بر هر چیزی تواناست ۳۰ . و قرآن و سنّت پیامبر ( ص ) در آن زمینه مثالهای فراوانی دارد .
▪ امّا افتخار به اصل و تبار :
شخصی که به تبار خود میبالد و خود را به سبب آن بزرگ میداند در صورتی که راستگو باشد آخرین ادّعایش این است که پدران و پیشینیان او فضیلتهایی را گرد آورده و کمالاتی را به دست آوردهاند که مایه افتخار و مباهات است لکن بدو بنگرید که اگر فرضا پیشینیان او حاضر شوند و بگویند : فضیلتی را که تو مدّعی هستی در ما وجود دارد از آن ما میباشد نه از آن تو پس تو چه فضیلتی داری که دیگری ندارد ؟ در این حال او را خاموش و شرمسار مییابی که به چیزی دست نیافته است . و به همین مطلب اشاره دارد فرموده آن حضرت ( ع ) : با اصل و تبارتان در رستاخیز نزد ما نیایید لکن با اعمالتان بیایید [ ۳۱ ] . و آوردهاند که یکی از حکما غلامی داشت و یکی از رؤسای زمانش بر او مباهات کرد .
غلام بدو گفت : اگر به اسب بر من فخر میفروشی پس زیبایی و شادمانی برای اسب است نه از آن تو و اگر بر لباس و سلاح و ابزارت افتخار میکنی پس نیکویی از آن دو میباشد نه از تو و اگر به پدرانت میبالی فضیلت از آنهاست نه از تو .
و چون همه خوبیها و فضیلتها بیرون از خودت میباشد آن را به صاحبانش برگرداندیم بلکه باید گفت از وجود آنان خارج نشده تا به آنها برگردانده شود پس تو چکارهای [ ۳۲ ] ؟ و از یکی از حکما نقل شده که بر یکی از ثروتمندان وارد شد ، این ثروتمند زیور گرد میآورد و به ثروت فراوان و ابزارش افتخار میکرد . آن حکیم حاضر شد در حالی که آب و خلط سینهاش در دهانش بود و به چپ و راست خانه توجه کرد و تمام خانه را به ابزارهای زیبا آراسته یافت و جایی برای انداختن آن نیافت پس آب دهن بر صورت صاحبخانه افکند و چون بر آن کار نکوهش شد ، گفت : به خانه و تمام اسبابهایش نگریستم و زشتتر از ( صورت ) او نیافتم پس بر روی او خدو افکندم و کسانی که تهی از فضیلتهای نفسانیاند و به چیزهای خارجی خیالی میبالند شایسته چنین کاری میباشند .
شعر :
هر کس به مال و اصل و تبار ببالد
و ما به دانش و ادب میبالیم
در آزاد مردی که ادب ندارد خیری نیست
اگر چه بر روی طلا راه برود [ ۳۳ ]
به همین دلیل امیر مؤمنان ( ع ) در گفتار خویش که از کمال او صادر شده حقیقت را فرموده است که برتری به خرد و ادب است و به مال و اصل و تبار نیست
کلمه دهم گفتار آن حضرت ( ع ) است : لا تنظر الی من قال و انظر الی ما قال : به آن که گفت ، منگر و به آنچه گفت ، بنگر .
شارح گوید : منظور از نظر در این جا نگرش و توجّه عقلانی است نه با چشم نگریستن ، چون نگرش با چشم شایسته اینجا نیست به دلیل این که افتخار همیشگی و بزرگواری دائمی فقط به این است که آدمی به کمالات عقلانی و فضیلتهای اخلاقی آراسته شود پس از آنی که از پلیدیهای ضدّ آن تهی شده باشد و جامه فرسوده مخالف آنها را از تن خود بکند . و آنچه در میان مردم کمال و کاستی محسوب ، و به ظاهر زیبایی و زشتی پنداشته میشود عبارت است از زیبایی لباس و قیافه و طراوت صورت و زشتی منظره آن دو و آنچه از ممیزات شخصی است که همراه وجود اوست و عزّت و خواری و تهیدستی و بی نیازی ، بزرگی خانوادگی ، پستی ، بلندی تبار و پستی ، که همراه اوست و جز از آنها که ذکر شد ، اموری موهومی و احکامی خیالی است که به خاطر پیروی کردن نفس از نیروی شهوت و بی خبری آن از کمال واقعی و کاستی جبران ناپذیر به سوی آن سوق داده شده است .
لطف الهی اقتضا میکند که نیروی ناطقه از آنچه در درون آدمی حاصل میشود پرده بردارد . و آنچه در ذهنش است و از کمالات یا کاستیهای نفسانی است که دیگری بر آن مطلع نیست ، بفهمد که به دلالت التزامی گفت و گوهایش بر آن دلالت میکند و به وسیله انتقالات اندیشهای از گفتار و سخنانش استنباط میشود . ناگزیر برای خردمندان سزاوار است که با چشم بصیرتشان در وقت سخن گفتن در گفتار گوینده بیاندیشند و از منظم بودن کلماتش و این که آنها مستلزم حکم واقعی و آداب اخلاقی است بر کمال عقلانی او استدلال کنند . و در صورتی که خلاف آن باشد بر کاستی عقل او استدلال نمایند . این امر سبب میشود که اندازه و مقدار او فهمیده و ادراک شود . و بنگرد که آیا او در جای فرشتگان مقرّب است یا در محل آرمیدن چهار پایان است یا در حدّ وسط آن میباشد . به آن که گفته است ننگرید یعنی به شخص معیّن از این نظر که شخص معیّنی است ننگرید . و نیز به اموری که او را مشخّص میکند و کمالاتی که آن شخص را میآراید و در اوّلین نظر کمال محسوب میشود نگاه نکنید و چون حقیقت آن را ملاحظه کنی کار دشواری خواهد بود .
آنچه در این جا منع شده نگرش اوّل به آن کمالات است که حکم میکند آنها از کمالاتی است که سزاوار به دست آوردن است . چون بر خردمند لازم است به شخص از آن نظر که به آن صفات موهوم متّصف میباشد ننگرد و از این نظر بدو ارجی نگذارد و بدان توجّه ننماید . همچنین از لحاظ این که دارای فقر و بیچارگی است یا در نهایت ناداری و بد حالی است یا از اصل و تبار بزرگ و پدران بخشنده نیست بدو ننگرد تا از آن لحاظ وی را رها کند و کاستی او را بخواهد . چون شخصیّت مرد به دو کوچکتر او یعنی دل و زبان او میباشد . پالانی که در زیر آن زخمی است تو را نفریبد ، زیرا آنچه به ظاهر کمال محسوب میشود اگر کمال واقعی بود سرور پیامبران و آن که از میان بندگان خدا به کمال رسیده بدان شایسته و سزاوارتر بود .
و البتّه اشخاص دور ، از سوی بخشنده کل ( خداوند ) به اندازه سنگینی خردلی از آن کمال داده نمیشدند و هر دو تالی ( هر چه به ظاهر کمال است کمال حقیقی است ، افراد دور ، مورد بخشش خداوند واقع نشوند ) باطل است ، پس مقدم نیز باطل میباشد . بیان ملازمه این است که لطف خداوندی ایجاب میکند اشیا را در جای خود بگذارد . امّا باطل بودن دو تالی آشکار است . بلکه آن را اعتبار میکند در گفتارش که مستلزم کاستی یا کمال اوست پس بر او حکم میکند به وجود یکی از آن دو ( نقص و کمال ) بعد از آن که او را میآزماید در نتیجه او را بزرگ و گرامی میدارد یا کوچک و خوار میشمارد .
این نتیجه و حالت از تیرهای بینشی که پردههای نهان او را پاره کرده و راز خردش را آشکار ساخته به دست آمده است . و توفیق از خدای تعالی میباشد .
کلمه یازدهم گفتار آن حضرت ( ع ) است : اذا تم العقل نقص الکلام
[ ۳۴ ] . هر گاه خرد کامل گردد از سخن کاسته شود .
شارح گوید : راز این کلمه از آنچه قبلا گفته شد آشکار است . دلیل ظهور آن است که هر اندازه بر درجات کمال نفس افزوده گردد بر نیروی متخیّله بیشتر مسلّط میشود و کمتر سخن میگوید . زیرا در این هنگام بدون اندیشه و تأمّل سخنی از دهانش بیرون نمیشود و در به کار بردن سخن و نتایج حاصل از آن و معانیای که از آن لازم میآید و تشخیص احتمالهایی که در آن میرود به عقلش رجوع میکند و نیز در حاضر ساختن دلیلی که سبب سخن گفتن میشود از عقل کمک میگیرد ، تا کلمهای که از دهان بیرون میآید مرتّب و مشخّص و استوار باشد و از گفتن آن پرهیزی نباشد و زیانی هم به انسان نرسد . و چون سخنی از نظر عقلانی کامل باشد و وجود آن متوقف بر این شرایط فراوان و اسباب دور باشد ناگزیر اندک خواهد بود و هر چه درجات عقل بیشتر باشد کاستی سخن افزون میشود تا خاموشی و سخن گفتن در جای خودش برای شخص عاقل به صورت ملکه و اخلاق در آید . چنین شخصی درست بر عکس انسانی است که درجات عقلش کم است . چون هر چه عقل آدمی کمتر باشد حرف زدن او بیشتر و زشتتر است . علّت این کار آن است که نیروی خرد کمتر میتواند نیروی خیال را کنترل کند و عقل عملی در استخراج رای درست و گفتار مصلحت آمیز به نیروی عقل نظری مراجعه مینماید و سببش آن است که ادراک نیروی نظری کاسته میشود . خلاصه به این سبب است ، شرایطی که موجب کم شدن سخن میگردد و سخت کاهش مییابد . و علّت هر چه گستردهتر باشد صادر شدن معلول از آن نزدیکتر و سریعتر میباشد . و توفیق دهنده خدای متعالی است .
کلمه دوازدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : لا داء اعیا من الجهل
هیچ دردی بی درمانتر از نادانی نیست .
شارح گوید : داء ، بیماری است و اعیا ، دردی بی درمان است و گویا پزشکان از درمانش ناتوان شدهاند . جهل : گاهی مقصود از آن نداشتن دانش در مورد کسی است که شایستگی دانستن دارد مانند انسان . گاهی منظور از آن اعتقاد قطعی است که مطابق با واقع نیست و از مشکوک بودن دلیلی حاصل میشود .
معنای نخست عدمی و در برابر علم است مانند مقابل بودن عدم و ملکه [ ۳۵ ] و جهل بسیط نامیده میشود .
معنای دوّم وجودی است و در برابر علم میباشد که مقابل بودن دو ضدّ است ( تقابل تضادّ ) [ ۳۶ ] و جهل مرکّب نامیده میشود و لفظ جهل به گونه اشتراک لفظی [ ۳۷ ] بر آن دو اطلاق میگردد .
باید دانسته شود که بیماری گاهی جسمانی و گاهی نفسانی و روحی است به هر دو حال گاهی بی درمان و گاهی درمان پذیر است . نفس نیز اگر چه بیماریهای فراوانی دارد لکن سختترین آنها از نظر درمان ناپذیری و نیرومندترین آنها در موجب شدن دوری از رحمت الهی بیماری جهل مرکب میباشد . بویژه جهلی که مخالف با آگاهی به صانع متعال و صفات اوست . چون امید درستی بدو نمیرود و برای دارنده آن جهل انتظار خوشبختی نیست .
جهل مرکّب سر چشمه بسیاری از بیماریهای روحانی است و علتش آن است که دانستی کمال همیشگی و خوشبختی کامل نفس منحصرا در به دست آوردن آگاهی نسبت به مبداء خود یعنی ذات مقدس حق و به اندازه توان و امکان ، پیشگاه ذات حق را تصوّر کند و او را بشناسد .
باید بدانی که نقصان پایدار و بدبختی ثابت ، به این است که عقایدی مخالف با اعتقاد یقینی به ذات حق حاصل گردد و در جوهر نفس جایگزین شود . چون جمع شدن آن دو « اعتقاد به خدا و اعتقاد به ضدّ آن » محال میباشد . امّا جهل بسیط هر گاه مخالف با علمی که سبب خوشبختی است نباشد درمانش ممکن است . و باقی بیماریهای روحی پس از آنی که نفس مبادی عالی خود را بطور کامل نگهدارد قابل درمان میباشد . چون بیشتر آن بیماریها ، یا حالاتیاند که در جوهر نفس جایگزین نشدهاند یا صورتهایی است که از مزاجها حاصل میشود و با نابودی مزاج آن بیماری هم از میان میرود .
امّا باقی بیماریهای جسمانی اگر چه در میان آنها بیماری درمان نشدنی هست لیکن تفاوت میان دو درجه همان تفاوتی است که میان دو بیماری یا دو بیماری میباشد و تفاوت میان دو بیماری همان تفاوت میان دو هدفی است که در تندرستی و سلامتی آن دو میباشد .
باید بدانی که مقصود از سلامتی نفس به دست آوردن بقیه کمال و هدف از سلامتی بدن غالبا کمالی نابود شونده است . چون با سلامتی بدن ، مختصر کمالی برای نفس باقی میماند . و باقی ماندن کمال نفس مشروط به این است که از بیماری جهل سالم باشد تا آن جا که نفس اگر ذاتا قدرت بر کمال داشته باشد . البتّه هر کوشش جسمانی بر نفس ، کیفر و کاستی و زیان خواهد بود و اگر سختترین بیماری جسمانی پدید آید و نفس از آن بیماری در سلامت بماند آن بیماری به معاد نفس زیان نمیرساند . چون با آن بیماری جسمانی ، نفس از برخورداری مختصر کمالی و رسیدن به سعادتی که لایق نفس است خالی نمیباشد . اگر چه به سبب آن بیماری ، علمی و کمالی را از دست بدهد .
بنابر این ثابت شد که بیماری نادانی از هر دردی بی درمانتر است . و چون درد ، از آن نظر که درد است خوشایند طبع نیست و بیماری جهل مشکلترین و بی درمانترین دردهاست و بیشترین زیان را بر آدمی دارد امام ( ع ) در این کلمه به انسان هشدار میدهد که لازم است در ریشه کن ساختن این بیماری از همان آغاز بکوشد ، پیش از آن که قوّت بگیرد و در نفس جایگزین شود و سعی کند که بیماری بر او عارض نشود . چون سلامتی پیش از بیماری سودمندتر از سلامتی پس از بیماری است . راه ریشه کن کردن بیماری این است که کارهای خوبی که موجب کامل شدن نفس است از نخستین ساعات بیماری انجام دهد و بر حسب کوشش خود بهترین پزشکان را برای خویشتن برگزیند . و اگر این کار را نکند و چیزی از آن اسباب پیش از جایگزین شدن بیماری عارض شود که آن امور سبب آن بیماریند و برای درمان به خود آید ، نفس خویش را با لگام شکیبایی رام و مطیع سازد و با مهار و افسار پشیمانی او را به چپ و راست بگرداند و با تمرین و عادت دادن آن را بکشاند . تا نفسش از مقدّمات آن بیماری پاک شود سپس آن را با دانشهای یقینی و ملازمت کارهای نیکو تغذیه نماید . زیرا در این صورت به سلامتی کامل مطبوع و خوشبختی همیشگی باز میگردد و همواره در نهایت و شکست و شادمانی خواهد بود . پس دریای دانش و فضیلتها یعنی امیر مؤمنان ( ع ) درست فرموده است که : دردی بی درمانتر از نادانی نمیباشد .
کلمه سیزدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : لا مرض اضنی من قلّة العقل .
هیچ بیماریی نزارتر از کم خردی نیست . و در نسخهای ، اخفی من قلّة العقل ( پنهانتر از کم خردی ) آمده است .
شارح گوید : الضّنی ، وارد شدن بیماری در بدن است هر گاه که بیمار پندارد که خوب شده است بیماری باز میگردد . العقل : همانطور که قبلا روشن شد چون عقل مشترک لفظی است بر نیرویی گفته میشود که به وسیله آن تفاوت میان کارهای خوب و بد در مصلحت بدن و اداره زندگی حاصل و عقل عملی نام دارد . و نیز بر نیرویی گفته میشود . که کامل شدن جوهر نفس به سبب آن میباشد و آن را عقل عملی نامند و بر درجات استعداد این نیرو گفته میشود چون درجات عقل بالفعل از نظر حقیقت و حدود با هم تباین دارند و چند بار به این مطلب اشاره کردهایم .
و چون مطلب را دانستی میگوییم : گاهی کم عقلی بر کاستیی که در تمام آن درجات حاصل میشود اطلاق میگردد لکن مقصود ظاهری و کاستی که در عرف نکوهیده است همان کاستی در عقل بالملکه است یعنی کاهش در استعدادی که برای درک امور عقلانی است و در عقل عملی که استعداد تشخیص میان امور زشت و زیباست اگر چه گاهی کاستی در این جا تابع کاستی در عقل بالملکه است . ویژگی کاستی به دو عقل مذکور از مفهوم این کلمه استفاده میشد . و گر نه گاهی کم خردی بر کسی که غریزه و عقل هیولانی را از دست داده است اطلاق میشود و علّتش آن است که کار نیروهای نفسانی دچار اختلال شده است . این اختلال یا ناتوان شدن و کمی روحهایی است که حامل عقل میباشد یا برای این است که ارواح ، ترکیب و امتزاج بدی یافتهاند و از اعتدالی که نفس را قادر میسازد که با آن ، نیروها را تغییر دهد خارج شده است . و سبب میشود که نفس نتواند آن نیروها را در آنچه به صلاح خویش است تغییر دهد . بدین سبب ، درماندگی و ناتوانی نفس از ناتوانی ابزار آن میباشد .
و گاهی علّت بی توجّهی به اداره کار زندگی و امور دنیا و کم شدن آمادگی بر آن به این سبب است که نفس بیشتر به جانب ذات حق و فراهم آوردن کار آخرت و بریدن دلبستگیهای مادّی توجّه دارد . دارنده این حالت در میان مردم نادان و کند ذهن نامیده میشود یعنی سینهاش سالم و کوشش او به کار دنیا اندک و از دنبال کردن آن بی خبر و در چگونگی به دست آوردن دنیا کم عقل است . آنان کسانیند که پیامبر ( ص ) درباره آنها فرموده است : بیشتر اهل بهشت کم خردان هستند . لکن این مطلب در این جا منظور نیست . چون بیماری نزار کننده نیست چه رسد به آن که نزار کنندهتر از غیر آن باشد .
چون مطالب یاد شده را شناختی میگوییم : این که امام ( ع ) بیماری را بر کاهش استعداد نفس اطلاق فرموده است اطلاق مجازی است . چون بیماری از حالاتی است که ویژه بدن حیوانات میباشد . مناسبت مجاز این است که چون حالتی که بیماری نامیده میشود مانع از کوشیدن برای مصالح تن و وابستههای آن میباشد و کم شدن استعداد نفس در درجات یاد شده مانع از آن است که همه فیض الهی را که شرطش کامل بودن استعدادهاست ، بپذیرد ناگزیر امام ( ع ) لفظ بیماری را بر آن اطلاق کرده است و این استعارهای پسندیده و نیکو و انتقالی ظریف است که نظیر آن جز از ذهن روشن و نورانی آن حضرت صادر نمیشود .
امّا برای ثابت کردن مقصود این کلمه که هیچ بیماری نزار کنندهتر از بیماری ( کم خردی ) نیست . نخست باید توضیح داده شود که ناتوان و نزار کسی است که بر این بیماری اطلاق میشود و اطلاقش نیز مجازی است . به این دلیل که نزاری از عوارض بیماریهای جسمانی است و ما علّت سخن گفتن مجازی به وسیله واژه مرض را توضیح دادیم . همچنین لفظی که بر بیماری جسمانی عارض شده ، بر آنچه عارض این بیماری روحی میشود به مناسبت شبیه بودن آن دو ، نیز اطلاق میگردد .
توضیح مطلب آن است که بیماری جسمانی همان طور که سخت میشود و در بدن نفوذ میکند تا آن جا که هر گاه بیمار پندارد خوب شده است بیماری بر میگردد . همچنین برای نفس یاد شده در درجات استعداد بیماریی است که گاهی سخت میشود و در روحی که بیماری میپذیرد نفوذ میکند به گونهای که هر گاه میپندارد که عقلش کامل و استعدادش به پایان رسیده است ، آن بیماری به نفس باز میگردد . در حالی که اگر درست دقّت شود ارزش خود را از دست داده است .
امّا این که بیماری عقل نزار کنندهتر از باقی بیماریهاست برای این است که ترس از بیماری و ضرر زیاد آن ، تابع برتری جزء بیمار و اهمیّت آن میباشد و هر چه بیماری نزدیکتر به جزء برتر باشد ترس از آن بیماری بیشتر و خطرش بزرگتر و سختتر و نافذتر از غیر اوست .
بر تو روشن شد که آن جزیی که در انسان برترین اجزاست نفس میباشد بلکه حقیقت آدمی همان نفس است و مقصود اصلی و علت نهایی از آفرینش نفس ، آن است که سالم و کامل باشد .
بنابر این باید بدانی که بیماری نفس ، سختترین و نزارترین بیماری است و کاستی آن پستترین کاستیهاست . و هر بیماری را نسبت به آن ، سلامتی و هر رنجی را نسبت به رنج آن ، راحتی مییابی . امّا بر روایت دوّم که بیماری عقل را پنهانترین بیماریها شمردهاند . بی شک چنین است بویژه در مقایسه با کسی که بیماری بر او وارد شده است .
زیرا کاستی صاحب این بیماری به مرض موجب میشود که معتقد به کمال خود شود . پس هر که استعدادش برای فضیلت و کمال کمتر باشد عقیده موهومی او به این که کامل شده است قویتر و بیشتر میباشد .
شعر :
مانند ادّعای تو که هر کسی دعوی درستی خرد میکند
و چه کسی است که نادانیی را که دارد بداند
علّت این امر آن است که نفس ، کمال را از نظر کمال بودنش دوست میدارد و نفس اول که استعدادش برای کمال کمتر است از کاهش کمال بی خبر میباشد و بر این باور است که کمال همراه اوست . و آگاهی دوّمی بر عیب نفس خود و نیازش به کامل شدن از نقصی که دارد و شناخت نفس به اندازه کمال و شرف و عزّتی است که بدان نیازمند میباشد .
کلمه چهاردهم گفتار آن حضرت ( ع ) : نعمة الجاهل کروضة فی مزبلة :
نعمت نادان مانند بوستان سرسبزی است که در سرگین دانی باشد .
شارح گوید : نعمت : در اصل همان مال است و کار برد آن زیاد شده تا آن جا که به هر کمالی که انسان دارا میشود نعمت گفته میشود . این کاربرد یا به خاطر این است که نعمت را مشترک لفظی یا مشترک معنوی دانستهاند . مقصود اصلی از این کلمه توضیح آن است که نادان اگر چه همه نعمتهای دنیوی را به دست آورد شایسته آن نیست و صلاحیّت ندارد که نعمتها از آن او باشد و باید از او گرفته شود .
بیان مطلب این است که گاهی نعمت ، جاوید است و آن کمال نفسانی است و گاهی نعمت ، نابود شدنی است که همان کمال جسمانی میباشد و به هر حال گاهی دو نعمت با هم برای آدمی حاصل میشود و گاهی تهی از آن دو نعمت میباشد . گاهی هم از آن دو فقط برای انسان حاصل میگردد .
ـ گروه اول کسانید که هر دو سوی خوشبختی را گرفتهاند . خدا فرمود : این بخشش ماست پس منّت بگذار یا بیشمار نگهدار و او را محقّقا نزد ما تقربگاهی و نیکو باز گشتگاهی میباشد ۴۰
ـ گروه دوّم به هر دو زیان ، رسیده و از ناراحتی ضرر هر دو کف دست را بر هم زدهاند : زیان دنیا و زیان آخرت و آن است زیان آشکار ۴۱ .
ـ گروه سوم : اگر بر نعمت جاوید دست یابد پس او در زندگی خشنود ، در بهشتی بلند و افراشته است ۴۲ و اگر تنها بر نعمت فنا پذیر برسد پس ما در او هاویه است ۴۳ آن که مالی را گرد آورد و آن را شمرد ، پندارد که مالش او را جاودانه میسازد ، نه چنین است البتّه در حطمه انداخته میشود ۴۴ . و امّا این که امام ( ع ) این نعمت را به سبزهزاری که در مزبله به وجود میآید تشبیه کرده است .
توضیحش به دو صورت است :
۱ ) صورت اول این است که آب در جایی که سرگین انباشته میشود باقی نمیماند بلکه کمی خشک است . و در آن نمی وجود ندارد . همچنین نعمت شخص نادان در معرض زوال میباشد و اگر در زمان زنده بودنش از بین نرود پس از مرگش زوال مییابد .
۲) صورت دوّم این است که چون مزبله جای چیزهای نجس است شایسته نیست که آب سودمند در آن بماند همچنین نادان مالدار به خاطر نادانیش چون هر چیزی را در جای خود نمیگذارد و به گونهای که شایسته است و به صورتی که سزاوار است مال را مصرف نمیکند چون به انواع مصرفها آگهی ندارد ، ناگزیر لیاقت ندارد که مالدار باشد هر گاه به هیچ صورتی از مال بهرهمند نشود .
احتمال دیگری در اینجا وجود دارد و آن این است که در سبزهزار عادت بر آن است .که به سبب ماندن آب در آن ، گیاه برویاند و سبز شود . و بسا میشود که این گیاهان و سبزهها به خاطر خوبی زمین مدّتی میماند و رطوبت را نگه میدارد و رشد میکند و فراوان حیوانات از آن بهره میبرند . و هر گاه سبزهزار در سرگینگاه باشد شایسته نیست که با شادمانی و میل از سبزهاش بهره گرفته شود و غیر آن و حیوان را در چراگاه بر آن اعتمادی نیست . پس حال آدمی نیز با نعمتی که دارد چنین است .
اگر بداند چگونه باید مصرف کند و هر کدام را در جای خود بنهد مانند سبزهزاری است که در زمین خوب باشد . آدمی از آن سبزهزار بهره میبرد . و در دنیا و آخرت برای خود ستایش نیکو و پاداش فراوان ذخیره میکند و دیگران از تازگی سبزه و رطوبت گیاهانش بهره میبرند . و اگر نادان باشد و مال را در جای خود ننهد مانند سبزهزاری است که در مزبله باشد و از آن بهرهای برده نشود . و در توضیح این مثل این صورتها محتمل است . این مثلها را برای مردم میزنیم شاید که آنان بیاندیشند ۴۵ .
کلمه پانزدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : اغنی الغنی العقل .
بزرگترین بی نیازیها خرد است .
شارح گوید : گاهی غنا گفته میشود و منظور از آن بی نیازی است و گاهی گفته میشود و مقصود از آن به دست آمدن کارهایی است که بدان نیاز دارد و به هر دو معنی ، در مقابل فقر میباشد .
به هر دو فرض بی نیازی به مقتضای این که از امور تشکیکی است بر جزئیّات آن هم گفته میشود چون نوعی بی نیازی است که بسیار شدید و زیاد و نوعی از آن ضعیف و اندک است . اقسام و درجات و حقیقت مراتب عقل را شناختی . بنابر این میگوییم :
مقصود از کلمه مولا ، توضیح این است که بالاترین درجات بی نیازی خرد است و منظور از بی نیازی به دست آوردن چیزهایی است که در این جا مورد نیاز میباشد . زیرا بزرگترین چیزهایی که بدان نیاز هست و برترین آنها که وسیله به دست آوردن کمال میشود عقل میباشد . چون عقل سبب خوشبختی دنیا و آخرت است و به وسیله آن به هدفهای اصلی میتوان رسید و کمالات واقعی را به دست آورد . بی آن که به مال و جز آن نیازی باشد . و ممکن است در این جا نیز غنا را به حاجت نداشتن تفسیر کرد جز این که این معنی احتیاج به ( اضمار ) بیشتری دارد . زیرا استعدادی که عقل نامیده میشود حاجت نداشتن نیست بلکه پس از حصول عقل ، نیازی به حصول آن نمیباشد پس تقدیر این است که : قویترین درجات بی نیازی از به دست آمدن خرد لازم میآید .
جز این که در این جا مجمول قضیّه را خود عقل قرار داده است چون حمل ملزوم ، مستلزم حمل لازم میباشد .
باید بدانی که قصد ما این نیست که تنها با به دست آمدن عقل بی نیازی مطلق حاصل میشود . بلکه به قیدی دیگر نیازمند است که با آن نتیجه عقل که از لطف ازلی طلب میشود ، به دست میآید و آن قید این است که به تربیت و اصلاح نیروهای بدنی توجه نماید و آن را فرمانبردار نیروی عقلانی بسازد . و بر حسب امر و نهی عقل در آن نیروها تصرّف کند چون اگر چنین نکنی شیرینی میوه عقل از آلایش تلخیهای حاصله از فرمانبرداری نیروهای بدنی ، پاک نمیشود و به خاطر ناگواریهایی که از پیروی هوای نفس پدید میآید هیچ لذتی برایت از ناگواری ، خالص نمیشود . خدا توفیق بخش ماست و بر مغلوب ساختن شیطان از او کمک میخواهیم که او ما را کفایت میکند .
کلمه شانزدهم احمق الحمق الفقر
[ ۴۶ ] : بزرگترین نادانیها درویشی است
میگویم :حمق ، کاهش خرد است و چون عقل از امور تشکیکی است بر درجات ناقص هم گفته میشود چون درجات فقر از نظر شدّت و ضعف متفاوت است . گاهی منظور از فقر نیازمندی به مال است و گاه نیازمندی به فضیلتهای نفسانی و آمادگی است که با آن ، امور کلّی اوّلی و درجات ما فوق آن ادراک میشود کلّیتر از آن میباشد . گاهی مقصود از نیازمندی ، هر دو صورت یاد شده است ( مالی کمالات نفسانی ) . باید دانست که در این صورت فرض قضیّه چنین است : سختترین درجات عقل از نظر کاستی ، درویشی است .
▪ پس موضوع قضیّه :
سختترین درجات خرد از نظر کاهش ، و محمول قضیّه درویشی است . مقصود از فقر در این جا نیازمندی به فضیلتها و استعداد یاد شده میباشد و در این هنگام راست بودن این قضیّه آشکار میشود زیرا سختترین درجات کاهش عقل ، نداشتن استعداد یاد شده است که لازمهاش خالی بودن انسان از فضایل و کمالات نفسانی است .
و گاهی فقر در این جا بر معنای ظاهری که همان نیازمندی به مال یا نداشتن مال است حمل میشود . جز این که آن معنی بر سختترین درجات کاهش عقل قابل حمل نمیباشد چون نیازمندی ، خود کاهش عقل نیست بلکه برای روشن شدن این قضیّه نیاز به تقدیر گرفتن چیز دیگری دارد تا فرض قضیه چنین شود : سختترین درجات کاهش عقل از فقر لازم میآید . جز این که چون حمل ملزوم مستلزم حمل لازم است امام ( ع ) برای رعایت اختصار به حمل ملزوم بسنده کرده است .
امّا علّت این حکم این است که خردمندان متفقّند که مال پاک برای صاحبش میباشد و سبب فزونی عقل است و برای به دست آوردن صفات برتر نشاط انگیز میباشد . و این وقتی است که مال را در مواردی که سزاوار است به کار گیرد به همان دلیل است که حکیمان گفتهاند : مال و ثروت نیرو و اندیشه را زیاد میکند و مثلهایی برای آن زدهاند مانند مثال مشهوری که در باب سوّم کلیله و دمنه بر زبان موشی جاری شده است . موشی که میپنداشتند در خانه زاهدی است . و هر گاه چنان باشد باید بدانی نیازمندی به مال که درویشی نام دارد وقتی در جایی محقّق شد مستلزم آن است که آن محلّ از آن کمالات نفسانی تهی باشد با آنچه از فقر ، از آن نظر که فقر است لازم میآید . و شرح آن چنین است :
نفس نمیتواند در برابر خواستهها مقاومت کند و در برابر لذّتهای زشت فرمانبردار انجام اعمال پست چون بخل ورزی و بدنامی و منفعل و مغلوب شدن نفس در آنچه هوا از آن میطلبد . که این امور موجب میشود در محلّ تهمت قرار گیرد و در کاری که شایسته نیست وارد شود که تمامی اینها کاستی و پستی خرد میباشد . در این هنگام معنای سخن امام ( ع ) بر این فرض روشن میشود جز این که در این توجیه مختصر ، بی تامّلی وجود دارد ، با این حال گویندهای را میرسد که بگوید محقّقا که درویشی به معنای یاد شده اگر چه سبب کاهش عقل میشود جز این که نقصانی شدید نیست . و ممکن است گفته شود . که در اینجا شدید بودن نسبی است یعنی آن درجهای از کاستی که درویشی سبب آن میشود شدیدتر است نسبت به آن درجهای که ضعیفتر از آن میباشد . و تکلّفی که در این گفتار است روشن میباشد .
کلمه هفدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : افقر الفقر الحمق
[ ۴۷ ] : بزرگترین درویشی حماقت و نادانی است .
شارح گوید : دانستی که درویشی بر نیاز به مال و کمال نفسانی گفته میشود و نیز بر نبودن چیزهایی که آدمی بدان محتاج میباشد و بر جزئیات هر یک از این سه معنی بر حسب تشکیک اطلاق میگردد .
چون درجات درویشی از نظر شدّت و ضعف مختلف میباشد . هر گاه آن را شناختی میگوییم : مقصود از این کلمه آن است که حکم کند :
سختترین درجات درویشی کاهش عقل است و علت این حکم آن است که چون میان درجه درویشی که همان نیاز به مال و کمالات نفسانی است از لحاظ شدّت و ضعف تفاوت است سبب نمیشود که حکم کنیم که میان آن دو نسبتی و اشتراکی نیست پس ناگزیر درست است که حماقت و نادانی را به حمل هو هوی حمل کنیم بر این که سختترین درویشی است و بگوئیم : حماقت سختترین فقر است .
چون حماقت در واقع سختترین درویشی است که فرض میشود چنان که دانستی و این دو کلمه تمام محسنات لفظی و معنوی را در بردارد . پس ای برادر به این امام دانشمند ( ع ) بنگر که چگونه در این کلمه ، خلاصه گویی و فصاحت را گرد آورده . شعر : آیا در این سخن عیبی است تا عیبجو عیب کند جز این که او مردی دانشمند است [ ۴۸ ] .
کلمه هجدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : الحکمة ضالة المؤمن
[ ۴۹ ] . دانش گمشده مؤمن است .
شارح گوید : اقسام حکمت و حقیقت آنها را شناختی . ضالّه ، حیوان گمشده است چه نر باشد و چه ماده .
ایمان در لغت تصدیق کردن است و در اصطلاح دین عبارت از تصدیق کردن به هر چیزی است که معلوم باشد آن را پیامبر ( ص ) آورده است . این تعریف ، مذهب محقّقان متکلّمان مانند ابو الحسن اشعری و پیروانش میباشد . [ و مؤمن کسی است که دارای صفت تصدیق باشد ، با این صفت در او تحقّق یابد ] و در برابر آن کافر است که تمام مطالب یاد شده در او نباشد . رأی ابو حنیفه بر این میباشد و در نزد بیشتر علمای معتزله و پیشینیان صالح [ خدا از آنان خشنود باشد ] ایمان ، اسم برای شخص فرمانبردار است . و چون فرمانبرداری نزد آنان جز به سه جزء محقّق نمیشود و آن سه جزء : تصدیق قلبی به آنچه پیامبر ( ص ) آورده است و اقرار به زبان و عمل کردن با اعضای بدن است ایمان نیز چنین است . پس مؤمن در نزد آنان شایسته این نام نمیباشد مگر وقتی که این سه جزء در او محقق شود . پس این سه جزء اجزای ماهیّت ایمان است و در مقابل آن فاسق میباشد که اسم است برای کسی که به یکی از این اجزا خللی وارد کند . چون آن که یکی از این سه جزء را ترک نماید مؤمن نمینامند چه ماهیّت ایمان در او موجود نیست . و نام کافر را اختصاص دادهاند به کسی که هر سه جزء را ترک کند یا به ظاهر انکار نماید اگر چه انجام دهد چون عمل مترتب بر تصدیق میباشد . و در میان فقیهان ، امام شافعی بر این باور است . و چون آن مطالب را فهمیدی باید بدانی که امام ( ع ) حکم فرموده است که حکمت گمشده مؤمن است و به دو لحاظ حکمت را به گمشده تشبیه کرده است .
۱ ) حال گمشده این است که صاحبش آن را فرا میخواند و میطلبد و درباره آن به وسیله تعیین جایزه و غیر آن میکوشد . همچنین خواهان حکمت بر اساس دلیل میکوشد و در جستجوی چگونگی راههای خواستن آن مبالغه میکند و شناخت آن را از دهان استادان دانشمند و صاحبان معرفت متواضعانه میخواهد چنان که صاحب حیوان گمشده ، آن را از دهان جارچیان و آنها که میشناسندش و هر جا که گمان آن را میبرد طلب میکند . ناگزیر نسبت به او گمشده میباشد .
۲ ) این است که چون حال گمشده از دو صورت بیرون نیست یا طالبش آن را مییابد و به هدفش میرسد ، بویژه اگر با طلب آن به کسی که بالاتر از خودش باشد نزدیک شود و در یافتن آن انتظار عطا و بخشش داشته باشد و یا آن را نمییابد پس در حال تأسّف و ترس و محرومیّت باقی میماند . حکمت نیز چنین است . چون دو حالت دارد یا جوینده حکمت آن را مییابد یا خیر ؟
پس اگر آن را یافت به مقصدهای کلّی و دیگر اغراض خود رسیده است . و اگر آن را نیافت در حالی که با آن قصد نزدیک شدن به خشنودی خدای تعالی را دارد و آماده است که به وسیله آن نعمتهای جاوید را در جوار مقدس حق بپذیرد پس تحصیل زیان کرده و کوشش هدر رفته و از آنچه حکمت وسیله رسیدن به آن است محروم شده است .
پس در واقع حکمت گمشدهای است . و چه گمشدهای امّا این که حکمت را اختصاص به مؤمن داده است به این دلیل است که غیر مؤمن یا باور ندارد یا معصیت کار است . امّا آن که تصدیق کننده نیست پس تکذیب کردن او با طلب کردنش سازگار نمیباشد چون برترین جزء حکمت ، شناختن آفریدگار است و کسی که وجود او را تکذیب میکند چگونه طالب شناخت اوست ؟ همچنین نافرمانی گنهکار در حال نافرمانیش با طلب او مخالف میباشد و این امری آشکار است . پس آنچه از این کلمه فهمیده میشود همین است . خدای متعال پایان کوشش ما را در طلب حکمت قرار دهد تا آن را بیابیم و به آن که منادی شناخت حکمت است ما را راهنمایی کند و ما را به شناخت حکمت و کسانی که آن را از روی صدق و راستی شناختهاند دلالت نماید . و به آنها که از روی یقین بر اسرار و رموز حکمت آگاهند رهنمون شود که توفیق دهنده اوست .
کلمه نوزدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : المرء عدّو ما جهله
[ س ] : مرد دشمن آن چیزی است که نداند .
شارح گوید : عداوت کینهای راست است که با آن میکوشد تا وسایلی را که شخص مورد کینه را میآزارد گرد بیاورد و کار شرّی را که ممکن است نسبت به او انجام دهد دوست میدارد .
در مورد جهل و نادانی ، قبلا اقسام و حقیقت آن را شناختی و مقصود ثابت کردن دشمنی جاهل است با آنچه که نمیداند به هر دو معنایی که برای جهل یاد شده است . توضیح مطلب آن است که نیروی واهمه امور عقلانی را درک نمیکند بلکه امور محسوس را ادراک مینماید و با حس ، سازگار و به حق تابع احکام محسوسات میباشد .
در این ادراک عقل واهمه را تصدیق میکند و به خاطر این که احکام حسّی مطابق با عقل است امور هندسی و آنچه در حکم هندسه است سخت روشن بوده و اختلاف نظری در آن پدید نمیآید چون در هیچ یک از آن احکام با عقل معارضه ندارد . امّا امور عقلانی خالص منکر احکام حسّی است و چون ناتوان از درک آن احکام است آنها را تکذیب میکند به همان دلیل است که احکام حسّی در معقولات خالص دروغ است و عقل در این معقولات حسّ را تکذیب میکند مانند حکم نیروی واهمه به این که هر موجودی باید در جهتی باشد چون هر شئ محسوسی چنین است پس عقل آن حکم را تکذیب میکند به این دلیل که بعضی از موجودات نیاز به جهت ندارند مانند ذات پروردگار تعالی . چون روشن شد که نیروی واهمه را در ادراک امور عقلانی خالص ، بهرهای نیست و منکر آن است و بر حسب اقتضای طبیعت و فطرتش به امور حسّی مایل است میگوییم :
کسی که چیزی را نمیداند اگر نادانیش به آن بسیط باشد سبب دشمنی وی با آن و منکر شدنش به خاطر ناتوانی نیروی عقلانیش از درک آن شئ است و فرمانبرداری او از نیروی واهمهای است که به اقتضای ذاتش منکر آن است و شایستگی تصدیق کردن آن را جز به صورت محسوس ندارد . اگر جهل جاهل به چیزی جهل مرکّب باشد ، علّت کینه و نفرتش نسبت به آن ، کمک و همراهی نیروی عقلانی با نیروی واهمه در انکار کردن است چون واهمه ناتوان از مطلع شدن بر آن امر میباشد با فزونی نیرومندی که در اوست ، و آن فزونی نیرومند حالتی است که بر نفس به وسیله اعتقاد استوار و قطعی که مخالف حاصل شدن آن امر عقلانی است عارض میشود و به همان دلیل دشمنی کسی که خود را به ظاهر دیندار نشان میدهد یعنی کسی که ادّعای فقیه و زاهد بودن دارد امّا نه فقیه است و نه زاهد با محقّقان و صاحبان نظرهای دقیق و همه دانشهای بزرگ ، بیشتر و نیرومندتر از دشمنی افراد عامی و کسانی است که از اعتقادات مخالف علم تهی هستند تا آن جا که بطور کلی به مباح بودن خون آنان فتوا دادهاند و با سخنان بیهودهای که از اعتقادات فاسدشان نشأت گرفته است پادشاهان را به شک انداختهاند که اینان ( محقّقان ) کافرند و مردم را گمراه میکنند و بدون حق در زمین فساد مینمایند بیشتر این دشمنی از حسد ورزیدن قوّت گرفته است چون محققان از آن دانش و کمال درجاتی به دست آوردهاند و این به ظاهر ، فقیهان و زاهدان را امیدی به درست شدنشان نیست و انتظار نمیرود که رستگار شوند . امّا گروه نخست اگر چه با آنچه نمیدانند دشمنند و نسبت به هر چه نمیتوانند تصور کنند ، کینه میورزند احتمال میرود با عادت کردن و تمرین و کشش مربّی دانا مطیع شوند و به راه خیر در آیند . چون بریدن طفل نفس از خوردن شیر و هم و خیال اگر چه دشوار است لکن بر اساس عادت و به صورت تدریجی ممکن است ( چنان که کودک شیرخواره را بتدریج و عادت دادن به خوراکیهای مطبوع از شیر میگیرند ) پس برایت راز فرموده امام ( ع ) ظاهر شد که : مرد ، دشمن آن چیزی است که نمیداند .
کلمه بیستم گفتار آن حضرت ( ع ) : قلب الاحمق فی فیه و لسان العاقل وراء قلبه
دل احمق در دهان اوست و زبان خردمند در پس دل او . [ ۵۱ ] میگویم : پیش از این گفتیم که مقصود از قلب در اصطلاح عارفان همان نفس است و در این جا مقصود این نیست که خود قلب در زبان است در این صورت قلب همان تصوّراتی است که قوامش به نفس میباشد . بلکه منظور از بودن تصورات در زبان این است
« علی ( ع ) » فرمود : زبان خردمند در پس دل اوست و دل نادان در پس زبان او . سید رضی ( ره ) گفته است : این کلمه از معانی بس شگفت و شریف میباشد و مقصود از آن این است که شخص خردمند زبانش را نمیگشاید مگر پس از رای زدن با تفکر و اندیشه ، و نادان زبانش پیش از مراجعه به اندیشهاش و خالص کردن فکرش بر آنچه از دهانش بیرون میآید و سخنانی که بی تامّل از آن بیرون میآید سبقت نمیگیرد .
پس گویا زبان خردمند پیرو دل اوست و دل احمق پیرو زبان او میباشد . این سخن از آن حضرت به عبارت دیگری روایت شده است دل احمق در دهانش است و زبان عاقل در دلش میباشد . میگویم : « حضرت در هر دو جا لفظ ( او را ) را برای آنچه تعقل میشود که دنبال بودن سخن و لفظ خردمند از اندیشهاش میباشد و دنبال بودن اندیشه احمق در گفتارش بی آن که به عقلش مراجعه نماید ، استعاره آورده است . و معنای کلمه همان است که سیّد ( ره ) بدان اشاره فرموده است و بنابر روایت دیگر پس اراده کرده است که : هر چه احمق تصوّر میکند در دهانش است یعنی بدون اندیشه بر زبانش ظاهر میکند امّا سخن عاقل در خردش پنهان است و جز از روی اندیشه راست بیرون نمیآورد . لفظ قلب در صورت اوّل برای آنچه از تصوّراتش در الفاظش آشکار میشود مجاز است و لفظ زبان برای الفاظ ذهنی مجاز میباشد . »
که تصوّرات قائم به نفس در الفاظ زبانی ظاهر میشود که از دهان بیرون میآید و همچنین مقصود از زبان خردمند این جسم گوشتی مخصوص نیست چون اگر بگوییم مقصود از قلب نیز همان گوشت مخصوص است برای زبان ( ورا ) و پسی نمیماند .
بلکه مقصود الفاظ و عبارات است چون بر کلمات و الفاظ نیز زبان گفته میشود چنان که گفته میشود زبان فارسی مخالف با زبان عربی است و خداوند متعال به همان اشاره فرموده است .
یکی از نشانههای ذات حق گوناگون بودن زبانها و رنگهای شماست [ ۵۲ ] . و مقصود از زبان این صورت گوشتی زبان نمیباشد . و منظور از ( و را ) نیز جهت حسّی نیست چون نفس جهت ندارد تا برای آن ( پسی ) معین شود بلکه مقصود جهت عقلانی است و مقصود از نفس هم خود نفس نمیباشد بلکه منظور تصوراتی است که از اندیشههای درست نفس صادر میشود . در این هنگام تقدیر کلمه چنین میباشد رازهایی که به نفس احمق قائم است و آنچه برایش شایسته است که آشکار نسازد ، در دهانش یعنی در الفاظ زبانیش موجود میباشد .
امّا خردمند الفاظی را که با آن سخن میگوید پیرو تصوّرات عقلانیش میباشد که از اندیشههای راست او خارج میشود .
امّا علّت این که احمق به گزاف و آنچه شایسته نیست سخن میگوید این است که یا نمیاندیشد تا آنچه لازم است از کارهای انسانی انجام دهد . بفهمد یا آن افکارش پست میباشد . چون استعداد نفس او ناتوان از نظم دادن صحیح کارهاست . پس نفس به سبب ناتوانیش از قصور خود آگاه نیست . بلکه عقیده دارد که دارای کمال میباشد و با این وصف هر گاه به حرکت در آوردن نفس و انجام دادن آن از روی اندیشه و تأمل متوقّف نشود تمام آنچه را تصوّر میکند آشکار میگردد چه از چیزهایی باشد که آشکار کردنش جایز باشد یا نباشد . امّا شخص خردمند چون کارهایش و درک امور لازم او متوقّف بر اندیشههای درست و دقّت و اندیشه میباشد گفتارهایش که با زبانش تعبیر میشود پیرو اندیشههای خردش است پس زبانش در پس دلش میباشد و توفیق دادن بر درک حق از آن خداست .
کلمه بیست و یکم گفتار آن حضرت ( ع ) : ظنّ العاقل کهانة
گمان خردمند نوعی غیبگویی است .
شارح گوید : ظنّ باور داشتن یکی از دو نقیض است پس اگر مطابق با باور باشد گمان راست و اگر مطابق با اعتقاد نباشد گمان دروغ میباشد . راست بودن و دروغ بودن این اعتقاد پیرو درستی نظم نشانهها و فاسد بودن و راست و دروغ بودن آن نشانههاست .
چون مرتّب ساختن نشانههای راست از روی نظم صحیح و بر مبنای قانونی که رعایتش در درستی قیاس لازم است مستلزم آن میباشد که گمان راست بر ذهن افاضه شود .
و اگر قیدی از آن قیدها مختّل شود گمان حاصل نشود یا مطابق بودن آن با اعتقاد حاصل نگردد گمان از امور تشکیکی است و قابلیّت شدّت و ضعف دارد و درجاتش در مرحله شدید و قوی به یقین و در مرحله ضعف به شک منتهی میشود و در طلب قوی شدنش از زیادی و جمع کردن نشانهها و دقّت در آنها کمک گرفته میشود . گاهی این اعتقاد از زیادی خیالات حاصل میگردد . سبب زیادی خیالات یبوستی است که بر مزاج روح عارض میشود که حامل نیروی متخیّله است و به خاطر آن یبوست ، حرکت نیروی متخیّله کم میشود و چون ابزار نفس فاسد شده است نگهداری و حفاظت نفس از نیروی متخیّله اندک میشود لکن آن اعتقاد گمانی دروغ است و اعتباری ندارد .
▪ امّا کهانت :
نوعی آگاهی بر امور نهانی است و چگونگی آگاهی بر آن را پیش از این دانستی جز این که آثاری که از کاهن سر میزند بر حسب ضعیف و اندک بودن استعدادش ضعیف و کم میباشد .
به همان دلیل بیشتر اوقات قدرت ندارد که بی آن که سؤالی کند از چیزی خبر دهد بلکه نیاز به سؤالی دارد که او را بر دریافت مطلب بر انگیزاند و نفسش را آماده حرکت و غیر آن کند از کارهایی که حسّ را از کار میاندازد و خیال را سرگشته میسازد چنان که در موقع توضیح سبب ، نقل کردیم پس وقتی قوه واهمه توجّه میکند و به آن طلب توکل مینماید بیشتر اوقات برای شخص کاهن پیوندی حاصل میشود و آن پیوند درخشش امر نهانی است که یک بار نوعی گمان نیرومند است . گاهی به وسیله یکی از جنیّان رباینده میباشد . [ ۵۳ ] یا
[ ۵۳ ] این کلمه اشاره به آیه ۱۰ سوره صافّات دارد که خداوند میفرماید : إلا مَنْ خَطَفَ الخطفة : مگر آن که برباید ربودنی . آواز دهندهای است که دیده نمیشود [ ۵۴ ] . و چون بر تو روشن شد که کهانت نوعی از دریافت امور نهانی است .
میگوییم : محقّقا گمان خردمند در بیشتر حالاتش بر مبنای دقّت او در نشانههای واقعی بسیار است . پس نفس خویش را با آماده شدن برای آن نشانهها عادت دهد تا هر چه سریعتر از مبادی به مطالب منتقل شود و گاهی خردمند دارای نیروی قدسی است و استعدادش کاملتر و نیرومندتر است در عین حال ممکن است خطا کند یا گمانش مطابق با واقع نباشد چنان که ممکن است دریافت کاهن نیز از امور نهانی راست نباشد . آن دریافت بر حسب گوناگون بودن استعدادها در شخص صاحب گمان و کاهن گوناگون میشود . پس امام ( ع ) لفظ کهانت را بطور مجاز نیکو بر گمان خردمند اطلاق فرموده چون هر یک از آن دو ، با نیروی استعداد خودش دریافت فیض میکنند و هر دو در این دریافت شریک میباشند .
[ ۵۴ ] باید بدانی که شارح ( ره ) را در توضیح معنای کاهن و ساحر سخنی ارزنده است که در شرح نهج البلاغه در شرح گفتار امیر مؤمنان ( ع ) « فانّها تدعوا الی الکهانة » یاد کرده است . علاقهمندان به چاپ اوّل صفحههای ۱۹۴ و ۱۹۵ مراجعه کنند .
و نیز باید بدانی که شارح ( ره ) به آنچه در این جا گفته است اشاره به گفتار ابن سینا دارد که در اشارهای از اشارات اواخر شفا ذکر کرده است و اشکالی در ذکر سخن او نیست . « اشارة گاهی بعضی طبیعتها از کارهایی کمک میگیرند که به وسیله آنها برای حسّ سرگشتگی و برای خیال شک و تردید عارض میشود و نیرویی که امور نهانی را دریافت میکند آماده دریافت شایستهای میشود و نیروی واهمه را متوجّه به مقصودی نموده تا او را کمک کند ، و به این کار اختصاص مییابد به گفتارش در مورد گروهی از ترکها که کارهایی از آنها سر میزند . اینان هر گاه در پیش کاهنشان زاری کنند که معرفتی را پیش آورند آن کاهن به سرعت زیاد فریادرسی و زاری میکند . پس پیوسته در زاریش به خاطر نفس کشیدن سخت زبانش را بیرون میآورد تا آنجا که به غش نزدیک میشود . آن گاه به آنچه بر نیروی خیالش میگذرد سخن میگوید و شنوندگان به نوعی سخنان او را حفظ میکنند تا از روی تدبیر بر آن آگاه شوند و مانند آن چه در این مورد به سخن میگوید و شنوندگان به نوعی سخنان او را حفظ میکنند تا از روی تدبیر بر آن آگاه شوند و مانند آن چه در این مورد به سخن گفتن واداشته میشود به وسیله اندیشیدن در جسم روشن و نورانی که با حرکت و لرزشش چشم را به طپش و لرزه میاندازد . یا با نازکی و نورانیتش او را گیج و سرگردان میکند . مانند کسی که سرگرم اندیشیدن در کمی سیاهی برّاق است . یا سرگرم چیزهایی است که میدرخشد یا موج میزند و پریشان است . زیرا تمام آنچه یاد کردیم به گونهای حسّ را مشغول میکند و از چیزهایی که نیروی خیال را به گونه حیرت آوری تحریک میکند که گویا اجباری است نه طبیعی و در سرگردانی دو نیروی حس و خیال فرصتی برای آن حالت ربودگی میباشد و این کارها بیشتر در طبیعت کسانی مؤثر میافتد که طبیعتشان به حیرت زدگی نزدیکتر و به پذیرش سخنان دروغ ، مانند کودکان کودن شایستهترند . و بسا میشود که در پذیرش و گرفتن سخنان دروغ ، نیازمندی حسّ کمک کند و یا هر چیزی که در آن سرگشتگی و حیرت باشد و چون اعتماد نیروی واهمه به آن طلب زیاد شود برای پدید آمدن آن پیوند درنگ نمیکند . پس گاهی درخشش امر نهانی بر اثر نوعی گمان قوی میباشد و گاهی شبیه به خطابی است که از جنّ یا منادی غایب برسد و گاهی همراه با دیدن چیزی است که در برابر چشم قرار میگیرد تا صورت امر غیبی و نهانی را به گونهای مشاهده کند » .
اگر چه عوامل آن استعداد مختلف میباشد و منظور این است که برتری گمان خردمند را با تشبیه کردن آن به کهانت توضیح دهد . شخصی را که چنین گمانی دارد عربها « المعی » یعنی تیز هوش مینامند .
شاعر [ ۵۵ ] گفته است : شخص هوشمند کسی است که نسبت به تو گمانی دارد گویا آنچه میپندارد دیده و شنیده است . و خدا سرپرست توفیق است .
کلمه بیست و دوّم گفتار آن حضرت ( ع ) : من نظر اعتبر
هر که بنگریست عبرت گرفت .
شارح گوید : این سخن امام ( ع ) به صورت قضیّه شرطیّه متصلّه است و در آن اثبات فرموده است که عبرت گرفتن لازمه نگرش است و البتّه ما حقیقت نگرش و عبرتگیری را توضیح میدهیم .
میگوییم : نظر و فکر عبارت از حرکت نفس به وسیله نیروی اندیشه است و با آن روی به مطالب میآورد و در معناهایی که در ذهنش حاضر است سرگردان است و در جست و جوی مبادی آن مطالبی است که او را به آنها برساند تا به حدّ وسط آن دست یابد و آن حدّ وسط را با دو طرفی که مطلوب است در جای یکی از اوضاع مخصوصی که مستلزم مطلوب است بنهد و از آن به مطلوب بر گردد و اگر چه گاهی بر غیر این معنی اطلاق میشود . امّا اعتبار از عبور گرفته شده و گذشتن و تجاوز از چیزی به چیزی است ، و چون رهرو راه معرفت به وسیله نگرش با گام اندیشهاش از مبادی میگذرد و به مطالب میرسد ناگزیر معتبر و گذرکننده میباشد .
[ ۵۵ ] مقصود از شاعر « اوس بن حجر » است ، چون شعر فوق از قصیدهای است که شاعر در رثای « فضالة بن کعب بن کلده » سروده است و نخستین بیت آن این است :
ایتها النفس اجملی جزعا انّ الذی تحذرین قد وقعا
ای نفس ، نیکو زاری کن زیرا آنچه از آن دوری میکرد ( مرگ فضالة ) اتفاق افتاد تا این جا که گفته است :
إنّ الذی جمع السماحة
و النجدة و البر و التقی جمعا
الا لمعی الذی یظنّ بک
الظن کأن قد رأی و قد سمعا
همانا کسی که بخشش و بزرگواری و نیکی و پرهیزکاری را در خود گرد آورده شخص هوشمندی است که نسبت به تو گمانی دارد که گویا آن را دیده و شنیده است . تا این جا که گفته است :
اودی فلا تنفع الا شاحة من
امر لمن قد یحاول البدعا
این شعر از اشعاری است که در مختصر و مطوّل برای ثابت کردن این که « آن که به تو گمان میبرد تا آخر شعر » استشهاد شده است . و آنچه معنای المعی را روشن میکند توصیف کرده است چون معنای آن از صفت یاد شده استفاده میشود .
و چون مطالب یاد شده را شناختی مناسبت ملازمه میان نگرش و عبرت گرفتن بر تو آشکار میشود . محقّقا کسی که بنگرد به نگرشی که همه شرایط درست را داشته باشد یقینا عبرت میگیرد .
▪ اگر اشکال کنی :
که مقصود از عبرت گرفتن عبور نیست بلکه پند پذیری و بیزاری از کار زشت است به این دلیل که خدای تعالی فرموده است : محققا برای شما در دامها عبرتی است ۵۶ و نیز : محقّقا در آن پندی برای بینایان است ۵۷ پاسخ میدهم که : قبول نداریم که اعتبار به معنای عبور نباشد بلکه حقیقت در آن است .
به این دلیل که گفته میشود : عبرت گرفت در نتیجه پند نیوش شد ، پس این که علت پند نیوشی را عبرت گیری و نگرش در چگونگی آفرینش دامها و آسمانها و زمین قرار داده به گونهای که با حرکت فکریش دلیلی ترتیب دهد . که از آفرینش آنها بر وجود خالق و حکمت او عبور کند و به آن خواسته خود برسد جز این که پندنیوشی از لوازم آن عبور است تا آن جا که هر گاه حقیقت اشیا در نفس ثابت شود و آنچه لازم است که به دست بیاورد ،
طلب کند و آنچه شایسته است ترک کند ، از آن دوری گزیند از اموری که به کار معادش زیان میزند ، در این حال از پیروی خواستههایش که سبب کیفر دردناک میشود منزجر میشود . معنای پندنیوشی نفس همین است . به این مطلب در قرآن کریم اشاره شده است :
تنها بندگان دانشمندند که از خدا میترسند ۵۸ آنهایی که چشم اندیشههایشان درخشید و فرجام کارها و نتیجه مقدّمات را نگریستند پس ترس از خدای را ملازم خود ساختند و از پیروی هوی منزجر شدند . ناگزیر در جای دیگر لفظ عبرت و اعتبار مجازا بر اتعاظّ اطلاق شده است . این اطلاق مجازی از باب گفتن نام ملزوم بر لازم است . و این مجاز به خاطر نیکو بودنش رایج میباشد و بیشتر اوقات از آن به اتعاظ تعبیر میشود . چون معنای اتعاظّ آشکار است . گاهی کار بر کسی که میان دو معنی فرقی نمیگذارد مشتبه شده و اعتبار را حقیقت در اتعاظّ دانسته است نه معنای دیگر . تحقیق مطلب همان است که ما ذکر کردیم .
در این کلمه هشداری بر لزوم نگرش میباشد چون پندگیری که آدمی را به مطالب بلند و خوشبختی دائمی میرساند و لازمه آن منزجر شدن از نواهی پست و پندنیوشی از جاهایی که موجب بدبختی آدمی است . و آنچه واجب ذاتی جز به آن کامل نمیشود سزاوارتر است که واجب الوجود باشد . توفیق دهنده برای رسیدن به حق ، خداست .
فصل دوّم در مباحثی است که به اخلاق پسندیده و پست و آدابی که به آنها وابسته است تعلق دارد .
در این فصل سی و دو کلمه وجود دارد .
کلمه نخست گفتار آن حضرت ( ع ) : من عذب لسانه کثر اخوانه :
هر که شیرین زبان باشد ، برادران او بسیار باشند .
میگویم : عذب آب پاک و بدون آلودگی است و بر حسب مجاز بر هر چیز گوارایی که از آلودگی آزار دهنده خالص باشد گفته میشود . مقصود از زبان در این جا سخن است چنان که پیش از این بدان اشاره شده چون به زبان مادی پاکی و شیرینی نسبت داده نمیشود . منظور از اخوان و برادران ، دوستان و یاران میباشد . و بطور روشن مقصود این است که هر کس سخنش برای مردم نرم باشد و زبانش را به نرمی نیکو و سخن خوب در برخورد با مردم تمرین دهد و به آنان پاسخ دهد و در برابرشان فروتنی کند طبیعت آنان بدو میل کرده و به رفاقت و همنشینی با او مشتاق میشوند . در نتیجه ، این گونه رفتار سبب زیادی دوستان میشود .
این مطلب به تجربه ثابت شده و از قضایایی است که پذیرش آن لازم است . امّا علّت این میلهای طبیعی این است که باید بدانی میلها و آنچه موجب گریز طبیعی برای حیوان است بر مبنای تصورات نیروی واهمه یا تعقّل کردن چیزهایی میباشد که زیانبار است و آزار دهنده یا آسایش بخش است و سودمند . چون تصوّر حیوان به این که فلان چیز برایش آزار دهنده است در آن شوقی بر میانگیزد که خواستار دفع آن آزار دهنده میشود . این دفع یا با ایستادگی در برابر آن یا با گریز صورت میگیرد . تصوّر این که آن چیز سودمند یا گواراست در او علاقهای ایجاد میکند تا خواستار ادراکی ملایم از آن شئ سودمند گوارا شود . ما تمام این مطالب را به تو اعلام کردیم و چگونگی به حرکت در آمدن نیروها و انگیزش بعضی از آنها را بر بعضی بنابر مختلف بودن طبقات آن توضیح دادیم و چون آنها را شناختی باید .
بدانی که دوستی ورزیدن به وسیله مهربانی نیکو و با سخن خوب و شیرینی و نرمی سخن گاهی در انسان ، ذاتی و طبیعی است یا بر مبنای تکلیف دینی است [ یا خود را به زحمت بدان وا داشتن و شیرین سخنی را به خود بستن است ] و بر هر دو فرض وقتی مردم نرمش را از صاحب اخلاق نرم درک کردند خود انگیزهای است بر ایشان که دوستش بدارند و مایل شدن بدو اشتیاقشان را که خواستار ادراک امور سازگار است بر میانگیزد در آنچه توهم یا تعقّل میکنند که از کارهای سودمند یا گواراست در نتیجه ارادهشان بر کوشش در همنشینی با او و برادری و دوستیش بر انگیخته میشود .
در این کلمه هشداری است بر به دست آوردن این حالت چون این صفت از وسایل مهمّی است که آدمی را به انس گرفتن فرا میخواند که نتیجهاش دوستی ورزیدن برای خداست و آن مطلوب دین است و برای آن سنّتهای فراوانی وضع شده است و خوشبختی دنیوی و اخروی در آن میباشد .
چون کار زندگی دنیا جز با همکاری دوستان و برادران و یاوران خیر خواه به کمال و آخر نمیرسد و این مطلبی آشکار است و همچنین دوستی ورزیدن سبب انس گرفتن و آن موجب دوستی است و دوستی سبب جمع شدن دلها و بدنها میشود و آن دو موجب نازل شدن رحمت و برکت به وسیله دعاها میشود چنان که به خواست خدا پس از این بیان خواهد شد . خلاصه پیامبران متحدا مردم را فرمان دادهاند که از این راه دوستی به دست آورند .
پیامبر ( ص ) فرمود : هر که سخنش نرم باشد دوستیش واجب است [ ۱ ] و قرآن کریم هم گویای آن است : و با مردم به نیکویی سخن گویید ۲ و درباره پدر و مادر فرموده است به پدر و مادر سخن بزرگوارانه گویید ۳ و گفتاری نرم و آسان به ایشان بگو ۴ و در سخنان علی ( ع ) است : دوستی ورزیدن نیمی از خرد است [ ۵ ] و بهترین اقسام دوستی ورزیدن آن است که با خوش سخنی باشد و در این مورد شاهد فراوان است و توفیق از خداست .
کلمه دوّم گفتار آن حضرت ( ع ) : من لان عوده کثفت اغصانه
[ ۶ ] . هر که چوبش نرم باشد شاخههای آن انبوه شود .
شارح گوید : عود بطور حقیقت بر ساقه درخت گفته میشود و بر حسب مجاز بر هر چیزی که با ساقه درخت در امری شبیه باشد ، و امام ( ع ) در این جا آن را بر آدمی اطلاق فرموده است ، و همچنین لین بر حسب حقیقت بر چیزی که از نظر حسّ عیبجویی را بپذیرد گفته میشود : و از آن به فروتنی و بزرگی و پاکی اخلاق تعبیر کردهاند ، و کثافت بر زیاد بودن اجزای مادّی گفته میشود و در این جا امام ( ع ) از آن به فراوانی خار و شاخه و بسیاری برادران و یاوران تعبیر کرده است ، و این قضیّه نیز متصله است و تحقیق آن نیاز به شرح مناسبات مجازهای یاد شده دارد پس از آن نوبت به شرح ملازمهای میرسد که میان تالی و مقدّم آن وجود دارد ،
▪ امّا مناسبت مجازها :
مقصود از عود مجازا انسان میباشد چون در مجاز کمترین مناسبتی کافی است و در این جا مناسبتهایی از قبیل شرکت داشتن در نیروی نباتی و نموّ و نیروی تغذیه و در نیروی نامیه هم استقامت و غیر آن میباشد ، و شریک بودن در یکی از این امور سبب شباهت میشود چه رسد که در همه آنها شباهت باشد پس این اطلاق مجازی برای یکی از انواع بر نوع دیگر نیکوست چون میانشان شباهت هست و آن استعارهای نیکوست .
و امّا منظور از ( لین ) فروتنی و خوبی اخلاق است زیرا همان گونه که نرمی هر گاه در جسم حاصل شود دلیل بر بودن رطوبتی است که با وجود آن ، چوبی که از آن نیزه میسازند به وسیله نیزه ساز قبول خمیدگی میکند همچنین فروتنی و خوبی اخلاق چون در شخص حاصل شود دلیل بر نرمی و رطوبت باطن اوست و نیز نرم بودن آن در آمادگی و لایق بودن
[ ۶ ] ابن میثم ( ره ) در شرح نهج البلاغه در شرح این عبارت چنین گفته است : لفظ ( عود ) را برای طبیعت استعاره آورده است و نرمی آن را کنایه از تواضع قرار داده است ، و همچنین کلمه ( اغصان ) را برای یاران و پیروان استعاره فرموده است و انبوهی شاخهها را کنایه از گرد آمدن دوستان بر او و فراوانی آنان و نیرومند شدن آدمی از ایشان قرار داده است ، و مقصود این است که : هر که دارای صفت فروتنی باشد یاران و پیروانش فراوان و با گرد آمدنشان نزد او نیرومند شود » شرح نهج البلاغه ابن میثم ، چاپ اوّل ، ص ۶۰۷ .
رحمت الهی و پذیرش انعطاف با منفعل شدن طبیعت او و پاسخ دادن او به دوستی ورزیدن دوستان ، و گرامی داشتن همنشینان ، و شایستگی برای فیض توجهات حق در به دست آوردن بهترین صفات و اخبار خوب ، و تصوّر کردن لذّت و سود در به دست آوردن برادران و نیرومند ساختن جوارح و اعضا به کمک آنان ، و امّا منظور از ( کثافة ) که روی آوردن برادران است امری روشن است چون کثاف جز متراکم بودن اجزا و هجوم آنها معنایی ندارد و این معنی در اینجا آشکار است ، این بود توضیح مجازها در کلمات . امّا توضیح مجاز در ملازمه و ترکیب چنین است : همان گونه که درخت شاخههایش انبوه و زیاد و بزرگ میشود و بر اثر زیادی برگها به هم میپیچید و این زیادی برگها از رطوبت به دست آمده است که موجب رشد و آمادگی روییدن میشود ، همچنین آدمی بزرگ میگردد و شاخههایش قوی و برادران و یاوران و دوستانش زیاد میشود ، که تمام آنها نشأت گرفته از فروتنی و تواضع و بزرگواری و خوبی اخلاق نسبت به آنان میباشد که در گفتار و کلمه امام ( ع ) از آن به « لین العود » نرمی چوب تعبیر شده است تا آنجا که بدو میپیوندند چونان که شاخهها به درخت میپیوندند و همان طور که درخت با شاخههای فراوان بهم پیچیدهاش بزرگ میشود آدمی به وسیله دوستانش بزرگ میگردد .
و امّا درستی ملازمه امری است روشن و به تجربه معلوم و مشخّص شده است و سر پرست توفیق خداست.
کلمه سوّم گفتار آن حضرت ( ع ) : بشّر مال النجیل بحادث او وارث .
مال بخیل را به رویدادی از روزگار یا میراث خوران بشارت ده .
میگویم : در این جا گفتن بشارت مجاز است و از باب گفتن یکی از دو ضدّ بر دیگری میباشد .
بخل طرف تفریط از دو صفت پستی است که آن دو صفت دو طرف برای حدّ وسطی میباشند که بخشندگی است و آن را قبلا شناختی ، امّا علّت حسد ورزی حکم نیروی واهمه است به این که در بخشیدن مال زیانی است که به او میرسد این حکم سبب حرکت شهوانی به گرد آوری مال میشود پس ابزارها به سبب آن نیرو به جمع کردن و به دست آوردن مال حرکت میکند و گاهی در شدّت و ضعف بر حسب اختلاف آن ادراک در آن دو
جهت مختلف میشود پس در میان مردم [ کسی است که ] بر حسب مزاج و ذات خویش برای نیرومند ساختن قوه واهمه که موجب به حرکت در آوردن نیروی شهوت میشود ، آمادگی دارد ، و برای بعضی از مردم تحریک نیروی شهوت بر حسب حدوث استعداد نیروی واهمهاش میباشد چون سبب و همی آن را درک میکند ، و نکته باریک در این جا این است که اختصاص دادن مال شخص بخیل به این مژده مجازی که مستلزم ترساندن و هشدار به اوست دلیل بر این نیست که مال شخص بخشنده چنان نمیباشد چون هر یک از دو امری که بدان مژده داده شده است ناگزیر هم در مال بخیل و هم در مال بخشنده میباشد و تو شناختی که اگر چیزی را اختصاص به ذکر دهند دلالت بر نفی آن از غیر او نمیکند ، و در سخن آن حضرت ( ع ) به عبارت دیگری وارد شده است که شامل بخیل [ ۷ ] و غیر بخیل میشود و فرموده است : در مال هر مردی دو شریک است ، یکی رویداد و دیگری میراث بر لکن فایدهای در سخن امام ( ع ) هست که این حکم آن فایده را به همراه دارد و آن توهین به بخیل میباشد چون لفظ تعظیم در توهین به کار رفته است مانند فرموده خداوند : عذاب را بچش که تو همان مهتر گرامی هستی [ ۸ ] . و مغلوب ساختن او به این خاطر که مال را در راه خودش نبخشیده است و این که او را به جبر وادار کند که آنچه را کراهت دارد بپذیرد و رو به رو شدن او با چیزی که طبیعتش سخت از آن تنفّر دارد و از آن ناگزیر است چون جدا شدن مال بر بخیل دشوارتر از جدایی مال از بخشنده است ، سپس اگر شخص بخشنده بپذیرد که این ترس و انذار بر هر دو ( بخیل و بخشنده ) وارد است ، بر بخشنده بعضی از آنچه از این رو برو شدن مییابد آسان میشود . چون مصیبت هر گاه همگانی شود آسان میگردد برای او در این زمان تفاوت میان ریشه و شاخه ظاهر میشود به این سبب که بخشش مال از شخص بخشنده برایش ستایش ، بزرگی ، شرافت اصیل در دنیا و نعمت و پاداش فراوان در آخرت ، به دست میآورد و شخص بخیل از آنها بی بهره است چون علّت شایستگی آن در او وجود ندارد و بسا میشود که آن محرومیّت موجب رشد بخیل و آزمندی او شود تا اخلاقی ضد اخلاق اوّلیهاش در او پدید آید و نفس خود را آماده سازد تا اسباب آن اخلاق نیک را به دست آورد و آن که خدا برایش نوری قرار نداده است پس نوری برایش نباشد [ ۹ ]
کلمه چهارم گفتار آن حضرت ( ع ) : النّاس بزمانهم اشبه منهم بابائهم .
همه مردم به اهل زمانشان بیشتر شباهت دارند تا به پدرانشان .
شارح گوید : تقدیر خبر چنین است : النّاس باهل زمانهم ( مردم به اهل زمانشان ) و مضاف ( اهل ) به خاطر معلوم بودنش افتاده است چنان که در فرموده خداوند تعالی ست :
وَ اسْئَلِ القریه « که تقدیر آن و اسئل اهل القریه میباشد و اهل که مضاف است به خاطر روشن بودنش حذف شده است » توضیح مترجم .
زیرا مردم را با اصل زمان شباهتی نیست ، پس مقصود از شبیه بودن مردم به زمان شبیه بودن در صورتهای جزیی و شخصی نمیباشد چنان که گفته میشود : صورت فلانی شبیه صورت فلان میباشد چون مردم در صورت به پدرانشان شبیهترند ، بلکه مقصود این است که آنان در کارها ، عادتها ، اخلاق ، و حالاتی که بر آنها عارض و چیره است به مردم زمانشان شبیهتر میباشند .
آن گاه امام ( ع ) به گفتارش « اشبه » هشدار میدهد که شباهت به پدران را بطور کلی نفی نکرده است چون مردم اگر چه به پدرانشان شباهت دارند امّا به اهل زمانشان شبیهتر میباشند .
امّا سببی که در آن شباهت مردم به اهل زمان غالب است این است که باید بدانی بی خبری و نادانی بسیط بر مردم چیره میباشد و نفوس مردم ذاتا بدن را دوست میدارند و بیشتر اوقات فرمانبردار نیروها و پیرو هوایند و مواظبت بر به دست آوردن کمالات خیالی دارند و چنان که دانستی برای این نیروهای جسمانی بهرهای از درک کردن امور کلی نمیباشد بلکه جز امور جزیی حاضر و محسوس یا وابسته به محسوس را ادراک نمیکند و بیشتر چنین است که وجود فرزندان و بیشتر زندگی و تصرفاتشان در زمانی غیر از زمان پدرانشان میباشد ناگزیر نفوس فرزندان بیشتر تأثیر میپذیرد و در اخلاق ، عادتها ، شکل لباسها ، حالتهاشان ، به اهل زمانشان مایلترند تا عادتها و حالتهای پدرانشان چون حال موجود را مشاهده میکنند و با اهل زمانشان همدم ، پیوسته و همنشین هستند و از حال پدرانشان بی خبرند چون با آنان کمتر همراهی و همنشینی میکنند . زیرا آنان در میگذرند و کمتر در زمان وجود فرزندان موجود هستند تا آنجا که آدمی اگر با پدر درستکاری زندگی کند و به آداب و اخلاق او در آید سپس او را از دست بدهد و با کسی بنشیند که ضدّ اخلاق پدر را داشته باشد بسا میشود که در آغاز همنشینی آن اخلاق را زشت بشمارد لکن پس از زمانی نفسش از آن اخلاق متأثّر میشود و به خاطر این که زیاد آن را میبیند و در برابر نیروهای حسّی تکرار میشود آن اخلاق زشت را به دست میآورد و نفس به وسیله آن مشاهده و تکرار مقیّد میشود و به تدریج اخلاق نخست ( اخلاق پدر درستکار ) از میان میرود و بسا میشود که بطور کلّی از آن اخلاق درست جدا شود و حالت ضدّ آن را پیدا کند عکس این جریان هم صادق است و همچنین اگر برای پدر آن فرزند هنری نیکو یا لباسی باشد که شایسته حال او در میان اهل زمانش باشد و همچنین عادتهایی که آن پدر بدان خو گرفته و به صورت اخلاقی در آمده و شایسته حال او در زمان خودش باشد آن گاه فرزندش در زمانی دیگر و میان دیگران رشد کند که آن هیأت و لباس نخست را زشت بشمارند و هیأت و عادت دوّم را که به دست آوردهاند نیکو بدانند محقّقا به همان هیأت و شکل در میآیند و آن اخلاق رایج را تغییر نمیدهند و به غیر آن اخلاق حاضر در نمیآیند و اخلاق و عادتهای پدران را رها میکنند ، و اگر فرض کنیم که فرزند بر اخلاق پدر رشد کند و مدّتی به شکل و هیأت او در آید و در ماندن به آن شکل خویشتن را به زحمت افکند سرشت او ناگزیر است که او را به تمام یا بعضی عادتها و اخلاق موجود زمان رهنمون شود و این کار منحصرا به خاطر دیدن زیاد و آگاهی حسّی بر کارهای موجودی است که اهل زمانش بر آن هستند و نفس از آنها متاثّر میشود و بی خبر است که با مراجعه به عقل از آن بپرهیزد و سودمندترین اخلاق گذشته و موجود را در کار دنیوی و اخروی و به دست آوردن آن را رعایت کند و زیانبارترین آن عادتها و حالات را در کار دنیا و آخرت مورد توجّه قرار دهد و از آن بپرهیزد تا آنجا که اگر برای مردم زمان گذشته خصلتی نیکو بوده که موجب راهنمایی میشود و در زمان حال ناپسند است در انجام دادن آن به انکار کسانی که آن را نمیپذیرند اعتنا نکند بلکه آن را انجام دهد و بر آن مواظبت نماید ، و اگر برای زمانش عادت یا حالتی باشد که انسان را به بدی بکشاند آن را ترک کند ، اگر چه در میان آنان نیک و پسندیده باشد ، و خدا سر پرست کمک است که آدمی را به آنچه خود میپسندد توجّه دهد و توفیق از اوست .
کلمه پنجم گفتار آن حضرت ( ع ) : اکرم الحسب حسن الخلق .
کریمترین تبار خوشخویی است
میگویم : پیش از این دانستی که حسب بر این اساس که مشترک لفظی است بر آنچه کرامتهای ارثی شمرده میشود و برداشتن مال کافی و نظایر آن گفته میشود . و تعریف خلق را شناختی و آن به طبیعی و غیر طبیعی تقسیم میشود طبیعی آن است که مقتضای اصل مزاج باشد چون خنده زیاد در برابر کمترین امر شگفت آور و اندوه و غم در برابر کمترین پیش آمد و غیر طبیعی که از تمرین و عادت به دست میآید ، و گاهی سر چشمهاش تدبّر و اندیشه است آنگاه پی در پی بر آن مداومت میشود تا به صورت ملکه و اخلاق در آید و به هر دو صورت یا آن حالت آدمی را به کارهای خیر و برگزیدن کار زیبا میخواند که اخلاق نیکو همان است ، یا انسان را به عکس آن دعوت میکند و آن اخلاق بدو پست میباشد . چون معنای حسب و خلق را شناختی باید بدانی که تفسیر سخن امام ( ع ) بر مبنای دو معنای حسب نیکو میشود امّا بنابر معنای نخست باید بدانی که حضرت خوشخویی را به بهترین کرامتی که از کرامتهای میراثی است توصیف میکند ، و دلیل راستی آن این است که دانستی ریشههای فضیلت اخلاقی سه چیز است ، حکمت ، پاکدامنی ، دلاوری ، و مجموع آن سه دادگری است ،پس ملکهای که برای نفس اخلاق نامیده میشود همان ریشهای است که این فضیلتها و اقسامش از آن سرچشمه میگیرد و بدون تردید ریشه ، برتر و کاملتر از شاخه میباشد ، امّا بنابر معنای دوّم این است که چون خوشخویی سر چشمه ریشههای فضایل یاد شده است کریمترین بی نیازی است زیرا موجب بی نیازی جزء باقی مانده انسان ( روح ) میباشد ولی مال و ثروت سبب بی نیازی جزء حیوانی آدمی است که فنا پذیر است ، و بازماندههای شایسته نزد پروردگارت از نظر پاداش بهتر است و از نظر آرزو نیز بهتر میباشد [ ۱۰ ] .
در این کلمه امام ( ع ) هشداری بر رعایت کردن خوشخویی است در صورتی که وجود داشته باشد ، و اگر نباشد در به دست آوردن آن بکوشد ، چون توضیح دادیم که گاهی اخلاق اکتسابی است و به دست آوردنش ممکن میباشد . دلیل لزوم رعایت اخلاق این است که سر چشمه گرد آمدن کرامتهای اخلاقی و فضیلتهایی که موجب خوشبختی همیشگی میشود اخلاق میباشد ، و خدا سر پرست هدایت است .
کلمه ششم گفتار آن حضرت ( ع ) : لا ظفر مع البغی .
پیروزی با ستم میسّر نمیشود .
میگویم : ظفر رسیدن به مقصود با چیرگی بر دشمن و غیر آن میباشد . و بغی ستم است و حقیقت آن زیان رساندنی است ناروا برای این که به مال و ثروت زیاد از جایی که شایسته نیست دست یابد و منظور این است که هر کس ستمگرانه بر دشمن خویش چیره شود در حقیقت بر دشمن پیروز شمرده نمیشود ، اگر چه گاهی در میان توده مردم به آن پیروزی گفته میشود ، دلیل آن این است که پیروزی حقیقی وقتی است که آدمی به خواستهای که شایستگی دارد برسد زیرا خواستهای که شایسته نیست اگر چه برای شخص خواستار به دست آید به منزله ربودن است و چگونه پیروزی میباشد با آن که در برابر آن نکوهش دنیوی به زبان همه مردم پس از نکوهش در زبان وحی وجود دارد : آگاه باشید نفرین خدا بر ستمگران باد [ ۱۱ ] .
علاوه بر آن گاهی ستم بجای این که موجب بقای ستمگر شود اجلش را نزدیک میکند و با گرد آمدن کوشش افراد درستکار ، ستمگر دفع میشود چنان که در اثر آمده است که عمر ستمگر کوتاه میباشد علاوه بر آن نتیجهای بزرگ و مصیبتی عظیم به او برسد که همان محرومیّت از خشنودی خداست چون بیم و ترس واقعی درباره او قطعی است : برای ستمگران کیفری دردناک مهیّا شده است [ ۱۲ ] و برای ستمگران سر پرست و یاوری نیست [ ۱۳ ] ، و عیر آن که در قرآن کریم و سنّت پیامبر وجود دارد پس چه پیروزی است برای کسی که اختیار خردش را به دست شهوتش بدهد ، و شهوت او را به وارد شدن در ( دار البوار ) که همان جهنّم است بکشاند و به آتش دوزخ وارد کند و آن بد جایگاهی است [ ۱۴ ] و چه رستگاری خواهد بود برای کسی که راستگوترین گویندگان از آنچه دیدار میکند خبر داده که همان نداشتن دوست و صدیق است یا این که صاحب روز جزا او را به کیفری دردناک که برایش آماده کرده است میترساند ؟ و همه پیامبران در سخنشان او را زیانکار معرّفی کردهاند ؟ و زبان نفرین کنندگان به نفرین و سرزنش او گشوده شده است ؟ از کارهای زشت و بدی لغزشها به خدا پناه میبریم و از او کمک میخواهیم پس دانستی که متجاوز پیروز نامیده نمیشود اگر چه به ظاهر پیروز بنماید ، و ستمگر رستگار نامیده نمیشود اگر چه بدان نامیده شود ، بدان سبب امام ( ع ) فرموده است : کسی که گناه بر او چیره شده است پیروز نیست ، و کسی که با شرارت پیروز میشود شکست خورده است ، و آن است راز گفتار امام ( ع ) که فرمود : پیروزی با ستم میسّر نمیشود .
کلمه هفتم گفتار آن حضرت ( ع ) : لاثناء مع کبر .
ستایش با کبر و خود بزرگ بینی وجود ندارد .
میگویم : ثناء سخن نیکوست ، و امّا کبر بزرگی و رفعت جویی بر مردم و کوچک شمردن آنان است تکبّر لازمه گمان دروغ داشتن به نفس است بر این که شایسته درجهای است که نفس شایسته آن درجه نیست و آن درجه برای غیر اوست بی آن که نفس امّارهاش را در آن گمان تکذیب کند چون نیروی عملی ، مغلوب نفس امّاره شده است و منظور در اینجا این است که سخن نیکو درباره متکبران واقع نمیشود و روشن شد که ستایش با تکبر جمع نمیشود و صدق این قضیّه پس از مقدّم داشتن مطالب قبل روشن است .
توضیح بیشتری میدهیم و میگوییم : محقّقا میان ستایش نیکو و تکبر مخالفتی نزدیک به مخالفت دو ضدّ وجود دارد ، دلیل آن این است که لازمه تکبّر کوچک شمردن مردم است و علّت آن این است که شخص متکبّر بر این باور است که خود شخصا درجهای را حائز است که در دیگری یافت نمیشود و نتیجه آن کوچک شمردن آن است که طبیعت مردم از کسی که دیگران را تحقیر میکند متنفّر و گریزان میباشد ، امّا علّت تنفّر خردمندان از متکبر آن است که آنان شخص متکبر را کوچک میشمارند و نزد آنان اهمیت و ارزشی برای آنچه بدان تکبّر میکنند وجود ندارد چون او را بد اخلاق و از نظر ادب پست و بهرهاش از خوشبختی دائمی اندک است و دانشمندان میدانند که شخص متکبّر بر عیب خویش آگاه نیست و شخص متکبّر گر چه خردمندان را کوچک میشمارد و از روی تکبّر به آنان نمینگرد پس متکبّر در چشم آنان کوچکتر و از طبیعتشان دورتر میباشد ، و با این وصف چگونه قابل تصوّر است که خردمندان شخص متکبّر را ستایش و مدح کنند ، امّا بقیّه مردم عوام و دیگران که از متکبّر تنفّر دارند به این دلیل است که طبیعت آنان تمایل دارد به کسی که نسبت به آنان تواضع میکند و با سخن نرم و احترام و مهربانی و سود رساندن با مال و مقام و غیر آن ، آنها را به خود نزدیک میکند ، بویژه که بیشتر آنان به خاطر ناتوانی از آگاه شدن به عیب متکبّر عقیده دارند که ذاتا کامل است و قبول ندارند که کسی بر او برتری داشته باشد ، و روشن است کسی که نسبت به ایشان تکبّر کند و مقامشان را حقیر و خودشان را کوچک شمارد . احتراماتی را که یاد کردیم نسبت به آنان روا نمیدارد ، و هر گاه چنان باشد آنان بدو مایل نمیشوند و چون دلیلی برای ستایش ندارند آنان را نمیستایند و مدحی از آنها سر نمیزند چون علّتی برای مدح وجود ندارد پس امام ( ع ) در بیان این سلب کلّی راست فرموده است و خدا سرپرست توفیق است .
کلمه هشتم گفتار آن حضرت ( ع ) : لا برّ مع شحّ .
نیکی با بخل وجود ندارد .
شارح گوید : برّ در اینجا نیکی کردن است اگر چه گاهی بر حسب اشتراک لفظی صدق نیز از آن اراده میشود و شحّ . بخل توأم با آزمندی بسیار است .
تعریف بخل : جلوگیری از بخشش آنچه سزاوار است که به شخص مستحق بخشیده شود با آن که همه خواستار آنند ، و هر گاه چنان باشد باید بدانی که مقصود از « لابّر » این است که نیکی با بخل جمع نمیشود ، توضیح آن این است که نیکی بخشیدن بعضی از چیزهایی است که بخشیدنش لازم نیست ، و بخشیدن بعضی از چیزهایی که لازم نیست با نبخشیدن آنچه بخشیدنش واجب است ، محال است که در شخص عاقل جمع شود ، زیرا کسی که بخشش آنچه را واجب است از مستحق آن منع کند چگونه از او انتظار میرود که چیزی را که لازم نیست ببخشد . پس ثابت شد که این سالبه کلّی درست میباشد . و در این کلمه امام ( ع ) هشدار میدهد بر این که ترک بخل واجب است با توجّه به این که جز با ترک بخل ممکن نیست که انسان نیکی کردن لازم را انجام دهد ، و آنچه واجب جز با آن انجام نمیشود ( مقدمه واجب ) واجب میباشد .
اگر کسی اشکال کند که : گاهی بخل ملکهای طبیعی است و در سرشت انسان قرار دارد ، بنابر این بر طرف شدنش ممکن نیست پس از قدرت انسان بیرون است ، در نتیجه ترک کردن آن هم تکلیف و وظیفه انسان نمیباشد .
در پاسخ میگویم : تجربه گواه است که بر طرف شدن بخل ممکن است ، لکن نه یکباره بلکه بطور تدریجی و عادت کردن و گفتار خداوند در قرآن این مطلب را تایید میکند :
و آن که از بخل خویش نگهداشته شود پس آنان رستگارند ۱۵ . و آنان که بخل میورزند و مردم را به بخل کردن فرمان میدهند ۱۶ ، خداوند آنان را به حسد و بخل توأم با حرص و فرمان دادن به آن نکوهش کرده است ، و اگر بر طرف شدن بخل ممکن نبود هرگز نکوهش و کیفر بدان تعلّق نمیگرفت ، و خدا سرپرست توفیق است .
کلمه نهم گفتار آن حضرت ( ع ) : لا اجتناب محرم مع حرص .
دور شدن از حرام با آزمندی ممکن نیست .
شارح گوید : حرص کوشش زیاد در به دست آوردن اموری است که تحصیل آن ممکن میباشد حرص امری نسبی است که بر اساس گوناگون بودن امر مورد طلب در شرافت و پستی شایستگی ستایش و نکوهش در مورد آن نیز گوناگون میشود . پس اگر آنچه مورد خواست آدمی است چیزی شریف مانند به دست آوردن کارهای ماندنی و کمالات سعادت بخش باشد . حرص ورزیدن نسبت به آن کاری ستوده است ، و اگر چیزی پست مانند به دست آوردن چیزهای فناپذیر و لذّتهای خیالی دارای منقصت [ ۱۷ ] ( کاستی زا ) باشد حرصی نکوهیده است .
[ ۱۷ ] در نسخه ( ۱ ) به جای منقصه ، نقیصه آمده است . لکن قیومی در کتاب مصباح المنیر گفته است : « نقص نقصا از باب قتل یقتل است یعنی پس از آن که کامل بود ، چیزی از آن رفت و ناقص شد ، ( نقصته ) به صورت متعدّی به کار رفته است و در قرآن به صورت متعدّی آمده است آن جا که میفرماید : نَنْقُصها من اطرافها ، یعنی زمین را از هر طرفش کاهش میدهیم .
این لغت با واسطه متعدّی نمیشود ولی در لغتی ضعیف با همزه باب افعال و تضعیف ( تشدید ) باب تفعیل متعدّی شده است ولی در کلام فصیح عرب نیامده است .
و حرصی که در این کلمه به آن اشاره شده است آزمندی در به دست آوردن چیزهای نابود شدنی است مانند به دست آوردن و گردآوری مال و افزودن آن از هر راهی و به هر صورتی که ممکن باشد به این معنی که در به دست آوردن آن قانون عقل و آزادگی را رعایت نکند .
و از گذشته معلوم شد که حرص نکوهیده مستلزم طرف افراط از دو طرف فضیلت پاکدامنی است . چون مستلزم آن است که آدمی به طلب آنچه سزاوار نیست و عقل و دین آن را اجازه نداده است خارج شود . پس مورد طلب از موارد حرام میباشد و چون حرص نکوهیده در آدمی ثابت شد محقّقا بر او صادق است که ناگزیر در کار حرام افتاده است و از حرام پرهیز ندارد و به سبب آن از پاکدامنی بیرون و با خروج از پاکدامنی از دادگری نیز خارج میشود و در زمره گنهکاران قرار میگیرد و به همان دلیل است که امام ( ع ) بیشتر اوقات بازرگانان را نکوهش کرده و فرموده است :
بازرگان گنهکار است و گنهکار در آتش است مگر بازرگانی که به حق بدهد و به حق بگیرد ، پس گفتار آن حضرت ( ع ) : « بازرگان گنهکار است » اشاره به این است که بیشتر اوقات بازرگان از حرص نکوهیده خالی نمیباشد و با آن از ملکه پاکدامنی به طرف گناه بیرون میرود .
و گفتار آن حضرت ( ع ) : « جز کسی که به حق بدهد و به حق بگیرد » یعنی کسی که از آز تهی باشد که لازمهاش داشتن فضیلت آزادگی است و آن نوعی از انواع پاکدامنی میباشد ، و چون فرا گرفتن احکام دینی و آراسته شدن به آداب شریعت بیشتر اوقات از آن حرص نشأت میگیرد لازم است که دانش آن احکام را بر کوشش در بازرگانی مقدّم بدارد تا برای بازرگان آنچه در دین مجاز است از غیر مجاز مشخّص شود روایت شده که آن حضرت ( ع ) در بازارها میگردید و میفرمود :
ای گروه مردم فهمیدن و دانستن احکام آنگاه تجارت ، فراگیری مسائل دین ، سپس بازرگانی به خدا سوگند ربا در این امّت پنهانتر از حرکت مورچه بر روی سنگ سخت صاف میباشد .
و حضرت ( ع ) فرمود : هر که بدون آگاهی به احکام دین تجارت کند سخت به رباخواری میافتد ، منظور از ارتطام سخت در گل فرو رفتن است و از حضرت صادق ( ع )
روایت شده است که فرمود : هر که در دین خود فقیه و مسأله دان نشود و تجارت کند در کارهای شبههناک میافتد ، و همه اینها اشاره به این است که فراگیری احکام فقهی و آداب مربوط به دین مانع از آن است که مردم دچار حرص نکوهیده شوند و آنان را از فرو رفتن در شهوتها باز میدارد و نتیجه آن کار این است که دوری از کارهای حرام با آزمندی نکوهیده جمع شدنش محال میباشد .
کلمه دهم گفتار آن حضرت ( ع ) : لا راحة مع حسد .
با بودن حسد راحتی وجود ندارد .
شارح گوید : راحت آرامش یافتن از حرکتهای پر زحمت است چه زحمت حسی باشد و چه عقلی ، امّا حسد بر انگیخته شدن نیروی شهوانی است به آرزو کردن مال دیگری یا حالتی که دارد و این که آن مال یا حالت از دیگری بر طرف شود لازمه این کار به جنبش در آمدن نیروی خشم و ثابت ماندن و ادامه یافتن و زیاد شدن خشم است بر حسب زیاد شدن حال حسود که حسد بدان تعلّق میگیرد بدین جهت گفته شده : شخص حسود بر کسی که گناه ندارد کینه میورزد ، و آن خود نوعی ستم میباشد ، و چون حقیقت آسایش و حسد را تصوّر کردی باید بدانی که خواسته امام این است که توضیح دهد آسایش با حسد جمع نمیشود . و در این هنگام جمع نشدنشان آشکار است چون جنبش شهوت و اندیشه شخص حسود در این راستاست که حالت مورد حسد چگونه به دست آمده و چگونه از دارنده آن حالت زوال مییابد و لازمه آن جنبش ابزار و اعضای بدن برای زوال آن است که موجب میشود شخص حسود راحت نباشد و آنچه مستلزم نبودن چیزی است با بودن آن جمع نمیشود و گرنه اجتماع دو نقیض لازم آید و آن محال است . و باید بدانی که خردمندان اتّفاق نظر دارند که حسد علاوه بر این که پستی بزرگی برای نفس میباشد از وسیلههای بزرگ خرابی جهان است چون غالبا حرکت و تلاش شخص حسود برای نابود کردن صاحبان فضیلت و شرافت و اموال است که آبادی زمین به وجود آنان پایدار میباشد .
چون حسد به افراد فرومایه و درویش تعلّق نمیگیرد ، آن گاه در آن تلاشش کوتاهی نمیکند مگر این که آن حالتی که مورد حسد واقع شده از شخص مورد حسد بر طرف شود یا شخص حسود در ضمن حرکتهای قولی و عملی خود نابود شود . و بدان سبب گفته شده است :
کسی که به نعمت دیگری حسد میورزد جز به نابودی آن نعمت خشنود نمیشود ، و تا زمانی که بر انگیزاننده نیروی خشم پایدار باشد نیروی خشم در جنبش است و حرکت دهنده و بیشتر جایی که سخن چینی مؤثر است در برابر پادشاهان است چون سخن چین میداند که آنان قدرت دارند که اهداف او را تنفیذ کنند . و بر این باور است که سلاطین به پذیرش گفتار او نزدیکتر از دیگرانند زیرا نیروی شهوت و خشم بر آنان چیره میباشد ، و دلیل نیرومندی خشم و شهوت در آنان این است که تمرین کرده و بدان خو گرفتهاند و دلیل این که خشم را بیشتر به کار میگیرند آن است که قدرت دارند خواستههای نفسانی را که همان میلها و انتقامهاست اعمال نمایند پس جریان خشم در آنها تندتر میشود و از همان قدرت ملکه ، رهایی نیروهای شهوت و خشم بر ایشان حاصل میشود و بی خبری از مصلحتهای کلّی برای آنان نیز ملکه میشود ، و به همان دلیل بیشتر اوقات سخن چینی در آنان مؤثّر میافتد مگر کسی که خداوند به چشم عنایت بدو بنگرد تا خود را به آداب دینی تمرین دهد و با خو گرفتن به فضیلتهای اخلاقی تربیتش کند و در نتیجه مصلحتهای کلی و تدبیرهای اجتماعی را رعایت نماید . و افسار شهوت و خشم خود را به دست عقل عملیش بسپارد و بدان سو متوجهش کند ، فاولئک ما علیهم من سبیل و قلیل ما هم ، پس شهوت را بر آنان راهی نیست ۱۸ و آنان بسیار اندکند ، شهوت و خشم تنها بر کسانی مسلّط میشود که به مردم ستم میکنند و بناحق در زمین ستم روا میدارند ۱۹ و ظلم آنان سبب خراب شدن زمین میشود پس کشتهها و نسلها را تباه میکنند و خدا فساد را دوست ندارد [ ۲۰ ] .
پس دانستی که حسد از بزرگترین وسایل خراب شدن عالم است و بر تو روشن شد که شخص حسود اگر چه دیگران را به زحمت میاندازد لکن با آن جنبشهای روحی و بدنی و پیآمدهای آن که نکوهش و مذمّت دنیا و بدبختی کامل عقباست خود را نیز به زحمت میافکند و نتیجه آن جمع نشدن آسایش و حسد و ممکن نبودن آن است و این تحقیقی در مورد این سالبه کلّی امام ( ع ) بود ، و توفیق از خداست .
کلمه یازدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : لا زیارة مع زعارة .
نیست دیدن با بدخویی .
میگویم : الزّعارة با تشدید ( را ) بدی اخلاق میباشد ، و مقصود آن است که توضیح دهد دیدن حاصل نمیشود و صدق نمیکند در صورتی که با بدخویی باشد چه این که بدخویی از سوی دو دیدار کننده باشد یا از سوی یکی ، در این صورت آن دو ، ضدّ یکدیگرند .
توضیح مطلب آن است که دیدن راست و واقعی فقط میان دو دوست که با هم خو میگیرند محقّق میشود و دانستی که سر آمد همه اسباب خو گرفتن و انس ، خوشخویی است که با بودن آن معاشرت خوب و لذّت بخش است پس هر گاه به جای اخلاق پسندیده اخلاق ناپسند که مخالف آن است بنشیند بزرگترین عامل گریز طبیعت مردم از یکدیگر و سبب جدایی آنها میشود و در نتیجه موجب قطع شدن دیدار میگردد و دیدار آنان با یکدیگر را ناممکن میسازد ، بنابر این ثابت شد که دیدن با بدخویی جمع نمیشود .
در این کلمه امام ( ع ) هشداری است بر این که ترک بدخویی لازم است چون دیدار کردن افراد از یکدیگر موجب دوستی میشود و در دین مطلوب است و بدان امر شده و برای به دست آوردن محبّت به تداوم آن تشویق کرده است و چون دیدار با هم با تندخویی سازگار نیست از وجوب و امری که در مورد دیدار افراد با یکدیگر رسیده است نتیجه میگیریم که تندخویی منع شده و لازم است آن را ترک کنیم ، و خدا سر پرست توفیق است .
کلمه دوازدهم گفتار آن حضرت ( ع ) لا مروّة لکذوب .
برای شخصی که بسیار دروغگوست مردانگی نیست .
شارح گوید : مروت فضیلتی برای نفس است که به سبب آن بزرگی و علو شأن حاصل میشود و از افتادن در کار زشت مانع میشود تا از نکوهش و ناسزای راست ( ناسزایی که در مورد طرف ، صدق میکند ) بپرهیزد ، و دروغ گفتاری است که مطابق با واقع نمیباشد و کذوب ( بسیار دروغگو ) کسی است که به دروغ گفتن خو گرفته است ، و منظور از این کلمه این است که توضیح دهد مردانگی با عادت به دروغگویی جمع نمیشود و توضیح آن این است که چون دروغگویی از صفات پست و زشت میباشد و با مصلحت جهان مخالفت دارد و گاهی به آن که دروغ میبندد اموری را نسبت میدهد که ناخوش آیند است و به آن آگاهی ندارد در نتیجه سبب دوری افراد شود و عاملی گردد تا شرع و عرف آن را زشت شمارند و خو گرفتن بدان موجب میگردد تا در نفس ملکهای جایگزین شود که با آن جرأت پیدا میکند تا به کار زشت تظاهر نماید و کارش را پنهان نکند و نکوهش و دشنام راست و ملامت را تحمّل کند و از این که مردم به هیچ رو کارهایش را تصدیق نمیکنند باکی ندارد و به همان سبب گفته شده است : محقّقا شخصی که بسیار دروغ میگوید تصدیق نمیشود و مثل رایج در میان مردم عامی از آن نشأت گرفته است : هر که به راستگویی شناخته شد ممکن است دروغ بگوید ، و هر که به دروغگویی شناخته شده باشد ممکن نیست که راست بگوید .
ابو عبید گفته است : از چیزهایی که این مثل را ثابت میکند حکم خدا در مورد شهادت است که شهادت گنهکاران را مردود میداند ، و شاید که به حق و راستی شهادت دهند ، علاوه بر این لازمه آن جرأت یافتن به مخالفت با نهی شرعی و کم اهمیّت دادن به ترس و وعده عذاب است پس چنین شخصی بی شرم و پست نامیده میشود ناگزیر مروّت و مردانگی با آن مخالف میباشد چون ملکه افتادن در کار زشت و میل داشتن به آن با ملکهای که موجب بلندی و شکوه شود جمع نمیشوند ، و به همان سبب یکی از حکیمان گفته است : اگر خردمند دروغ گفتن را جز برای حفظ جوانمردی ترک نکند یقینا به آن سزاوار است پس چگونه ترک نکند با آن که در آن گناه و ننگ وجود دارد ، و آن دلیل بر این است که مردانگی با دروغ گفتن از میان میرود چه رسد به آن که به دروغ عادت کرده باشد . و باید بدانی که چون مردانگی از صفات کمال آدمی میباشد از چیزهایی است که طلب کردن آن واجب است و لازمه آن ترک کردن هر چیزی است که با کمال آدمی مخالف میباشد و آن عادت کردن به دروغ است علاوه بر این همه پیامبران و حکیمان راسخ در حکمت متفّقا و بطور جمعی دروغگویی را زشت شمرده و از آن نکوهش کردهاند و بازداشتن از آن را با کیفر دادن واجب دانستهاند و گفتهاند که دروغ مخالف با مصلحت عالم و از عواملی است که موجب خراب شدن آن میشود چون دروغگو اختیار نیروی عقلانیش را به فرمان شهوت و خشم خویش داده است پس آن را بر طبق طبیعت و میل خودشان برگرداندهاند یکبار به شهوت مایل میشود پس آز یا حسد او را به هیجان میآورد و با گفتار بیهوده به غارت مالها وا میدارد ، و یکبار به خشم مایل میشود و میل به کیفر گرفتن او را به هیجان میآورد و میل به انتقام او را به گفتار باطل که موجب خون ریزی در برابر شاهان و غیر آنان میشود میکشاند و روشن شد که نظام عالم به آن دو بستگی دارد ( مردانگی و راستی ) . اما نکوهش ، امام ( ع ) فرمود : دروغگویی سر چشمه دو رویی است به این دلیل که دروغگو از راستگویی که نوعی از انواع پارسایی است بیرون شده است چنان که شخص دور و از رشته ایمان بیرون میرود ، نفاق از گفتار عرب : نفق الیربوع هر گاه موش از لانهاش خارج شود گرفته شده است ، خداوند تعالی فرموده است : و چه کسی ستمگر از کسی میباشد که به خدا دروغ ببندد ۲۱ ، پس چه کسی ستمگرتر از کسی است که به خدا دروغ بندد ۲۲ و روز رستاخیز چهره کسانی را که بر خدا دروغ بستهاند سیاه میبینی ۲۳ .
خلاصه نکوهش از دروغ در کتابهای الهی و سنّتهای دینی و در میان مردم دنیا بیش از آن است که به شماره در آید ، و اگر نبود در آنها جز همان که یاد کردیم البتّه در زشتی دروغ کافی بود چه رسد که دروغ از بزرگترین عوامل محرومیّت از خیر همیشگی و نعمتهای آخرت میباشد چون کسی که به دروغگویی عادت کرد خود را به ملکهای آلوده کرده است که از آن پدید میآید و به سبب آن از خوابهای درست و الهامهای راست بی بهره میشود و صفحه نفس به آن ملکه سیاه میگردد و از پذیرش نقش حق و آراسته شدن به صیقلهای روحانی و نور گرفتن از انوار عالم بالا بازداشته میشود پس دروغ بزرگترین سبب خرابی دنیا و آخرت و علّت محروم شدن از خوشبختی دنیا و آخرت میباشد از انتخاب بد به خدا پناه میبریم و از کیفر آتش و دوزخ به او ملتجی میشویم .
کلمه سیزدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : لا وفاء لملول .
شخص ملول و خسته را وفا نیست .
شارح گوید : وفا ، فضیلتی نفسانی است که با آن کارهایی که مورد عهد و پیمان است بهتر به انجام میرسد و اقدام و مواظبت کردن بر آن کارها کاملتر میشود اگر چه رنج و زحمت بیشتری را باید تحمل کرد ، وفای به عهد و پیمان از بزرگی روح و شهامت و آزرم که از فضایل و کمالات است نشأت میگیرد چون هر گاه آدمی بتواند بزرگواری و وقار را به همراه داشته باشد و به کار بزرگ بپردازد و بر آن حریص باشد و انتظار داشته باشد که نام نیکی از او بماند از نکوهش و ناسزای راست به سبب افتادن در کار زشت پرهیز کند ناگزیر باید با وفا باشد ، و در مقابل صفت وفا صفت غدر و حیله گری وجود دارد و تقابل آن دو صفت از باب تقابل دو ضدّ یا تقابل عدم و ملکه است ، در نوع تقابل میان وفا و غدر بین دانشمندان اختلاف است .
امّا ملال : آن است که نفس از به پایان رساندن کارهایی که باید انجام دهد روی بگرداند و عواملی موجب این ملال میشود :
۱ ) بازی کردن نیروی واهمه با نیروی خیال و مشوّش ساختن اندیشه و مخالفت با عقل وقتی که نفس به کارها توجّه میکند و میخواهد آنها را شروع کند به این که چیز لذّت بخش یا سودمند دیگر را با خیالات دروغین بستاید که این کار از کاری که میخواهی به دست آوری برتر است در نتیجه تصمیمش را از حرکت در آن کار بر هم میزند یا آن کار را سست جلوه میدهد و معتقد ساختن او به این که انجام آن کار در هر وقتی که بدان مایل شوی آسان است و یا جز اینها در نتیجه او را از کار سودمند منصرف میکند و به بیهودگی میکشاند پس نیروها با پیروی از آن معطّل و از کار باز میمانند .
۲ ) ضعیف بودن ابزار و ناتوانی آن از حرکت یا ضعیف بودن نیروهای حرکت دهنده و ناتوانی آن از حرکت دادن پس به خاطر راحت طلبی از آن منصرف میشود چنان که این حالت در برخورد یا فکرهای زیاد عارض میشود پس نفس به شک و تردید در کارها عادت میکند و این حالت برایش ملکه میشود و غیر آن از اسبابی که مانع کار نفس میشود ، و ملول کسی است که ملکه آن انصراف و توجّه برایش حاصل شود و هر چه اسباب انصراف بیشتر عارض شود انصراف بیشتر است ، و چون آن مطلب را شناختی خواهی دانست که فضیلت وفای به عهد برای نفس ملول یافت نمیشود چون هنگامی که در شخص ملول این ملکه پیدا شد قدرت ندارد که کاری را تمام کند چه رسد به آن که کار را خوب انجام دهد و از آن مواظبت کند و در زمره خیانتکاران داخل میشود این حالت سبب میشود که در داد و ستدها طبیعت مردم از او گریزان باشد تا آن جا که اگر دارای شغلی یا رهرو راه دانش باشد او را ممکن نمیشود که به کمک شغل و داد و ستد که وسیله زندگی است به کار دنیا و آخرت خویش بپردازد و بدان برسد بلکه حالش بدتر از افرادی است که عمر را بیهوده سپری میکنند چون آنان از حرکتهای رنج آور در فراگیری آن راهها و صنعتها آسایش را به عنوان بهره به دست آوردهاند و در این کلمه هشداری است بر شخص ملول که درمان کردن نفس و کوشش در گشودن گره ملال واجب است بدین گونه که آنچه مخالف اسباب ملال و عادت کردن به آن است به دست آورد و آنها را تمرین کند تا بتواند ملکه وفا را به دست آورد . این ملکه وفا از فضیلتهای بزرگ است و در هر زبانی ستوده و در نزد هر خردمندی پسندیده است ، و هر انسانی بدان اقرار دارد اگر چه بهرهاش از انسانیّت کم باشد .
فضیلت وفا را در طبقات گوناگون مردم چون اهل روم ، حبشه ، نوبه ، و بسیاری از بردگان مشاهده میکنی .
غدر و حیله در تمام آنچه یاد کردیم در مقابل فضیلت وفاست یعنی در هر زبانی نکوهیده است و شنونده از ذکر آن گریزان است و بسیاری از بردگان از آن متنفّر میباشند و برتری چیزی پستی ضد آن را روشن میکند و خداوند در چند مورد قرآن دارنده فضیلت وفا را ستوده است ، خدای تعالی فرمود : و کسانی که به عهد خدا وفا میکنند و پیمان شکن نیستند ۲۴ . و فرمود : کسانی که هر گاه پیمانی ببندند به پیمانشان وفا میکنند ۲۵ ، و خدای متعال در امر کردن به وفا فرموده است : به پیمان خدا وفا کنید هر گاه پیمان بستید و سوگندها را بعد از محکم شدن نشکنید ۲۶ خداوند خود را در سخت رعایت کردن وفا ستوده و فرموده است : چه کسی به پیمان خدا از خدا وفادارتر است ۲۷ .
و خلاصه وفا از صفات کمال و فضیلتهای روحانی است که از بهره فراوانی برخوردار میباشد ، و توفیق از خداست .
کلمه چهاردهم گفتار آن حضرت ( ع ) : لا کرم اعزّ من التقی
[ ۲۸ ] . هیچ بخششی برتر و بزرگوارتر ازپرهیزکاری نیست .
شارح گوید : کرم آن است که نفس به آسانی مقدار زیادی مال را به اندازهای که شایسته است به صورتی شایسته در کارهای بزرگ و پرفایده ببخشد و آن نوعی از انواع فضیلت بخشندگی است ، و تقی در لغت به معنای ترس میباشد ، و در اصطلاح خاص ترسیدن نفس از آلوده شدن به پلیدیهای جسمانی و متصف شدن به ملکات پست میباشد و نیز به دور افکندن خواهشهای جسمانی و دور شدن و گریختن از آنهاست با پایداری کردن در برابر شیطانها و جنیّان که در قلّهها ساکنند و الهامهای کسانی که به انواع زیرکیها چنگ میاندازند که به بلندترین مقامها برسند این پایداری باید به اندازه معتدل و متوسّط باشد به گونهای که شایسته است و مطابق با قانون دین باشد و از قانونهایی که برای ریاضت کشیدن واقعی و چگونگی آن وضع شده است بیرون نباشد چون تجاوز کردن از کمال ، خود کاستی میباشد ، و عزّت : شکوه و بزرگی مقام است .
چون مطالب یاد شده را شناختی باید بدانی که همان گونه که کرم بطور حقیقت بر آنچه یاد کردیم گفته میشود همچنین گاهی مجازا گفته میشود و مقصود از آن بی میلی نفس و صرف نظر کردن آن از خواستههای جسمانی و کم توجّهی به لذّتهای حسّی است که در سرگرمی به آن بیم آن میرود که از قبله واقعی روی برگرداند این التفات از قبله حقیقی سبب خشم خدا میشود و قیدهایی که آنها را در حقیقت تقوا اعتبار کردیم به عنوان استعاره است . که برترین انواع مجاز میباشد ، آن قیود عبارتند از : « بسهولة منه و طیب » یعنی ترس نفس از آلودگی با طیب خاطر و آسانی حاصل میشود . مناسبت تشبیه آن است که شخص بخشنده چنان که مال فراوان را میبخشد و برای به دست آوردن کارهای بزرگ و پر فایده به اندازهای که شایسته است و به گونهای که سزاوار است از مال به آسانی جدا میشود همچنین شخص پرهیزکار از آن نظر که پرهیزکار است از لذّتهای حسّی و خواستههای جسمانی به آسانی صرف نظر میکند تا به کارهای بزرگ و پرفایده دست یابد این کارهای مفید لذّتهای عالی و خواستههای جاوید است به اندازهای شایسته و به گونهای که سزاوار میباشد مشروط بر این که با قوانین شرعی و اوضاع حقیقی مخالفت نداشته باشد و به خاطر این شباهت برتر و ملاحظه لطیف و ظریف امام ( ع ) بطور کلی از تقی تعبیر به کرم و بخشش فرموده است .
امّا توضیح این که تقوا عزیزترین چیزی است که نام بخشش بر آن اطلاق میشود که منظور از این کلمه هم همین است به این دلیل میباشد که شخص پرهیزکار از همه لذّتهای نیکوی حسّی میگذرد و از آن روی میگرداند و اگر چیزی از آنها را به دست آورد به این سبب که لذّت بخش است نمیگیرد بلکه به این خاطر که زندگی مادی بدان وابسته است تا آنجا که اگر زندگیش به چیزی که لذّت بخش نیست وابسته باشد آن که لذت بخش نیست با آن که لذّت بخش است نسبت به او یکسان میباشد . پس شخص بخشنده اگر چه مال میبخشد امّا مال جزیی از جزئیّات این لذّتهاست ، و گاهی بخشش او موجب به دست آوردن لذّتی است که فنا پذیر است و چه قدر فاصله است میان آن دو لذّت و جدایی است میان آن دو بخشش .
شعر :
هر گاه به آب دهانش تشنه میشوم
شراب را جانشین و عوض آن قرار میدهم
و کجا شراب با آب دهنش قابل قیاس است
لکن دل بیمار را با آن توجیه میکنم
[ ۲۹ ] بنابر این روشن شد که تقوا عزیزترین و بزرگترین بخشش است و از نظر مقام و درجه بزرگترین و بهترین صفات و از نظر مکان بلندترین آنهاست و صاحب تقوا کسی است که مشکلات راه هدایت را میگشاید هر گاه درهای راههای پستی را بر خویشتن ببندد .
بار خدایا رشته دلهای ما را در پاسخ دادن به دعوتت در اختیار بگیر تا به غیر تو توجّه نکنیم و بر دراندن پردههای در حرامهایت جرأت پیدا نکنیم ، و در نتیجه گامها پس از استواری در راه بلغزد و در اثر بازماندن از راهت بدی را بچشیم . پروردگارا دلهای ما را پس از آن که هدایتمان کردی منحرف مگردان و از نزد خودت به ما رحمتی بخشای محقّقا تو بسیار بخشندهای [ ۳۰ ] .
کلمه پانزدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : لا معقل احصن من الورع
[ ۳۱ ] . پناهگاهی محکمتر و رهابخشتر از پارسایی نیست .
میگویم : معقل و عقل به معنای پناهگاه و حرز است ، و حصن جایی است که در آن چیزی حفظ میشود ، و ورع در لغت به معنای پاکدامنی است ، و در اصطلاح دانشمندان عبارت است از این که آدمی ملازم کارهای زیبا باشد که کمال نفس در آن است چنان که پیش از این توضیح دادیم .
معلوم شد که ورع نوعی از انواع پاکدامنی است و امام ( ع ) لفظ معقل را که حقیقت در پناهگاه جسمانی است مجازا بر ورع اطلاق فرموده است این مجاز از باب استعاره و تشبیه میباشد .
مناسبت تشبیه این است چنان که شخص در پناهگاه از چیزهایی که میترسد محفوظ است و بدان از کیفر یا هلاکتی که میخواهد به او برسد پناهنده میشود همچنین ملازمت کارهای زیبا پناهگاهی است که نفس در دنیا از نکوهش و کیفر و در آخرت از کیفر شدن با شراره آتش ملکات پست و نابودی در روز رستاخیز پناه میبرد و چون بین کیفر اوّل و دوم به سبب تفاوت زیادی که در شدّت و ضعف میانشان وجود دارد مناسبتی نمیباشد ، بنابر این تفاوت میان دو دژ و فرق میان دو حرز مشخّص و روشن گردید ، و ثابت شد که هر کس به غیر ورع پناه ببرد به پناهگاه امنی پناه نبرده است و از فزع رها نمیشود و کیفر به او میرسد و سختترین عذابها را در مییابد و کسی که به دژ ورع پناه ببرد ترسی بر او نیست چون از خدا جز به خدا نمیتوان پناه برد ، و بر خردمند سزاوار است که پناهنده نشود جز به پناهگاهی که به او نفع برساند و دژی که مانع شرّ از او شود و گرنه آنچه را میبایستی در جای خود بنهد ننهاده است و از درجه خردمندان ساقط است ، و توفیق دهنده خداست .
کلمه شانزدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : نفاق المرء ذلّة :
دو رویی مرد خواری اوست .
شارح گوید : پیش از این حقیقت نفاق و این که از چه کلمهای مشتق است روشن شد ، امّا ذلّت خواری است که همان ستم پذیری و پاسخگویی به هر کسی میباشد و نیز روشن شد که ذلّت طرف تفریط صفت عدالت است ، و مقصود از این کلمه توضیح این مطلب است که نفاق از ذلّت سرچشمه میگیرد و توضیح آن این است که چون منافق از باوری به باور دیگری خارج میشود و وارد حالتی میشود که ورود در آن روا نیست خود دلیل بر آن است که نفس او در برابر چیزهای خیالی که بر آن وارد میشود و پاسخ دادن به وسوسههای شیطانی شکستن خورده است بلکه در برابر هر چه از این امور بر نفس او وارد میشود مقهور میباشد پس سبب میشود که در اعتقادات مخالف هم تردید کند یکبار از این عقیده و بار دیگر از عقیده دیگری پیروی میکند و این معنای خواری و پستی است ناگزیر این مطلب که دورویی مرد از خواری او نشأت میگیرد صادق میباشد و همچنین در نفس منافق این صفت پست که با آن از عدالت بیرون میرود تحقّق مییابد و موجب میشود که از پیمودن راه خیر و گردن نهادن در برابر اسبابی که خوشبختی جاوید میآورد محروم باشد ، محقّقا منافقان در پایینترین طبقه دوزخاند . [ ۳۲ ] و در این کلمه مجازی نیکوست در این که نام ذلّت بر سبب آن اطلاق شده و این از قویترین مناسبتهای تشبیه میباشد و لازمه آن هشدار بر این مطلب است که قطع کردن ریشه این صفت پست به وسیله کوشش و رسیدن به مقامی بلند با دست یابی به عدالت واجب است ، این عدالت حدّ وسطی است تا آدمی از آلودگی این صفت پست و آنچه لازمه آن است که دورویی و غیر آن میباشد سالم بماند ، و توفیق از خداست .
کلمه هفدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : الجزع أتعب من الصبر .
بی تابی دشوارتر از شکیبایی است .
شارح گوید : جزع دردی روحانی است که از تصوّر فقدان محبوب یا فوت شدن خواستهای عارض میشود ، و در مورد صبر روشن شد که فضیلتی برای نفس است که به وسیله آن در مقابل هوای خود مقاومت میکند تا مطیع لذّتهای زشت نشود و در گذشته آن را تعریف کردیم که پایداری نفس در برابر خواستهاش میباشد ، این گونه تعریف تعریف شئ به بعضی از لوازم ویژه آن است . چون مطالب یاد شده را شناختی باید بدانی که مقصود از این قضیّه توضیح این مطلب است که بی تابی زحمتش بر نفس از شکیبایی دشوارتر میباشد و تو با کمترین دقّت و اعمال هوشیاری و بازگشت به درونت میبینی که آن امری یافتنی و وجدانی است و بر آگاهی تو در درستی آن میافزاید در صورتی که به دو نتیجه بی تابی و شکیبایی دقّت کنی زیرا آدمی اگر در برابر خواسته نفسش مقاومت نکند تا از فرمانبرداری او در عادت کردن به بیتابی سالم بماند پیوسته در اندوه همیشگی و بی تابی درونی و بی صدا و سختی که از آن چارهای ندارد و رنج دائمی که دشوارتر از تحمّل آن چیزی نیست خواهد بود .
و اگر آن عادت نیکو را بفهمد به این که به هر چه مییابد خشنود باشد تا آن ملکه را به عنوان ملکه و اخلاق به دست آورد و در برابر خواسته آن مقاومت کند تا او را به غم خوردن بر چیزی که اندوه بر آن فایدهای بیشتر از رنج بردن ندارد همواره شادمان و آرزومند و خوشحال خواهد بود ، و نسبت رنجی که از شکیبایی مشاهده میکند به زحمت بی تابی مانند نسبت قطره به دریا میباشد و اگر تفاوتی نباشد جز این که زحمت بی تابی رو به فزونی و زحمت شکیبایی رو به کاستی است همان کافی است که تفاوت شدّت و رنج را در آن دو معیّن کند ( رنج و زحمت در شکیبایی اندک و در بیتابی بسیار است ) . اگر میپنداری که این شعور کامل نمیشود یا سودی ندارد به شعور و درک مردم در خواستهها و زندگیهایشان بنگر در این صورت ، شادی آنها را که از زندگیهایشان شادمانند با تفاوتی که در زندگی دارند و خوشحالی صاحبان حرفه را به حرفههایشان با این که مخالف همند میبینی ، و آن شادمانی را در هر طبقهای از آنان به دقت بررسی کن چون شادی هر یک از آنها به آنچه درآنند بر تو پوشیده نخواهد ماند ، این شادمانی تنها به خاطر نیروی درک و فهمی است که هر گروهی به خوبی روشن خود دارد و از دیر زمان بدان عادت و روشن خو گرفتهاند پس هر گاه صاحب فضیلت ملازم مذهبش باشد و ادراکش قوی و عادتش به آن طولانی باشد سزاوارتر به شادمانی از این طبقاتی است که در نادانیها فرو رفتهاند خرجش از آنها سبکتر و رنجش کمتر و بهرهاش از نعمتهای پایدار بیشتر میباشد چون او بر حق و آنان ناحقند ، او صاحب یقین و آنها در گمانند ، او دوست خدا و آنها دشمنان خدایند ، آگاه باش محقّقا بر دوستان خدا بیم و اندوهی نمیباشد ۳۳ . و اکنون که هدف شخص بی تاب و شکیبا روشن شد تو را در درست دانستن این قضیّه و صدق آن در شک و تردید نمیدانم ، و خدا سر پرست کمک است .
کلمه هجدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : الذّل مع الطمع .
خواری با طمع است .
شارح گوید : پیش از این معلوم شد که خواری همان پستی است که عبارت از مقهور شدن نفس و متأثّر شدن آن از اموری است که بر آن وارد میشود ، امّا طمع نیروی اشتیاق شهوت است به خواستن چیزی با این تصوّر که برای طلب کننده امکان دست یافتن به آن وجود دارد ، باید بدانی که طمع گاهی ستوده و گاهی نکوهیده است ، طمع ستوده آن است که برای به دست آوردن کاری ماندنی باشد از کارهایی که برای نفس کمال یا وسیله رسیدن به مال باشد ، و گفتار خداوند عزّ و جل به عنوان حکایت از ابراهیم خلیل ( ع ) بر این حمل میشود : و خدایی که من طمع دارم که روز جزا گناهم را بیامرزد ۳۴ و مانند آن ، و طمع نکوهیده آن است که برای به دست آوردن چیزی که سزاوار نیست به کار رود و آن افزون طلبی در مال فانی دنیاست و آنچه نفعش به آخرت بر نمیگردد ، و مقصود در این جا طمع به معنای دوّم است ، و هر گاه چنان باشد ناگزیر بایستی خواری ملازم با طمع باشد و لازم ، در وجود با ملزوم خود میباشد دلیل لزوم آن است که دو نیروی خشم و شهوت بر یکدیگر غلبه میجویند و هر کدام چیره شود نفس ناگزیر پیرو آن میشود در این هنگام آن نیرو را به دنبال خود میکشاند ، و چون فرض کنیم که نیروی شهوانی بر خداوند شهوت غالب گردد و در طلب قوی شود به اندازهای که شایسته نمیباشد ناگزیر است که عقل در دست آن اسیر باشد ، و بقیه نیروها از آن پیروی کند آن گاه به وسیله آن نیروی خشم مغلوب میشود و از حرکت برای چیزی که لازم است حرکت کند میایستد ، بنابر این خواری که لازمهاش از بین رفتن مروّت و مردانگی است محقق میشود .
در این کلمه هشداری است بر این که لازم است با پیروی نکردن از نیروی شهوانی و مغلوب ساختن آن صفت ، صفت پست طمع را رها کنیم ، و چون آدمی از صفت پست خواری گریزان است و میکوشد تا فضیلتهایی را که مخالف آن است به دست آورد همان فضایلی که کمال نفس در آن میباشد و رها کردن طمع وسیلهای برای به دست آوردن آن فضیلتهاست بنابر این واجب است از طمع و پیروی شهوت دست برداریم ، و خداوند سرپرست توفیق است .
کلمه نوزدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : الحرمان مع الحرص .
بی بهره شدن با آزمندی است .
شارح گوید : حرمان جلوگیری و منع بخشش است ، امّا حرص را پیش از این توضیح دادیم و حرص و حرمان دو لفظ مهملند لذا قضیّه از قضایای مهمله میباشد ، قضیه مهملهای که یقینی باشد حکمی جزیی است بنابر این میگوییم : چون که بخششها گاهی دنیوی و گاهی اخروی است ، و محروم بودن نسبتی است که حارم و محروم و محروم منه میطلبد ( یعنی طرف مقابل میخواهد ) پس حرمان بر منع بخشش اخروی و دنیوی صدق میکند ، جز این که مناسبتر با کلام امام ( ع ) این است که آن را بر منع موهبت اخروی حمل کنیم ، زیرا محروم بودن از موهبت اخروی لازمی از لوازم حرص است که ناپسند میباشد برای این که پیش از این روشن شد که هر که به لذّتهای دنیا روی بیاورد و در آن فرو رود با دست نیرومند شهوت به پستترین خواستهها کشانده میشود ، و لوح نفسش از نقش پذیری آثار عالم بالا باز بماند ، دیگر آمادگی پذیرش انوار قدسی را ندارد ، و هر که آماده کاری نباشد از آن بی بهره میماند و آن سبب محروم شدن و علّت فوت شدن نیکی است بی آن که کوتاهی یا کاستی در طرف فاعل باشد ، آنچه خوبی به تو رسد از طرف خداست و آنچه بدی به تو رسد از نفس توست ۳۵ ، چون از خواسته نفس پیروی کردی و آن را آماده دریافت احسان مولا نساختی ، و آنچه را در این مورد گفتیم در نظر بگیر که هر کس برای چیزی آماده نباشد از آن محروم میشود ، حریص را خواهی یافت که به جای به دست آوردن ماندنیترین لذّتها که حرص ستوده است به کارهایی مشغول میگردد که مخالف کارهایی است که شخص محروم و بدبخت بدان سرگرم میشود چون استعداد ندارد که برای لذّتهای پست و کمال خیالی جسمانی کار کند بنابر این قضیّه که : محرومیّت و بی بهره ماندن به خاطر آزمندی است صدق میکند البتّه صدق این قضیّه در مورد هر دو حریص محروم از هر دو طرف میباشد ( آن که در پی لذّتهای پست است و آن که در پی ضدّ آن است ) . گاهی این قضیّه بر حسب ظاهر و معمول به صورت دیگری نیز صدق میکند بدین گونه که حرص ورزی در جستجوی بخششهای دنیوی گاهی مستلزم محروم شدن طلب کننده است ، و چون گفتیم قضیّه مهمله است ممکن است آن را بر این مطلوب نیز حمل کنیم .
و توضیح آن این است که آزمندی ، لجاجت و پافشاری در سؤال را به همراه دارد و آن از اموری است که طبیعت شخصی که از او چیزی خواسته میشود متنفّر است چون لجاجت و پافشاری همراه با صفت پستی است که طبع آدمی از آن گریزان است و تولید ملال میکند ، تنفّر کینهای را که مخالف با میل به بخشش است همراه دارد ، بنابر این راست است که آز موجب محرومیّت میباشد و معلول در هستی با علّت خود همراه است ( معلول از علت هرگز جدا نمیشود ) . و هر گاه اندیشهات را در دریای گوهرهای سخن آن حضرت به شناوری و اداری خواهی دانست که سر چشمههای حکمت از آن دریا بر انگیخته شده و جوشیده است ، و دانش بیشتر دانشمندان نهرهائی است که از او سر چشمه گرفتهاند . شعر :
و هر گاه در کارهای مشکل داوری کند
حکمی میدهد که با وحی منزل مطابق است
کلمه بیستم گفتار آن حضرت ( ع ) : عبد الشهوة اذل من عبد الرّق .
بنده شهوت خوارتر از بنده زر خرید است .
شارح گوید : اثبات این حکم نیاز به توضیح دو مطلب دارد .
۱ ) بی تردید کسی که فرمانبردار شهوتش میباشد خوار است یعنی پست و فروتن خواهد بود .
۲ ) بدون شک خواری و جوابگویی بنده شهوت به شهوتش بیشتر از خواری بنده زرخرید و پاسخگویی او به مولایش میباشد . در مطلب اوّل ایرادی نیست چون اطاعت بنده شهوت از شهوتش و بندگی برای آن معنایی ندارد جز این که نسبت به آن فروتنی کند و در دست او ذلیل باشد . و ضرورت حکم میکند که هر کس مطیع چیزی باشد و برای آن فروتنی کند در دست او ذلیل است . مطلب دوّم نیز روشن است و توضیح بیشترش آن است که فروتنی بنده زرخرید در برابر مولایش و خواریش در برابر او از روی کراهت و بی میلی است بلکه به مقتضای تسلّط و غلبه مولا و ترس از آزار اوست .
بنابر این کارهایی که از بنده زرخرید سر میزند بیشتر اوقات موزون است ولی منظّم و کامل نمیباشد و با این حال خالی از شرارت و تنفّر طبع نمیباشد این شرارت در او به خاطر خستگی و یا بدجنسی ذاتی به وجود میآید به گونهای که مولا قادر نیست آن را ضبط و حفظ کند پس به آن فروتنی و پستی و خواری صدق نمیکند ، امّا فروتنی کسی که مطیع شهوتش میباشد و خواری او نسبت به شهوت گاهی او را تا این اندازه از حالت عادی خارج میکند که اگر در حال اطاعت شهوت قسمتی از پوست بدنش بریده شود آن را احساس نمیکند ، این را در نظر بگیر درباره کسی که شهوتش بر او غالب شده و شهوت به او فرمان داده تا به زنی زیبا برسد و آن زن او را نمیپذیرد و غیر آن از خواستههای نفسانی ، بنابر این چنین شخصی را مشاهده میکنی که بر اساس فروتنی و تسلیم در برابر شهوتش نفس خویش را خوار میکند و کارهایی که انجام میدهد استوار و محکم است بی آن که ملالت و نفرتی در او ایجاد نماید یا شکوه و مقام خود را در نظر بگیرد ، اگر چه کاری که شهوت او را بدان فرا میخواند زشتترین کارها باشد مثل این که دزد از جان و مالش در راه به دست آوردن ابزار دزدی و درست کردن آن میگذرد و با ابزار دزدی ، پنهانی در تاریکی شب بیرون میرود و وارد جاهای ترسناک و خطرناک میشود که دیگری یقین دارد که اگر به آن راهها برود هلاک میگردد ، با این حال مییابی که دزد به حکم شهوتی که دارد و اطاعت از خواستهاش ترسی ندارد و از هر چیزی جز دزدی غافل و بی خبر است ، و بسا میشود که به اسارت میافتد و بارها به نابودی نزدیک و دست یا پایش قطع میگردد و از دزدی باز نمیایستد مگر تا زمانی که عضو قطع شدهاش خوب شود آن گاه به همان دزدیش بر میگردد تا آن جا که اگر اعضای بدنش که با آنها دزدی میکند قطع شود به مقتضای شهوتش به دزدی ، در خیالش میگذرد که اگر برایش ابزاری باشد که با آن به شغلش برسد ( دزدی ) البتّه به آن کار بر گردد ، تمام آن کارها به خاطر اطاعت از شهوتش میباشد و این که در دست آن خوار و گرفتار است بطوری که آدمی یقین دارد که اگر بنده زرخریدی را که مدّت طولانی به او نیکی کرده است موظّف به کمتر و آسانتر از این کارها کند یا در وقتی که بر حسب عادت او را به کاری نمیگماشته است و بنده خود بدان کار میل نداشته باشد چون طبعش از آن گریزان است و در نپذیرفتن فرمان مولا پافشاری میکند .
و چون مطالب یاد شده را دانستی بر تو روشن میشود که خواری بنده شهوت چند برابر بیشتر از بنده زر خرید است و هر که آن دو را یکسان بداند انصاف را از دست داده و با عقلش به ستیز برخاسته است ، مقصود ارزنده و راز گفتار مختصر و پر محتوای امام ( ع ) ، همان است که گفته شد ، و در این سخن امام ( ع ) هشداری است بر این که چون شهوت آدمی را به پیروی و اطاعت شیطان و منحرف شدن از فرمانبرداری خدای رحمان فرا بخواند ، لازم است آن را مغلوب و مقهور ساخت . و فراوانند کسانی که ادّعای کمال و بزرگی دارند و عقل خود را کامل میپندارند و اگر صفت پستی یا نقصی بدو نسبت دهی خشمگین میشود و بدش میآید و از این که کمال و فضیلتی را از او نفی نمایی امتناع میکند ، چه رسد که گفته شود : او بنده مولایی است اسیر شیطان و فرمانبردار اوست و در اطاعت شیطان خود را به هلاکت افکنده است با آن که از ترقّی خود غافل است به پذیرش دستورات شهوت خویش اعتراف دارد و بدان سر گرم میباشد و نسبت به آنچه از او خواسته شده نادان است ، مگر با این اشاره لطیف آگاه شود که هر گاه چنین است که اگر گفته شود : وی بنده فلان شخص صالح است بدش آید و طبعش از آن متنفّر شود چون در بندگی خاکساری و خواری و کاستی وجود دارد پس چرا از شهوتش فرمان میبرد که کمال خواری و نهایت نقصان را برایش فراهم میآورد که این نقصان و خواری بیشتر از آن خواری و نقصانی است ( که از بندگی و بردگی انسانی متوجّه او میشود ) بلکه به خاطر منحرف شدنش از راه راست او را برای کیفری دردآور مهیّا میسازد و آیا این کار جز از نادانیش به فرجام کار و کمی عقلش سر میزند و علاوه بر این مصیبتهایی را به همراه دارد پس سزاوار است برای خردمند چنان که بدش میآید که گفته شود : فلانی بنده مولایی است از این که گفته شود : فلانی بنده هوای نفس است باید به طریق اولی بدش بیاید در نتیجه از پیروی شیطان به عقب بر گردد ، تا از اسارت او آزاد ، و مطیع دستورات خداوند شود و از کارش شرمنده گردد ، و هر که به عوض خدا شیطان را سر پرست خود بگیرد محقّقا دچار زیانی آشکار شده است ۳۶ .
کلمه بیست و یکم گفتار آن حضرت ( ع ) : الحاسد مغتاظ علی من لا ذنب له .
شخص حسود بر آن که او را هیچ گناهی نباشد خشمگین میباشد .
شارح گوید : قبلا حسد را توضیح دادیم ، و غیظ هم روشن است و در این جا مقصود آن است که برای شخص حسود در حال حسد ورزیش بر کسی که نسبت به او خطایی نکرده است غیظ را ثابت کند و توضیح آن این است که چون ماهیّت حسد را یاد کردیم در آن جنبش نیروی شهوانی و بر انگیختن آن را لحاظ کردیم سپس گفتیم که آن حرکت ، حرکت نیروی خشم را به همراه دارد و دوام و ثبات خشم که کینه نام دارد به دوام امری است که مورد حسد میباشد . چون آزاری را تصور میکند که از جنبش نیروی شهوانی در به دست آوردن چیزی که تحصیلش ممکن نیست و شخص مورد حسد آن را دارد حاصل میشود بنابر این مقصود از این قضیّه برایت آشکار میشود و آن مقصود ثابت کردن غیظی است که همان خشم حسد ورزنده درباره شخص مورد حسد میباشد امّا این که خشم حسد ورزنده ثابت میشود درباره کسی که گناهی ندارد ظاهر و آشکار است .
چون گاهی این امر اتّفاق میافتد بدین گونه که حسد ورزنده یکبار شخص مورد حسد را در حال معیّنی مشاهده میکند ، و گاهی حسد بر اساس شنیدن روی میدهد در این صورت گناهی وجود ندارد مگر نسبت به نعمت و حالتی که مورد حسد واقع میشود مانند گفته شاعر : گناهان مرا در نزد جمعی بسیار شمرده است و جز بلندی مقام و دانش بسیار مرا گناهی نیست [ ۳۷ ] و مانند گفتار امیر علیّ بن مقرّب در شکایت از قومش :
مرا جز خرد و برتری در علم گناهی نیست و گناهی جز بزرگی و خانه بلندی که در قبیله ربیعه دارم نمیباشد [ ۳۸ ]
کلمه بیست و دوّم گفتار آن حضرت ( ع ) : منع الموجود سوء الظّن بالمعبود .
نبخشیدن آنچه موجود است بدگمانی به خداوند است .
شارح گوید : جلوگیری از بخشش آنچه هست دلیل بخل است و آن ممانعت از چیزی است که بیرون کردن آن از مال سزاوار است به صورتی که بر حسب قانون شایسته باشد و رعایت آن در کامل شدن فضیلت پاکدامنی مؤثّر است ، امّا بدگمانی به خدا تصوّر کردن خداست به گونهای که سزاوار نیست ذاتا تصوّر شود یا ذاتش را دارای صفاتی بداند که واجب است خدا را از آنها منزّه بداند ( از قبیل منع فیض و بخل و غیره ) ، مقصود از این کلمه توضیح این مطلب است که از جمله اسبابی که موجب میشود مانع از بخشیدن موجود گردد و آن را در راهش خرج نکند و به کسی که استحقاق دارد نبخشد تصور نکردن آفریدگار روزی دهنده است به گونهای که سزاوار میباشد و تصور کردن اوست چنان که شایسته نیست ( مثل این که در روزی دادن او شک کند و غیره ) جز این که امام ( ع ) لفظ ملزوم را که بدگمانی است بر لازمش که منع موجود است از باب مجاز اطلاق کرده است ،
توضیح آن این است که صورت شایستهای که باید باور داشته باشد این است که مصرف کردن مال در راههای خودش او را مهیّا میسازد تا به مستحق بودن انسانهایی چون خودش معتقد شود و این که خدای او بخشنده و کریم مطلق است و بخشش عالی او به خاطر امری که از سوی او فوت شود توقفی ندارد و کاستی بر ذاتش عارض نمیشود بلکه مربوط به کامل بر یاران خود در دانش و غیر آن برتری یابد » و آنچه گفته ما را در این مورد که چاپ اول کتاب ناقص است . ثابت میکند این است که قصیدهای که بدان اشاره رفت که در چاپ دوّم هفتاد و دو بیت است در چاپ اوّلش جز ۵۷ بیت چاپ نشده است بی آن که اشارهای کند بر این که قصیده شامل شعر بیشتری است و شرح آن به دیدن هر دو چاپ و خواندن مقدّمه چاپ دوم موکول میشود .
بودن استعداد کسی است که احسان او را میپذیرد و آن را کامل کند به این که عقل را به کار گیرد تا هر چیز را به جای خود بگذارد ، ( یعنی قابلیّت قابل ، شرط در احسان و انعام خداست مترجم ) .
پس هر گاه آن عقیده را از دست بدهد لازمهاش آن است که خدا را آن گونه که سزاوار است نشناخته است ، و هر که خدای را آن طور که شایسته است نشناسد تصوّر او خالی از این نیست که خدا را به حالاتی که شایسته بخشندگی او نیست متّصف گرداند و او را به صورتهایی که با کمال جود او سازگار نیست وصف کند مثل این که خدا را به پادشاهان دنیا و ثروتمندان تشبیه کند آنهایی که بخشیدن و نبخشیدن و بالیدن به گردآوری مالها و زیادی و ذخیره کردن آن نسبت داده میشوند ، و با کاستی و نبودن آن زیان میبرند ، محقّقا از صفات اینان و عادتهای جاریشان گردآوری مالهایی است که پایداری منصبها و کارهایشان به آن بستگی دارد ، و محروم کردن بسیاری از افراد مستحق و توجّه نکردن بیشتر آنها به درویشان و تهیدستان و این تشبیه ذات حق به انسانهای یاد شده بدگمانی به اوست چون اعتقادی خلاف واقع میباشد و لازمهاش پیروی کردن نفس امّاره به بدی است که حکم میکند مال همان کمالی است که سزاوار است آن را طلب کرد و به دست آورد ، و نتیجه کارهایی است که لازم است به دست آید و بطور کلی بخشش برای کسی که مال را محترم و عزیز میدارد موجب فقر و نیازمندی است و روا میدارد که به شخص مستحق چیزی ندهد و به کسی که آمادگی کمال را دارد کمال نبخشد همه اینها نشأت گرفته از درست نشناختن خداست و این که خدا را به گونهای تصوّر کرده که شایسته نمیباشد این تصوّر موجب منع کردن موجودات فانی و بستن راههای خیرات همیشگی است و مانع از بالا رفتن به مقامات والاست ، و هر کس شیطان همنشین او باشد بدهمنشینی است ۳۹ و آنان را چه شده است اگر به خدا و روز قیامت ایمان میآورند ۴۰ . به وسیله تصوراتی که مناسب با خواسته دستورات دینی است و از آنچه خدا روزیشان کرده است انفاق میکنند ۴۱ مطابق آن مناسبتهای عقلی « و خداوند به آنان داناست ۴۲ » و به تفاوت درجاتشان آگاه است و نیز درجات استحقاق آنها را میداند پس فرو میفرستد به اندازهای که میخواهد ۴۳ همانا او استوار کار و داناست ۴۴ . و در این کلمه اشاره است به این که کوشش در به دست آوردن شناختن ممکن که در خور خداوند باشد واجب است تا با آن شناخت سلامتی از صفت پست بخل را که موجب محرومیّت در دنیا و آخرت است به دست آورد ، و خدا سر پرست توفیق است .
کلمه بیست و سوّم گفتار آن حضرت ( ع ) : العداوة شغل القلب .
دشمنی ورزیدن موجب بازداشته شدن دل از کارهاست .
شارح گوید : معنای عداوت و دشمنی قبلا روشن شد و آن صفت پستی است که در مقابل فضیلت صداقت میباشد و دو صفت ضد و در مقابل هم میباشند ، امّا ثابت کردن آنچه از این کلمه قصد شده است این است که دشمنی قلب را ناراحت میکند و موجب خشم پایدار است . و معلوم شد که خشم جنبش نفس است که به سبب میل به انتقام گرفتن خون دل به جوش میآید ، و هر گاه خشم ، ثابت و همیشگی باشد آن جوشش در هر زمان و لحظهای تازه میشود و رنجش و کار بزرگی برای قلب است که او را از بقیه کارهای واجبش منصرف میکند ، و اگر خواستی آن را با نظر دیگری دقیقتر از این نظر بر مطلبی که دقیقتر از این معنی است حمل کن و آن معنی این است که دانستی در اصطلاح عارفان گاهی از قلب به نیروی عقلانی که محلّ علوم کلی است تعبیر میشود آنگاه دانستی که دشمنی کینه راستی است که شخص با آن میکوشد وسایلی را که شخص مورد کینه را میآزارد جمع کند و هر گاه چنان باشد شغل بودن دشمنی برای قلب روشن است چون همت گماشتن نفس به جمع کردن اسباب آزار شخص مورد بغض و به دست آوردن آن اسباب و اندیشیدن نفس در چگونگی به دست آوردن آن و چگونگی رهایی و سالم ماندن از مکر و حیله دشمن و دوری از آن شغلی است که قلب را سرگرم میکند و از توجّه کردن آن به هدفهای درست که کوشش در آنها واجب است منصرف میسازد ، و چون راز این کلمه بر تو آشکار شد باید بدانی که این کلمه هشدار بر رها کردن این سرگرمی قلب است و رها کردنش آن است که ریشه این سرگرمی را که دشمنی است قطع نمایی چون دشمنی صفت پستی است که بودنش مستلزم نبودن فضیلت صداقت است که صداقت موجب متحّد شدن با واحد حقیقی است و آن سبب خوشبختی دنیا و آخرت میباشد .
کلمه بیست و چهارم گفتار آن حضرت ( ع ) : لا حیاء لحریص .
حریص را حیا و آزرم نیست .
شارح گوید : معلوم شد که حیا محصور کردن نفس است از ترس آن که به کارهای زشت دست نزند و به خاطر پرهیز از نکوهش و ناسزای راست است ، و حرص نکوهیده همان تلاش زیاد در به دست آوردن امور نابود شدنی است مانند به دست آوردن مال و جمع آن و کوشش در به دست آوردن لذّتهای حاضر خیالی که در حقیقت دفع بیماریهاست ، و چون این دو معنی را تصور کردی بر تو آشکار میشود که چرا میان آن دو ضدیّت وجود دارد چون کسی که در به دست آوردن مال و لذّت بکوشد از خشکی و درشتی صورت که با آن قدرت بر نزاع و دشمنی و لجاجت در وقت خرید و فروش و جز آن از تصرّفات را دارد ، جدا نمیباشد ، و هر گاه چنان باشد از انجام دادن کارهای زشت بیمی ندارد و او را از نکوهش پرهیزی نباشد ، و به دشنام و ناسزا اهمیّتی نمیدهد ، و لازمه آن بی حیایی میباشد بی حیایی بطور کلی از حرص منبعث میشود ، و چون حیا و حرص با هم قابل اجتماع نیستند و دانستی که حیا فضیلتی است که از شاخههای عفّت و پاکدامنی است و عفّت جزیی بزرگ از اجزای عدالتی است که به وسیله آن دو نیروی عملی و نظری انسان کامل میشود . ای برادر بر تو واجب است که از حرص دوری کنی پس از آن که بر همراه داشتن فضیلت حیا حرص ورزی و حیا را محافظت کنی اگر در تو موجود است و اگر موجود نیست پس باید حرص تو بر این باشد که چرک حرص را از وجودت بشویی تا حیا را به دست آوری ، خدا ما و شما را بر آنچه موجب نزدیکی به او میشود توفیق دهد ، همانا خداوند بخشنده و کریم است .
کلمه بیست و پنجم گفتار آن حضرت ( ع ) : البخل جامع لمساوی العیوب
[ ۴۵ ] . حسد تمام عیبهای بد را در خود گرد آورده است .
شارح گوید : ماهیّت بخل را قبلا شناختی ، و منظور از مساوی عیوب عیبهای زشت میباشد و پیش از آن که منظور امام ( ع ) را توضیح دهیم درجات بخل را که چهارتاست یاد میکنیم :
۱ ) جلوگیری از آنچه سزاوار است به مستحقی که غیر خود اوست داده شود این حالت پایینترین درجات بخل است .
۲ ) جلوگیری آنچه سزاوار است به مستحق بخشیده شود و آن مستحق شخص خودش میباشد و این سختتر از اولی است ، چون خودداری از بخشش به خودش که طبعا باید خود را بر دیگران از این نظر برتری دهد سختتر از نبخشیدن به دیگری است چون مالی را که از بخشیدنش ممانعت میکند و در به دست آوردنش کوشیده است جز برای خودش نبوده .
۳ ) منع از بخشش آنچه سزاوار است دیگری به غیر او که مستحق است ببخشاید و این سختتر از دوّمی است ، زیرا دوستی او نسبت به آنچه که خیال میکند مالک اوست آسانتر از منع کردن چیزی است که مالک آن نیست چون تصوّر بهره بردنش به آنچه مالک است ممکن است . امّا این تصوّر در مورد چیزی که مالک نیست وجود ندارد ،
۴ ) منع کردن از بخشش آنچه برای دیگری شایسته است به مستحقّی که خود اوست ببخشد و این سختترین درجات بخل است و دارنده آن دورترین مردم از تراوش خیر از اوست ، زیرا این مرتبه ، آن سه مرتبه اول را نیز در بر دارد با مقداری بیشتر چون سزاوارترین مستحق را از چیزی که دورترین اشیا از ملک اوست منع کرده است ، درجات یاد شده درجات بخل بود ، امّا موجبات آنها چیست ؟
باید بدانی که سبب درد و درجهای که در آن مالش را از خودش و دیگری منع میکند بیشتر چیزی که در آغاز به نظر میرسد ترس از درویشی است و پرهیز از نیازمندی به کسی میباشد این حالت نشأت گرفته از بدگمانی به خداست چنان که پیش از این دانستی تا این که بر حسب تکرار و عادت ملکه و اخلاق شود در این موقع با منع کردن رعایت آن اسباب برایش نمیماند و به قلبش هم خطور نمیکند بلکه آن جلوگیری کردن طبیعت او میشود ، و امّا در آن دو درجه باقی که در آنها مال دیگری را از خود و دیگری منع میکند برای این است که چون آن ملکه یاد شده برایش حالتی شده و برایش به صورت اخلاق در آمده وقتی میبیند دیگری بخشش میکند به حکم نیروی واهمه فرض میکند که او خود بخشش مینماید و آن را انجام میدهد در این صورت از آن فرض نفرت طبیعی بدو ملحق میشود که با آن نفرت به زشتی آن بخشش از بخشندهاش حکم میکند و دوست دارد که نبخشد تا مطابق طبیعتش باشد و پیوسته سرزنش به گوشش میزند و او را به تجاوز کردن از اندازهاش که لازم است در همان حدّ توقف کند و مانند آن نسبت میدهد از اموری که طبیعتش را متنفّر میکند تا دیگر بار . چنان بخششی نکند و در آن زیاده روی ننماید و هر گاه آن را شناختی پس میگوییم :
مقصود از این کلمه توضیح آن است که صفت پست بخل مستلزم صفات پست زشت میباشد و روشن شد که جنس صفات پست چهارتاست ، نادانی ، آز ، ترس ، ستم ، و ما توضیح خواهیم داد که این چهار صفت پست لازمه صفت پست بخل میباشد و در جای خودش موجود است ، امّا جهل که مقصود ما از آن در این جا جهل مرکّب است به این دلیل است که بر تو معلوم شد شخص بخیل قصورش از خداوندش این است که او را به حالات و صفاتی متّصف میکند که سزاوار جود او نیست و به کمال وجود او ملحق نمیشود این حالات عبارتند از تشبیه کردن او به مخلوقاتش که از مال و ثروت بهره میبرند و از نبودن آنها زیان ، این عقیده اعتقادی خلاف واقع است و حقیقت جهل مرکب همین است ، امّا طمع عبارت از چیره شدن حرص بر جمع کردن امور لذّت بخش برای بدن و فرو رفتن در آنهاست و بیرون شدن از آن به آنچه سزاوار نمیباشد .
و پوشیده نماند که لازمه بخل چیره شدن حرص است در گرد آوری امور لذّت بخش مالی و فرو رفتن در آن و بیرون شدن به اندازهای که نهی شده است ، و پیش از این دانستی که حقیقت ترس ترسیدن از چیزی است که شایسته ترس نمیباشد . و پوشیده نماند که شخص بخیل همیشه از درویشی میترسد و از پدید آمدن رویدادها در مالش ترسان است بطوری که نظیر آن ترس به غیر او نسبت داده نمیشود و آن ترس از چیزی است که شایسته ترسیدن نمیباشد ، زیرا آنچه خود را از آن نگهداری میکند بی تردید از اموری است که موجود است و فاسد و هر که بترسد از آنچه وجودش قطعی است و امیدوار باشد که فاسد نشود محقّقا از چیزی ترسیده است که ترس از آن روا نیست و آن عین جبن میباشد ، امّا در مورد حقیقت ستم قبلا دانستی که ستم رسیدن به مال زیاد است از جایی که شایسته نیست و بطوری که سزاوار نمیباشد و لازمهاش فزون خواهی چیزی است که برای خودش مفید است و کم خواهی برای دیگری است و پوشیده نماند که آن حالت لازمه بخل میباشد زیرا بخیل به این سبب که حرص و جهلش بر او چیره است ، از هر راهی در فزون خواهی میکوشد و به گردآوری مال از جایی که شایسته نیست میپردازد ، چون خیال کاذب او حکم میکند که آن فزون خواهی از امور شایسته میباشد . هر گاه ثابت شد که ریشههای صفات پست چهارگانه از بخل جدا نیست و در جای خودش موجود است صفات پستی که لازمه اوست نیز چنان است و در مییابی که دروغی را که سر آمد نفاق است از طمع عارض میشود هر گاه طمع او را در آنچه میطلبد به طرف آنچه شایسته نیست به گونهای ناپسند و نامطلوب خارج سازد مانند دروغها و حیلههای باطل و غیر آن و مانند جرأت و عادت کردن به غارت اموال و ریختن خونها و هلاک کردن جانها که از طبیعت ستم نشأت میگیرد ، و مانند روی گرداندن از آنچه انجامش واجب است مثل حفاظت از ناموس و دفاع از آن و کوتاهی کردن در آنچه قیام به آن سزاوار است مثل سیاستها و اجرای احکامی که اجرایش لازم است و اجرای آن لازمه بزرگ همتی است و قصور و کوتاهی کردن در آن امور جبن و ترس یاد شده میباشد و مانند نقصان نابود کننده که لازمه نادانی است و عیبهای زشت دیگر و خلاصه هر گاه در انواع صفات زشت و عیبهای بد بیاندیشی مییابی که همه آنها از این چهار صفت پست سرچشمه میگیرند . و شایسته است از این کلمه به خود آید و بر وجوب فراز از این صفت پست اقرار کند و صفحه نفس را از چرک آن بشوید تا از آنچه لازمه این صفات پست و زشت است و از عیبهای بدی که همراه آن میباشد سالم بماند پس برای به دست آوردن امور خوب ماندنی اهلیّت و شایستگی یابد به این امید که از افراد رستگار شود و خدا به سوی خانه آرامش فرا میخواند و هر که را خواهد به راه راست هدایت میکند ۴۶ .
کلمه بیست و ششم گفتار آن حضرت ( ع ) : کثرة الوفاق نفاق و کثرة الخلاف شقاق .
فراوان موافقت کردن نفاق است و بسیار مخالفت کردن دشمنی است .
شارح گوید : وفاق ، همراهی کردن در رایهای گفته شده و کارهای انتخاب شده است که از هدفها و تصمیمهایی که گاهی هم مختلف و گوناگون میباشد ، نشأت میگیرد ،
و نفاق را پیش از این توضیح دادیم و خلاف ، مخالفت کردن در نظریات مطرح شده میباشد و شقاق ، جدایی است و از شکافتن چوب است ، وقتی آن را به دو نیم سازند ، و در این جا دو حکم است ۱ حکم به این که همراهی زیاد دورویی است و مقصود این نیست که همراهی زیاد عین نفاق است بلکه مقصود این است که نفاق لازمه موافقت میباشد پس نام ملزوم را بطور مجاز بر لازم آن ( یعنی لازم بودن موافقت بسیار بانفاق ) اطلاق کرده است چون تقدیر این است که : همراهی زیاد لازمی از لوازم دو رویی است ، و آشکارتر از این آن است که بگوییم مضاف به خاطر معلوم بودنش حذف شده و مضاف الیه به جای آن نشسته است یعنی اصل آن [ لوازم النفاق بوده و لوازم که مضاف بوده حذف شده است ] امّا علّت این حکم این است که رأیها سخت با هم مختلف میباشند که بر حسب گوناگون بودن تصوّرات و نیکویی حدس و ضعیف بودن و راست و کج بودن خیال که از متفاوت بودن مزاجها نشأت میگیرد تمام شدنی نیست تا آن جا که برای بیشتر مردم رایهایی مییابی که در آن مستبدّ میباشند و همراهی هیچ کس با آنان در آن رایها تصوّر نمیشود و اگر موردی هم موافقت صحیح با رای آنها الزامی باشد فقط در مورد احکام بدیهی یا برهانی است با این وصف این موارد نسبت به احکامی که سببش مخفی است کمتر میباشد ، پس از مختلف بودن رأیها در آن سالم میماند ، یا انکاری در آن یا تصوّری به صورت دیگر روی نمیدهد .
چون مطالب یاد شده را شناختی باید بدانی محقّقا کسی که همراهی و موافقتش در هر چه گفته میآید یا در آن مورد مشورت قرار میگیرد محال یا بسیار دور است که گفته شود : این موافقتهایش مطابق اعتقاد اوست و از نگرش او در نشانههای راست و مخالف بودن کارهاست و این مطلبی است که کوشش او بدان منتهی گشته است بلکه آنچه سزاوار است اعتقاد کنیم این است که موافقتهای او تنها نفاق و دورویی است چون به وسیله نفاق از طریق راستگویی بیرون شده و برونش با درونش مطابقت ندارد و دانستی که نفاق ، خواری و جذب شدن نفس و پاسخگویی آن و متأثر شدنش در برابر طرف مشورت و گوینده میباشد بویژه اگر در قدرت یا در علمش بزرگ باشد یا حالتی داشته باشد که سبب بزرگی او شود و لازمه این حکم هشدار بر واجب بودن پرهیز از موافقت زیاد میباشد چون از آثار صفت پست خواری و ستم پذیری است که طرف تفریط شجاعت میباشد زیرا از این بحث بر تو آشکار شد که چگونه بر این مطلب دلیل و برهان ترتیب دهی اینک ترتیب برهان چنین است . « موافقت بسیار نفاق است ، و نفاق ، خواری است » نتیجه میگیری که موافقت بسیار خواری میباشد ، امّا مقدّمه نخستین این قضیّه که از بحث ما روشن است ، و امّا مقدّمه دوّم قبلا توضیحش داده شد و از توضیح آن دو مقدّمه روشن شد که موافقت بسیار از لوازم نفاق است که آن خود از لوازم خواری است و لازم لازم هم لازم است یعنی موافقت بسیار لازم نفاق است و نفاق لازم خواری است پس موافقت بسیار لازم خواری میباشد و رهایی از آن ممکن نیست جز با شتاب کردن در درمان و شستن باطن از صفت پست خواری چون درمان این بیماریها ایجاب میکند که در مرحله اول ریشه اسباب بیماری را با عادت دادن نفس و اطاعت آن از چیزهایی که ضدّ آن اسباب است قطع کنی ، و امّا حکم دوّم ، این است که مخالفت کردن بسیار ، موجب دشمنی است و ملزوم آن میباشد و اطلاق کردن دشمنی ( ملزوم ) بر مخالفت بسیار ( لازم ) مجاز میباشد .
امّا دلیل این حکم این است که طبیعت مخالفت نیروی خشم را میجنباند و نیروی خشم آدمی را برای انتقامجویی از مخالفان به جنبش میآورد ، که این خود موجب دشمنی و کینه و دوری طبیعتهاست و هر گاه این حالت ریشه در طبیعتش داشته باشد پس به زیاد بودنش و نیز بیرون شدن از آن به آنچه شایسته نیست و وارد شدنش در آنچه سزاوار نمیباشد چه گمان داری با این که بر تو معلوم شد که انتقامجویی بر انگیزنده دشمنی است و از لوازم دشمنی مخالفت و جدایی است بنابر این میدانی که مخالفت بسیار سبب دشمنی میباشد چون علّت علّت هم علّت است ، باید بدانی که لازمه این دو حکم هشدار بر این است که در میان دو سوی افراط و تفریط حدّ وسطی که همان شجاعت است لازم میباشد علّت طرف افراط مخالفت بسیار است چون مخالفت در حقیقت از بی باکی سر چشمه میگیرد و آن اقدام کردن به کاری است که نباید بدان اقدام کرد ، و امّا طرف تفریط ، علت موافقت بسیار است که همان خواری میباشد چون آدمی با انجام دادن طرف اوّل دشمنی و مخالفتی به دست میآورد که سبب کینه ورزی است که آن هم مخالف با دوستی و یکی شدن در راه خدای تعالی است که آن هم موجب نازل شدن رحمت و برکت خداست . و با انجام دادن طرف دوّم بر صفت پست یاد شده و ملزوم آن دست مییابد ، و هر دو مورد نهی است ، پس بر خردمند است که در همان حدّ میانی ثابت بر خودش پایدار بماند بی آن که میلش او را به رفتن به یکی از دو طرف بکشاند و در نتیجه از هلاک شدگان محسوب شود ، و خدا سرپرست نگهداری از خطاست .
کلمه بیست و هفتم گفتار آن حضرت ( ع ) : البغی سائق الی الحین .
تجاوز آدمی را به هلاکت سوق میدهد .
شارح گوید : بغی به معنای ستم است ، و حین در این جا به فتح ( ح ) نابودی است ، و مقصود این است که ستم از عواملی است که نابودی زندگی ستمگر را فراهم میکند و هلاکتش را نزدیک مینماید ، امام ( ع ) لفظ سائق را مجازا و از باب استعاره بر ظلم اطلاق فرموده است ، و مناسبت تشبیه این است ، همان طور که سایق [ ۴۷ ] به سرعت با راه رفتنش به محلّ مقصود خود میرسد ستم ستمگر نیز موجب زود رسیدن او به اجل و مرگش میباشد ، امّا دلیل این حکم این است که ستمگر با ستم خویش از مردم چیزی را به زور میگیرد که کوششان تعلّق به نگهداری و کسب آن گرفته و نفوسشان حریص است بر این که آنها در اختیارشان باقی بماند و آن موجب لذّت و بهرهوریشان میشود و خیال میکنند که ملک آنهاست و بدان سبب برای تعرّض به او همتّهایشان را در آزاد کردن او و کوششان را در دفع و نابود کردن او از دو راه گرد میآورند ۱ مهیّا ساختن ستمگر دیگری یا شخص عادلی را بر علیه او ۲ با دستهای خودشان و یا با زاری کردنشان به درگاه خدا و خالی کردن دلهایشان و آماده کردن آن به وسیله دعاها و تضرع و زاری تا با نازل شدن کیفر سریع بر او دعاها مستجاب شود چنان که چگونگی آن طلب نزول عذاب و امکانش را دانستی ، بنابر این حرکت ستمگر در ستمش موجب میشود تا حرکت مظلوم را در کمک خواهی و خونخواهی به یکی از راههای یاد شده بر انگیزاند پس ستم ستمگر موجبی است که او را به مرگ خود میکشاند .
و چون نزدیکی به هلاکت برای مردم طبیعة مورد نفرت است و ستم سببی است که به هلاکت میکشاند بر تو ای برادر واجب است که آنچه لازمه این لفظ میباشد که همان هشدار بر وجوب ترک ستم است با چشم بصیرت بنگری ، و خصوصا پیش از این دانستی که ستم از بزرگترین و زشتترین صفات پست میباشد ، و خدا گامهای ما را در لغزشگاه گامها ثابت نگهدارد ، و جانهای ما را از پلیدی گناهان پاک کند ، او سرپرست بخشش و صاحب قدرت است .
کلمه بیست و هشتم گفتار آن حضرت ( ع ) : اوحش الوحشة العجب .
ترسناکترین وحشتها خودبینی است .
شارح گوید : وحشت تنفّر طبیعی است که برای حیوان از تصور کردن موجود موذی پدید میآید ، وحشت در مقابل انس است و تقابل آن دو تقابل دو ضدّ میباشد ،امّا عجب گمان دروغی نسبت به نفس است که خود را مستحقّ درجهای میداند که استحقاق آن را ندارد . و چون وحشت بر افراد خود به صورت تشکیک گفته میشود و مرتبه شدید و ضعیف دارد ، بنابر این روشن است که فرض قضیّه چنین است « بدترین درجات وحشت و دورترین آن از انس گیری خویشتن بینی است » و باید بدانی که خود عجب ، وحشت نیست پس باز گشت قضیّه و تقدیر به این است که « بدترین وحشت نتیجه خودبینی و لازم آن میباشد » و چنان که قبلا نظیر آن را توضیح دادیم ، امام ( ع ) لفظ عجب را مجازا بر وحشت اطلاق فرموده است ، چون مطالب یاد شده روشن شد گوییم : دلیل این که عجب موجب وحشت میشود این است که شخص خودبین هر گاه باور داشته باشد که او را بر دیگری برتری است اگر چه در بعضی حالات در این اعتقاد به خود دروغ بسته است امّا بیشتر اوقات از تصوّر آن درجه و لوازم آن و این خیال که نفسش بدان آراسته شده و از دیگران به سبب آن ممتاز است در وجود او لذّت ایجاد میکند ، در نتیجه به سرگشتگی و حیرت گرفتار میشود و بر دیگران ستم میکند و همنوعان خود را ناقص میپندارد چون میپندارد که تنها خودش آن درجه را دارد این تصوّر موجب میشود طبیعت مردم از او گریزان گردد و وحشت او از عجب دو گونه است .
۱ ) ما توضیح دادیم که فروتنی و نرمخویی و برای خود اظهار نقص کردن در کمال ، موجب ثبوت فروتنی میشود و طبیعت برادران را شاد و سبب تمایل طبیعت آنها به او میگردد . و موجب انس گرفتن و در نتیجه دوستی میشود پس گمراهی و خودبینی و آنچه همراه آن دو است که همان اضداد یاد شده است هر دو سبب تنفّر طبیعی است که لازمهاش جدایی و لازمه آن ، وحشت و بریده شدن از مردم و نبود محبت میباشد .
۲ ) کمال از نظر کمال بودنش برای نفس دوست داشتنی و خواستنی است ، پس آدمی ممکن است از حکم خیالی درباره خودش خالی باشد به این که مستحق کمالی باشد که برای دیگری وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد برای بعضی از افراد مردم میباشد مانند انسانی که به سبب صفای باطنش و راهنمایی خدای متعال بر عیبهای خود آگاه شود در نتیجه زیاده روی در خودبینی را بشکند ، و هر گاه چنان باشد پس شخص خودبین هر گاه گرفتار عجب شود و بر دیگری به خاطر این عقیده که بر او برتری دارد تکبّر کند آن دیگری هم ممکن است همان اعتقاد را داشته باشد ( یعنی معتقد باشد که بر او مزیّت و برتری دارد ) یا بر زشتی آن آگاه باشد چون میداند که این صفت از عیبهای زشت است و بنابر هر دو فرض آن خودبینی ، موجب نفرت میشود امّا درباره شخص اوّلی برای این است که تسلیم اعتقاد شخصی که خود را از او بزرگتر میداند در این جهت که در برتری و کمال یگانه است نمیشود چون کمالی که آن جا مورد اعتقاد است گاهی در نزد شخصی که بر او تکبّر شده بیشتر و در اعتقادش نافذتر است ، و چون تسلیم او نشود و ادعای کسی را که پافشاری در برتری دارد منکر گردد ناگزیر میان آن دو ترس و وحشت حاصل میشود ، و امّا درباره شخص دوّمی برای این است که عقل شخص خودبین و متکبّر را ناقص میداند و آن را از درجه اعتبار ساقط و این که در نظر او شایستگی و آمادگی برای همنشینی و انس و دوستی ندارد پس این است عواملی که موجب تنفّر طبیعی مردم از شخص خودبین میشود و بر عهده ماباقی ماند که توضیح دهیم که وحشت نشأت گرفته از خویشتن بینی بدترین درجات وحشت و دورترین آنها از نظر انس گرفتن است و توضیحش این است که نیرومندترین چیزی که از عوامل وحشت تصوّر میشود گاهی درمان عامل و سببش آسان و از ریشه برکندنش سهل میباشد چون از بزرگترین و نیرومندترین آن عوامل کشتن دوستان و اولاد و بریدن بعضی از اعضای بدن یا زدن درد آور و بیماری زاست ، پس نظیر این عوامل در نیرومندی و سبب ترس شدن کمتر یافت میشود با این حال درمان چنین وحشت آسان است یا به بخشیدن مالهای بسیار یا مدارا و نرمی یا بخشیدن قصاص و آن در کمترین و کوتاهترین مدّت انجام میشود .
امّا خودبینی گاهی درمان کردن و از ریشه کندنش ناممکن است و اگر ممکن باشد در کمال دشواری است و توضیحش آن است که علاج خودبینی در درجه اول به این است که آدمی نفسش را بشناسد و شناخت نفس مقامی بس بزرگ است که کمتر فردی بر آن مطلع میشود و چون آن را شناخت سزاوار است که بداند نفس عیبها و کاستیها بسیار دارد که اصلی و ریشهای است و این نیز مقامی است که در نهایت دشواری میباشد چون شمارش عیبهای نفسانی به وسیله آگاهی یافتن بر آنها و شکستن خیال نفس که خود را کامل میداند بطور کلی مشکل است پس از آن که نفس را به داشتن عیبهای بسیار شناخت [ شایسته است ] که بداند دانش در میان انسانها قسمت شده است و در هیچ یک از آنان به کمال نمیرسد جز با کمالاتی که برایش جمع میشود و هر که فضیلتش از دیگری باشد سزاوار است که خودبین نباشد و بر دیگری مباهات نکند و تمام این درجات اگر چه در واقع ممکن است جز این که درباره بسیاری از مردم ناممکن است و درباره بیشتر مردم تحقّقش سخت و رسیدن به آن دشوار میباشد ، و هر گاه چنان باشد وحشتی که از عوامل و اسباب وحشت پدید میآید همیشگی ، نیرومند ، سخت درمان میباشد به این لحاظ که درمان عواملش دشوار است پس قویترین و سختترین وحشت میباشد چون نیروی معلول از نیروی علّتش گرفته میشود بنابر این راز فرموده امام بر تو روشن میشود که « بدترین وحشت خودبینی است » .
ای برادر بر تو سزاوار است بعد از آن که بر راز این کلمه آگاه شدی ، به خود بیایی و متوجّه گردی که ترک خودپسندی و کوشش در ریشه کن ساختن آن بر تو واجب میباشد چون این صفت عامل بزرگی از عوامل نابودی است پس در ذهنت این چنین استدلال کن : خودبینی یک عامل از عواملی است که جلو استعداد نفس را برای رسیدن به کمالات سعادت بخش میگیرد و هر چیزی که چنان باشد ترکش واجب است و از شکل اول قیاس نتیجه میدهد که ترک خودبینی واجب میباشد ، مقدّمه اول ( صغرا ) با توجّه به آنچه بیان کردیم روشن است ، امّا مقدّمه دوم ( کبرا ) طلب کمال سعادت بخش واجب است و عواملی که مانع میشود از آمادگی برای طلب کمال ، با آن مخالف است پس ترک آن عوامل وسیله به دست آوردن واجب است و هر چه واجب جز با آن محقّق نشود و در قدرت مکلّف باشد ( مقدّمه واجب ) واجب است ، و تو پس از آن که کیفیّت ریشه کن ساختن عجب را فهمیدی میدانی که چه باید انجام دهی ، و خدا سرپرست موفقیّت ماست و راهنمایی ما به راه درست از اوست .
کلمه بیست و نهم گفتار آن حضرت ( ع ) : اذا قدرت علی عدوّک فاجعل العفو عنه شکرا للقدرة علیه .
هر گاه بر دشمنت توانایی یافتی پس گذشت از او را سپاسگزاری برای قدرت یافتن بر او قرار بده .
شارح گوید : منظور از این کلمه واداشتن بر فضیلتی است که عفو نامیده میشود و در اصطلاح دانشمندان در گذشتن از گناه نامیده میشود ، و در حقیقت ترک کردن بعضی از چیزهای واجب از روی اراده و اختیار است و شکّی نیست که این فضیلت مستلزم بسیاری از اخلاق خوب میباشد مانند بخشش و نجابت و کرم و همچنین فضایل دیگری را در باب دلاوری به همراه دارد مانند ملکهای که حلم نامیده میشود چون نفس صاحب عفو آرام و خالی از شرارت است به گونهای که خشم به آسانی آن را به حرکت نمیآورد و مانند تحمّل کردن سختی چون به کارگیری نفس برای گذشت به تدریج دلیل بر این است که او را نیرویی است که به وسیله آن ابزار بدن را با تمرین و خوب عادت دادن در کارهای خوب به کار میگیرد و غیر اینها از فضیلتهایی که هست ، دلیل این که حضرت ( ع ) آن را موکول به قدرت کرد این است که ظاهر شدن فضیلت بخشش برای نفس تنها بعد از محقّق شدن قدرت حاصل میشود بر حسب اعتقاد عفو کننده که هر وقت بخواهد کیفر بگیرد بر آن قادر است چه آن قدرت در واقع و نفس الامر موجود باشد یا نباشد ، و امّا پیش از آن اعتقاد ،
گذشت محقّق نمیشود زیرا در حقیقت بعضی از چیزهایی را که بر او واجب است ترک نکرده است چون وجوب انتقام محقّق نشده است ، امّا این که امام ( ع ) امر کرده است که گذشت از دشمن را سپاس توانایی بر عفو قرار دهد برای این است که قدرتی که خدا به او عطا کرده است نعمتی بزرگ میباشد و سپاس نعمت واجب است اگر چه این قضیه از قضایای اوّلیه نیست بلکه از قضایای مشهوره ستوده و ادب کردنهای خیر خواهانهای است که ادیان موافق آنهاست و رأی مردم در اصلاح زندگانی دنیا و امور آخرتشان متّحد است با این وصف برای سپاسگزاری و بویژه شکر نعمت بخش مطلق ، اثر بسیاری است چون شکر از عوامل نیرومندی است که نیروی عقلانی را در مداومت بر شکر مهیّا میکند تا آثار رحمت را بپذیرد و برای طلب نزول خواستهها به وسیله تضرّعها و دعاهای خیر اهلیت پیدا کند و هر گاه چنان باشد سزاوار است که عاقل چون بر دشمنش توانایی یافت بداند همانطوری که شکر ، نفس را آماده پذیرش خیرات یاد شده میکند عفو نیز چنان است چون عفو فضایلی را که یاد کردیم در بر دارد و به وسیله آن خیرات همیشگی را به دست میآورد به همین لحاظ امام ( ع ) لفظ شکر را به خاطر مناسبت بر آن اطلاق فرموده است و همان طور که واجب است برای به دست آوردن خیرات به وسیله شکری که چگونگی حصول آنها را از شکر توضیح دادیم بکوشد ، واجب است که در به دست آوردن فضایلی که عفو مستلزم آنهاست سعی نماید به این که بطور مستمّر بر عفو مداومت کند تا آن فضایلی که از نفس لازم میآید ظاهر شود ، پس اگر شخص عفو کننده عفوش را جایگزین شکر خدای تعالی کند که او را بر دشمنش توانایی داده این بهترین عوض میباشد ، و اگر میان آن دو ( عفو و شکر ) جمع کند راه خیرات را بیشتر جمع کرده است و مقصود امام ( ع ) از گفتارش « عفو از دشمن را شکری قرار بده برای توان یافتن بر دشمن » یعنی عوض شکر قرار بده چون حقیقت عفو ، خود شکر نیست ، و خدا سر پرست توفیق است .
کلمه سی ام گفتار آن حضرت ( ع ) : البخیل مستعجل الفقر یعیش فی الدنیا عیش الفقرا و یحاسب فی الآخرة حساب الأغنیاء .
شخص حسود به فقر نزدیک است ، در دنیا همچون درویشان زندگی میکند و در آخرت مانند ثروتمندان محاسبه میشود .
شارح گوید : حقیقت بخل و اقسام بخیلها را شناختی و امام ( ع ) در این جا برای بخیل سه حکم یاد کرده است :
۱ ) حسود به فقر نزدیک است و دلیلش این است که استعجال خواستن چیزی است که وقوعش حتمی است و این خواستن یا ذاتا ارادی است ، یا خواستنی است به جای امر دیگر که به سبب اخلاق پست عارض شده است ، و چون بخیل ناگزیر فقیر میشود به این سبب که مالش به یکی از دو شریکش منتقل میگردد همان طور که امام ( ع ) فرمود : برای مال هر مردی دو شریک است ، میراث بر ، و رویدادها نهایت آن فقر این است که از مال بهره نمیبرد و آن را در راههایی که باید خرج کند به مصرف نمیرساند ، و این نتیجه درباره شخص بخیل در مدّت وجود بخل بر حسب اقتضای اخلاق پستش موجود میباشد ناگزیر بخیل به فقر نزدیک است .
۲ ) شخص بخیل در دنیا مانند درویشان زندگی میکند ، این حکم نیز آشکار است ، چون نتیجه صفت پست بخل سختگیری بر خانواده در خرج و جمع کردن و نگهداری مال است و لازمه آن بخشش اندک است که مستلزم پستی زندگی و سوء تغذیه میشود که در واقع این حالت از خصوصیّات زندگی درویشان میباشد پس روشن است که بخیل در دنیا مانند درویشان زندگی میکند .
۳ ) این که بخیل در آخرت مانند ثروتمندان محاسبه میشود ، و حساب بنابر آنچه در دین وارد شده روشن است ، و اختلاف در بین متکلّمان در چگونگی انجام محاسبه مشهور است ، و در نظر جمعی دیگر شمردن صفات پست و صفات خوبی است که بر نفس وارد میشود از زمانی که روح به بدن تعلّق میگیرد و آنها با قلم علم الهی در لوح محفوظ ثبت میشوند ، و چون ثروتمندان کسانی هستند که مالها را جمع میکنند و امور مادّی که شایسته اندوختن نیست ذخیره کرده و میاندوزند و محاسبه آنان به خاطر زیادی ملکات پست که به سبب میل و عشق به مال دنیا بر آنان وارد میشود بدتر و خطرناکتر میباشد ، و شخص بخیل از نظر دوستی جمع مال و عشق به مال دنیا بدترین آنهاست ، ناگزیر مانند ثروتمندان محاسبه میشود . و چون این حقیقت را شناختی بر تو ظاهر میشود که یکی از اهداف این کلمه هشدار بر پرهیز از بخل ورزی است و دلیلش این است که خواسته خردمند و کمال کوشش در دنیا تنها به دست آوردن خوشبختی دنیا و آخرت است و بخل مستلزم آن است که یکی از آن دو حاصل نشود یا در دنیا چون بخیل در دنیا مانند درویشان زندگی میکند و از خوشی و سعادت دنیوی محروم است و یا در آخرت چون در آخرت همچون ثروتمندان محاسبه میشود ، و چون که از لوازم حسابرسی ثروتمندان خالی نبودن آنها از عذاب است و این عذاب به خاطر محبت مال و زینت دنیاست که در روحشان جایگزین شده است و در نهادن مال در جای خودش افراط و تفریط کردهاند ناگزیر شخص بخیل بیشتر از آنان استحقاق عذاب دارد و استعدادش برای حصول عذاب زیادتر میباشد و توفیق از خداست .
کلمه سی و یکم گفتار آن حضرت ( ع ) : لسانک یقتضیک ما عودّته .
آنچه به زیان دهی ( سخنان خوب یا بد ) همان را از تو میخواهد .
شارح گوید : اقتضا در این جا خواستن و میل به چیزی است و زبان همان گوشت مخصوص میباشد پیش از توضیح مقصود فایده وجودیش را ذکر میکنیم و میگوییم : پیش از این معلوم شد که یک انسان نمیتواند همه چیزهایی را که بدانها نیازمند است به دست آورد بلکه بناچار باید جمع بسیاری باشند برای این که بعضی از آنان به بعضی دیگر کمک کند تا هر یک به نیاز خود برسد و از لوازم ضروری این اجتماع نیازمندی است تا هر یک از آنان حاجتهای مطلوب رفیقش را که در دل دارد بشناسد ، و این شناسایی ناگزیر راهی دارد بنابر این لطف الهی اقتضا میکند که ابزار مخصوص و الفاظی که مرکّب از صداها و حروفی است که از این گوشت مخصوص به صورت خاصی پدید میآید وضع کند در این صورت دلیل نیاز حتمی به وجود زبان را شناختی که همان اظهار کردن اغراضی است که در نفس میباشد و چون مطالب یاد شده را دانستی میگوییم : چون الفاظ منحصرا در برابر تصوّر معانی ذهنی تصوّری و تصدیقی وضع شده است تا بر آنچه از آنها در ذهن یافت میشود دلالت کند و غالبا آن تصوّرها و تصدیقهایی که نفس قصد دارد از آنها تعبیر نماید از ملکات فاضله یا پست صادر میشود ، ملکات فاضله همان صورتها و اخلاق پسندیده و عقاید درست است به گونهای که در تعبیر از آنها قصد اصلاح کردن کار دنیوی یا اخروی را دارد .
و ملکات پست ، ضدّ ملکات فاضله است که در ذهن نفوذ کرده به گونهای که مقصود از تعبیر کردن آنها فقط آزار دادن دیگری و سخن بدو ناروا گفتن و دشنام و نفرین و غیبت کردن و جز آن میباشد پس هر گاه از ملکاتی نشأت بگیرد بیتردید حضور دائمی در ذهن دارد و در نتیجه تعبیر لفظی از آنها بیشتر است و به علّت تعبیر زیاد از آنها و تکرارشان در وجود زبانی ، و تعبیر کردن زبان به عبارتی که بر آن الفاظ دلالت میکند ، برای زبان تأثیر پذیری و فرمانبری از مواضع و مرکز آن الفاظ حاصل میشود در نتیجه الفاظ زشت از دیگر الفاظ بر او آسانتر و سبکتر میآید و بر اساس آن عادت و فرمانبری به آن عبارت میل طبیعی پیدا میکند و این همان در خواستی است که زبان بدان عادت کرده است اگر عادت خیر کرده باشد خیر است و اگر عادت بد کرده باشد بد است [ ۴۸ ] اگر چه اقتضای حقیقی تنها همان اقتضای نفس برای آن تصورها و تصدیقهایی است که سر میزند از ملکهای که برای نفس حاصل شده لکن چون مقصود از این کلمه هشدار بر زشت بودن سخن زشت و منع از دارا شدن اخلاق و تمایل به چیزی است که شایسته نیست به آن تکلّم شود و هشدار بر سخن نیکو گفتنی است که سودمند باشد و فرمان به ملازمت سخنی که گفتن آن نیکو و شایسته باشد ، و این خوبی و بدی و فرمان و منع از چیزهایی است که در اعتقادها نفوذ و دلها بر آن پیچیده شده جز این که گاهی بر اثر علّتی از آن غفلت میشود و نیاز هست که شنونده را هشدار دهند بر آنچه احتمالا هوایش بر آن چیره شده است در نتیجه از سخن گفتن به کلمات زشت بر گردد ، ناگزیر امام ( ع ) تنها خواهش زبان را به سخنانی که عادت کرده بیان فرموده است ، نه غیر آن و توفیق دهنده خداست .
کلمه سی و دوّم گفتار آن حضرت ( ع ) : لا صحّة مع النّهم .
با زیاده روی در غذا سلامتی نخواهد بود .
شارح گوید : نهم میل بسیار به غذاست و آن جزیی از اجزای طمع است چون طمع عبارت از طرف افراط در فضیلت نیروی حیوانی است که همان نیروی شهوانی است و آن را قبلا شناختهای ، صحّت و سلامتی است و منظور اصلی در این جا هشدار بر واجب بودن ترک صفت پست زیاده روی در غذاست به این دلیل که سلامتی با پرخوری جمع نمیشود و تندرستی از بزرگترین و مهمترین امور است و واجب است آنچه با آن قابل جمع شدن نیست ترک شود . توضیح این که سلامتی با پرخوری جمع نمیشود این است که همه پزشکان اتّفاق نظر دارند که پر شدن معده از غذا بیش از آن اندازه که برای ساختن بدن لازم است بیماریهای فراوان و ترسناکی تولید میکند که وقتی معده زیاد پر باشد بدن به یکی از آنها دچار میشود و ما چند نمونه از بیماریهایی را که پزشکان یاد کردهاند ذکر میکنیم .
۱ ) تبهای مرکّب به خاطر عفونت بیش از یک خلط از اخلاط بدن .
۲ ) از میان رفتن هضم غذا به سبب تخمه و فاسد شدن غذا .
۳ ) هیضه ( قی و اسهال ) چون غذا به سبب زیاد بودن و بد بودن کیفیّتش فاسد میشود .
۴ ) برگرداندن غذا از راه گلو که عامل آن پرخوری و زیادی غذاست .
۵ ) نقاهتی که از پر شدن معده به خاطر زیادی غذا و تولید کردن فضولات غلیظ پدید میآید .
۶ ) مسدود شدن منفذها به سبب وجود غذاهای زاید غلیظ .
۷ ) سرد شدن معده و مرطوب شدنش به سبب زیاده روی در غذا و نوشیدنی .
۸ ) نفخ معده و عامل آن خلط غلیظی است که از امتلا حاصل میشود و در رگهای زنندهای که در ریه است جایگزین میگردد .
۹ ) تولید عرق النساء که خلط غلیظی است و از امتلای خونی یا بلغمی پدید میآید .
۱۰ ) سفت شدن سر بندهای استخوان و بسته شدن آنها به سبب خلط غلیظی است که بدان ریخته میشود و دشواری تحلیل آن . اینها بخشی از بیماریهایی است که از پر بودن معده و تداخل در غذا پدید میآید پس پرخوری اگر چه از یکی از این بیماری و امثال آن خالی است لکن از دیگری خالی نمیباشد ، و اگر در مدّت کمی از آن بیماری خالی باشد از علّت نزدیکش خالی نیست و بزودی در پی سبب قریبش میآید ، و حاصل شدن آن یا سببش در بدن بیماری است ، و همه آنها با سلامتی سازگار نمیباشد .
تنبیه باید بدانی که ممکن است منظور از تندرستی سلامتی نفس از بیماریهای روحی باشد که به سبب پرخوری عارض میشود به دلیل این که حسّ و استقرار دلالت میکند بر این که پر بودن شکم زیرکی را از بین میبرد [ ۴۹ ] . چون حواس به خاطر بخارهای فراوانی که از تخمه متصاعد میشود کند میگردد و نیز دلیل بر این است که نازکدلی را بر طرف و موجب سنگدلی میشود و تمامی این امور در خوبیها را بر روی نفس و روح میبندد و آن را به سیاهی صورتهای جسمانی میآلاید و مانع آمادگی برای پذیرش رحمت میکند و آن بیماری بزرگ ( روحی است ) که بزرگترین بیماری جسمانی در برابر آن کوچک و ناچیز است و آن با سلامتی نفس منافات دارد در این صورت پرخوری با تندرستی بطور کلی مخالف و با اقسام سلامتی تضادّ دارد .
پس ای برادر به دیده انصاف بنگر که دیگران ( غیر علی ( ع ) ) را در برابر دریای وجود او نهرهایی مییابی بلکه شب پرگانی هستند که در روز ظاهر شدهاند ( در برابر خورشید نمودی ندارند ) آیا آب اندک با دریا قابل مقایسه میباشد ؟ و هر گاه اسرار این کلمه را با باقی سخنان آن حضرت در این مورد بنگری محقّق میشود که او از علم طبّ بر اموری مطلع شده است که پزشکان دانا بر آن مطلع نشدهاند و با یک نظر بر حالاتی مطلع میشود که آن سوی خرد حکیمان است این آگاهی لدّنی است و بی آن که بحثی کند و مطلبی به دست آورد یا بر روی کتابی در افتد و مطالعه کند ، برایش حاصل شده است ،
شعر : اگر جالینوس در طبّش او را درک میکرد در برابرش شاگردی بود [ ۵۰ ] .
فصل سوّم در مباحثی است که به آداب و موعظهها و حکمتهای خیر خواهانه مربوط است
و ادیان الهی بر آن اتفاق نظر دارند و دلایل عقلی درستی آن را ثابت کرده است و آن شصت و چهار کلمه است .
کلمه نخست گفتار آن حضرت ( ع ) : اکرم النسب حسن الادب .
گرامیترین تبار نیکویی ادب است .
شارح گوید : نسب چیزی است که انسان بدان نسبت داده میشود که عبارت از پدران او یا شاخهای از پدرانش است یا کمالی روحانی یا جسمانی میباشد ، و اشتقاق ادب از مأدب است و آن فراخواندن مردم به غذاست و مقصود از آن در این جا همان است که از معنای ریاضت در قسم اوّل فهمیدی ، و آن این است که شناختی هر گاه برای نیروی حیوانی که در انسان سر چشمه ادراکها و کارهای جزیی است ملکه اطاعت از دستورات نیروی عقلانی نباشد مانند حیوانی است که تربیت نشده باشد و شهوت و خشم این حیوان او را فرا میخواند و این دعوت بر حسب این است که نیروی خیال و واهمه آن دو ( شهوت و خشم ) را بر میانگیزاند به آنچه متذکّر میشوند ، و بر حسب آنچه حواس ظاهری ، آن دو ( شهوت و خشم ) را به امور ملایم و مطابق میل حیوان میکشاند پس حرکات گوناگون حیوانی را بر اساس آن عوامل انجام میدهد و در به دست آوردن مقاصد خود بر نیروی عقلانی حاکم و مسلّط میشود در نتیجه به صورت نفس امّاره در میآید و نیروی عاقله فرمانبردار او میشود امّا اگر نیروی عقلانی را با جلوگیری کردن امور خیالی و موهومی و احساسها و کارهایی که نیروی شهوت و خشم را به کار ناشایست بر میانگیزد ادب کند ، و به آنچه خواسته عقل عملی است مجبور نماید به صورتی در میآید که فرمانبردار او شود و در خدمت آن قرار گیرد و دستوراتش را اطاعت کند و زیر سایه پرچمهایش حرکت نماید و معنای نیکویی ادب به این صورت محقّق میشود .
و چون مطالب یاد شده را شناختی باید بدانی که اگر چه آدمی در منسوب بودن به پدران و ریشههای کریم مباهات میکند لکن دانستی که این افتخار ، بالیدنی خیالی است که نشان دوست داشتن دنیای فناپذیر میباشد و مستلزم آن است که به کمال یا کمالاتی شرافت یابد که برای کسی که بدان شرافت دست یافته است حاصل نشده ( گذشتگانی که آدمی به علم و قدرت و شوکت آنها فخر میکند ) بلکه در میان گذشتگان کسانی که به آن شرف منسوب بودهاند از خودشان تجاوز نکرده است بلکه بزرگوارانهترین ریشه و تباری که آدمی بدان منسوب میشود ادب است چون موجب خیر همیشگی است و انسان را به خوشبختی پایدار میرساند ، و بلندی مقام و بزرگی حقیقی بدان حاصل میشود ، دلیل این که امام ( ع ) کلمه را به لفظ کرم اختصاص داد نه چیز دیگر این است که حضرت در این جا تبار و ریشه را توضیح میدهد ، و عربها ریشهها و پدرانی را که فرزند نجیب تربیت میکنند به کرم اختصاص میدهند .
پس درباره کسی که از او کارهای خوب سر میزند و او را سابقه اصیل و ریشهای در آن خیر باشد میگویی : او دارای ریشهای کریم است ، و این عمل کار پدران بزرگوار اوست ، به همین خاطر امام ( ع ) در این جا آن را به لفظ کرم اختصاص داد نه شرف و عزّت و دیگر الفاظ و علّت این که امام ( ع ) ادب را اختصاص داد نه کمال علمی یا دیگر کمالات بزرگ را این است که هر گاه ادب آن گونه که شایسته است تحقّق یابد باقی کمالات را به همراه دارد ، و نسبت دادن به آن مشهورتر است چون به طبیعت عموم مردم نزدیکتر میباشد .
پس دانستی که کریمترین درجات تبار درجه نیکویی ادب است . و خدای تعالی توفیق دهنده است تا آدمی به زیور ادب آراسته شود ، و خداست که از او کمک گرفته میشود .
کلمه دوّم گفتار آن حضرت ( ع ) : بالبرّ یستعبد الحرّ .
با نیکی کردن ، آزاد مرد به بردگی در میآید .
شارح گوید : برّ نیکی کردن است و معنای حرّ را دانستی و مقصود از آن در این جا رها بودن از ریسمان بندگی است و یستعبد یعنی کسی را به عنوان بنده میگیرد به این سبب که معنای بندگی در او هنگام نیکی کردن محقّق میشود و آن فروتنی و اظهار کوچکی کردن است و برای این که هدف مطلوب از دادن بها در خریدن بنده تنها بهرهوری از خدمت و کارهای اوست و همچنین هر گاه به شخص آزادی بطور کامل احسان شود گاهی بهرهوریش به سبب آن احسان یا بهره او دنیوی است مانند خدمت و فرمانبرداریش و کارهایی که انجام میدهد ، یا اخروی است که همان نزدیک شدن به خدای تعالی و فرمانبردن از دستورات دین و واداشتن بر آن است ، و گاهی عمومیتر از بهره بردن است مانند احسانی که از لطف الهی بر افراد لایق و آماده صادر میشود اما علّت آن فرمانبرداری و ثبوت بندگی این است که امر سودمند و لذّتبخش را درک میکند و نیروی شهوانی که خواستار درک ملایم از آن امر سودمند است بر انگیخته میشود و تصوّر این که فروتنی و خاکساری در محقق شدن آن امر سودمند تأکید میکند یا انتظار نیکی بیشتر دارد یا پاداشی برای آن نیکی و احسان میباشد یا امری همگانیتر از آن است مانند فروتنی عارفان به خاطر آگاهی که نسبت به کبریایی و بزرگی ذات حق دارند و دلیل این که امام ( ع ) در این جا مخصوصا حرّ را یاد کرد این است که شخص آزاد که از بندگی و نسبت دادنش به بندگی کسی بدش میآید هر گاه با نیکی بنده شود ، شخصی که حرّ نیست سزاوارتر است که با نیکی برده شود و این نوع گفتار از باب خلاصه گویی بسیار پسندیده میباشد ، و ممکن است که حرّ در این جا بر کسی که دارای فضیلت حریّت است حمل شود بنابر این در اختصاص دادن حرّ به یاد کردن توجیه دیگری است و آن این است که : هر کس در باطنش فضیلت حریّت باشد و مورد احسان قرار گیرد ناگزیر است بدان اقرار کند و اشاره میکند که آن نیکی پاداش متقابل ندارد پس ذلیل و خاضع و از آن منفعل میشود به گونهای که معنای بندگی درباره او محقق میشود و آن بر عکس کسی است که در او این فضیلت ( حریّت ) وجود ندارد چون گاهی مال را به حق از راه خودش نمیگیرد پس اگر بطور کامل بدو نیکی شود ممکن است که اقرار به پاداشی نکند . پس فروتنی از او سر نمیزند و بندگی درباره او محقّق نمیشود پس حرّ به این معنی به جهتی از اوّلی اخصّ و از جهتی اعمّ و کلّیتر میباشد ، دلیل اخصّ بودنش این است که در حرّ به معنای نخست ، گاهی فضیلت حریّت هست و گاهی نیست و دلیل اعمّ بودنش این است که هر کس دارای فضیلت حریّت باشد گاهی بنده است و گاهی بنده نمیباشد .
در این کلمه هشدار بر نیکویی نیکی و تشویق به آن میباشد چون عادت کردن به نیکی موجب میشود که آدمی از دوست داشتن مال منصرف شود و تندی نیروی شهوانی را در طلب مال بشکند و لازمهاش فضیلت کرم و بسیاری از فضایلی است که از شاخههای ملکه عفّت میباشد با خیرات مختلفی که در آن موجود است مانند این که همّت مردم نیکوکار جمع میشود و نازل شدن رحمت و برکت را بر صاحب بخشش از خدا میخواهند و ذهن بیشتر نیکوکاران و بخشندگان در آغاز عادتشان به کار خیر و احسان منفعل میشود مانند شکر و ستایش و اظهار ذلّت مردم برای آنها و فروتنی و خدمت به آنان ، ناگزیر امام ( ع ) هشدار میدهد بر خوبی نیکی به این که یادآوری فرموده است که نیکی کردن سبب و عامل بنده شدن آزادگان میباشد پس اگر شخص نیکوکار از آن متأثّر شود برایش بزودی روشن میگردد که در نیکی چه قدر خیرات وجود دارد که لازم است به دست آید و این درخت پسندیده چه مقدار میوه گوارا دارد که پاکیزه و چیدنی است ، و خدا سر پرست توفیق است .
کلمه سوّم گفتار آن حضرت ( ع ) : الجزع عند البلاء تمام المحنة .
بی تابی در هنگام مصیبت آزمایش کامل است .
شارح گوید : قبلا دانستی که جزع بیماری نفسانی است که با تصوّر از دست دادن محبوب یا فوت شدن خواسته عارض میشود و بلا در این جا به معنای امتحان به وسیله کار ناخوش آیند است اگر چه گاهی هم امتحان به کار خیر میباشد چنان که گفته میشود امتحان کرد او را امتحان نیکویی و همچنین محنت نیز آزمایش به کار نامطبوع میباشد ، و مقصود از این کلمه توضیح این مطلب است که هر کس برایش آزمایش به امر مکروهی مقدّر شده است به حکم ذات حق مورد آزمایش قرار میگیرد و به سبب آن نفسش متالم شود ، آن تألم امتحانی دیگر است که باید خود را آماده آن کند علاوه بر امتحان اول که دفعش از خودش واجب بود و بخواهد که برایش مسلّم و مقدّر نشود و امتحانی کامل باشد ، و لازمه این کلمه نهی از بی تابی است چون امام ( ع ) توضیح داد که شخص جزع کننده که با جزع از امتحان میگریزد مانند همان بلا را با بی تابیش به طرف خود کشانیده است .
سپس باید بدانی که سبب جزع آزمندی بر به دست آوردن لذّتهای جسمانی و تمایل بر باقی ماندن شهوتهای بدنی و افسوس بر از دست دادن آنهاست و کسی که میپندارد لذّتهای به دست آمده برایش ماندنی و ثابت است بر آن لذّات جسمانی مورد علاقهاش بی تابی میکند و همه چیزهایی را که از دست داده و در طلب آنهاست ناگزیر باید به دست آورد و ملک او شود و همه این امور ( پندارها ) یاد شده نشان بی خبری و غرور او میباشد چون اگر با چشم بصیرت خود ، حقّ را بنگرد و به باطن خالص خویش توجّه کند و با خود منصفانه رفتار کند خواهد دانست که همه آنچه در جهان طبیعت است بی ثبات و بی دوام است و آنچه با دوام است همان است که در عالم بالا میباشد پس در امر محال طمع نمیکرد و آن را نمیطلبید و هر که طمعش را از چیزی قطع کند و از نبودن آن غمگین نشود بلکه در خواستههای بی عیب بکوشد و همّتش را منحصر به کسب دوست داشتنیهای ماندنی کند و از آنچه طبعا پایدار و ماندنی نیست روی بگرداند و هر گاه چیزی از آنها به تبع برایش حاصل شود در جای خودش بنهد و از آن به اندازهای که ناگزیر است در دفع کردن دردهای معیّن و مشخّص ( آمار شده ) یعنی گرسنگی و برهنگی و ترک فزون خواهی و مباهات کردن به آن اکتفا کند ، و با خود از زیاده جویی آن سخن نگوید و مانند آنها را آرزو نکند تا هر گاه از آن جدا شود بر آن افسوس نخورد چون هر گاه آن کار را بکند ایمن میشود و بیتابی نمینماید و به سعادت اخروی و درجات والا میرسد ، و هر که در آن سفارش نیاندیشد خویش را به آنچه یاد کردیم درمان نکند همواره در بی تابی است ، چون در هر زمانی خواستهای از او فوت میشود و محبوبی را از دست میدهد زیرا این حالت از لوازم جهان طبیعت میباشد .
و هر که طمع داشته باشد که آنچه تباه شدنی است تباه و فاسد نشود . طمع در امر محال کرده و پیوسته در نا امیدی است ، و شخص نومید همواره غمگین و غمگین در بدبختی دائمی به سر میبرد و هر که جامه خشنودی که عادت خوبی است برتن کند و راضی باشد به آنچه مییابد و بر چیزی که از دست میدهد اندوهگین نشود همواره خوشبخت و شادمان است و خشنودی خدا بزرگترین نعمتهاست ، و رستگاری بزرگی میباشد .
باید بدانی که بی تابی امر طبیعی و ضروری نیست بلکه چیزی است که انسان خیال میکند و خود آن را ایجاد میکند چون اگر طبیعی و ذاتی باشد از او جدا نمیشود در صورتی که گاهی از او جدا میشود و به حالت رشک و شادمانی بر میگردد و آن امری مشهود است چنان که بسیاری از افراد را میبینیم که فرزندان و عزیزان و دوستان و یاران را از دست میدهند و سخت بر آنها بی تابی میکنند سپس در آن حالت باقی نمیمانند و به حالت شادمانی و رشک و شگفتنی و خنده باز میگردند .
و همچنین کسانی را که مال و ساخته شدهها و به دست آوردههای خوب را از دست دادهاند میبینیم که پس از بی تابی زیاد بر فقدان آنها همه را فراموش میکنند و به حالت
شادمانی بر میگردند در این صورت بی تابی از عوارض بر طرف شدنی است که به شخص خاصّی اختصاص ندارد پس بعد از آن که شخص خردمند بر حقیقت بی تابی و عوامل آن و این که بنابر آنچه یاد کردیم جزع به شادمانی بر میگردد آگاه شد عذری برایش وجود ندارد .
بار خدایا سلامت ماندن از کیفرت را به ما عطا کن و اگر بلایی بر ما مقدّر فرمودی به ما شکیبایی الهام فرما ، و پردهای که بر عیبهای ما افکندهای بر ندار و خشنودیت را بر ما افاضه فرما ، و برای ما رهبری و هدایت یافتن در کارمان را آماده گردان ۱ .
کلمه چهارم گفتار آن حضرت ( ع ) : رحم اللّه امرء قال خیرا فغنم او سکت فسلم .
خدای بیامرزد مردی را که سخن خیری بگوید و بهره ببرد یا سکوت کند و سالم بماند .
شارح گوید : غنیمت همان فئ است « غنیمتی که در جنگ گرفته میشود » ، و امام ( ع ) در این جا آن را در به دست آوردن ستایش و پاداش و غیر آن از خوبیها به کار برده است ، دلیل این که گفتار ، خیر نامیده شده این است که هر چه وسیلهای برای کار خیر باشد خیر است ، اگر چه نسبت به آنچه وسیله خیر است امر عرضی باشد ، مقصود امام ( ع ) از این کلمه این است که با دعای مورد اطمینانش خواستار نزول رحمت الهی میشود و آن دعا در مورد بندهای که زبانش را نگاه دارد و اختیار آن را به عقل دهد که جز به خیر سخن نگوید ، ردّ نمیشود و روشن شود که بهترین سخن آن است که مربوط به اصلاح کردن امر معاد [ ۲ ] یا چاره اندیشی زندگی باشد به گونهای شایسته که قانون عدالت در آن رعایت شود و این فضیلت عدالت که پیش از این بیان شد خواسته شد چون هر گاه چنان کند سخن گفتن از ساکت ماندن برایش بهتر است زیرا با آن کار بهره دنیا و آخرت برایش حاصل میشود و خوشبختی دو جهان را به دست میآورد سپس امام ( ع ) در آن مطلبی گنجانده است که هر کس نمیتواند قصد سخن خیر کند بلکه در سخنش هنگام تکلم به جایی میرسد که به گفتار دروغ و نادرست و بیهوده و آزار دهنده و غیر آن که رذیلت است میرسد ، سخنانی که خیری ندارد و نشأت گرفته از اندیشه نیست و دوام ندارد و فقط از استوار نبودن عقل و کم خردیش سر میزند ، چون بجاست که سخن را طوری به کار برد که جهات مصلحت در آن باشد پس از سخن گفتن ساکت شود چون با خاموشی سلامتی دنیا و آخرت را به دست میآورد و سلامتی یکی از دو بهره میباشد ، امّا سلامتی در دنیا به این دلیل است که بیشتر از کسانی که ادّعا دارند عقلشان کامل است و به همه فضیلتها منسوب میباشد خورشید پاکی بر جانهایشان میتابد و وجود آنان به آرایش حق شادمان میشود پس نیروهای حرکت دهنده را رها میکنند و رازهایشان را در الفاظ و رموزی آشکار مینمایند که فهم مردم عالم از آن ناتوان میباشد و معتقدند که با ظاهر دین مخالفت دارد در نتیجه زبانهایشان همچون داس شاخ و برگ هستی آنان را بدرود و سخنان آنان موجب کشته شدنشان شود و اگر خاموش میماندند و پردههای آن رازها را نمیدراندند البتّه آنچه به آنان رسیده ، نمیرسید ، و هر گاه حالت خردمندان و راز داران الهی چنان باشد پس چه گمان میبری به باقی مردم عوام و کسی که به آداب شرعی تربیت نشده و آزمایشهای مفید اخلاقش را نرم نکرده است پس برای آنان و امثال آنها سزاوار آن است که یک حرف هم نگویند چون بیشتر سخنشان بدون تفکر و اندیشه است و اگر از روی اندیشه هم باشد اندیشهای فاسد است ، امّا سلامتی در آخرت این است که هر شخصی از آنچه یاد کردیم یعنی سخنی که از درجه اعتبار ساقط است خاموش بماند و با ساکت ماندنش از به دست آوردن صفات پست و صورتهای کاستی زا و ناقص [ ۳ ] با تمرین کردن آن سخن و عادت کردن به اجرا و گفتگوی آن سالم بماند و از کیفر آخرت در امان ، و در سخن همه پیامبران و حکیمانی که در حکمت رسوخ کردهاند خاموشی ستوده شده است تا از سخن گفتن به آنچه بهرهای ندارد و به گویندهای خیری نمیرسد بپرهیزد و پافشاری بر لزوم سکوت کردهاند بویژه در برابر شاهان و آنهایی که توان و قدرت کیفر گرفتن دارند چون در سخن گفتن گول زدن نفس است مگر کسی که ملکه سخن گفتن خیر برایش حاصل شده باشد .
توضیح ستایش سکوت از چند جهت میباشد :
۱ پیامبر خدا فرمود : هر که خود را از شرّ زبان و شکمش نگاه دارد بهشت را برایش ضامن میشوم ، این سخن دلیل بر آن است که برای زبان در دور کردن آدمی از بهشت سهمی است چون نفس با عادت کردن زبان به صفات بد که شایسته نیست چیزهایی کسب میکند که موجب دوری از بهشت میشود و پیامبر ( ص ) فرمود : هر که خاموشی گزید رهایی یافت .
۲ یکی از حکیمان گفته است : ملازم سکوت باش که در آن سلامتی است ، و از سخن گفتن بپرهیز که در آن پشیمانی است .
۳ یکی از حکیمان گفته است : بهترین زیور دانشمندان خاموشی است .
۴ یکی از حکیمان گفته است : سودمندترین چیزها برای آدمی این است که بر ضرر خود سخن نگوید و آن این است که از سخن آزار دهنده بپرهیزد در این صورت نیاز به اندیشیدن دارد .
۵ یکی از شاهان رم گفته است : هرگز بر سخنی که نگفتهام پشیمان نشدم ، و بر سخنی که گفتهام فراوان نادم شدهام .
۶ یکی از حکیمان عرب در این مورد گفته است : هر که زیاد حرف بزند در گفتارش به یاوه گویی افتد [ ۴ ] یعنی بسا باشد که به هذیان گرفتار شود .
۷ اکثم بن صیفی گفته است : پر حرف مانند کسی است که در شب هیزم جمع کند و دلیلش آن است که ممکن است مار یا کژدم او را بگزد و شخص پر حرف نیز چنین است و بسا باشد که در پر گوئیش گرفتار نیش خشم مردم شود .
۸ اکثم نیز گفته است : افراد خاموش دوستی دیگران را به دست میآورند .
۹ لقمان حکیم گفته است : خاموشی حکمت است و عمل کننده به آن اندک میباشد .
۱۰ یکی از حکیمان گفته است :
اگر بر خاموشیم یک بار پشیمان شدم بر سخن گفتنم بارها پشیمان شدهام و دیگری گفته است : ای آدمی زبانت را نگهدار تو را نگزد چون زبان مانند اژدهایی است . حکیمان بر این که پرگویی از نظر حکمت خداوندی مطلوب نیست استشهاد کردهاند بر این که ابزار شنیدن و دیدن از ابزار سخن گفتن بیشتر است بدین سبب سخن گویی کمتر مطلوب میباشد ، و احادیث و مثلهایی که در آن مورد رسیده بسیار است لکن سزاوار است بدانی که سخن خیر که خالی از زیان باشد و مورد احتیاج ، از کسی که جای سخن گفتن را بشناسد و عقلش به اموری فرمان دهد که شایسته است بدان تکلّم شود بهتر از سکوت میباشد چون نتیجه خاموشی پسندیده پاکسازی روان از آلودگیهای صورتهای پست است و آن ، خیری است عدمی و عرضی و نتیجه سخن خیر به دست آوردن صورتهای حاصله و صفات بهتر است و آن امری وجودی و ذاتی میباشد و امر وجودی ذاتی در وجود سزاوارتر از امر عدمی و عرضی میباشد ، و همان طور که میدانی سخن ، به ستوده و نکوهیده تقسیم میشود خاموشی هم به خوب و بد تقسیم میگردد ، و همان گونه که گوینده سخن ناروا مورد ملامت واقع میشود شخص ساکتی که سکوت بیجا میکند نیز نکوهش میگردد چنان که امام ( ع ) در جای دیگر فرموده است : خیری در سکوت کردن در داوری نیست چنان که در سخن گفتن از روی نادانی خیری نمیباشد جز این که حکیمان بسیار تشویق بر ملازمت سکوت و کم گویی کردهاند چون خطر سخن گفتن قویتر و بیشتر است بدان سبب نکوهش برای شخص پر حرف لازمتر میباشد ، بنابر این بر تو روشن شد کسی که از سخن خیرش بهره میبرد و آن که با سکوت شایستهاش سالم میماند ، به دعای مستجاب امام ( ع ) که چیزی مانع آن نمیشود شایسته نزول رحمت خداوند رحمان و عنایت پروردگار میگردد ، و خدا سر پرست توفیق است .
کلمه پنجم گفتار آن حضرت ( ع ) : الاعتذار تذکیر با الّذنب .
پوزش خواهی یادآوری گناه است .
شارح گوید : اعتذار پوزش خواهی از کسی است که بر او ستم رفته باشد ، و عذر از بین رفتن اثر جرم با یادآوری است تا آشکار شود که عقیده داشتن به علّت آن اثر ( گناه ) مطابق با واقع نمیباشد و آن از گفتار عرب گرفته شده است ، عرب گوید : اعتذرت المنازل ( منزلها محو شد ) اذا درست یعنی هر گاه خانهها خراب شود ( اثری از آنها باقی نماند ) و مقصود این است که توضیح دهد تکرار پوزش خواهی یاد آور شدن شخص مظلوم از گناهی است که نسبت به او انجام گرفته است و بیان این حکم این است که گوییم : ترک کردار یا گفتاری که با انجام آن نیاز به عذرخواهی میشویم واجب است پس اگر نیاز به عذرخواهی بود باید کوشش شود که در خلوت از آن شخص عذرخواهی شود بی آن که در آنجا کسی باشد که در پذیرش عذر بدو نیاز باشد که همان شفیعان و واسطهها میباشند چون عذرخواهی میان مردم از اموری است که در میان مردم از روی کار زشت شخص پوزشخواه پرده بر میدارد با آن که بنابر پوشاندن کار زشت میباشد و سبب شکسته شدن آزرم و بر طرف شدن پرده حیا از چهره و رفتن شرم از حدقه چشم و موجب ستم در دیدار و دیگر انواع بدیها میشود سپس پوزشخواه بکوشد که بیش از یک بار عذر نخواهد و به همان بسنده کند چون در تکرار شدن عذر خواهی بدیهایی است ، از آن جمله آگاه شدن مردم بر کار زشتی است که سرزده و نیاز به پوزش دارد ، بدی دیگر یادآور شدن کسانی است که آن جرم را از پوزشخواهی نخست فهمیدهاند و این که شخص پوزشخواه را آزار میدهند .
بدی دیگر که دشوارترین آنهاست یاد آوردن شخص مورد پوزش از گناهی است که درباره او واقع شده است و تحریک دشمنی و کینه او نسبت به شخصی که پوزش میخواهد ، و به سبب همین دشواریش امام ( ع ) آن را اختصاصا یاد فرموده است ، در این کلمه هشداری است بر این که به خاطر عوامل یاد شده با تکرار نکردن پوزش ، ادب نشان دهد و مقصود اصلی از این کلمه همان است و آن از بهترین نیکوییهای سخن و جامعترین آداب بزرگوارانه میباشد ، و خدا سر پرست هدایت است .
کلمه ششم گفتار آن حضرت ( ع ) : النصح بین الملاء تقریع .
نصیحت در میان جمع سرزنش میباشد .
شارح گوید : نصح و نصیحت هشدار دادن آدمی بر امور خیری است که به دنیا و آخرتش ارتباط دارد و ممکن است از آن بی خبر باشد ، و تقریع خشن و سخت سخن گفتن و نکوهش و ملامت میباشد منظور از این کلمه ادب کردن نصیحتگر به ادبی است که برای جلب همدمی شایسته است ، این همدمی سبب دوستی و الفت میشود که ما لزوم تحصیل آن را بیان کردیم به این دلیل که از آداب نصیحت کردن آن است که با شخص مورد نصیحت نرم سخن گوید و با او مدارا کند و با صدای آهسته و در خالیترین جاها و پنهانترین حالات نصیحت کند و نسبت به او مهربانی نماید . و کلماتی که دور از موضوع مورد نصیحت است بگوید و به کنایه نه روشن و آشکار سخن گوید که آن رساتر است ، و برایش مثال بزند زیرا مثال از مطلب آشکار نیکوتر میباشد ، خلاصه آنچه موجب شادمانی روح و به وجود آمدن همدمی میشود بیان کند و به تدریج آن کار را انجام دهد تا به مقصود برسد سپس در آن فرو رود ، و اگر کنایه و مثال زدن در یک مجلس و روشن بیان کردن منظور در مجلس دیگر باشد درستتر است . چون مطلب بالا معلوم شد ، باید بدانی که نصیحت کردن در حضور جمع مخالف با رفق و مداراست و بر ذهن شنونده گران میآید و نیروی خشم او را تحریک و در طبع او نفرت ایجاد میکند ، چون مردم آگاه میشوند که او در چه چیز نیاز به نصیحت و هشدار دارد و بسا میشود که سبب بر انگیخته شدن نیروی خشمش ، فراگیرتر از آنچه که ما یاد کردیم باشد به این دلیل که احتمال میرود کاری که نصیحت بدان تعلّق گرفته است از اموری باشد که انجام آن را پنهان نکند و هر گاه در آن کار رفیقش را آشکارا نصیحت کند نیروی خشمش بر انگیخته شود چون اگر سخن خیر خواهانه را با درشتی به او بگوید موجب میشود وی باور کند که مردم عقل او را ناقص میدانند و فکر او را کوچک میشمارند از این لحاظ که به آن کار دست نیافته است و نیاز دارد که در میان آنان مورد سخن درشت واقع شود ، پس از آن نظر تنفّر پیدا میکند ، و به همین دلیل لازمه این کلمه هشدار بر منع از نصیحت کردن به این شکل مخصوص است ، و خدا سرپرست توفیق است .
کلمه هفتم گفتار آن حضرت ( ع ) : الشّفیع جناح الطالب
[ ۵ ] . شفیع بال جوینده است .
شارح گوید : شفیع کسی است که چیزی برای دیگری میخواهد . گویا در بر آوردن حاجتش پس از آنی که تنها بوده با او جفت میشود ، و گفتن لفظ بال که ویژه پرنده است بر حسب اصل لغت بر شخص شفیع مجازی نیکو از باب استعاره و تشبیه میباشد ، مناسبت تشبیه این است که چون بال پرنده وسیلهای است که آنچه را نیاز دارد با آن میطلبد و از هر چه لازم است بگریزد میگریزد شفیع نیز وسیلهای برای شخص مورد شفاعت است تا آنچه را میخواهد به دست آورد ، و از هر چه گریختنی است رها شود .
در این کلمه هشدار و تشویق شفیع است تا برای شفاعت در اموری که شایسته است بکوشد و تشویقی برای حاجتمند است بر این که دل برادران را حفظ کند و آنان را برای زمان نیازمندی ذخیره نماید تا در خواستهها به ایشان متوسّل شوند ، امّا در مورد اوّل برای این است که شفاعت عاملی از عوامل حاصل شدن مقصود برای شخص خواستار است ، پس شفیع در موجود شدن این خواسته شرکت دارد مانند بال پرنده که ابزاری است و به وسیله آن مقصود پرنده حاصل میشود ، و به همان سبب آن دو در جزا شریکند به دلیل فرموده خدای تعالی : کسی که شفاعت نیکی کند او را از آن بهرهای است و کسی که شفاعت بدی کند او را از آن بهرهای است ۶ و نیز شفاعت از عوامل انس و دوستی و بر آمدن حاجتها و گرفتاریهایی است که از مردم بسیار و گردهم آیی آنان خواسته میشود ، پس هر که شفاعت را ترک کند مانند شخصی است که در برابر لطف خداوندی و حکمت پروردگاری کسالت نشان دهد ، و آن دلالت دارد بر این که کوشش در شفاعت از موجبات نزدیکی و وسیلههایی برای قرب به آفریننده و معبود میباشد خداوندی که سخت قدرتمند است ، امّا مورد دوّم آشکار است ، و توفیق از خداست .
کلمه هشتم گفتار آن حضرت ( ع ) : المسؤول حرّ حتی یعد
[ ۷ ] . مرد مسؤول آزاد است تا زمانی که وعده دهد .
شارح گوید : معنای حرّ را پیش از این دانستی و مقصود از آن در این جا کسی است که از قید بندگی رها باشد و در مقابل آن بنده است ، و در این جا مقصود این است که مرد مسؤول از بندگی آزاد است تا زمانی که در مورد حاجتی وعده نداده است و چون وعده داد همان وعده از عوامل بندگی او میشود بیان این حکم آن است که انسان متّصف به صفت آزادگی نسبت به کارهایی که از او خواسته میشود سه حالت دارد به این دلیل که یا آنچه از او خواسته میشود میبخشد یا به کلی نمیبخشد یا به بخشش وعده میدهد ، بنابر دو صورت اول آزاد است ، و بنا بر صورت سوم بنده است ، و اطلاق بندگی بر او مجاز است برای کسی که به قید بندگی بسته است و توضیح مناسبت تشبیه پیش از این در گفتار حضرت ( ع ) « با نیکی شخص آزاد بنده میشود » گذشت و بر آن توضیحی میافزاییم و میگوییم :
چون از صفات بنده است که در هر زمانی مولا از او میخواهد تا آنچه را بر عهدهاش هست یعنی خدمتها و کارهایی که انجامش بر او واجب است بجای آورد بر شخص وعده دهنده نیز بنده اطلاق میشود چون این صفت در او ثابت است به این دلیل که از طرف سائل در هر زمانی خواسته میشود تا آنچه بر عهده دارد که همان انجام کارهایی است که بر او واجب است انجام دهد یعنی حاجتها و کارهای مهمّ برادران و دوستان را بر آورده سازد پس در بندگی وعدهای که داده میماند تا این که با ادای آن حق رشته بندگی را بگسلد ( از گردن بردارد ) پس در این صورت با پیوستن به آزادی خواستار حریّت شود ، امّا آزادی او در دو صورت اوّل برای این است که صفت یاد شده ( مورد سؤال واقع شدن ) درباره او ثابت نشده است ، و باید بدانی که بر آوردن امر درخواست شده در صورتی که ممکن باشد برتر از وعده دادن میباشد ، امّا نسبت به سؤال کننده برای این است که منتظر بودن ، مرگ سرخ است ، و امّا نسبت به آن که از او سؤال شده به این لحاظ است که نسبت به سائل بخشش کرده است از آن جهت که نیروی عقلانیش به ملکه شرم و بخشندگی و دیگر فضایل آراسته شده بر خلاف وعده دادن چون وعده دادن به آنچه بر آوردنش ممکن است دلالت میکند بر این که نیروی شهوانی عقل را به خود جذب کرده و میتواند آن را در مورد شئ درخواست شده به شک اندازد که آیا آن خواسته را بر آورد یا ردّ کند . پس وعده دادن بطور کلی برتر و سزاوارتر از منع کردن است چون محروم ساختن بداست و موجب قطع رابطه و جدایی میشود که با خواسته ذات حق که گردهم آیی مردم و زیاد شدن آنهاست مخالفت دارد به علاوه با عادت کردن به ردّ سایل شرم و حیا میرود و صورت خشن و جفا کار میشود و وفای به وعده برتر از تخلّف وعده است چون لازمهاش نبودن فضیلت آزادی و وفا و نکوهش دنیوی است که از صفت پست بخل و دیگر صفات پست که همراه اوست عارض میشود ، با آن که خردمندان اتّفاق نظر دارند که بر آوردن وعده داده شده و وفا کردن به آن نیکوست و در مثل آمده است :
آزاد مرد آنچه را وعده داد بر آورد از عوف بن نعمان شیبانی نقل شده که در جاهلیّت گفته است : اگر از تشنگی بمیرم نزد من محبوبتر از آن است که با خلف وعده بمیرم و در مثل جاری است : وفای به پیمان در نزد خدا ارزش دارد ، و در قرآن در ستایش اسماعیل ( ع ) آمده است : اسماعیل در وعدهای که میداد راستگو بود ۸ ، از عبد اللّه بن عمر نقل شده که او به مردی از قریش وعده داد که دخترش را تزویج او کند چون مرگش فرا رسید نزد او فرستاد و دختر را به عقد او در آورد و گفت : بر من ناخوشایند بود که خدای را دیدار کنم در حالی که یک سوّم نفاق در من باشد ، و منظورش دروغ بود چون در واقع خلف وعده کردن دروغگویی است ، چون دو رویی در دین سه جزء دارد ، ۱ در دل از دین خارج شود ، ۲ خودنمایی کردن در کارها به اعتقاد این که درست میباشد ، ۳ دروغ گفتن و آن گفتار زبانی است که با اعتقاد مطابق باشد .
منافقان هر گاه مؤمنان را ملاقات کنند گویند ایمان آوردیم و چون با شیاطین خود خلوت کنند گویند ما با شماییم فقط ما آنها را ریشخند میکنیم ۹ ، هر گاه دورویان نزد تو آیند گویند گواهی دهیم که تو پیامبر خدایی و خداوند میداند که تو فرستاده اویی و خدا گواهی دهد که دو رویان دروغگو میباشند ۱۰ .
چون گفتار زبانی آنها با باورهای فاسدی که در دل دارند مطابقت ندارد در این صورت دروغگویی یک سوّم نفاق است و آن از نظر فساد نیرومندترین اجزا میباشد چون زیانی که از آن روی میدهد به دیگری میرسد و دو جزء دیگر چنان نیست و گفتار پیامبر ( ص ) بر این مطلب حمل میشود : دروغگویی سر چشمه دو رویی است .
ای برادر از آنچه یاد کردیم آگاه شدی که عمل کردن به وعدهها واجب است تا به وسیله آن از بندگی کسی که به او وعده دادهای به سوی آزادی رها شوی زیرا این بندگی بیشتر و نیرومندتر است چون گناه در مورد آخرت است و بندگی حقیقی چنان نیست و خدا سر پرست توفیق است .
کلمه نهم گفتار آن حضرت ( ع ) : اکبر الاعداء اخفاهم مکیدة
بزرگترین دشمنان دشمنی است که مکرش پنهانتر است .
شارح گوید : مکیده فعیله و از کید است که همان حیله و نیرنگ میباشد ، و منظور از این قضیّه توضیح این مطلب است که هر دشمنی مکرش پنهانتر و در حیلهگری نظری دقیقتر داشته باشد بزرگترین دشمنان است یعنی در دشمنی بلند مرتبهتر از همه دشمنان میباشد و در میان همه دشمنان پرهیز و حفاظت از او سزاوارتر است ، به این دلیل که دانستی دشمنی کینهای واقعی میباشد که دشمن با آن میکوشد همه عوامل آزار دهنده شخص مورد کینه را فراهم آورد و کارهای بدی را که ممکن است نسبت به او انجام دهد دوست میدارد و هر گاه چنان باشد میگوییم : هر که بر پنهان کردن مکر و نیرنگ تواناتر باشد بر فراهم آوردن عوامل آزار دهنده دشمنش قویتر است و هر که چنان باشد از نظر حیلهگری بزرگترین دشمنان است نتیجه میگیریم که هر کس حیله گریش پنهانتر باشد بزرگترین دشمنان است ، صغرای قضیّه روشن است چون کسی که حیله آشکار میکند تا دشمنش را بیازارد کمتر به پیروزی میرسد زیرا آن دشمن از نیرنگش آگاه میشود و از او پرهیز میکند ، امّا کبرای قضیّه به این دلیل صادق است که بزرگترین دشمنان معنی ندارد مگر در مورد کسی که تواناتر بر کیفر و انتقام گرفتن باشد پس درستی این قضیه با دلیل ثابت است .
و باید بدانی که حفظ کردن خود اگر چه از تمام دشمنان باشد واجب است چون حکیمان اتفاق نظر دارند که برای خردمند سزاوار نیست که دشمن را کوچک بشمارد اگر چه کوچک باشد چون هر که چنان کند مغرور شده و هر که مغرور شود سالم نمیماند لکن حفظ کردن خود از کسی که در حیلهگری و مکر نظرش دقیق است مهمتر و توجّه به کار او لازمتر است زیرا اگر او دور باشد از برگشتنش در امان نیست و اگر نزدیک باشد از حمله ناگهانیش ایمن نمیباشد ، و اگر از یک سو تو را رها کند از حملهاش در امان نیستی و اگر تو دور اندیش باشی از فریب و مکر او احساس ایمنی نمیکنی چنین دشمنی اگر چه زیرک شمرده میشود جز این که صفت خوب هوشیاری را به طرف افراطش تغییر داده است که همان خباثت و پلیدی میباشد و دانستی که این صفت از صفات پست نفسانی است و دارنده این صفت پست زیرک و با جربزه نامیده میشود ، و در این کلمه هشدارهای خیر خواهانه است بر این که در تشخیص بزرگترین دشمنان مواظبت کند و نسبت به آن که نیرنگش پنهانتر است بیدار باشد و از دشمنی او بپرهیزد و در چگونگی دور کردن و دفاعش چارهاندیشی کند و در این زمینه مطالعه باب چهارم کتاب کلیله و دمنه [ ۱۱ ] را سفارش میکنم تا از دقّت کردن در آن بهرههای زیاد ببری ، و خدای تعالی نجات بخش از دشمنانش است و خداوند در کمک کردن کفایت است ، هر که را خواهد یاری میکند و او بسیار نیرومند و عزیز است .
کلمه دهم گفتار آن حضرت ( ع ) من طلب ما لا یعنیه فاته ما یعنیه .
هر که بجوید آنچه را که به کارش نمیآید آنچه را که به کارش آید از دست بدهد .
شارح گوید : منظور این کلمه آن است که آدمی را بر طلب کردن کارهایی که خیرش در آنهاست تشویق کند بدین گونه که هر دو طرف یعنی دنیا و آخرتش را اصلاح کند .
در مورد زندگی دنیا آنچه پایداری بدن و ماندن نوع بشر بدان وابسته است به دست آورد و چیزهای زیادی که لزومی ندارد رها سازد امّا در مورد آخرت در به دست آوردن کمالات عملی و فضیلتهای اخلاقی که وسیله رسیدن به خوشبختی دائمی و دست یافتن به نعمتهای همیشگی است بکوشد و چون مطالب یاد شده روشن شد گوییم : کارهایی که یاد کردیم و گفتیم طلب آن بر آدمی ضروری است همان کارهایی است که به کار او میآید یعنی لازم است که بدانها توجّه کند و کارهایی است که نسبت به آن کارها فضیلت محسوب میشود ولی به کارش نمیآید چون بیرون از نیاز اوست و نسبت به کارهایی که او را کامل میکند زاید میباشد پس هر گاه فرض شود که او سر گرم کارهایی شده است که نباید به آنها توجّه میکرد محقّقا به کاری پرداخته است که به کارش نمیآید و به سبب آن آنچه به کارش میآید از کفش میرود چون زمانی را که میبایست در به دست آوردن کمال مورد نیازش صرف کند در آنچه به کارش نمیآید صرف کرده است چون اگر وقتش چندین برابر عمرش میبود برای برخورداری از نیروهای کامل و بیرون شدن از حال استعداد به فعلیّت و ظهور خارجی کفایت نمیکرد و چون به آنچه به کارش نمیآمده سرگرم شده است کمالی را که به کارش میآمده از دست داده در همان زمانی که خود را مشغول کاری کرده که به کارش نمیآمده است .
و باید بدانی که این کار بیرون شدن از خواسته خرد و نهادن چیزها در غیر جای خود میباشد و آن گذشتن به طرف ستمی است که طرف افراط دادگری است و آن خسرانی آشکار میباشد ۱۲ بگو آیا به زیانکارترین افراد در کارها آگاهیتان دهم ؟ آنان که کوشششان در زندگی دنیا تباه شد و میپندارند که کار نیکو انجام میدهند ۱۳ .
کلمه یازدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : السّامع للغیبة احد المغتابین .
شنونده غیبت یکی از غیبت کنندگان است .
شارح گوید : غیبت سخن گفتن در مورد آبروی آدمی است در حال غایب بودن او سخنی که اگر در روبرویش گفته شود طبعا از آن متنفّر میشود ، و سامع کسی است که با خشنودی و گذشت غیبت را بشنود ، چون شنونده مطلق فرا گیرتر از شنونده است .
زیرا گاهی شنونده نیّت گوش دادن دارد و گاهی چنان نیست بلکه بدون قصد شنیدن میشنود همچون کسی که از جایی میگذرد و غیبتی را میشنود و غیر آن ، و شنونده فراگیرتر از شنوندهای است که با میل میشنود چون شنونده گاهی راضی به شنیدن نیست بلکه منتظر است تا غیبت کننده خاموش شود حال این سکوت به منظور پاسخ دادن به شنونده باشد یا برای غرضی دیگر ، در این صورت اطلاق کردن لفظ ( سامع ) بر ( مستمع ) به صورتی مخصوص مجاز و از باب اطلاق کردن لفظ عامّ بر خاص میباشد ، و غیبت به دروغ و راست تقسیم میشود ، و به هر دو صورت یا به گونهای است که اگر غیبت کننده مرتکب آن شود از دین بیرون میشود یا چنان نیست که کلا ، چهار قسم میشود :
۱ ) غیبت دروغ که غیبت کننده با آن از دین خارج میشود ،
۲ ) غیبت دروغ به گونهای که غیبت کننده از دین خارج نمیشود ،
۳) غیبت راست بطوری که از دین خارج نمیشود ،
۴) غیبت راست به گونهای که به سبب آن از دین خارج میشود ،
سه قسم اوّل نکوهیده است و هر که بدان مشغول شود مورد لعن و نفرین است ،
امّا در دو قسم اوّل به این دلیل مشمول لعن میشود که سخنش دروغ آزار دهنده در بردارد که سبب آلوده شدن نفس به ملکه دروغ میشود ، امّا در مورد قسم سوّم برای این است که بیهوده و بی فایده است و علاوه بر آن سرگرم شدن به سخنی است که به کار او نمیآید و موجب اذیّت دیگری میشود که نتیجهاش دوری و جدایی و کینهورزی میگردد که با مقصود ذات حق مخالفت دارد چنان که آن را توضیح دادیم .
امّا قسم چهارم اگر چه نکوهیده است چون سرگرم چیزی شده که به کار بیشتر مردم نمیآید جز این که تنها دین آن را مجاز دانسته برای این که در بعضی حالات دارای خیر و مصلحت است امام ( ع ) فرمود : شخص فاسق را غیبت نباشد . یعنی غیبت کردن شخص فاسق رواست دلیل این مصلحت آن است که بیشتر اوقات کسی که کار زشتی انجام میدهد که طبیعتش از روبرو شدن با آن نفرت دارد سخنان زشتی که در باره او میگویند به او میرسد و در دنیا راز نهانی را که از آشکار شدنش حیا میکرد و بدش میآمد شایع میشود و به خاطر آن در دنیا نکوهش و ننگ و در آخرت افسوس و کیفر بدو میرسد در نتیجه به خاطر بیزاری طبیعی از افشای گناهش از انجام آن عمل زشت بر میگردد و آن را به کار پسندیده تبدیل میکند در نتیجه غیبت شخص فاسق سببی میشود که او را به سوی خدا فراخواند ، و هر که دعوت خدا را اجابت نکند پس عاجز کننده در زمین نیست و جز او دوستانی برایش نمیباشد آنان در گمراهی آشکارند ۱۴ .
هر گاه مطالب یاد شده را دانستی باید بدانی که منظور از این کلمه توضیح آن است که احکام یاد شده که در سه قسم اول غیبت شامل غیبت کننده میشد در این قسم نیز شاملش میشود در این قسم نیز کسی که غیبت را میشنود از روی خشنودی و کمک غیبت کننده است ، چون هر دوی آنها در رضایت از غیبت مشترکند و ذهنشان از تصوّرات نکوهیدهای که شایسته نیست متّاثر میباشد اگر چه با هم اختلاف دارند در این که یکی گوینده و دیگری پذیرنده و شنونده است لکن هر یک از آن دو دارای ابزاری است یکی دارای زبانی است که ترجمان نفس است و آن آلوده به تصوّرات دروغ شده و تصمیم بر دروغگویی گرفته است امّا دیگری دارای گوشی است که نفس ، آن آثار را با انتخاب بد خود پذیرفته است و به آن انس گرفته و عادت کرده است پس در جوهر نفس او زهر کژدمهای باطل جایگزین شده است و بدان لحاظ گفته شده است : شنونده با گوینده شریک است ، پس ای برادر از بحث ما آنچه لازم است بشنوی بشنو امید است پس از این آنچه سزاوار نشنیدن است نشنوی ، و خدا سر پرست باطنهاست و هر که را خواهد به راه راست هدایت میکند .
کلمه دوازدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : الرّاحة مع الیأس .
در نومیدی آسودگی است .
شارح گوید : راحت لذّتی است که به سبب آرامش از حرکتهای خستگیزا حاصل میشود چه آن حرکتها حسّی یا عقلی باشد ، و نا امیدی از چیزی بریدن طمع از آن است چون پس از آن که باور داشته به دست آوردن آن ممکن است معتقد شده است که امکان ندارد آن را به دست آورد ، و منظور این است که توضیح دهد آسودگی لازمه نومیدی است و آن امری روشن است چون حرکتهای نفسانی که بدن را متوجّه میسازد تا مطلوب را به دست آورد پابر جاست تا وقتی که نفس به دست آوردن آن را ممکن میداند و چون بر نفس روشن شد که به دست آوردن آن ناممکن است ناگزیر میباشد که حرکت در طلب تحصیل آن را قطع کند و رنج حرکات نفس را برای به دست آوردن آن مبدّل به آسایش کند که نتیجه آرامش از آن حرکتهاست ، در این کلمه هشدار میدهد که حرص و طلب کردن چیزی را که بهرهای ندارد و به صاحبش جز آزار و کراهت چیزی نمیرسد رها کند ، مگر کارهایی که در کار معاد اصلاحش لازم است مانند زیاده طلبی در مال دنیا و به دست آوردن کمالات خیالی چون راحت مطلوب میباشد و به سبب آن ترک حاصل میشود پس لازم است که آن ترک واجب باشد چون تمام آن کارها به منزلت زهرهایی است که اگر دفع و درمان نشود فرجام و خیمی در پی خواهد داشت [ ۱۵ ] و در این مورد مثلی از سرور فرستادگان ( ص ) رسیده است . و انّ ممّا ینبت الربیع لما یقتل حبطا او یلم [ ۱۶ ] همانا از گیاهانی که در بهار میروید .
کلمه سیزدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : من کثر مزاحه لم یخل من حقد علیه او استخفاف به .
هر که بسیار شوخی کند از دو حال بیرون نیست یا مورد کینه واقع میشود یا تحقیر میگردد .
شارح گوید : مزاح به ضمّ میم شوخی کردن است و آن امری نسبی است ، و حقد ، خشمی ثابت است چون صورت شخص آزار دهنده در خیال ثابت میباشد و عقیده هم ندارد که کیفر گرفتن در نهایت آسانی یا در کمال دشواری است فایده این که قید ثابت را برای کینه آورده است این است که اگر چنان نباشد صورت شئ آزار دهنده در خیال ثابت نمیشود و نفس شوق به انتقام پیدا نمیکند فایده این که به آسانیش اعتقاد ندارد آن است که اگر معتقد به آسان بودن آن شود چنان است که انتقام حاصل شده است و شوق زیاد برای به دست آوردن ایجاد نمیشود به همین سبب است که در شاهان کینه باقی نمیماند ، و فایده اعتقاد نداشتن به دشواریش آن است که اگر چنان باوری حاصل شود مانند امری ناممکن میشود و نفس از اشتیاق به حاصل کردن آن کوتاهی میکند و بدان سبب است که کینهای در دل تهیدستان نمیماند ، امّا مقصود از سبک شمردن و کوچکی و پستی مقام آن است که توضیح دهد کسی که بسیار شوخی کند حال او نسبت به آن که با وی شوخی و نزاع میکند از دو صورت بیرون نیست یا بر او کینه میگیرد یا مورد استخفاف واقع میشود و این قضیّه متصلّهای است که مقدّم آن چنین است : هر کس بسیار شوخی کند و تالی آن قضیّه که لازم آن است قضیّه منفصله مانعة الجمع و مانعة الخلّو است توضیحش آن است که دو نفر که با هم شوخی میکنند یا هر دو بزرگوارند یا هر دو پستند یا یکی از آن دو بزرگوار و دیگری پست میباشد امّا در صورت اوّل شوخی میان آن دو کینه دائمی ایجاد میکند و با این حال نسبت به یکدیگر استخفافی روا نمیدارند چون هر دو به شرافت هم معتقدند امّا در صورت دوّم شوخی موجب میشود که آن دو یکدیگر را کوچک و سبک بشمارند و در آن جا کینهای وجود ندارد یا به این سبب که تسلّط و سبک شمردن و جرأت یکی بر دیگری جانشین انتقام گرفتن او شده است ، یا به این دلیل که هر یک از آن دو باور دارند که انتقام گرفتن دشوار میباشد ، امّا در صورت سوّم به این علّت است که شوخی میان آن دو سبب سبک شمردن یکدیگر میشود نه کینه امّا در مورد شخص شریف به این سبب است که کار شخص ضعیف را کوچک و انتقام گرفتن از او را آسان میشمارد در نتیجه برایش نسبت به او خشمی نمیماند ، امّا در مورد شخص ضعیف به این دلیل است که استخفاف او نسبت به شخص شریف و تسلّطش بر او از آن جهت است که نفسش بر او جری میباشد و همین موجب میشود که آن را انتقام پندارد یا برای آن است که باور دارد انتقام گرفتن از او دشوار است و برایش کینهای باقی نمیماند پس با بیان مطالب یاد شده ثابت میشود که کینه و سبک شمردن نه با هم جمع میشوند و نه قابل ارتفاعند ، توضیح ملازمه آن است که شخصی که بسیار شوخی میکند حرکتش موجب جنبیدن نیروی خشم شخص مورد شوخی میشود و با جنبش خشم یکی از دو لازم یاد شده پدید میآید . پس باید بدانی که شوخی گاهی پسندیده و گاهی نکوهیده است ، شوخی پسندیده آن است که از نظر مقدار متوسّط باشد و کسی را که شوخی میکند از نظر کمیّت و کیفیّت به امر ناپسند نکشاند ، و در شوخی حدّ متوسّط را رعایت کند اگر چه این کار بر اثر چیرگی نیروی شهوانی دشوار میباشد چون وقتی این نیرو در حال شوخی در بیشتر مردم بر انگیخته شود کمتر به عقل رجوع میکنند شوخی زیاد و از حدّ اعتدال بیرون میرود و سبب میشود که به شوخی کننده به تندی نگریسته شود زیرا آگاهی مردم بر این نکته که مزاجها در پذیرفتن و نپذیرفتن شوخی و این که طبیعت آنها زود متأثّر میشود چون نیروی خیال آنان در تصوّر شئ آزار دهنده تند و کند میباشد تفاوت دارد لیکن رعایت حدّ اعتدال شوخی ممکن است و در عین ممکن بودن تفاوت وجود دارد و آن از کسی سر میزند که فضایل علمی و عملی را کامل کرده است و نیروی شهوانیش در اسارت نیروی عقلانیش میباشد و پیامبر ( ص ) شوخی میکرد امّا جز سخن حق چیزی نمیفرمود و امیر مؤمنان ( ع ) نیز چنان بود ، و نکوهش حضرت ( ع ) از زیاد شوخی کردن در این کلمه دلیل بر آن است که آن بزرگوار به اندازهای که ستوده بوده شوخی میکرده ، و دلیل این که حدّ متوسّط شوخی ستوده است آن است که شوخی از عواملی است که سبب انبساط نفس میشود و آن موجب انسی میگردد که سبب دوستی میشود که سابقا وجوب آن را توضیح دادیم و محبّت خواسته خداوند متعال است در این صورت مقدار کمی شوخی کردن از فضایل اخلاقی به شمار میآید و موجب کامل شدن نفس است . امّا شوخی نکوهیده آن است که مزاح کننده بدان آغاز میکند و نمیداند که کجا قطع میکند در نتیجه از مرز میانهروی ، به آنچه شایسته نیست خارج میشود و پیوسته درباره صاحبش زیاد میشود تا این که نیروی خشمش به حرکت میآید و یکی از چیزهایی که یاد کردیم روی میدهد ، و تمام آنها موجب ترس میشود که ترس هم موجب قطع رابطه و جدایی میگردد که مخالف انس و دوستی است پس ضدّ آنچه یاد کردیم ( محبّت ) که خواسته خداوند متعال است حاصل میشود پس بر کسی که نمیداند کجا شوخی را قطع میکند لازم است که از آن بپرهیزد و گفته آن گوینده را یاد بیاورد : بسا کینهای که شوخی موجبش میشود و سخن دیگری : با شخص بزرگ شوخی نکن که بر تو کینه میگیرد و با شخص پست شوخی نکن که بر تو جری میشود ، و گفته شاعر :
از شوخی بپرهیز ، بپرهیز ، زیرا شوخی بسیار به بدی فرا میخواند و شر میآفریند و شگفت بی پایان از کسی است که امیر مؤمنان ( ع ) را به شوخ بودن عیب کرد .
و گفته است : اگر در آن حضرت شوخ طبعی نبود ؟ چگونه این انتقاد از او پذیرفته میشود چون این عیبجویی اگر به این خاطر است که حضرت به اندازه متوسّط شوخی میکرد که دانستی آن اندازه پسندیده است در این صورت این عیبجویی لازمهاش نهی از کار پسندیده است و آن جایز نیست ، و اگر عیبجویی به این سبب است که امیر مؤمنان ( ع ) بیش از اندازه مجاز شوخی میکرده و به آنچه سزاوار نیست وارد شده پس معتقد است که آن حضرت اندازه شوخی را که باید در آن جا بایستد و شوخی را قطع کند نمیشناخته است با این که این مطلب که آن حضرت در دو نیروی علمی و عملی کاملترین افراد بشر بعد از پیامبر است به تواتر رسیده است و نیز آن حضرت سرچشمه دانشهای یقینی و اخلاق پسندیدهای است که از دریای مواج علمش دانشمندان بزرگ اسلام که راسخ در علماند سیراب میشوند و نیز زاهدان خداشناس والا مقام ، چنان که نسبت به آن حضرت این مطلب مشهور و در ذهن مردم جایگزین و ثبت شده است با آنچه از آن حضرت در نکوهش شوخی زیاد در این کلمه و غیر آن صادر شده است و آنچه از آن حضرت در ردّ عیبجویان وی به مزاح کردن نقل شده است و این که آن حضرت آن را تکذیب کرده است و آن گفتار او در بدگویی عمرو بن عاص میباشد : به مردم شام میگوید که من مردی شوخ و بسیار بازی گوش هستم ، و به شوخی و بازی ممارست دارم ، نادرست سخن گفته و به این گفتار گناهکار است ، آگاه باشید که بدترین گفتار دروغ است ، و سخنی که عمرو به زبان میراند دروغ میباشد ، ( با هر که ) وعده کند خلاف آن رفتار نماید ، و در پرستش خود پرگویی میکند ، و سؤال میشود و بخل میورزد ( در جواب ) ، و به پیمان خیانت میکند ، و از خویشان دوری مینماید ، و چون در میدان جنگ حاضر شود « برای تهیج فساد و افروختن آتش جنگ » چه بسیار امر و نهی و زبان بازی میکند تا وقتی که شمشیرها به کار نیفتادهاند ، و آن گاه که شمشیرها از غلاف بیرون آمده جنگ شروع شد بزرگترین حیله و نیرنگش آن است که عورت خود را به مردم نشان دهد [ ۱۶ ] ، بدانید به خدا سوگند یاد مرگ مرا از شوخی و بازی باز میدارد و فراموشی از آخرت عمرو را از گفتار حق مانع میشود ، او با معاویه بیعت ننمود مگر به شرط آن که عطیّه و بخششی بدو دهد و برای دست برداشتن او از دین رشوه کمی ( حکومت چند روزه مصر را ) به او بخشید . ۱۷ .
و هر که منصف باشد و نفس خود را از پیروی هوا و پیمودن راه عناد باز دارد میداند که این کلمات ( در مورد شوخی ) از آن حضرت صادر نشده است با آن که خود آنچه را زشت میشمارد انجام داده باشد .
و در شناخت برتری شخصی که عیبجویی شده ناقص بودن عیبجویی یاد شده ( عمرو عاص ) کفایت میکند چون اخلاق پست و کارهای زشتی که حضرت برایش یاد کرده است در او هست و بدانها مشهور میباشد زیرا کسی که در او صفات زیر جمع شده باشد یعنی بسیار دروغگو باشد ، خلف وعده کند ، حسود باشد ، و در پرسش پرگویی نماید ، در پیمان خیانت کند ، و از خویشاوند قطع رابطه نماید ، و علاوه بر آن خود پسند باشد به خاطر این که در جنگها به خود گمان دروغ دارد که فرمان دهنده و منع کننده و زبان باز است با آن که شایسته هیچکدام از آنها نیست و هر گاه شمشیرها از غلاف بیرون آید لباس ترس بر خود میپوشد بسیار میگریزد و حمله نمیکند و راه نجات او از نابودی به این است که به بدترین و زشتترین صورت ، صفت پست پلیدی و حیلهگری را آشکار کند و آن برهنه کردن عورتش ، در دفع کردن شمشیر آن حضرت بود که جز کافر یا مشابه کافر با آن کشته نشده است تا آن جا که آن جریان مثلی شده است که تا روز جزا در ضمن خبرها و اشعار یاد میشود شاعری گفته است : چنان که روزی عمرو بن عاص شمشیر آن حضرت را با برهنه کردن مقعدش بر گرداند [ ۱۸ ] به علاوه نفاق و کفری که از او ظاهر شده که دینش را به معاویه فروخت .
و هر گاه عیبجوی آن حضرت ( ع ) این کاستی را دارا باشد که موجب کمال خسران میشود در شناخت حال او و دروغ بودن گفتارش تو را کفایت میکند و نتیجه آن برتری و شرافت شخصی است که عیبجویی شده ، ابو طیّب شاعر گفته است : هر گاه نکوهش من از سوی شخص ناقصی به تو برسد خود گواهی به برتری [ ۱۹ ] من میباشد و دشمن هر گاه افسار هوایش را در آزار کردن کسی که با او دشمنی میکند رها سازد در وارونه جلوه دادن فضیلتها به صورت رذیلتها میکوشد و کارهای درست او را به صورت نادرست نشان میدهد بویژه دشمنی که از روی حسادت و توأم با کینه باشد و آن کینه از نزاع و کوشش در راه خدا در دشمن ایجاد شده باشد ، و نیستند بسیاری از مردم اگر چه توبه گروندگان حریصی ۲۰ .
و بیشتر ایشان به خدا نمیگروند ، مگر و ایشان مشرکانند ۲۱ .
کلمه چهاردهم گفتار آن حضرت ( ع ) : کفی بالظّفر شفیعا للمذنب .
برای شخص گنهکار شفاعت پیروزی تو بر او کفایت است .
شارح گوید : معنای پیروزی بر تو روشن شد و معنای دیگرش توانایی داشتن بر دشمن و دست یافتن بر اوست و منظور این کلمه تشویق بر این است که وقتی بر صاحب گناه پیروزی حاصل شد رعایت ادب شود به این که پیروزی بر او را با ترک آزار او جفت کند و این رعایت ادب چون به صورت عادت در آید نتیجه ملکهای است که حلم نامیده میشود و به صورت ملکهای در میآید که گذشت نام دارد ، سپس آن حضرت لفظ شفیع را بر معنای پیروزی اطلاق فرموده با آن که حقیقت آن دو با هم مباینت دارند چون شفیع همانطور که میدانی کسی است که با شخص گنهکار در رها شدن از جریمهاش همراه میشود پس از آن که تنها بوده است ، و ظفر و پیروزی معنای دیگری دارد در این صورت میدانی که اطلاق شفیع بر ظفر مجازی و از باب استعاره و تشبیه است .
توضیح مناسبت این است که شفیع همانطور که هدفش مهربانی و مدارا کردن و پوزشخواهی و تحمّل منّت از کسی است که از او شفاعت میخواهد ، بر طرف ساختن چیزهایی است که در شخص مورد شفاعت گمان میرود و این گمان را شخصی که نزد او شفاعت میشود به شخص مورد شفاعت میبرد و در خاطره اوست یا بر طرف ساختن بعضی از آن گمانهاست و خلاصه چیزی است که به وسیله آن نیروی خشم از حرکت در راستای آزار گنهکار و کیفر گرفتن از او آرام میشود همچنین پیروزی هر گاه حاصل شود کینه را از میان میبرد و نیروی خشم شخص پیروز را در حرکت برای کیفر گرفتن میشکند این شکستگی نیروی خشم یا بدین سبب است که وهم و خیال که شوق انتقامجویی را بر اثر تصوّر شخص آزار دهنده تحریک میکرد بر طرف شده است یا بدین دلیل است که شخص پیروز در حال پیروزیش عقیده دارد که آزار شخص دشمن اندک و دشمنی او درباره او بی اثر میباشد و چون این تشبیه نیکو یا حسّی آشکار شد ظاهر میشود که این مجاز از نیکوترین استعارههاست در این صورت ظفری که به معنای شفیع است ، شفیعی را که محتاج شفاعت است در چشم پوشی از گناه و در گذشتن از خطایش کفایت میکند و علاوه بر سرّ فایده شفاعت کردنش که گفتیم با عادت کردن به آن برایش ملکه حلم حاصل میشود او را فایده دیگری است و آن این است که شفاعت کردن پیروزی در شخص غالب نیز سبب از میان رفتن کینه از سوی شخصی است که بر او پیروزی حاصل شده است در نتیجه گذشت از او و کیفر نگرفتن از وی سبب میشود که معتقد گردد از شخص عفو کننده بدو نفع میرسد و آن سبب میشود که او را به شخص پیروز متمایل سازد و موجب شود که دشمنی به دوستی و ترس به خو گرفتن و جدایی به مهربانی و کینه و دشمنی به محبّت تبدیل شود ، و روشن شد که تمام مطالب یاد شده خواسته خداوند تعالیست تا مردم گردهم آیند و زیاد شوند در این صورت ظفر را همین بس که شافع و نگهدارنده ادب شکننده خشم حافظ انسان از نابودی و سبب انس و دوستی است که خشنودی پروردگار در آن است ، و خدا سرپرست توفیق است .
کلمه پانزدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : رب ساع فیها یضره .
بسا کوشنده در چیزی که برایش زیان دارد [ ۲۲ ] .
شارح گوید : کوشش گاهی ذاتی و گاهی عرضی است ، امّا کوشش ذاتی در به دست آوردن چیز سودمند است به اعتقاد بهرهای که بدان لذّت ببرد یا لذّت زود و دنیوی مانند کوشش در به دست آوردن بهرههای دنیوی که حسّ از آن لذّت میبرد ، یا لذّت آینده و اخروی است مانند کوشش در به دست آوردن لذّتهای ماندنی و خیرات همیشگی که موجب کمال و سعادت نفس میشود ، امّا کوشش عرضی گاهی به طرف سود و گاهی به طرف زیان میباشد ، در مورد اوّل یا کوشش برای بهره حاضر است مانند کسی که چاهی را میکند و بر گنجی دست مییابد ، یا به طرف بهره ماندنی است مانند کسی که در راه به دست آوردن مالها میکوشد و به استادی بر خورد میکند که او را به دانش رهنمون میشود استادی که به راههای دانش بیناست و به وسیله او به راه راست هدایت میگردد .
مثال دوّم یا کوشش به طرف زیان است مانند کسی که چاهی میکند و ماری او را میگزد یا موجب میشود که در آن بیفتد یا کوشش به طرف زیان آینده است مانند کسی که در به دست آوردن دانش میکوشد و به استادی گمراه کننده و نادان برخورد میکند و با شبهات القایی او نادانی به دست میآورد در نتیجه سر افکنده در تاریکیها باقی میماند ، در ضمن این اقسام یاد شده اقسام دیگری به اعتبارات دیگر وجود دارد جز این که آنچه را یاد کردیم در توضیح خواسته ما کفایت میکند ، چون مطالب یاد شده را دانستی بر تو روشن میشود که هر کس در چیزی بکوشد که برایش زیان داشته باشد جزیی از کلّ است نسبت به [ ۲۲ ] این کلمه در نهج البلاغه در وصیّت امیر مؤمنان ( ع ) به فرزندش امام حسن ، روایت شده است و شارح ( ره ) آن جا شرح کرده است.
« از راه مثال زدن حضرت مجتبی را نیز بر دوری کردن از کوشش و پایداری در طلب کردن مصالح ، به گفتهاش « رب ساع فیما یضّره » در طلب کردن مصلحتها پس اصل ، کوشش کننده و فرع شخص مخاطب و علّت ، کوشش است و حکم زیان بردن است » .
تمام افراد کوشایی که چیزی را میجویند ناگزیر امام ( ع ) در این جا لفظ « رب » را که به معنای اندک است به کار برده است ، و این کلمه بر واجب بودن بیداری و پرهیز از کوشش و جدیّت در تشخیص کوشش سودمند و زیانبخش دلالت دارد و نیز بر لازم بودن قانون عدل در شناختن چگونگی رفتن به راه راست است چون گاهی باطل در واهمه بیشتر مردم به صورت حق جلوه میکند ، و دروغ در بیشتر از دهانها که بیرون میآید شبیه به راست میباشد ، و خدا سرپرست هدایت است .کلمه شانزدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : روحوا القلوب فانّ القلب اذا اکره اعمی .
دلها را آنچه بدان عادت کرده برگردانید چون هر گاه دل به آنچه ناخوش آیند اوست ملزم شود نابینا میگردد .
شارح گوید : مقصود از قلب نفس است و اکراه ملزم کردن به چیزی است که مکروه و ناخوش آیند میباشد روحوها یعنی نفس را از آنچه بدان عادت کرده است برگردانید ، این کلمه از گفتار عرب گرفته شده است : روّح ابله هر گاه شامگاهان شترش را از چرا به منزل برگرداند ، و عمی رفتن بینایی از دو چشم با هم است و این کلمه از نوع ادب کردن اصلاحی است برای کسانی که به راه علم و عمل میروند و مقصود از آن کلمه این است که نیروهای بدنی ابزار نفس در رسیدن به مقصودهایی است که وابسته به بدن میباشد و بدون تردید آن نیروها تمام شدنی است پس بر کارهای نامتناهی توانایی ندارد و هر گاه نفس آن نیروها را بسیار متوجّه به دست آوردن آن کارها کند در این صورت در آن نیروها ناتوانی و خستگی حاصل میشود که سبب باز ایستادن نفس از کار میشود چون ابزار نفس ناتوان و خسته شده است و بسا هست که در نفس میل و علاقهای بماند اگر چه ابزارش ناتوان و نیروی فکریش خسته شده است جز این که در چنان حالتی شایسته است که نفس را در مواظبت کردن بر عین آن کار به کوشش وادار نکنی چون اگر چنان کنی نیروی فکریش که چشم نفس است و با آن مطالب مهمّ را میبیند ضعیف و ناتوان میگردد پس نورش بر طرف میشود و آن معنای نابینایی است و دیگر گشودن آن چشم و برگرداندن آن روشنی برای نفس ممکن نیست مگر با دشواری چون طبع انسان تنفّر دارد که دوباره شئ آزار دهنده را تصور کند و در قوّه واهمه بیاورد ، و از این مطلب روشن شد که اطلاق کردن معنای نابینایی بر آنچه ما آن را یاد کردیم به خاطر شباهت آشکاری که با بحث ما دارد استعارهای نیکوست پس برای کسی که در به دست آوردن مطالب فکری میکوشد سزاوار است که نفس خویش را مغلوب نسازد و آن را مجبور نکند در کارهایی بکوشد که از به دست آوردن آن ناتوان است بلکه نفس را باز گرداند چنان که صاحب شتر شترش را بر میگرداند این بازگرداندن نفس به خاطر رعایت مصلحت او و نگهداریش از نابینایی به وسیله اکراه است چنان که خداوند شتر ، شتر خود را که در بیابان میچرد مواظبت میکند و آن را از خسته شدن نگهداری مینماید چون پس از آن که او را برگرداند و دوباره به چرا ببرد نشاطش کاملتر و میلش به خاطر تجدید شدن قدرت و نشاط نیروها صادقتر میشود ( اشتهای صادق به خوراک دارد نه کاذب ) . اگر کسی بگوید : که دو اشکال متوجّه این تفسیر میشود :
۱ ) محقّقا بازگرداندن دو طرف میخواهد باز گرداننده و باز گرداننده شده و نفس نمیشود که باز گرداننده خود باشد و چون نفس باز گرداننده است لازم است که باز گردانده شده غیر از خود نفس باشد ؟
۲ ) اکراه نیز و طرف میخواهد اکراه کننده و اکراه شده ، و این تصوّر که نفس اکراه کننده خود باشد نادرست است ؟ گوییم که : پاسخ از اشکال اول این است که باز گرداننده نفس خود نفس است از آن نظر که مصلحت آن را تعقل میکند و بازگردانده شده نیز همان نفس است به این اعتبار که در حالت ناتوانی نفس ، ابزار او ضعیف است و به آن مطلب در کتاب آسمانی اشاره شده است : ای مؤمنان خودتان و خاندانتان را از آتش دوزخ نگاه دارید ، زیرا آن که به نفس نگهداری را میدهد خود نفس است از آن لحاظ که مصلحتش و آنچه را انجامش لازم است تعقل میکند ، و آن که نگهداری را میگیرد نیز خود نفس است از آن جهت که نفس به آنچه مصلحتش در آن است تمکّن و قدرت دارد و آن منافات با اوّلی ندارد « یعنی دهنده و گیرنده اگر چه نفس است امّا به دو اعتبار میباشد » . و پاسخ اشکال دوّم این است که اکراه کننده نفس ، خود نفس میباشد از آن نظر که آنچه را شایسته انجام دادن است تعقل میکند و اشتباه خود را ادراک مینماید پس اکراه شده نیز خود نفس است از آن جهت که قدرت بر تصرّف دارد .
فایده اگر قلوب را بر نیروهای فکر کننده به اعتباری و بر نیروی متخیّله به اعتباری دیگر حمل کنیم و بازگرداننده آن نیروها را بر نفس ناطقه حمل نماییم و اکراه کننده را بر نفس و اکراه شده را بر آن نیروها حمل کنیم و نابینایی را بر بهره نبردن نفس از نیروها و ندیدن نفس مطالب مهم را به خاطر خستگی و ملال آن حمل نماییم تا آن حمل شایستگی داشته باشد که مقصود امام علیه السلام یا نزدیک به مقصودش باشد ، و خدا سر پرست توفیق است .
کلمه هفدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : الادب صورة العقل .
با ادب بودن صورت خرد است .
شارح گوید : معنای ادب و عقل روشن شد ، و امّا صورت گاهی اطلاق میشود و مقصود از آن در ظاهر چیزی است که در شکل و هیأت مشاهده میگردد و صورت شخصی نامیده میشود و در صورت در اصطلاح گروهی گفته میشود و مقصود از آن جوهری است که حلول میکند در محلّی که نگاهدارنده چیزی است که در آن حلول مینماید و در مکان حاصل میشود در صورتی که مقرون به بمکان باشد و صورت طبیعی نامیده میشود و محلّ آن مادّه نامیده میشود و آنچه از صورت طبیعی و محل آن ترکیب میگردد جسم طبیعی نامیده میشود ، و گاهی مقصود از صورت چیزی است که به وسیله آن ، انواع جسم مختلف میشود پس از آنی که در صورت جسمی همگانی مشترکند و آن صورت نوعی نامیده میشود امام ( ع ) در این جا لفظ صورت را مجازا بر ادب اطلاق فرموده است ، و مناسبتر آن است که آن مجاز از نوعی باشد که ما صورت شخصی نامیدیم و جهت مناسبت میان آن دو این است که صورت شخصی چون وسیلهای است که بدان هر شخص شخصی را میشناسد و بیننده آن بعضی اشخاص را از بعضی دیگر جدا میسازد و خیال او آن را ثبت میکند همچنین ادب سببی است که کار صاحبش را روشن میکند و به بودن ادب در او استدلال میشود بر این که آمادگی برای بخششهای الهی که عقل اوست در او موجود میباشد و به وسیله تفاوت ادب بر تفاوت خردها و مغایر بودن بعضی آنها با بعضی استدلال میشود چنان که به وسیله تفاوت داشتن صورتها در زیبایی و زشتیشان بر مختلف بودن اشخاص و مغایر بودن آنها استدلال میگردد .
و هر گاه مناسبت آن مجاز نیکو بر تو ظاهر شد و به معنای مجازی پسندیده نگریستی محقّقا از سر منشأ آن بر دریایی مشرف شدهای که قابل شنا کردن نیست و صورتی نهایی را درک کردهای که از میان رفتنی نیست ، در این کلمه هشداری است بر این که رعایت قانون ادب ضروری است و از وجود عقل پرده بر میدارد و آن را به اثبات میرساند ، و خدا هر که را خواهد به رحمت خویش مخصوص میگرداند [ ۲۳ ] و او توفیق دهنده است .
کلمه هجدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : الیأس حرّ و الرّجاء عبد .
نومیدی آزاد است و امید بنده است .
شارح گوید : رجاء انتظار به دست آمدن مقصود است ، یأس امید نداشتن به چیزی است که شایسته است بدان امیدوار بود پس میگوییم ( شارح ) : منظور این نیست که حقیقة برای خود نومیدی صفت آزادگی است و نه برای امید صفت بندگی است بلکه مقصود شخص امیدوار و مأیوس میباشد در این صورت به کار بردن این دو لفظ به معنای ناامیدی و امیدواری بر حسب مجاز است و از باب به کار بردن نام متعلّق بر خود متعلّق میباشد و منظور این است که توضیح دهد شخصی که به چیزی امید دارد یا امیدش به خدای متعال است یا به یکی از افراد بشر میباشد این شخص تا زمانی که نفسش انتظار چیزی را دارد که بدو امید بسته است پیوسته در برابر شخصی تا زمانی که نفسش انتظار چیزی را دارد که بدو امید بسته است پیوسته در برابر شخصی که بدو امیدوار است فروتنی و اظهار کوچکی میکند ، از او دفاع مینماید و در کارهایی که به صلاح و خیر اوست میکوشد و در خشنود ساختن او به همه انواع خشنودی تلاش میکند و نسبت بدو اظهار فروتنی و دوستی مینماید و در آن تلاشها تحمّل سختیها میکند آن سختیها عبارت است از نکوهش و غیر آن تا آن جا که در امیدواریش به عالم پنهانیها او را مردی مییابی که به درگاه خدا زاری و دعا میکند و بسیار به زیارت مسجدها و جاهایی میرود که انسان را به خدا نزدیک میکند و بر خود نذرهایی را واجب میگرداند که به آنچه امید میدارد برسد و بندگی کردن جز آن معنایی ندارد زیرا فروتنی و اظهار ذلّت در این جا به کاملترین صورت ممکن وجود دارد ، امّا توضیح این که شخص نومید آزاد است ، روشن است ، چون کسی که امیدش از چیزی قطع شده است گردنش از ریسمان ذلّت و فروتنی در مقابل کسی که بدو امیدوار است رها میباشد ، اگر چه به کار بردن لفظ آزاد و بنده بر شخص امیدوار و نا امید نسبت به کسانی که این دو کلمه برای آنها وضع شده است مجاز میباشد .
در این جا نظر دیگری است : و آن این است که آزاد بر کسی گفته میشود که دارای فضیلت نفسانی باشد که با آن از راه خودش مال به دست میآورد ، و آنچه لازم است در راه خودش میبخشد ، و از به دست آوردن مال از غیر راه خود جلوگیری میکند ، و در مقابل آن عبد و بنده به کسی گفته میشود که ضدّ این فضیلت را دارا باشد یعنی صاحب صفت پست باشد و روشن است که اوّل ( حرّ ) توانایی بر تصرّف یاد شده دارد بر حسب این که نفس امّاره را مغلوب میکند و آن را فرمانبردار نفس مطمئنّه میکند ، و دوم ( عبد ) محقّقا بر آن توانایی ندارد چون نفس امّاره بر نفس مطمئنه چیره شده و آن را به خواستههای پست و لذّتهای جسمانی کشانیده است ، پس هر گاه چنان باشد بر تو ظاهر میشود که چون شخصی که به شئ از میان رفتنی امید میبندد نیروی شهوانیاش عقلش را به طمع بستن در چیزی که شایسته طمع بستن نیست میکشاند و نیز به انتظار داشتن چیزی که شایسته انتظار نیست و روا نمیباشد که بدان سرگرم شود رهبری میکند ناگزیر بنده میباشد چون معنای بندگی در او به ثبوت رسیده است و آن صفت پستی است که از پیروی شهوت صادر شده است ، و محقّقا شخص نومید چون امیدش قطع شده و طمعش از این اشیا بر طرف شده است دلیل بر آن است که نیروی عقلانیش مغلوب هوایش شده و هر زمان که چنان شود نفس او آن فضیلتی را که نامش آزادی است به دست آورده است پس ناگزیر آزاد میباشد ، و اعتبار نخست آشکارتر و مشهود است ، و دوّمی به نظر دقیقتر میآید ، و خدا سرپرست توفیق است .
کلمه نوزدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : من لانت اسافله صلبت اعالیه .
هر که زیر دستانش نرم باشند زبر دستانش سخت باشند .
شارح گوید : مقصود از اسافل مخرج غایط و دو طرف آن میباشد که انتهای رانهاست و در گوسفند به آن دنبه گفته میشود ، و منظور از لین خنثی بودن است که همان نرمی و شکستگی است امّا نه به صورت کلّی چون مطلق نرمی که یاد کردیم لازمهاش سختی زبر دستان نمیباشد بلکه به صورتی مخصوص است و آن این است که آن حالت در مباشرت مردان باشد و به خاطر شهوتی که بر او عارض شده به آن جا بیاید و شهوت او را به آمدن آن جا فرا بخواند و صاحب این کار خنثی نامیده میشود چون سستی از لوازم آن کار است زیرا صاحب این شهوت بیشتر به طبیعت زنان تمایل دارد بویژه در سرزمینهای گرمسیر مرطوب پس اطلاق کردن خنثی بر این شهوت از باب اطلاق اسم لازم بر ملزومش میباشد امّا اعالی صورت و زبان و چشم است ، و مقصود از سختی آنها نپذیرفتن اشاره نیست چون اشاره پذیری آنها آشکار است بلکه مقصود خشکی و درشتی معمول است که از نبودن آزرم و شرم صادر میشود چنان که در کلمه بعد از این کلمه خواهی شناخت امّا سبب در تحریک این شهوت نیروی خیال کردن لذّت در این کار است که موجب تحریک شهوت با قدرت میشود ، و بسیاری اسباب مادی برای شهوت و قوی بودن آن در بعضی مزاجها است .
پس گاهی آمادگی برای این تأثیر پذیری و خیال از اصل و ریشهاش ملازم با وجود شخص است در نتیجه او را از دوران کودکی و پیش از کامل شدن شهوت میبینی که در سخن گفتن حالت خنثی دارد و مانند زنان نرم سخن میگوید و بیشتر برای مثل این شخص امید رستگاری میرود ، و گاهی آن آمادگی عارضی است که یا از عادت کردن به آن کار است که اوّل آن از روی جبر یا اختیار پدید آمده است پس حرکت از آن آمادگی به طرف آن کار و انجام دادن آن سریع میباشد امّا توضیح این که تالی این قضیّه لازم مقدّم میباشد این است که چون آن کار در عرف مردم و در میان اهل عالم زشتترین کاری است که آدمی انجام میدهد و تظاهر کردن به آن عمل مستلزم خاموش شدن نور ملکه شرم از صورت انجام دهنده آن است که نتیجهاش درشتی صورت و خشکی حدقه چشم ( رفتن حیا ) است ناگزیر سختی اعضای زبرین لازم و همراه نرمی اعضای زیرین است چنان که بزودی در کلمهای که بعد از این کلمه میآید توضیح و شرح بیشتری خواهیم داد و شناختی که این کلمه هشداری به همراه دارد بر این که انجام این کار زشت است به این سبب که صفات پستی که به همراه این کار است زشت میباشد و واجب است از آن صفات رذیله دوری کنیم و نفس را از آنها پاک سازیم ، و خدا باطنهای ما را از صفات بد پاک کند که او سرپرست هر نعمتی است ، و توفیق و نگهداری از اوست .
کلمه بیستم گفتار آن حضرت ( ع ) : من طعن فی عجانه قلّ حیاؤه و بازا لسانه .
هر که در عجان ( انتهای قضیبش ) زده شود شرمش اندک و زبانش پلید باشد .
شارح گوید : مقصود از این کلمه نزدیک به کلمه پیش از آن میباشد پس امام ( ع ) از طعن که در اصل زدن با نیزه و هر جسم تیز و راست که در حکم نیزه است از روی مجاز به زدن قضیب تعبیر فرموده است .
و مناسبت تشبیه آشکار است و در این مورد یکی از هتاکّان میگوید : ای مردم هر که برایش اسبی است باید بر آن سوار شود در حالی که مردم در خوابند و زینی را که تنگ ندارد محکم کند و باید با نیزهای بزند که سرش نرم است [ ۲۴ ] عجان ، نامی برای انتهای قضیب میباشد در پشت دبر و حضرت ( ع ) مجازا دبر را بر آن اطلاق کرده است این مجاز از باب اطلاق کردن نام مجاور شئ بر آن شئ میباشد بداءة سخن زشت است ، و دلیل این که عجان را اختصاصا ذکر کرده است و اطراف دبر را یاد نکرده این است که در این لطیفه و نکته باریکی است و آن این که علّت لذّت بردن مفعول از آن کار فقط اصطکاک قضیب فاعل لواط با انتهای قضیب مفعول است و همان عجان مفعول است ( وسط آلت و دبر ) که لازمهاش جنبش شهوت و سبب انزال میشود و بقیه اطراف قضیب این طور نیست به همان لحاظ امام ( ع ) آن را مخصوص به ذکر قرار داده و غیر آن را یاد نکرده است ، امّا توضیح ملازمه میان دو جزء این قضیّه شرطیّه آن است که چون دبر پستترین و زشتترین جای آدمی است و سرشت انسان بر پوشاندن آن است زیرا بشر ذاتا هر چیزی را که آشکار شدنش زشت و در میان مردم پستی و نقص شمرده میشود میپوشاند ، و نیز آشکار ساختن شئ زیبا و شتاب در کامل کردن هر چیزی که کمال و فضیلت شمرده میشود ذاتی اوست ، پس هر گاه انسانی را فرض کنی که به این کار متصف شود به سبب این که اسباب آن پدید آمده است ، ( اقدام به لواط دادن کند ) چون نیروی شهوانیش برای انجام آن بجنبد عقلش مغلوب شهوتش میشود و در فرمانبری از شهوت آن را به پذیرش کاری سوق میدهد که در میان مردم به زشتی مشهور است و به آنچه بر اساس فطرتش از آن تنفّر دارد که عبارت است از ننگ و زشتی و دشنام واقعی و نکوهش زشت در میان مردم و به آن خو میگیرد و آن را انکار نمیکند و از آن تنفّر ندارد بلکه بسا میشود که به هیأت زنانی در میآید که بر اساس اصل طبیعت مورد وطی واقع میشوند ، و آن را نیکو میشمارد و بدان خو میگیرد و هر گاه چنان شود نفس خویش را به خاطر ترس از نکوهش و پرهیز از انجام دادن زشتترین کار بد و مشهور شدنش به آن کار از روی خشنودی و محبت ، محدود نمیسازد ، در این صورت بی شرمی در صورت و چشم و زبان برایش حاصل میشود چون در روبرو شدن با کار زشت روح نفسانی کشش پیدا میکند و پیوسته بر حسب عادت و طولانی شدن مواجهه آن کشش زیاد میشود تا آن جا که برایش شعور ترس از نکوهش نمیماند ، و از روبرو شدن با دشنام متأثر و شرمسار نمیگردد ، پس بر تو آشکار شد که از دادن مخصوص از محلّ یاد شده ( لواط دادن ) کمی حیا لازم میآید ، امّا بذائت نتیجه کمی حیاست ، و چون این صفات پست و تاریکیها که از نبودن این فضیلتها پدید میآید طبعا انسان از آن گریزان است و آن کار ( لواط ) سبب همراهی آن رذایل است این کلمه امام ( ع ) هشدار بر پرهیز از نزدیک شدن و دوری از آن را تا آن جا که ممکن است در بر دارد ، و خداست که از او کمک در خواست میشود .
کلمه بیست و یکم گفتار آن حضرت ( ع ) : السّعید من وعظ بغیره .
خوشبخت کسی است که از دیگری پند گیرد .
شارح گوید : سعادت در لغت میمنت و فرخندگی است و مقصود از آن در این جا دست یافتن آدمی است بر کمال ذاتی که برایش متصوّر است ، اتعّاظ منزجر شدن از چیزی است که انسان را از پیشگاه خداوند دور میسازد و با کمال مطلوب ناسازگاری دارد ، باید بدانی که این قضیّه یک شرطیّه متصّل میباشد .
بدین بیان : هر که به غیر خود پند داده شود محقّقا نیکبخت است ، و توضیح ملازمه این است که ما بیان کردیم که در علّتهای عالیه که خیرات را افاضه میکنند کاستی وجود ندارد و به آنها کوتاهی و محرومیّت نسبت داده نمیشود بلکه ریشه به دست نیامدن کمال و تأخیر آن کاستی ذاتی است که در شخص مستعّد میباشد یا آماده نبودن او برای دریافت خواستههایش است تا آن جا که نفس هر گاه آمادگی کامل برای کاری پیدا کند موجب میشود که از علّت تامّهاش به او برسد و هر گاه چنان باشد پس باید بدانی که اتّعاظ منزجر شدن نفس از پیروی کردن نیروهای بدنیش میباشد که شیطانهای بدن هستند تا به موارد نابودی وارد نشود و به صفات پست آلوده نگردد و قانون عدالت را که حدّ میانی دو طرف افراط و تفریط است در آنچه آن نیروها او را بدان میکشاند و آرزوهای بیهوده ای که دارد رعایت کند پس هر گاه فرض کردیم که نفس با نگرش به دیده بصیرت به مال بی ارزش این دنیا چنان انزجاری بیابد بی تردید آمادگی به دست آورده است که لازمه آن رسیدن به نیکبختی همیشگی است ، و لباس امنی که او را از زهر کژدمهای لذات فانی دنیا حفظ کند در زیر لباس زبرین خود پوشیده است ، امّا این که آن پندگیری از دیگری است برای این است که هر موجود ممکنی ( ممکن الوجودی ) دلیل روشنی بر حکمت ذات حق است و برهانی و شاهدی بر نهایت توجّه پروردگار میباشد پس در هر چیزی برای وجود حق نشانهای است و آن نشانه دلیل وحدانیّت اوست [ ۲۵ ] و هر گاه نفس بر نشانه رحمت یا خشم خدا آگاه شود برایش آشکار میگردد که خواسته او چیزهایی که نیروهای بدنیش به آنها مایل است نمیباشد و آنچه بدان روی میآورد هدف نیست در این صورت از فرمانبرداری آن نیروها روی میگرداند و از پیروی آنها که به قانون عدالت زیان میرساند منزجر میشود و بی تردید ملازمت آن قانون آدمی را برای پذیرش خوشبختیهای همیشگی آماده میسازد این کلمه به روایت و صورت دیگری وارد شده است و آن صورت دیگر این است : السعید من اعتبر بغیره .
بنابر این روایت تقدیر سخن چنین است : من اعتبر بغیره ، پس اگر اعتبار را به پندگیری تفسیر کنیم میان دو روایت تفاوتی جز در لفظ وجود ندارد ، و اگر اعتبار را به تجاوز و تعدّی تفسیر نماییم چنان که پیش از این گفتیم در توضیح لازم برای ملزوم که ثابت شدن خوشبختی برای شخص پند گیرنده است نیاز به حدّ وسطی که پندگیری است خواهیم داشت ، امّا مقدّمه نخست ، این است که شخص پند گیرنده هر گاه بر طبق فرمان الهی بنگرد :
بگو ای پیامبر به آنچه در آسمانها و زمین است بنگرید ۲۶ پس پند گیرید ای صاحبان دیده ۲۷ و بطور کامل شرایط نگرش را رعایت کند آن نگرش مستلزم تجاوز و رسیدن به مقصود است چون کل در بر دارنده جزء میباشد و هر گاه مقصود به صورت خود حاصل شود سبب میشود که نیروی عقلانی کامل گردد و با آن میتواند نیروهای بدنی را مغلوب سازد و آن را به مسالمت و کمک بر به دست آوردن خواستههای حقیقی بکشاند .
امّا کبرا ( مقدمه دوّم ) توضیحش در روایت نخست گذشت و بر فرض درستی این روایت این کلمه شایستگی دارد که در همان قسم اوّل داخل شود و در آن هشداری است بر وجوب پند پذیری چون خوشبختی ذاتا مطلوب آدمی است و پندگیری که وسیله آن است ناگزیر واجب میباشد ، و خدا سرپرست توفیق است .
کلمه بیست و دوّم گفتار آن حضرت ( ع ) : ربّ امل خائب .
بسا امید دارندهای که نا امید شونده باشد .
شارح گوید : امل امیدواری است ، و خیبه به دست نیامدن خواسته پس از کوشیدن در تحصیل آن است و منظور از این کلمه هشدار بر این است که آرزوها را در جای خود باید نهاد چنان که شایسته است و به گونهای که سزاوار میباشد زیرا در آن آرزوها چیزهایی است که به آنها دست نمییابد اگر چه آرزومند با آن روبرو شود و نفس خود را در آن خوار گرداند و براستی دانستی که بزرگترین تلاش از نظر نا امیدی تلاش و امیدی است که مربوط به کارهای فنا پذیر باشد که لذّتش از میان میرود و افسوسش باقی میماند پس ای برادر شهوتت را به یک طرف افکن و با چشم بصیرتت بنگر که آرزویت را در کجا مینهی زیرا بزودی با خواست خدا آن را خواهی دید .
امّا این که امام ( ع ) ربّ را که اقتضای کمی دارد در آغاز کلمه قرار داده برای این است که شخص آرزو دارنده بیشتر آرزوها را متوجّه اموری میکند که درباره او ممکن است و شایستگی آن را دارد چون آنچه امکان و شایستگیش درباره او تصوّر نمیشود آن را آرزو نمیکند و هر گاه بیشتر اوقات آماده باشد برای آنچه آرزو میکند بر حسب شایستگی که برای آن آرزو دارد بدان دست پیدا میکند چه آن آرزو نسبت به خدای متعال یا به یکی از انسانها باشد ، امّا نسبت به خدای تعالی پس لازم است که وقتی آرزومند شایسته خواستهاش باشد به آن نایل آید و خدا بر او ببخشد چون در بخشنده مطلق ( خدا ) توقفی در بخشش نیست اگر دریافت کننده جود ، در پذیرشش کامل باشد ، و امّا نسبت به افراد بشر اگر چه عوامل نا امیدی از طرف پذیرنده و آن که از او پذیرفته شده بسیار است لکن بیشتر اوقات با کوشش شخص آرزومند و شایسته قرار دادن خود برای مورد آرزو آنچه بدان امید بسته به وقوع میرسد و بدان سبب گفته شده : هر که تلاش کند و بکوشد مییابد ، و رسیدن به اموری که ممکن است بیشتر اوقات ممکن میشود اگر چه با دشواری باشد ، و به دست آمدن آن اگر چه دور به نظر آید روا میباشد ، و هر گاه چنان باشد نا امیدی آرزومندان نسبت به رسیدن به آرزوهایش کمتر میباشد ، امّا عوامل آن ناامیدی اموری جزیی و عواملی اتّفاقی است که نیروهای بشری نمیتوانند آن را حفظ کنند اگر چه آرزومند در نظر آنها مستحق و شایسته و آن که بدو امید میرود بر حسب عرف و عادت بخشنده است به همان سبب امام ( ع ) قضیّه را با ربّ آغاز فرموده است که خبر میدهد افراد نا امید نسبت به آرزوهایشان کم هستند ، پروردگارا ما را با نرسیدن به آرزوهایمان مأیوس مفرما و با کارهای بدمان رسوا مگردان ، و نسیم رحمتت را بر ما افاضه فرما ، و مزه عفوت و شیرینی مناجاتت را به ما بچشان که تو بسیار بخشندهای .
کلمه بیست و سوّم گفتار آن حضرت ( ع ) : ربّ طمع کاذب .
بسا طمعی که دروغ باشد .
شارح گوید : ماهیّت طمع را شناختی ، امّا دروغ گاهی بر خبرهای گوینده که با اعتقادش مطابقت ندارد گفته میشود و بر آنچه از اعتقادات که با اعتقاد وی مطابق نیست اطلاق میگردد پس گفته میشود : گمان دروغ و خیال دروغ ، و چون طمع در بعضی از صورتها مستلزم به دست آمدن چیزی است که در آن طمع شده امام ( ع ) بر آن دروغ اطلاق فرموده و این از باب اطلاق کردن اسم لازم بر ملزومش است و در این جا مقصود توضیح آن است که طمع دروغ بر حسب دلالت مطابقی اندک است و بر حسب دلالت التزام وا داشتن بر آن است که طمعها را در جای خود باید نهاد و هدف اصلی هم همان است .
ـ توضیح اوّل : آن است که غالبا طمع متوجّه امری میشود که ممکن میباشد از هر که خود را شایسته رسیدن به آن گرداند و اعتقاد به حاصل شدن آن یک بار علمی و یک بار گمانی و بار دیگر خیالی میباشد ، در اعتقاد بر خاستن از علم دروغ نیست و بیشتر اوقات در اعتقاد ظنّی نیز دروغی وجود ندارد و اعتقاد خیالی نیز گاهی مطابق با واقع میباشد ناگزیر مطابق نبودن طمعی که از آن اعتقادات سر چشمه میگیرد و دروغ بودنش کمتر است به همان سبب امام ( ع ) قضیّه را با ربّ آغاز فرموده است .
ـ توضیح دوّم : این است که کلمه مستلزم هشدار بر زشتی طمع داشتن به امور فانی شدنی است چون خواستن آن امور با منتهی شدن به رستاخیز مشتمل بر دروغ بودن اعتقاد حصول آن میباشد بطوری که کوشش در آنچه مورد طمع است بیهوده میباشد و بازگشت آن به زیان است پس شایسته است که شخص طمع کننده در به دست آوردن مکانهای طمعش که برایش بهره دارد ثابت باشد ، و خدا توفیق دهنده است .
کلمه بیست و چهارم گفتار آن حضرت ( ع ) : ربّ رجاء یودی الی الحرمان .
بسا امیدی که به محرومیّت کشانده میشود .
شارح گوید : حرمان مصدر است از گفتار تو ، محروم کردم فلانی را از بخشش هر گاه به کلّی او را از عطا و بخشش منع کنی ، مقصود در این جا شرح این مطلب است که امیدواریی که بر حسب عادت سبب حاصل شدن خواسته است گاهی اتّفاقا موجب محرومیّت امیدوار میشود و توضیح آن این است که امید یا به خدای تعالی است یا یکی از افراد انسان و در هر دو صورت گاهی سبب محرومیّت میشود امّا از طرف خداوند پس صورت آن امیدواریی است که برایش حاصل شده برای شکوهمند شدن یا مال و ثروت ثابت ، پس حرص و آز بر او چیره میشود و آرزوی زیاد شدن ثروت او را به سفر کردن در دریاها و بیابانهای بی آب و علف میکشاند و در قضای الهی نابودی او معیّن شده و موجب میشود که بکلّی صاحب آن آرزو محروم شود اگر چه تلف شدن او ذاتا خواسته و مقصود ذات پروردگار نمیباشد ، امّا محرومیّت از طرف افراد بشر صورتش آن است که امیدوار ، آهنگ یکی از نیکوکاران کند به این امید که بدو چیزی ببخشاید پس حرص و طمع در جستجوی چیز ناممکن یا تقاضای چیزی که طبیعت از تقاضای آن تنفّر دارد غالب میشود پس این کار نیروی خشم را بر میانگیزاند و بکلّی موجب منع آن خواسته میشود بطوری که اگر به کمتر از آن اکتفا میکرد و آسانتر از آن را میخواست به او داده میشد و از آن ممنوع نمیگردید و چون این حالات نسبت به امیدی که به حاصل شدن خواسته کشانده شود و رسیدن به چیزهایی مورد امید ، کمتر وجود پیدا میکند ناگزیر امام ( ع ) قضیّه را با ربّ آغاز فرمود .
و در این کلمه نیز هشداری بر این است که باید امیّد را در جای خود چنان که سزاوار است و به گونهای که شایسته است گذاشت تا از آن ، ملکه آزادی حاصل شود ، و نیز امیدی که از مجرای طبیعی خودش خارج شود مستلزم محرومیّت است که طبیعت از آن نفرت دارد ، و خدا سر پرست توفیق است .
کلمه بیست و پنجم گفتار آن حضرت ( ع ) : ربّ ارباح [ ۲۸ ] تؤدّی الی الخسران . بسا سودهایی که به زیان کشانده میشود .
شارح گوید : رنج زیادتی است که از تصرّف کردن در مقداری از مال که به قصد تجارت بیرون شده و سرمایه نامیده میشود حاصل میگردد و ضدّ آن خسران است که همان کاستی است که به سبب تجارت کردن در آن مقدار مال بیرون شده ( سرمایه ) حاصل میشود و مقصود این است که بعضی از سودها سبب زیان میشود و این مقصود و تصوّر آن را ثابت میکند . و باید بدانی که لفظ ربح اگر چه در معنایی که یاد کردیم حقیقت است امّا گاهی مجازا بر به دست آوردن شناختها و دانشهای واقعی و کمالات نفسانی اطلاق میشود و سرمایه این تجارت معقولات اوّلی و ثانوی است بر اساسی که تاجر تصرّف نماید و آن عقلی است که در او وجود دارد و بیرون آوردن سودها که همان نتایج است از مقدّمات و استدلالها و حقایقی که از حدود و رسوم گرفته میشود ، به دست میآید ، مناسبت تشبیه میان آن دو این است که در هر یک از آن دو سرمایه مادی و معنوی با تصرّف کردن در اصل مال فزونی حاصل میشود ، و لفظ خسران نیز چنین است یعنی همان طور که خسران در نقصانی که در سرمایه حاصل میشود حقیقت است مجازا بر خللی که در ترتیب دادن حدود و براهینی که سرمایه مجازی است حاصل میشود نیز اطلاق میگردد و هر گاه آن مطلب را دانستی میگوییم : گاهی سود خیالی که متعلّق به مال میباشد سبب زیان به معنای مجازی نیز میشود و مقصودم از سبب در این جا علّت نیست زیرا یکی از دو امر متقابل علّت دیگری نمیشود ، چون یکی از آن دو با دیگری جمع نمیگردد در حالی که علّت و معلول با هم جمع میشوند ( بلکه انفکاک معلول از علّت تامّه محال است ) بلکه مقصود آن است که سود . خیالی سبب عرضی است و آماده کننده و علّت زیان چیز دیگری میباشد .
مثال برای سبب بودن بهره ظاهری برای زیان ظاهری آن است که به وسیله حسّ مشاهده شده که مردی با هفده دینار به هندوستان سفر کرده و پیوسته آمد و رفت میکند و در مدت کمی آن بهرهها به هفده هزار دینار میرسد آن گاه تصمیم به ماندن در وطن میگیرد و نفس امّارهاش که او را به بدی بسیار امر میکند با او به نزاع میپردازد که بیرون رود و حرص هم در فزون خواهی بر او چیره میشود پس بیرون میشود و دیری نمیگذرد که دریا بر کشتی به هیجان و تلاطم میآید و غرق میشود و برهنه از آب بیرون میآید و دسترسی بر آنچه به دست آورده ندارد پس آن بهرهها حرص او را بر خواستن و کوشیدن و زیاد کردن مال به هیجان آورده و سبب معدّ برای حاصل شدن حرکاتی میشود که با آنها این زیان روی میدهد ، و مانندهای آن بسیار است . مثال سبب شدن سود ظاهری برای زیان اخروی این است که هر که سرگرم به دست آوردن سود تجارتهای مالی باشد و بدن خود را لاغر و عمر خودش را در سفرها و معاملهها فانی کند و نفسش مشتاق شود و در رشته خواهشها وارد گردد و صفحه سینهاش را با ملکههای پست چرکین و آلوده سازد پس به ضد بهره مجازی که با آن بهره حقیقی جمع نمیشود دست پیدا کند پس آن بهرههای خیالی برای نفس صاحب این تجارت علّتهای معدّه میشوند تا به اضداد بهره مجازی متصفّ شود و عواملی گردد که به زیان کشانده شود .
و چون کشاندن آن علل معدّه به زیان در برابر کشاندنش به بهرههای خیالی و حقیقی کمتر است یا به سلامت ماندن از زیان کلّی که انسان را در پستترین جاهای دوزخ میافکند وجود کمتری دارد ناگزیر امام ( ع ) این کلمه را نیز با ربّ آغاز فرموده است .
پس بر خردمند لازم است که سودهایی را که به زیان میکشاند از غیر آن بشناسد تا با دوری کردن از آن از افتادن در درّههای خواری و وارد شدن در جهنم سالم بماند سلامتی که بهره فراوان در پی و شادمانی همیشگی را به همراه دارد ، چون آن بهره وجود دارد اگر چه اندک است ، و بر خداست که به راه راست و به سودمندترین و پاکترین و پر برکتترین تجارتها هدایت فرماید ، و او ما را بس است و نیکو وکیلی است .
کلمه بیست و ششمگفتار آن حضرت ( ع ) : فی کلّ اکل غصّة ، و مع کلّ جرعة شرقة .
در هر خوردنی یک بار گلو گرفتنی است و با هر آب نوشیدنی یک بار آب به گلو ماندنی است .
شارح گوید : اکلة یک بار خوردن است ، و غصّه به فتح غین یک مرتبه از گفته تو « غصّ فلان بالماء پر شد گلویش از آب و از آن نگذشت ( فرو نرفت ) » میباشد و امّا غصّه با ضمّ غین استخوان است جرعه آب و از هر مایعی نوشیدن مقداری است که نیروی جاذبه آن را دفعه دفعه جذب میکند ، و شرق دردی است که در موقع آب خوردن از نفوذ کردن آب در غیر مجرای طبیعی گلو یعنی در مجرای تنفّس « نای » عارض میشود .
مقصود از این کلمه توضیح آن است که لذّتهای دنیوی از آلودگی به دردها خالص نمیباشد ، و از کدورت بدیها صافی نه ، و محقّقا آنچه در دنیا خیر و لذّت شمرده میشود با دقّت نظر رهایی از درد و آسودگی از رنج میباشد ، این خلاصی و آسودگی دائمی و مداوم نیست بلکه درد و رنج در پی دارد و بیماری به همراه ، پس امام ( ع ) اکله و جرعه را کنایه از لذّتهای دنیوی آورده است چون مستلزم لذّت است و غصه و شرقه را کنایه از درد آورده است چون آن دو مستلزم درد میباشند این اطلاق از باب اطلاق اسم ملزوم بر لازمش در دو موضع میباشد و آن نیکو مجازی است و دلیل این که امام ( ع ) این دو نوع را به خصوص از میان دیگر انواعی که لذّت و درد به همراه دارند یاد کرده است این است که خوردن و آشامیدن بیشتر از دیگر انواع لذّت وجود دارد ، و در این کلمه هشداری است بر تو ای برادر به حال این لذّتهای حاضر چون آن لذّتها مخلوط به دردها و آلوده به گناهان است پس خدای تو را توفیق دهد با چشم بصیرت به شباهت و مناسبت میان لذّات دنیوی و لذّتهای بی عیب ماندنی بنگر اگر چه بر آنها تا زمانی که در این عالم دنیایی مطلع نمیشوی مگر به اندازهای که پوشیده شده به پوست و پرده خیال و به لذّتهای حاضر در امثال ، زیرا تو میان آن دو تفاوت بسیار و فاصله زیادی میبینی ، و اگر عقلت را برهنه از خیالت کنی و برایت امکان آن کار باشد میان آن دو مقایسهای نمییابی و مناسبت میان آن دو وجود ندارد ، و خدای متعال حکم به خوشبختی میکند و کسی است که پیشگاهش بهترین جای ورود است .
کلمه بیست و هفتم و بیست و هشتم گفتار آن حضرت ( ع ) : اذا حلت المقادیر ضلّت التدابیر . و اذا حلّ القدر بطل الحذر .
هر گاه قضاهای الهی فرود آید تدبیرهای آدمیان گم شود و چون قضای الهی نازل شود ترسیدن و پرهیز کردن بیهوده گردد .
شارح گوید : مقادیر جمع مقدور است و آن امری است که از سوی خدا مقدّر و تعیین شده است ، و ضلال ضایع و نابود شدن است ، و تدابیر جمع تدبیر است و آن چرخاندن اندیشه است در انجام کارها به صورتهایی که بهرهاش بیشتر و به حال آدمی سازگارتر باشد .
در این جا نیاز به تفسیر کردن قدر داریم و چون تفسیر آن وابسته به تفسیر قضا میباشد نیازمندیم هر دو را با هم تفسیر کنیم .
پس میگوییم : حکیمان گفتهاند : چون همه صورتهای موجودات چه کلّی و چه جزیی آنها که بی نهایت است تحصل دارد از آن جهت که خدای متعال آنها را ابداع فرموده و در عالم عقلانی نقش بسته است ، و چون مادّه ، آمادگی پذیرش دو صورت مادّی را ندارد ابداع آنها به صورت مادی محال است ، چه رسد به ابداع صورتهای نامتناهی در آنها و عنایت الهی ایجاب کرده است تا مادّه را به ابداع آن صورتها در آن ، و بیرون آوردن آنچه در ماده است از پذیرش صورت کامل نماید و از قوّه به فعلیّت در آورد به حکمت ظریف خویش زمانی نامتناهی از دو طرف مقدّر فرموده که در آن زمان آن امور یکی پس از دیگری از قوه به فعلیّت در آید پس آن صورتها در تمام آن زمان در موادّ خود موجود و مادّه بدان صورتها کامل میشود ، و هر گاه آن مطلب را دانستی باید بدانی که قضا اسم است برای موجود شدن همه موجودات در عالم عقلانی و بطور اجمال به روش ابداع هستند .
قدر عبارت از وجود صورتها در موادّ خارجی آن به صورت تفصیلی یکی پس از دیگری میباشد و به آن دو ( قضا و قدر ) در قرآن کریم اشاره رفته است : و هیچ چیز نیست جز آن که گنجهایش در نزد ماست و جز به اندازه معین آن را فرو نفرستیم ۲۹ و هر گاه چنان باشد ، پس میگوییم : منظور از این کلمه آن است که مقدارها که همان وجود موجودهای مادّی است هر گاه پدید آید و قائم به مادّه شود و فعلیّت یابد و اموری ناخوش آیند به طبیعت آدمی باشد مانند اموری که مادّه آنها ضدّ زندگی است یا اموری دیگر که بدانها زیان بیند و از واقع شدن آنها آزاد شود زیرا اندازهگیریهای او و جولان دادن اندیشهاش به وسیله نیروی عملیش در چگونه نگهداری و سلامت ماندن از آن آزار بر حسب توهمّش که خیال میکند بر کارهایش تسلّط دارد و میتواند حالات خود را از آفتها سالم نگهدارد و به وسیله پرهیز کردن قدرت دارد خود را از آفات نگهدارد ، با آن که چاره اندیشیها در این صورت بیهوده و باطل میباشد و از آنها بهرهای برده نمیشود چون حکمی که داده به این که توان نگهداری دارد حکمی خیالی بوده است تا آن جا که اگر به عقلش رجوع کند خواهد دانست که مقدارها اموری نهانیاند و آنها را حالاتی غیر از عقول است که از آن حالات هیچ تدبیری حفاظت نمیکند و به راه نجات از آنها مطلّع نمیشود اگر چه بر مثل آنچه دفع کردن آن مکروه در زمانهای گذشته ممکن بوده مطلّع باشد چون نیروی آدمی از درک تفصیلی عوامل روی دادن کارهای ناخوش آیند عاجز است و از آن مطلب دانستی که در هنگام روی دادن امر مکروه پرهیز بیهوده است زیرا پرهیز که همان نگهداری و حراست از واقع شدن کارهای ناخوش آیند است بر حسب جولان دادن اندیشه عملی نیز در چاره کردن و رهایی از واقع شدن نسبت به آدمی است و دانستی که آن کار در موقع وارد شدن تقدیر الهی سودمند نمیباشد پس جولان اندیشه عملی بیهوده است .
ـ تنبیه :
این بحث تو را به فرو رفتن در گناهان و بسیار خواهی در کارهای هلاک کننده وادار نکند ، پس هر گاه بر آن ایراد شود آن را به قضا و قدر حواله کنی و بپنداری که به وسیله آن حواله دادن از کیفر رها میشوی زیرا تو در این صورت از اشتباه کنندگانی که به سبب آن خطاها جزو نابود شوندگانی بلکه سزاوار است که کلا فرمانها و منعهای شرعی را بپذیری و به مقتضای آنها عمل کنی و بدانی که ایجاد کنندهات ( خدا ) به تو نیرو و خردی داده و تو را به کاری که ذاتا و نسبت به ذهنت ممکن میباشد فرمان داده است پس بر حسب آن امکان تکلیف بر تو وارد است نه بر حسب آنچه در علم اوست و محقّقا کیفر آدمی مترتّب بر خطایش میباشد آن خطا ، حرکاتی است که به ظاهر بدو منسوب است و شایسته نمیباشد و به اعتقاد قطعی خودش بر آنچه در جوهر نفسش ممکن شمرده میشود قدرت دارد چون جایگزین شدن صفات پست و رسوخ کردن آنها در او امری است که ملازم جوهر آن ملکات میباشد و آن ، آتش افروخته خداست که بر دلها چیره شود ۳۰ ، و همچنین است آنچه در پی آن ملکات از عذاب شدن همیشگی به سبب آنها وجود دارد و تو با نظر کردن در نفس خویش عقیده قطعی داری که میتوانی برای رهایی از آن صورتهای پست چاره اندیشی کنی بدین گونه که در به دست آوردن ضدّ آنها بکوشی ، و این که بکلّی آن صفات پست بر تو عارض نشود . امّا این که تو آن را به تقدیر نسبت دهی تکلیف تو نیست علاوه بر این که بدیهایی که برای تو روی داده است مقصود ذاتی از آن بدیها فضایل نمیباشد از آن جهت که سلب کردن خیری که از فضایل در تو موجود است امکان ندارد و گرنه تو ، تو نمیباشی . پس اگر به قلبت خطور کند آنچه گفته میشود که : کیفر بر اموری که واجب و ضروری است ستم است و زشت میباشد و واجب است خدای تعالی را از آن منزّه بدانی پس بدان که سخن ظلم و زشتی آن و دادگری و نیکویی آن عقایدی پسندیده است و سبب مشهور شدن و پدید آمدنش در میان همه مردم به این دلیل است که مصالح آنها و منظم شدن امورشان را در بر دارد نه این که بدیهی باشد در این صورت بنای احکام خدای متعال بر آن لازم و استوار نیست .
کلمه بیست و نهم گفتار آن حضرت ( ع ) : لیس العجب ممّن هلک کیف هلک انّما العجب ممن نجا کیف نجا .
شگفت نیست از آن که هلاک شده که چگونه هلاک شده است شگفت از کسی است که نجات یافته ، چگونه رهایی یافته است [ ۳۱ ] .
شارح گوید : امام ( ع ) در این کلمه اشاره میکند به این که سزاوار نیست که شگفتی حاصل شود از چگونه نابود شدن کسی که در آخرت به وسیله عوامل هلاکت نابود میشود بلکه سزاوار است که از چگونگی رهایی رها شوندگان شگفت حاصل شود ، و علّت این حکم این است که چون آدمی دارای نیروهای سه گانه است که بر حسب آنها از او کارهای اختیاری سر میزند و به سبب آن نابود میشود یا مالک میگردد و آن نیروی ناطقه و شهوانی و خشم است و بر مردم در بیشتر حالات منحرف شدن از حالاتی است که شایسته است مردم بر آن حالات باشند و این حالات به زبان پیامبران ( ع ) از آنان خواسته شده است و آن انحراف به سبب فرمانبرداری از دو نیروی شهوت و خشم و فرو رفتن در چیزهایی است که آن دو نیرو به مقتضای طبیعتشان در آن فرو رفتهاند و نیروی عقلانی را به خواستههای آن دو میکشاند ، و آن از چیزهایی است که آدمی را از روی آوردن به قبله حقیقی باز میدارد و از وابسته شدن به ریسمان رهایی ممانعت میکند پس ناگزیر شگفت آوردن از چگونگی هلاکت افرادی که نابود میشوند شگفتیی بیجاست زیرا عوامل نابودی فراوان و در میان مردم بسیار موجود است ، و زیاد بودن وجود معلول تابع زیاد بودن وجود عوامل آن میباشد .
و چون دانستی که درجات خوشبختی نامتناهی است پس باید بدانی که درجات نابودی و بدبختی نیز نامتناهی میباشد و مقصود ، از نابودی نابودی همیشگی نیست زیرا آن نوع نابودی ویژه انحراف مخصوصی میباشد یعنی آن انحرافی که موجب شود ملکات پستی که همراه جوهر نفس شود و در نتیجه به وسیله آن کیفر دوام پیدا کند بلکه قصدمان از هلاکت چیزی همگانیتر از آن میباشد تا هلاکت قطع شدنی و موقّت در آن داخل شود و از نظر وجودی بیشتر از رهایی باشد ، و آنچه بسیار و معتاد باشد سزاوار نیست مورد شگفتی واقع شود ، و شگفت از چگونگی رهایی نجات یافتگان تعجبّی بجا میباشد و به خاطر کم بودن عوامل نجات و ناتوان بودن آن در میان مردم ناپسند نیست .
در این کلمه اشاره به واجب بودن احتیاط و حفظ خویش و دور اندیشی در به دست آوردن عوامل رهایی و کوشیدن در آن است چون رهایی با آرزو به دست نیاید و با سستی حاصل نشود ، و پندگیری از سوی توست ، و خدای متعال سرپرست آماده کردن توست برای آنچه او شایسته است ، و او توفیق بخش است .
کلمه سیام گفتار آن حضرت ( ع ) : الاحسان یقطع اللّسان .
نیکی کردن زبان را قطع میکند .
شارح گوید : لفظ قطع به حقیقت بر جدا شدن پیوستگی جسم به وسیله ابزار برنده مانند کارد و غیر آن گفته میشود ، و امام ( ع ) در این جا مجازا در جلوگیری کردن سخن زشتی که از زبان نکوهش کننده بیرون میآید به کار برده است و این که نیکی ، آن جدایی را در زبان انجام نمیدهد بلکه به سبب آن زبان از حرکت کردن به سخنی که شایسته نیست منع میشود ، و جهت مناسبت این است : همان طور که هدف از قطع شدن زبان به وسیله ابزار برنده ترک سخن میباشد همچنین است هدف از ساکت شدن آن به وسیله بخشش ، و این از زیباییهای استعاره است امّا علّت این حکم را میگوییم : نیکی کردن دو قسم است ذاتی و عرضی .
احسان ذاتی همان است که از نیکان فاضل سر میزند به دلیل این که روش زندگیشان ستوده و دوست داشتنی است پس آنان خودشان و کارهایشان دوست داشتنی است و از خودشان شادمانند و دیگران از آنها در شادمانیاند ، و بر هر کس واجب است که با آنان پیوند برقرار کند و با آنها دوستی نماید ، پس آنها دوستان خویشند و مردم دوستان آنهایند ، و هر که سیرتش این باشد او را مییابی که به مردم از روی قصد و غیر قصد احسان میکند چون کارهایش دوست داشتنی و گواراست و دوست داشتنی گوارا برگزیده و مطلوب میباشد ، و هر گاه چنان باشد ناگزیر کسانی که به او رو میآورند و اطرافش را میگیرند بسیارند ، و هر که را چنین حالتی باشد سرزنش و نکوهش بدو نمیرسد بلکه زبانها در مورد او بریده میشود و همیشه زبان در ثناگویی او تازه و در سپاسگزاری او در حرکت میباشد چه رسد به این که او را نکوهش کند و این همان احسانی است که باقی میماند و قطع نمیشود ، و افزون میگردد و کاهش نمییابد ، و به وسیله آن برادری واقعی و دوستی بی قید و شرط به وجود میآید ، امّا احسان عرضی آن است که نه برای صاحبش عادت است و نه اخلاق او میباشد و بی تردید این احسان منقطع است و دوستی که از آن پدید میآید دوستی عارضی است و دوام آن دوستی وابسته به دوام آن احسان میباشد و باقی است تا وقتی که آن باقی است و از سوی احسان کننده و شخص مورد احسان زیاد و کم میشود ، چون دوستی احسان کننده بیشتر از دوستی شخص مورد احسان است ، و آن را در مورد وام دهنده ووام گیرنده در نظر بگیر خواهی یافت که وام دهنده دوستیش نسبت به وام گیرنده بیشتر است و بسا هست که برایش دعا کند تا زنده بماند و نعمت و ثروت کافی بر او ریزش کند اگر چه همه اینها بدین خاطر است که به حقّش برسد و مالش به او بر گردد نه به خاطر دوستی خالص که به او دارد ، امّا برای وام گیرنده این همّت نیست و این دعا را نمیکند لکن میلش به نیکی و دوستی او بیشتر از دوستی احسان کننده است .
هر گاه آن مطالب یاد شده را دانستی پس چنین احسانی اگر چه زبان را قطع میکند جز این که این قطع دائمی و پی در پی نیست بلکه موکول به تداوم احسان میباشد ، و گاهی برای این احسان کننده پیش میآید که وقتی مردم بفهمند و مطلّع شوند که احسانش عارضی است زبانهایشان قطع نمیگردد .
باید بدانی که احسان اوّلی ( ذاتی ) اگر چه مقصود اصلی از این کلمه است جز این که احسان دوّمی نیز مقصود میباشد ، زیرا بر آن هم صدق میکند که قطع کننده زبان است .
آنگاه باید بدانی که احسان چنان که زبان را قطع میکند سبب انس گیری و دوستی میشود چنان که شناختی احسانی را که سبب به دست آوردن سعادت دنیا و آخرت میشود ، و علّت استحقاق یافتن دو مقام است ، و سبب دوستی آفریدگار و رسیدن به بارگاه مقدّس اوست چنان که در قرآن مجید بدان اشاره شده است : خدا نیکوکاران را دوست میدارد [ ۳۲ ] . و محقّقا خدا با نیکوکاران است ۳۳ . به وسیله احسان آزادگان بنده میشوند چنان که زبان افراد شرور قطع میگردد .
شاعر گفته است : به مردم نیکی کن تا دلهایشان را بنده سازی پس مواردی که احسان انسان را به بندگی کشانده طولانی است [ ۳۴ ] . و بر عاقل سزاوار است که با کسی که مورد محبّت خداست ملازم باشد چون او محبوب خداست ، و با کسانی باشد که با خدایند ، و همان طوری که خدا نام محسن و نیکی کننده را برای خود برگزیده او هم نام محسن را برای خود برگزیند ، پس هر که با خدا باشد محقّقا در جوار حق جائی به دست میآورد ، و هر که محبوب خدا باشد به همه هدفهایش میرسد ، و هر که اخلاق خدا را داشته باشد مستحق
کلمه سی و یکم گفتار آن حضرت ( ع ) : احذروا نفار النّعم فما کلّ شارد بمردود .
از رمیدن نعمتها بپرهیزید که نه هر رمیدهای باز آورده شود .
شارح گوید : نسبت دادن نفرت و جدایی به نعمتها حقیقت است و امام ( ع ) آن دو را در این جا مجازا در نعمتها به کار برده است و مناسبت تشبیه این است که آن دو مستلزم جدایی در هر دو جا میباشد ، و مقصود از این کلمه پرهیز دادن از جدایی نعمتهاست که عبارت از جدا شدن از کمالات خیر میباشد و به وسیله جدایی از اسباب کمالات روی میدهد و هشدار دادن به وسیله سالبه جزئیّه است و آن گفتار آن حضرت است : « فما کلّ شارد بمردود » هر رمیدهای باز نگردد ، علاوه بر این که نعمتها پس از جدا شدنشان گاهی به شما باز نمیگردد زیرا همانطور که رواست شتر فراری بر نگردد در این صورت واجب است که از جدایی آن بپرهیزند و از خطر زیادی که در آن است خودشان را نگاهدارند .
اگر اشکال کنی : نعمتها اموری است که از سوی بخشنده آن بخشیده میشود پس بازگرداندن آن روا و ضبط و نگهداری آنها ناممکن است پس در تکلیف داخل نمیباشد زیرا بسیاری از مردم مالهایشان را حفاظت میکنند و در ضبط آن میکوشند و آن کار جز بر رمیدن و زوال مال چیزی نمیافزاید ؟
جواب میدهم : مقصود از پرهیز کردن از نابودی مالها و فرمان به نگهداری آنها نگهداری به وسیله جمع و ضبط کردن نیست بلکه شاید مقصود از نگهداری آن اموال به پراکندن است زیرا آدمی هر گاه آن گونه که سزاوار است مال را پراکنده کند و به صورتی که شایسته است انفاق نماید و آن استواری را تأکید و آن آمادگی را به وسیله سپاسگزاری و ستایش بر بخشنده آن نعمت آن طور که شایسته است تایید کند و در آن قانون عدالت را رعایت نماید برای آن اثر فراوانی در آماده کردن نفس برای پذیرش عنایت الهی در باقیماندن آن نعمتها و تداوم آن بخشش خواهد بود ، و هر گاه شخصی که به او انعام شده هیچ یک از آن کارها را انجام ندهد و در آن نعمتها بر خلاف خواسته عدل عمل کند باقی نمیماند بلکه میگریزد مانند شتر فراری که پس از گریختن امید بازگشتش نمیرود .
اگر اشکال کنی : آیا دلیل اقامه نشده است بر این که مخالفت با آنچه مورد علم
کلمه سی و دوّم گفتار آن حضرت ( ع ) : اذا وصلت الیکم اطراف النّعم فلا تنفّروا اقصاها بقلّة الشکر .
هر گاه کرانههای نعمتها به شما برسد پس با کم سپاسی غایت و اواخر آن را مرمانید .
شارح گوید : اطراف النّعم اوایل نعمتهاست و اقصای نعمتها اواخر آن میباشد ، مقصود از این کلمه هشدار بر این مطلب است که دوام یافتن نعمتهای عطا شده به آن است که سپاسگزاری دوام یابد و توضیح آن این است که دانستی دوام یافتن شکر از روی نیّت درست و حرکت دادن زبان به یاد خدا با اعتقاد خالص افزونی نعمتها را مستمر میسازند چنان که دوشنده شیر از پستان مستمر میباشد چون دوام یافتن شکر و آنچه به معنای آن است که همان زاریها و درخواستهای عاجزانه و عادت کردن به آنها عواملی است که نفس را آماده میکند تا رسیدن انواع خیرها دوام یابد ، و هر گاه وجود شکر سبب وجود و باقی ماندن نعمتها و پیوسته شدن اواخر آن به اوایلش شود نبودن شکر یا کمی آن سبب عرضی است که با وجود آن موجب از میان رفتن نعمتها و کمی ثبات آن میشود و پی در پی آمدن نعمتها را قطع و نظام آنها را مختل میسازد ، نه از آن نظر که در افاضه کننده نعمتها کوتاهی باشد ، چون او از کاستی بدور و بخشندهترین بخشندگان است ، فیض او کامل و کرمش همگانی است بلکه هیچ بخششی را با بخشش او نتوان سنجید و بخشش بنده را با بخشش او نسبتی نمیباشد بلکه پذیرنده نعمت توان دریافت نعمت را ندارد چون کوتاهی کرده و در به دست آوردن وسایل قدرت بر دریافت نعمت چون زاری و دعا و سپاسگزاری و ستایش کردن نکوشیده است ، امّا نسبت دادن تنفیر و گریختن به آنان از آن نظر است که با کمی شکر موجب از بین رفتن نعمتها شده به صورتی عارضی چنان که دانستی پس ناگزیر امام ( ع ) تنفیر را به آنان نسبت داده است . و باید بدانی که در این جا نیز لازم است شکی را که در کلمه پیش از این کلمه یاد کردیم وارد سازیم و آن شک این است که آنچه خدا واقع شدن و واقع نشدنش را میداند بالضّرورة برای خدا معلوم است بنابر این در سپاسگزاری و ستایش فایدهای متصوّر نیست چون در پاسخ این اشکال همانطور که پیش از این دانستی باید بگوییم رواست که مدح و سپاسگزاری در دوام یافتن و پیوسته بودن مشروط باشد چنان که قبلا بیان کردیم و معلوم شد که چگونه سپاسگزاری وسیلهای برای فرود آمدن نعمتهای الهی و علّت پیوستگی و دوام آنهاست و خداوند در قرآن بدان اشاره فرموده است :
اگر سپاسگزار باشید نعمتتان را افزون کنم ۳۶ ، و کمی شکر و قطع شدن سپاس نعمت موجب قطع شدن نعمت و شایستگی عذاب میشود چون نفس با سرگرم شدن به کارهای ضدّ سپاسگزاری و روی گرداندن از آن آلوده میشود و خداوند بدان اشاره فرموده است : اگر ناسپاسی کنید کیفرم سخت است ۳۷ و نیز فرموده است : هر که سپاسگزار باشد سپاس او به نفع خودش میباشد ۳۸ یعنی سود سپاسگزاری به خودش باز میگردد یعنی آماده پذیرش بخششهای خوب حق میشود اگر شما خدای را میپرستید او را سپاسگزاری کنید ۳۹ بنابر این سپاسگزاری کاملترین عبادتی است که نفس با آن پاک و شایسته خشنودی ذات حق میگردد ، و راه یافتن به درخواست آنچه خدای را خشنود میسازد کار خداست ، که او سرپرست توفیق است .
کلمه سی و سوّم گفتار امام علیه السلام : اکثر مصارع العقول تحت بروق الاطماع
بیشترین جاهایی که خردها بر زمین میافتند جایی است که طمعها پدید میآیند .
صرع فلان فلانا ، وقتی گفته میشود که مثلا احمد بر محمود غالب آید و او را بر زمین بیافکند . مصارع ، جمع مصرع است و اسم مکان و محل وقوع فعل میباشد . منظور از مواضع افتادن خردها ، مواضعی است که عقول به خطا میروند .
مقصود از درخشیدن طمع آن است که آدمی میپندارد ، به دست آمدن اموری که از آنها بهره میبرد برایش ممکن است ، در نتیجه علاقمند به فراهم آوردن آن میشود . منظور امام علیه السلام در این جا هشدار دادن به انسان است که وقتی طمعها بر او ظاهر میشوند استوار و مقاوم باشد تا بدانها مایل نگردد و جز به طمعهایی که شایسته است به گونهای شایسته نزدیک نشود . حضرت این نکته را یاد آور میشود که سر چشمه و آغاز بیشتر اشتباهات عقل ، کشش نیروی شهوانی به طرف خواستههای خود است با این اعتقاد که آنها را به دست میآورد.
در این جا دو مجاز نیکو به کار رفته است : مجاز در ترکیب و مجاز در اسناد .
۱ ) مجاز در اسناد : محلّ بر زمین افتادن ، به عقول نسبت داده شده با آن که در حقیقت بر زمین افتادن مخصوص مادّه و جسم است و با این تعبیر به فریب خوردن و اشتباه کردن عقل و انجام شدن حرکت آن بر خلاف قانون اشاره شده است . مناسبت تشبیه در این مجاز این است که چون خرد بر راه راست پایدار نماند و قانون عدالت را که در زبان ذات حق به رعایت آن مأمور و ملزم است ملازمت نکند بلکه یک بار شهوت و دیگر بار خشم و غضب او را منحرف نماید و نیروی واهمه آن را به بازی بگیرد و در نتیجه گامهای خرد از وسط واقعی ( جاده مستقیم ) به طرف پستی بلغزد که آن پستی زمین و آتش است در مقایسه با آسمان بهشت و فضیلت عدالت ، ناگزیر بر خرد صدق میکند که بر زمین افتاد ، و برای آن ، جاهای سقوط و افتادن میباشد .
۲ ) نسبت دادن بروق به طمعها و اسناد هر یک از آنها به دیگری . باید بدانی که برق در اصل ، بر افروخته شدن درخششی است که از ابر دیده میشود و ما حقیقت آن را معیّن میکنیم تا مناسبت مجاز و تشبیه آشکار گردد .
بنابر این میگوییم : بخاری که از زمین به هوا میرود جسمی لطیف و از جنس آب و زمین است و حرارت و حرکتی که بر اثر ترکیب شدن آن حاصل میشود سخت در بخار تأثیر میگذارد در نتیجه ترکیب و مزاج بخار شبیه روغن میشود و ناچار با برخورد کردن به ضعیفترین عامل بر افروزنده ، بر افروخته میگردد . تا چه رسد که سخت به حرکت در آید . و هنگامی که ابرها پراکنده میشوند و با شدّت به یکدیگر برخورد میکنند ( اصطکاک ) مادّه یاد شده ( جسم شبیه به روغن ) بر افروخته میشود و این بر افروختگی همان برق میباشد .
پس از روشن شدن این مطلب و با توجه به این که پیش از این معلوم شد که طمع ، کشش نیروی شهوانی به تحصیل کردن خواستههاست ، بر این اساس که میپندارد در آن بهره و لذّت وجود دارد و باور هم دارد که به آن دست مییابد . این امور برای نفس تحقق نمییابد مگر پس از آن که آمادگی پیدا کند تا از دهنده حقیقی یعنی ذات حق به کار انداختن آن استعداد را دریافت نماید و به وسیله اشراق ، آن پندارها را از تابشگاه استعداد آن موادّ بپذیرد و بر حسب این جریان ، مواد یاد شده آماده شوند تا به سبب این اشراق و تابش بر افروخته و مشتعل شوند .
بنابر این همانطور که آن فروزش و تابش ویژه ، از ابر ، عامل جنبش میل و طمع مردم بر فرود آمدن باران میشود تابش این تصورات و ظهور آنها در دل طمعکار سر آغاز جنبش نیروی شهوانی انسان به طرف خواستههایش میشود .
به خاطر همین مشابه بودن است که نسبت دادن بروق به طمعهای آدمی صحیح میباشد . دلیل این قضیه بعد از آنی که بر اصول و قواعد گذشته مسلّط باشی بسیار روشن است .
چون پیش از این معلوم شد که عاملی که نفس را در صفات رذیله که لازمهاش نقصان است غوطهور میسازد منحرف شدن یکی از دو نیروی شهوت و خشم و پیروی نفس از عقل میباشد که در این صورت نفس به اقتضای طبیعتش به وسیله عقل به دو طرف افراط و تفریط منحرف میگردد . مقصود از محلّ سقوط و افتادن عقل ، در کلام امام علیه السلام همین حالت میباشد .
در این جا نکته باریکی است و آن این که حضرت ( ع ) محل سقوط را در میان جهات ششگانه تنها به جهت تحت ( زیر ) اختصاص داده است و این خود روشنترین دلیل است بر این که آن حضرت بر رموز و نکتهها مطلّع بوده و بطور کامل اسلوب سخن و مناسبتهای مجاز و تشبیه مستحسن را میدانسته است .
امام علیه السلام به دو دلیل مصارع و محل افتادنها را به جهت تحت ( زیر ) اختصاص دادهاند :
۱ ) محل افتادن خردها معلول و نتیجه درخشش طمعهاست و معلول پستتر از علت و علّت برتر میباشد ، مسبّب و معلول نسبت به علّت ، پایین و مادون محسوب میشود . و مقصود از جهت ، جهت فیزیکی و حسّی نیست بلکه جهت عقلانی منظور میباشد .
۲ ) چون بروق طمعها نشانههایی برای صاحب طمع ، در به دست آوردن بهره و لذّت است تا آن جا که نتیجهاش سقوط و افتادن خرد میباشد . بروق طمعها راهنمای سقوط خردهاست . و بدون تردید ، دلیل و راهنما از مدلول و هدایت یافته آشکارتر و در ذهن وجود آن برتر و پیشتر است . پس شایسته است که مدلول یعنی سقوط خردها نسبت به دلیل و راهنمای آن که طمعهاست پایینتر باشد . سرپرست راهنمایی و توفیق ، خدای منان است .
کلمه سی و چهارم گفتار امام علیه السلام : من ابدی صفحته للخلق هلک .
هر که کرانه روی خود را برای مردم آشکار سازد هلاک شود .
شارح گوید : منظور از صفحه شئ جانب و کرانه آن است ، و ابدی یعنی آشکار ساخت . هلاک در اصل ساقط شدن است و هر که از حالتی سقوط کند که در حقیقت آن حالت کمال و خیر باشد ، نابود است .
باید بدانی که این کلمه در سخن امام علیه السلام تتمّهای دارد که معنای آن را توضیح میدهیم . هر که کرانه روی خویش را بر مردم آشکار کند پیش مردم نادان نابود و بی اعتبار شود . در این صورت بر تو آشکار میشود که منظور امام علیه السلام این است که : هر کس خویشتن را نیکو قرار دهد در برابر مردم نادان که ارزش خود را نمیشناسند و از صفت پست نادانی خویش آگاه نیستند . و نیز از نقصانی که نتیجه نادانی است بی خبرند و بر آنان تنگ بگیرد در آشکار ساختن و یاری حق ، و شمشیر تعصّب را در مورد حق به رویشان بکشد و آنان را بر سلوک در راه عدالت وادار سازد بی آن که خشونت خود را با نرمی بیامیزد و سختگیری را با نرمی درهم آمیزد ، در میان آنها به هلاکت میرسد . به او توجّهی نمیکنند و ضایع میشود . و این نادانان به خاطر نشناختن ارزش حق به او روی نمیآورند . و چون به اهدافی که شایسته است بروند آگاهی ندارند ، بلکه به انجام دادن ضدّ آن خو گرفتهاند ، از طرفدار حق میگریزند و با او به دشمنی میپردازند . چون غالبا حقی که وی نادانها را به آن وا میدارد با هدفهای فاسد آنان مخالفت دارد و بسا اتفاق میافتد که این جانبداری از حق به کشته شدن و نابودی او منجّر میگردد یا انواع آزارها بر او وارد میآید چون از چشیدن تلخیهای حق سخت اذیّت شدهاند ( به زعم خودشان مقابله به مثل میکنند ) ، این شخص حامی حق ، نسبت به نادانان و متفاوت بودنشان در پذیرش حق و نپذیرفتن آن ، ضعیف و ناتوان میباشد .
این کلمه از آشکارترین دلیلهایی است بر این که امام علی علیه السلام از همه مردم راههای تدبیر را بیشتر میشناخت و از نظر سیاست و کشورداری بهترین مردم بود و در اصلاح امر دنیا و آخرت نیرومندترین آنان بود . در حالی که برای گردآوری میان کرانههایی که یکدیگر را جذب میکنند توانایی بسیاری داشت چون با این کلمه مورد بحث میآموزد که چگونه شایسته است که آدمی حق را آشکار سازد .
زیرا بعد از آن که ثابت شد کسی که حق را کتمان میکند و با آن که میتواند در همه موارد یا بعضی از آن ، آن را اجرا کند به آن عمل نمینماید ، جزو هلاک شدگان است .
همچنین باید بداند کسی که حق را بطور کلی آشکار میسازد و نادانان با غرضهای فاسدشان در برابر او قرار دارند نابود میشود . بنابر این سلامت ماندن تنها ، در آمیختن اظهار حق با پنهان کردن آن و مخلوط ساختن آشکار توأم با مداراست . و نیز اعمال خشونت با نرمی و رخصت دادن به نادانان با سکوت در برابر آنان ، وقتی است که حق با باطل بیامیزد . و مصمّم شدن در برابر نادانان و اقدام به یاری کردن حق در مقابل آنان بر حسب این است که عقل مصلحتهای جزیی مربوط به فرد فرد و زمان معین را تشخیص دهد . و خدا سرپرست توفیق است .
کلمه سی و پنجم گفتار آن حضرت علیه السلام : اذا املقتم فتاجروا اللّه بالصدقه :
چون گرفتار فقر شدید با صدقه دادن با خدا معامله کنید .
املاق به معنای تهیدستی و نیازمندی است ، و متاجرة ، داد و ستد در کسب است و منظور از این کلمه واداشتن و تشویق به عبادت ویژه است که همان صدقه دادن در موقع نیازمندی است به اندازهای که ممکن میباشد . چون صدقه اگر چه به نصف خرما باشد بهره زیادی در دنیا و آخرت دارد و به وسیله آن عوضهایی به دست میآید که با سپاسگزاری نتوان تلافی کرد و قابل شمارش نیست .
در مورد اوّل به این دلیل است که شخص تهیدست که نیازمند به آسانی در زندگی است غالبا باید حریص باشد و به خاطر احتیاج زیاد به آنچه در دست دارد و از ترس این که نتواند نظیر آن را به دست آورد آن را باید نگهدارد . اکنون فرض کنید چنین شخصی آنچه در دست دارد یا مقداری از آن را با آن که خود بدان نیازمند است صدقه دهد ، این عمل دلیل بر این است که شخص یاد شده دارای ملکه عفّت میباشد که پیش از این معلوم شد که نفس به وسیله عفّت آمادگی پیدا میکند تا نتایج دعاها را دریافت دارد و در خواستههای ممکن خود ، تضرّعات و زاریهایش پذیرفته شود . و همچنین نفوس مردم به صاحب این صدقه ( فقیری که در کمال احتیاج صدقه میدهد ) بسیار جذب میشود . و میل طبیعی افراد بویژه اگر به آن کار شناخته و مشهور گردد ، بدو متمایل میشود و بیشتر اوقات صدقه دادن او موجب فراوانی روزی او میشود و علّت دادن جایزه و بخشش بدون بر میگردد . و پیش از این دانستی که هر که با خدا معامله کند زیان نمیبرد .
در مورد دوّم : محقّقا خداوند این صدقه با توجه به فرض نیازمندیش به آن ، هر گاه آن را ببخشد خود دلیل آن است که به این نکته شناخت دارد که هیچ تجارتی سودمندتر از معامله با خداوند نمیباشد و لازمه آن ، معرفت وی به خداوند است و با این حال چون نیروی شهوانی را مغلوب و آن را از بخل ورزیدن در بخشش ما یحتاج خود ، منع کرده است و در برابر نیروی شهوانی مقاومت نشان داده و میل نفس را به خواستههایش درهم شکسته نفس چنین شخصی آمادگی پذیرش انوار فراوان و نعمتهای بسیار میشود که نمیتواند سپاسگزاری کند .
خداوند در قرآن به این مطلب اشاره فرموده است : هرگز به نیکی نمیرسید تا از آنچه دوست میدارید انفاق کنید ۳۹ و اگر خدا را وام نیکو دهید آن را بیفزاید و شما را بیامرزد و خدا سپاسگزار و بردبار است ۴۰ گفتار خداوند ، آنچه در راه خدا بدهید به شما بطور کامل پرداخت شود و ستم نمیشوید ۴۱ و مانند این اشارات در قرآن و سنّت بسیار است و با این حال در صدقه دادن انسی که موجب دوستی میان مردم است به دست میآید . این محبّت خواست مردم میباشد . و عنایت الهی را در به دست آوردن خوشبختی دنیا و آخرت و کامل شدن رستگاری را به خود متوجّه میسازد . و توفیق دهنده خداست .
کلمه سی و ششم گفتار آن حضرت علیه السلام من جری فی عنان امله عثر باجله :
هر که در عنان آرزوی خویش برود ناگاه به اجل خویش در افتد .
منظور امام علیه السلام از جری فی عنان امله : آرزوهای دراز است که موجب کم توجّهی به قبله واقعی ( خداوند ) و مطالب بلند و لغزیدن به طرف اجلی است که خداوند زمان جدا شدن نفس را از بدن میداند که همان امر حتمی است و مرگ نامیده میشود . پس امام علیه السلام عنان و افسار را به آرزو تعبیر کرده و آن را به سوارکاری که افسار اسبش رهاست تشبیه فرموده است . و لغزش به طرف اجل از این باب است که آن را به چیزی که باعث لغزش انسان میشود از قبیل سنگ یا چوب تشبیه کرده است ، و تمام این امور مجازهای نیکو ، در اسناد و تشبیههای لطیف میباشد . چون حرکت نیروی شهوانی به طرف خواستهها به اعتقاد حصول آن به راه رفتن اسب شباهت دارد و نفس که آن نیرو را به کار میگیرد و در آن تصرّف میکند به سوار شدن اسب شبیه است . جز این که این نیرو اسب عقلانی است و توان نفس در حفظ آن نیرو با حفظ نکردن آن شبیه به رها بودن افسار اسب میباشد ، و نسبت دادن حرکت به آن ، نسبتی درست و صحیح است چون جنبش و جریان به سوارکار نسبت داده میشود ، اگر چه نسبت آن به اسب سوار عرضی و برای خود اسب ذاتی است ، همچنین کسی که در اختیار آرزویش حرکت میکند ، حرکت بدو نسبت داده میشود جز این که حرکت ذاتی از نیروی شهوانی است ، و برای نیروی عقلانی عرضی میباشد ، و شخصی که در اختیار آرزوست و در آن گرفتاری یاد شده قرار گرفته که گزیری از آن ندارد شباهت دارد به ایستادن مردی که بر روی سنگ یا چوبی حرکت میکند و میافتد که آن را لغزش مینامند چون هر دو با هم آزاری را برای هر که در آن قرار گیرد به همراه دارد ، و پس از آن که این مجازها را دانستی و به مناسبت زیبای آنها آشنا شدی ، معنای این کلمه را به وضوح در مییابی .
امّا این که امام علیه السلام این حکم را ( هر که در اختیار آرزویش حرکت کند به طرف اجلش میلغزد ) که هدف هر انسان بلکه هر حیوانی است به کسی اختصاص داده است که در اختیار آرزویش حرکت میکند نه کسانی که آرزوها و دنیا را کوچک میشمارند ، به این دلیل نیست که هر کس آرزو را کوچک شمارد از این حکم بیرون است .
بلکه مقصود امام علیه السلام آن است که هشدار دهد به آن که آرزوی دراز دارد و به سبب آن از غایت وجودی خود و آنچه خدا از او خواسته غافل میشود و برای این است که او را از خواب غفلت زدگان بیدار کند و به آنها بفهماند که آنچه از او خواسته شده ، فرو رفتن در خواستهاش نیست به این که در پی تقاضای خود حرکت کند . چون آرزوها و تقاضاهای او ناگزیر زوال پذیر و موجب لغزش به طرف مرگی است که برای حیوان حتمی است . پس شایسته است که در پی آرزویی روان شود که بر اساس قانون عدل باشد که در زبان قرآن و سنّت خاتم پیامبران مطلوب است . و بهره فراوان را در توجّه کردن به ما سوای آن قرار دهد که عبارت از به دست آوردن خوشبختی ماندنی و خیرات همیشگی است . و خداوند به هر صاحب استعدادی کاملترین کمالات را عطا میکند و توفیق دهنده اوست .
کلمه سی و هفتم گفتار آن حضرت ( ع ) : لا تتکل علی المنی فانّها بضائع النوکی
بر آرزوها متکّی مشو که آن سرمایه نادانان است .
شارح گوید : منی جمع منیّه است و آن شئ است که مورد آرزوست مانند این گفتار : ان سعدی لمنیّة المتمّنی ( خوشبختی من آرزویی است خواستنی ) و بضایع جمع بضاعت است که مقداری از مال میباشد که به تجارت بر انگیخته میشود . و نوکی جمع انوک و به معنای احمق است . مقصود از این کلمه این است که نفس را از سرگرم شدن به خواستن آرزوها باز دارد چون این سرگرمی گاهی پدید میآید و پیوسته رو به فزونی میرود تا نفس گرفتار ملکه وسواس شود و از نقش بستن نور حق روی گرداند و صفحه خیال از پذیرش خوابهای صاف و بی عیب و الهامهای خالص باز ماند . سپس امام علیه السلام بر زشتی آن هشدار میدهد که آن آرزوها سرمایه نادانان است تا نفوس خردمندان را از به دست آوردن این سرمایه و به کارگیری آن در کسب و تجارتشان متنفّر سازد . چون خردمند بر خود نمیپسندد که حرکات و کارهای احمق را انجام دهد .
این که امام علیه السلام ، بضاعت را بر آرزو اطلاق فرموده است استعارهای نیکوست چون افرادی که عقل ناقص دارند و برایشان ملکه منتقل شدن به معقولات ثانی وجود ندارد و در اصلاح کردن دنیا و آخرتشان ناتوانند غالبا خواهان و آرزومند چیزهای تخیّلی غایب یا نا ممکن میباشند این اموری که به دست آمدنش غیر ممکن است و به آرزو میخواهند از تخیّلاتشان که از ضبط قوهای که نیروهای عقلانی آنها از آن نشأت میگیرد ، ناتوان میباشد . این ضعف دو عامل دارد : ۱ ناتوانی منشأ نیروهای عقلانی و نیرومندی سلطه قوه واهمه بر آنها . ۲ یا منشأ نیروهای عقلانی مختل میشود و شایستگی آن برای اداره عقل و تصرّف کردن در آن کاهش مییابد .
در این صورت گویا این آرزوها کالاهای آنان است که انتظارش را میکشند . و همان طوری که بازرگان چشم به راه است تا سرمایهای را که برای کسب و تجارت فرستاده به دستش برسد . این افراد آرزومند که انتظار بی مورد دارند آرزومندند که به خواستهها و خوشیهای گوناگونی که رسیدن به آن را قطعی میپنداشتند دست یابند . این آرزوها آن چنان در نظر آنها قطعی بوده است که آنان را از انجام کارهایی که برای خودشان مهمّ بوده است مانع شده است چه رسد که به کار دین و واجبات آن که موجب نزدیک شدن به خداست بپردازند .
بنابر این بر خردمندی که به راز این سرمایه پی ببرد و از زیان آن آگاه شود ، لازم است از آن روی بگرداند و اندیشهاش را به بهرهور شدن از گوهرهای عقلانی و سودهای ارزنده نفسانی خالص گرداند و بدان اختصاص دهد . چون تجارت سودمند همین است و از پیروی شیطان خود ، در زیبا جلوه دادن سرمایههای یاد شده بگریزد . زیرا هر که سرمایهاش چنین خیالاتی باشد هیچ شبی را صبح نکند جز این که در اسارت شیطان است و در کسبش دچار خسران و همواره چشمش از دریافت حقایق ناتوان است . و دست خردش نمیتواند میوههای بهشت را بر دارد . ای کاش فلان شخص را به عنوان دوست خود بر نگزیده بودم . ۱ مرا گمراه کرد از تمسّک به قرآن پس از آن که قرآن بر من آمد . و شیطان آدمی را خوار میسازد . سرپرست حفظ و نگهداری از همه لغزشها خداوند منّان است .
کلمه سی و هشتم گفتار آن حضرت علیه السلام لا شرف اعلی من الاسلام
هیچ شرفی برتر و والاتر از اسلام نیست .
شرف ، بلندی و برتری است و اسلام در لغت به معنای مطیع بودن و از نظر اصطلاح دینی تسلیم بودن در برابر اوامر و نواهی شرعی و پذیرفتن آنها و به اندازه توان و کوشش به کار بستن آنها میباشد . و پیش از این دانستی که هدف نهایی از اسلام رسیدن به خدای یکتا و دست یابی به نشیمنگاه صدق است .
محقّقا رسیدن به ذات حق و دستیابی به جایگاه صادقان بسته به صیقل دادن آینههای دل افراد ناقص از زنگار باطل است تا صفحه دلهایشان صاف گردد و برای نقش پذیری صور حقایق آماده شود . و پیش از این دانستی که تا مانع که همان کدورتهاست بر طرف نشود صفا و جلا به دست نمیآید .و آنچه مانع جلای دلهاست دو نوع میباشد : مانع برونی و مانع درونی .
۱ ) مانع برونی : طرد کردن هر چه غیر خداست از راه راست و این که غیر حق را از درجه اعتبار ساقط بداند و درون را از سرگرم شدن به غیر خدا منزّه و بدور دارد ، زهد حقیقی همین است .
۲ ) مانع درونی : آن است که نفس امّاره را به فرمان نفس مطمئنّه در آورد تا انگیزههای شیطانی به نا امیدی ، زیان را از او بر طرف سازد و دل آدمی را برای پذیرش خشنودی حق خالص گرداند .
و پیش از این چگونگی به زیر فرمان در آوردن نفس امّاره و عوامل و هدف آن را شناختی و آن چه بطور خلاصه موانع را بر طرف میسازد فرموده خدای سبحان است : « امّا آن که از پروردگار خویش بترسد و خویشتن را از هوسها باز دارد » . بنابر این ترس از خدا رها کردن غیر خداست و باز داشتن نفس خویش ، مقهور ساختن نیروهای نفس میباشد تا هر گاه خودش از موانع یاد شده تهی گردد نور مقدس الهی در این صورت بر قلبش بتابد . اگر کسی اشکال کند و بگوید : قبول نداریم که آنچه گفتید معنای اسلام باشد چون میدانیم که پیامبر ( ص ) هر که را شهادتین میگفت و بر طبق آن هم عمل میکرد مسلمان میدانست اگر چه ویژگیهایی که شما یاد کردید نمیداشت چون هیچ یک از عربهای خشن و خشک که به اسلام روی میآوردند و اظهار اسلام میکردند چیزهایی را که شما یاد کردید تصوّر نمیکردند و نیز اگر اسلام همان است که شما گفتید در میان مردم مسلمانی نخواهد بود مگر همانهایی که افراد خودشان هستند و به اتّفاق نظر مسلمین این سخن باطل است .
در پاسخ آن اشکال گوییم : اسلام دو معنی دارد ۱ ظاهری ۲ حقیقی ، و آنچه ما دربارهاش بحث کردیم اسلام حقیقی بود و آنچه تو میگویی اسلام ظاهری است و بی شکّ به دارنده این گونه اسلام مسلمان گفته میشود .
جز این که اطلاق اسلام بر ظاهر و حقیقی بر حسب اشتراک لفظی است . چون آن دو از نظر معنی با هم تباین دارند . پس آن که دارای اسلام ظاهری است اگر چه مسلمان نامیده میشود لیکن اسلام او به حالش نفعی ندارد و اسلامش اسلامی که برترین شرافتها باشد نخواهد بود . پیامبر ( ص ) فرمود : خداوند به صورتها و کارهای شما نمینگرد بلکه به دلهای شما نظر میکند . امّا چون این گمان میرود که اسلام ظاهری وسیله و راهی برای رسیدن به اسلام حقیقی باشد لازم است که میان اسلام و دارنده اسلام ظاهری و مسلمان حقیقی در اسم و حکم ، وحدت حاکم باشد . پیامبر ( ص ) فرمود : تظاهر و خودنمایی پلی برای رسیدن به اخلاص است . و فرمود : هر که پیرامون قرقگاه بچرد ( بگردد ) ممکن است که در آن بیفتد بنابر این میان آن دو قول اختلافی وجود ندارد .
چون مطلب بالا را دانستی بر تو آشکار میشود که شرافت اسلام کاملترین انواع شرافت است چون شرافت واقعی برای آدمی همان کمالی است که مربوط به جوهر نفس اوست و وقتی است که به عقل مستفاد که همان اسلام واقعی است ، برسد نه کمالات خیالی ثروت و مقام یا منسوب بودن به تباری بزرگوار زیرا بر تو روشن شد که مباهات و شرافت به این امور قابل اعتنا و ارزش نیست . چون آن کمال در شخصی که میبالد و بدان اظهار شرافت میکند وجود ندارد . و راز گفتار امام علیه السلام که فرمود : شرافتی بلند پایهتر از اسلام نیست همین است و سرپرست توفیق خداست .
کلمه سی و نهم گفتار امام علیه السلام : لا شفیع انجح من التّوبة ،
هیچ شفیعی موفقتر از توبه نمیباشد .
پیش از این معنای شفیع را دانستی و نجاح عبارت از پیروزی و گاهی مقصود از آن صواب و حق است که عرب گوید : رأی نجیح یعنی رایی حق ، و معنای توبه ، بریدن از گناه است .
برای تحقّق یافتن توبه سه شرط وجود دارد :
۱ ) رها کردن گناه در حال حاضر .
۲ ) پشیمانی از کارهای گذشته .
۳ ) تصمیم قطعی بر ترک گناه در آینده . امام علیه السلام لفظ شفیع را بر حسب مجاز و از باب استعاره استعمال فرموده است . مناسبت تشبیه این است که همانطور که شخص شفیع واسطه میشود تا جریمه را از دیگری ساقط کند و مجازات بدو نرسد . توبه ، نیز نسبت به گناه چنین است یعنی وسیلهای برای ساقط شدن جریمه و رفع عذاب از گنهکار میشود . زیبایی این تشبیه نزدیک است که این مجاز را به حقیقت ملحق سازد تا آن جا که توبه جزو اشخاص شفاعت کننده شود ، که لفظ شفیع بر حسب وضع لغوی بر آن اطلاق گردد و منظور این است که توبه پیروزمندترین شفیع در بر آوردن حاجت از هر شفاعت کنندهای است ، به این دلیل که علما اتفاق نظر دارند که شفاعت ردّ نمیشود .
امّا معتزلیان اثر توبه را بر خدا واجب میدانند و حکما اثر توبه را از سوی خدا لازم میدانند و چون مذهب ابو الحسن اشعری ثابت شود به مذهب دوم ( مذهب حکما ) بر میگردد اگر چه گوید اثر توبه از لطف الهی است ، زیرا پس از کنجکاوی در مذهبش باز میگردد به این که آن تفضّل ، توجّه ذات حق در بخشایش نفسی است که آماده شده تا توبهاش پذیرفته شود و این فیض در واقع از طرف خدا واجب میباشد .
باید بدانی که از فصاحت این لفظ با مختصر بودنش این است که مخیّر میباشی که لفظ نجح را در آن بر هر یک از سه معنایی که دارد حمل نمایی . در مورد معنایی که پیش از این شناختی ، امّا در مورد معنای سرعت : هیچ وسیلهای در به دست آوردن شفاعت سریعتر از توبه نمیباشد ، چون نعمتی که از طرف پروردگار بر بنده گنهکار افاضه میشود جز بر پذیرش حق و آمادگی بنده به محقّق شدن توبه متوقّف نمیباشد .
امّا به معنای صواب به این دلیل است که هیچ شفیعی در پذیرش رحمت و بخشش از بخشنده رحمت راستتر از توبه نیست . زیرا غیر از توبه هر چه را وسیله رحمت و آمرزش قرار دهی مانند جان و مال بخشیدن در جهاد ظاهری یا کارهای دیگر در صورتی که توأم با پافشاری بر گناه و توبه نکردن باشد ، نفعی ندارد و از کیفری که به سبب آن حاصل میشود رهایی ندارد . بنابر این توبه صادقترین وسیله و صحیحترین فکری است که گنهکار آن را بر میگزیند و خداوند منان در قرآن کریم به توبه امر کرده و بدان تشویق فرموده است و به توبه کننده وعدههای خوب داده و او را ستوده است . چون توبه وسیله بزرگی از وسایل خوشبختی همیشگی است و به وسیله آن رهایی از زنجیرهای اشکال هلاک کننده حاصل میشود . خداوند متعال فرموده است : « ای کسانی که ایمان آوردهاید ، به سوی خدا توبه کنید توبه نصوح » ۴۳ به ترک قطعی گناه و پشیمانی راست و تصمیمی استوار . « امید است پروردگارتان بدیهایتان را بسترد و شما را در باغهایی در آورد که از زیر آنها جویها روان میباشد » ۴۴ . به منظور امیدوار ساختن و به طمع انداختن غیر قطعی و واقع شدن در لذّت نفسانی مورد طعنه که از امید به دست میآید تا از آمرزش خداوند نا امید نشوند و با جرأت در گناهان فرو روند . و به خاطر باقی نگهداشتن ترسی که از وعده عذاب بر گناهان نشأت میگیرد و جنبه شفقت و مهربانی دارد . و در نتیجه به سرعت از گناه برگردند . خداوند متعال فرموده است : « بر خداست که توبه کسانی را که به نادانی کردار زشت کنند و سپس بزودی توبه کنند ، بپذیرد ۴۵ » . پیش از آن که کژدمهای بدنهای مادّی آنان در حقیقت روحشان جایگزین شود . و دیگر از داروهای پزشک پزشکان اثر نپذیرد و برایش امید شفا و بهبودی نرود و توبه نیست برای آنان که کردار زشت کنند تا زمانی که یکی از ایشان را مرگ فرا رسد ، گوید اکنون توبه کردم ، و نه برای آنهایی که کافر میمیرند و برای ایشان عذابی دردناک آماده کردیم ۴۶ » .
در این کلمه هشداری بر انگیزنده است که گنهکار به توبه مبادرت کند ، چون شخص خطاکار میکوشد تا موفقترین وسیله را برای بخشش گناهش و پیروزترین شفیع و واسطه را برای بخشوده شدن خطایش به دست آورد . و برای محو شدن گناهش میکوشد تا بهترین پوزشها بخواهد و محقّقا ثابت شده است که توبه بزرگترین و موفقترین و سریعترین و سودمندترین شفیع در مورد گناهی میباشد که اگر باقی بماند به سختی آدمی را هلاک میکند . پس بر صاحب گناه لازم است که در توبه کردن حریص باشد . و در پیشی گرفتن بدان کوتاهی نکند . و فرصتی را که به دست آورده غنیمت شمرد . و آرزو را به تأخیر نیاندازد که با فرا رسیدن مرگ گرفتار خطر فوت عمل نشود . و وجود مرگ موجب نابودی او نگردد . و شرّی ایجاد نکند . و زنده بودنش مرگ و زیان نباشد . سرپرست توفیق به انجام کار در دست ، خداوند منان است .
کلمه چهلم گفتار امام علیه السلام : لا لباس اجمل من العافیة
هیچ پوشیدنی نیکوتر از عافیت نیست .
شارح گوید : لباس به کسر لام ، جامه و جز آن است که میپوشند خواه آن لباس مادّی و محسوس باشد یا معقول و معنوی باشد زیرا گفته میشود : فلانی فلان چیز را پوشید و بدان ملبّس شد ، هر گاه در آن در آید . جمال ، زیبایی و خوبی است . و عافیت ، در امان بودن از هر کار ناخوش آیندی است . عرب میگوید : اعفی من کذا اوعوفی منه : از آن کار به سلامت رست هر گاه آن امر ناگوار بدو نرسد .
و منظور توضیح این مطلب است که : زیبایی که از لباس امن و سلامتی به دست میآید برتر از دیگر انواع زیبایی است . و این قضیه ضروری و وجدانی میباشد . چون هر خردمندی مییابد که کمال به دست آمده از زیبایی لباس و غیر آن از امور مادّی که با طبیعت او سازگار است در برابر لذّتی که از سالم ماندن تب یکروز حاصل میشود ، حقیر و ناچیز است چه رسد به آن لذّتی که برتر از آن است . مانند در امان بودن از نکوهش و یا استحقاق کیفر و عذاب ، یا جز آن .
اگر کسی چنین پندارد و از روی توهم و خیال بگوید : تفاوت در زیبایی بر حسب خیر بودن و گوارا بودن چیزی متفاوت میشود . و ما مییابیم لذّتی که از گردآوری ثروت و پیروزی افراد بر حریفانشان و مبادله سرمایه به دست میآید ، کاملتر از لذتی است که از عافیتمان میبریم .
از این اشکال به دو صورت پاسخ میدهیم :
۱ ) هر چه را که تو لذیذ میپنداری در حقیقت لذّت آن در امان بودن از رنج دردی است که از نبودن آن شئ لذیذ حاصل میشود . و آسودگی آن در مقایسه با رنجی است که از به دست آوردن آن برده میشود .
۲ ) دوّمین پاسخ این است که شرط لذّت بردن آن است که شئ لذیذ به دست آید و لذّت برنده آن را درک کند . لیکن این شعور و درک نسبت به آن کمال و عافیت برای دارنده عافیت ، حاصل نمیشود . زیرا امور حسّی وقتی دوام یابد و مستقرّ شود نفس از درک کردن آن غافل میشود . و اگر بخواهی از برتری این کمال آگاه شوی به کسی که مدّت درازی بیمار بوده توجه کن موقعی که به حال عادی بر میگردد . و عافیت او که به سرعت تدریجی حاصل میشود ، پدید میآید . بنگر که آن لذّت کامل و درست را چگونه مییابد .
بلکه چه بسا شئ لذیذ برای او حاصل میشود و او آن را مکروه میدارد . چنان که بعضی از بیماران از شیرینی بدشان میآید . چه رسد به موردی که شوق بر انگیزندهای بدان مثل شیرینی حسّی نباشد . و این مطلب به لذیذ بودنش صدمهای نمیزند . چون شیرینی نسبت به آن بیمار در حال بیماری کمال نیست زیرا که حسّ چشایی او آن را به عنوان این که کمال و خیر است احساس نمیکند . و این حالت درستی گفتار ما را روشن میسازد .
و در دعاهای امامان علیهم السلام به درگاه خدا چنین آمده است : بار خدایا از تو عافیت کامل میخواهم . و ای سر پرست عافیت به من توفیق سپاسگزاری بر عافیت عنایت فرما . بار الها ، من از تو میخواهم که مرا در دنیا از گرفتاری بسلامت بدار و در آخرت از شقاوت . پس روشن شد که سلامت زیباترین لباس و نیکوترین شعاری است که بر مردم افاضه شده است . و خدا سرپرست توفیق است .
کلمه چهل و یکم گفتار امام علیه السلام است : لا صواب مع ترک المشورة
با ترک رای زنی و مشورت انسان به حق نمیرسد .
شارح گوید : منظور از صواب ، رسیدن به اموری است که آدمی انجام میدهد . و مشورت ، خواستن رای پسندیده از دوستان و خیر خواهان و غیر آنهاست در برتری دادن یا تأکید یکی از اموری که در ذهن طرف مشورت محتمل است . و توضیح این که در کدام یک مصلحت وجود دارد . دلیل کلی اهمیّت مشورت و ناصواب بودن ترک آن دو صورت دارد :
۱ ) چون آدمی به گونهای آفریده شده است که به تنهایی و مستقلا نمیتواند نیازهای ضروری مربوط به دنیا و آخرتش را که ناگزیر از آن است مانند خوراک و لباس و مسکن و جز آن را بر طرف نماید و همه این کارها جزء صنایع و حرف میباشد . و یک انسان نمیتواند هر یک از آنها را جز در مدّتی انجام دهد . و بدون آنها نمیتواند زنده بماند . یا اگر هم ممکن باشد بسیار دشوار است . بلکه لازم است گروهی با یکدیگر در به دست آوردن منافع یاد شده همکاری و مشارکت نمایند . و با هم ، جنس مبادله کنند و این همکاری میان آنان به کمال نمیرسد جز این که طبعا با هم مأنوس باشند . و این خود حکمی است که از لطف الهی به عالم طبیعت نشأت گرفته است . اشتقاق نام انسان در لغت از همین انس و الفت میباشد . بنابر این بر آدمی لازم است که با هم جنسان خود انس بگیرد و به اندازه طاقت و توانش در آن حرص ورزد . انس و الفت افراد آدمی به یکدیگر سر چشمه محبّتی است که وسیله خوشبختی دو جهان میباشد .
چون هر کسی کمال خود را در پیوند با دیگری میداند و اگر این پیوند و انس نباشد خوشبختی آنان محقّق نمیشود . پس هر انسانی به منزله عضوی از اعضای بدن است .
« بنی آدم اعضای یک پیکرند » و پایداری آدمی به کامل بودن اعضای او میباشد . شریعت مقدس اسلام ، دعوتها و گردهمآییها را در مهمانیها به عنوان یک عادت خوب مقرّر فرموده تا این انس به دست آید . بلکه شاید تشویق شریعت مردم را به جمع شدن در مسجدها و برتری دادن نماز جماعت بر نماز فرادا برای این است که این الفت و انس افراد به یکدیگر از مرحله قوّه به فعلیّت برسد .
سپس بر روی اعتقادات صحیح که موجب اجتماع افراد بشر است تأکید میکند و این مطلب را به تو میفهماند که شریعت اسلام از پیروانش میخواهد که در هر هفته روز معیّنی در مسجدی که گنجایش آنها را داشته باشد یعنی اهالی محلاّت و کوچهها را در خود جای دهد اجتماع کنند . چنان که اهل خانهها و منزلها در هر روزی جمع میشوند .
آنگاه واجب فرموده که در هر سالی دوبار در مصلایی که در بیابان و بدون سقف باشد اجتماع کنند و با هم دیدار و تجدید دوستی نمایند . و محبتی که به آنان نظام بخشد ، شامل آنها شود .
پس از آن واجب فرموده که مسلمانان در تمام عمر یک بار از شهرهای خود در مکانی مقدس یعنی مکّه مکرمه جمع شوند و زمان معینی از عمر را مشخّص نفرموده است تا از نظر زمانی در وسعت باشند . و مردم شهرهای دور دست در آن جا جمع شوند چنان که اهل یک شهر با هم جمع میشوند . و انس و محبّت آنان به یکدیگر و شامل شدن خیر و ریزش رحمت و سعادت بر آنها متناسب با متأثّر شدن نفوسشان و آمادگی است که از آن اجتماع دریافت میکنند و به نهایت کمال میرسند که بدون آن اجتماع آن کمال حاصل نمیشود .
و این انس و الفت جز با سخن پاک و رای زنی در کارها و مطلع شدن بر پارهای از اسرار که افشای آن زیانی به بار نمیآورد به کمال نمیرسد . تا با آن ، انس گرفتن طرف مشورت کامل و نفسش آرام گردد و اگر نفرتی در او هست بر طرف شود و انبساط خاطر پیدا کند و از گرفتگی خارج گردد . خداوند که ارجمندتر از هر گویندهای است به منظور این که پیامبرش را به نیکوترین ادب مؤدّب نماید میفرماید : با یاران خود در بعضی از کارها مشورت کن و در مزاح و شوخی دوست داشتنی و شیرینی که خرد آن را اندازهگیری میکند تا به مرز اسراف نرسد گشایش دهد . چون اگر مزاح به حدّ اسراف برسد گناه و پردهدری و مانند آن از اسمهای نکوهیده محسوب میشود . و در آن تقصیر نکند که این تقصیر عجز از سخن گفتن و گرفتگی چهره و بدخلقی و مانند آنها نامیده میشود که طرف تفریط نکوهیده میباشد . بلکه حدّ متوسط میان آن دو را رعایت کند . این شخص متوسّط در مزاح و گرفتگی چهره ، ظریف ، معاشرتی ، خندان و خوشرو نامیده میشود . و چون دانستی که رأی زنی از مهمترین عوامل به دست آوردن انس گیری است که خواسته مردم میباشد . مطلوب بودن آن بر تو روشن میگردد .
سپس امام علیه السلام هشدار میدهد بر این که رای زنی و مواظبت بر آن واجب است و هر کاری بدون مشورت انجام شود به درستی و کمال نپیوندد . زیرا کارهایی که مردم انجام میدهند یا گفتارهاست و یا کردارها و هر گاه تمامی آنها به امر و اشاره آن حضرت متوقّف بر مشورت انسان باشد ناگزیر باید وقتی که مردم را به مشورت دعوت میکند اجابت کنند .
بنابر این هر که رای زنی را ترک کند گرفتار اشتباه میشود ، چون وسیله بزرگی از وسایل فضیلت را که طلبش لازم است ضایع کرده است . و خطا کار به واقعیت نمیرسد . در نتیجه هر که مشورت را ترک کند به حقیقت نرسیده اگر چه خود بپندارد که به حق رسیده است .
۲ ) هر که در کارهایش رای زنی را ترک کند در بیشتر کارها و هدفهایش به حقیقت و واقعیّت نمیرسد و چون دچار خطا گردد نکوهش میشود . و شاید هم گنهکار شمرده شود زیرا بیشتر اوقات شخص مورد مشورت که خردمند باشد بر همه فواید آن کار مورد مشورت مطلع است . و این آگاهی را یا با تجربهاش به دست آورده یا بر اساس نیروی عقلانی و حدس صائبش به گونهای که چنان اطلاعی برای شخصی که مشورت میکند « پیش از مشورت » حاصل نمیشود و بیشترین عامل اشتباه این است که واهمه آدمی در بیشتر حالات ناگزیر است که به برتری یکی از دو طرف کاری که انسان در آن تردید دارد حکم کند و میخواهد ناگهانی پیش از رجوع به خرد در مورد آن کار به مشورت بپردازد . و در هنگام اندیشه و دقّت ، حق در طرف دیگر خواهد بود و چون آن کار را انجام دهد بعد از انجام ، دیر یا زود اشتباهی که مرتکب شده برایش آشکار میشود . و نیز متوجّه میگردد که دور اندیشی را ضایع کرده و از هوی و هوسش پیروی کرده است . و بر فرض اگر به خواستهاش دست یابد در عرف خردمندان مصیب شمرده نشود . چون مثل او همچون کسی است که به راهی پر خوف و خطر برود و از منزلها و مرحلههای آن راه بی خبر و از بلاها و مکانهای ترسناک آن بی اطلاع باشد . چنین شخصی نمیداند به چه کاری اقدام کرده است و چون در آن راه سالم به مقصد برسد هیچ فرد خردمندی او را مصیب نمیداند بلکه همگی زبان به نکوهش و سرزنش او میگشایند و او را فردی بی باک ، خود خواه و هلاک کننده خویشتن میشمارند . و این حالت خلاف حالت کسی است که مشورت میکند . چون اگر بعد از مشورت به خواسته خود هم نرسد در عرف خردمندان مصیب شمرده میشود . زیرا مانند کسی است که در راهی میرود و به اوضاع آن راه و امنیّت آن آگاه است و در بین راه بر حسب اتفاق به دزدی برخورد میکند . خردمندان چنین شخصی را که راه را با مشورت سپری کرده است خطا کار نمیشمارند .
در این کلمه امام علیه السلام هشداری بر واجب بودن مشورت است . چون همه خردمندان کسی را که ترک مشورت کند نکوهش و مشورت کننده را ستایش میکنند . و شخص اوّل را خطاکار میدانند اگر چه به حقیقت رسد و نفر دوّم را درستکار میدانند ، اگر چه زیان ببرد . و خردمندان اتّفاق نظر دارند بر این که بر هر شخص دور اندیشی لازم است که به کسی که از نظر درجه برتر یا فروتر از اوست مراجعه کند . چون فضیلت و کمال در هیچ کس کامل نیست و به شخص خاصّی هم اختصاص ندارد و رأی یک نفر در کارهای خصوصی کافی نمیباشد . و در کارهای همگانی نیز نفعی ندارد . و همگی عاقلان متفقّند که رأی درست ستوده و صاحب آن بر دیگران برتری دارد و در کارها لازم است از او کمک گرفت . به این دلیل که در کارها عقلی نیرومند دارد . و در استخراج رأی صحیح در کارهایی که باید مصلحتش را در موقع انجام دادن سنجید ، حسن نظر دارد ، و راجع به همین مطلب ابو طیّب متنّبی شاعر ، شعر ذیل را سروده است :
فکر و تدبیر جلوتر از دلاوری دلاوران است نخست باید تدبیر کرد و در مرحله دوم شجاعت را به کار برد و چون تدبیر و دلاوری در یک فرد جمع شود در بلند مرتبگی به هر جایی خواهد رسید [ ۴۷ ] از مثلهای تازیان در ستایش اندیشه ، گفتار علی علیه السلام است : اندیشه مرد کهنسال بهتر از حضور شخص جوان است [ ۴۸ ] و در ستایش شخص صاحب تجربه و دوراندیش و رأی صائب گفتار تازیان است که گفتهاند : قد حلب فلان الدهر اشطره [ ۴۹ ] : یعنی روزگار را در دو بخش آزموده است . هم در جنبه خیر و هم در جنبه شر . و نیز از گفتار تازیان در ستایش شخص دوراندیش است که گفتهاند : هر گاه سرپرست کاری شود با قدرت انجام میدهد [ ۵۰ ] و در این مورد شاعر گفته است : تو را با من چه کار است که ازرق هستم ( هر چه هستم ) هر گاه سر پرست کاری شوم آن را محکم و مستحکم به انجام میرسانم و شعر و مثل در این مورد بسیار است و خدا سرپرست موفقیّت است . [ ۵۱ ]
سید رضی ( ره ) در باب حکم نهج البلاغه گفته است : علی علیه السلام فرمود : « رای الشیخ احب من جلد الغلام و یروی من مشهد الغلام » ابن میثم بحرانی در شرحش بر نهج البلاغه چاپ اوّل صفحه ۵۹۰ در شرح این سخن گوید : جلده یعنی قوّت او و پیش از این گذشت که تدبیر بر نیرو و دلاوری مقدّم است چون منفعت آن اصل میباشد . این که امام ( ع ) تدبیر را به پیر و قوّت را به جوان اختصاص داده بدین سبب است که به هر کدامشان همان چیزی امید میرود که حضرت به آنها اختصاص داده است . چون چنین گمان میرود . که پیری با اندیشه درست همراه است زیرا تجربه پیر بسیار و تمرینش در کارها فراوان است . و به جوان گمان قدرت و توان میرود . و بنابر روایت دیگر که « فمشهده » دارد ، به معنای حضور است » . ابن ابی الحدید در شرح خود جلد ۴ صفحه ۲۸۰ چاپ مصر میگوید : علّت این که امام علیه السلام چنین فرموده این است که پیر پر تجربه است و با اندیشهاش به دشمن آسیبی میرساند که نوجوان کم تجربه با دلاوریش آن آسیب را نتواند برساند چون گاهی به خودش مغرور میشود . و خود و دیگران را هلاک میکند . و بی تردید تدبیر مقدّم بر دلاوری است . و لذا ابو الطیّب گفته است : الرّای . . . ( و دو بیتی را که شارح با سه بیت دیگر از قصیده نقل کرده یاد نموده و در نقل اشعار دیگری فرو رفته ، طالبان به آن جا رجوع کنند ) .
کلمه چهل و دوّم گفتار امام علیه السلام : لا محبّة مع مراء
با وجود لجاجت ، دوستی محقّق نمیشود .
شارح گوید : مراء و ممارات ، به معنای مجادله است و منظور از این کلمه توضیح این مطلب است که مرا و جدال و ردّ و بدل کردن سخن با دوستان از اموری است که با دوستی و الفت آنان نسبت به شخص لجوج و جدالگر ، جمع نمیشود . بلکه محبّت را از بیخ و بن بر میکند . بیان مطلب آن است که پیش از این توضیح دادیم که دوستی سبب الفت و انس میشود که مردم در اصلاح امر دنیا و آخرتشان بدان نیازمندند . و توضیح دادیم که انس و الفت سبب خوشبختی دو جهان است .
حکیمان و خردمندان اتفاق نظر دارند بر این که جدال و لجاج با دوستان دوستی را از ریشه بر میکند . چون موجب اختلاف میشود . و اختلاف موجب جدایی است و آن مخالفت با الفتی است که شریعت پایدار اسلام بر آن تشویق فرموده است . و پیامبران همگی به وجوب آن سخن راندهاند . بعضی از مردم جدال و لجاج را بر میگزینند و میپندارند که ذهنها را تیز و شکها را پراکنده میکند و در میدان سخن نفس را تمرین میدهد . چنین شخصی در مجالس صاحبنظران به عمد جدال میکند و سخنان افراد عامی را بر زبان میآورد تا دوستش را بیشتر شرمنده سازد و او را در دست خویش مغلوب کند . و اگر آن کار را در خلوت انجام دهد آسانتر است لیکن در میان جمع بدان کار مبادرت میکند که حاضران به دقّت نظر و استدلال و بسیاری دانش او معتقد شوند . و این فکر شایسته نمیباشد جز برای متجاوزان و ستمگران که دارای ثروتند . چون عادتشان بر این است که بعضی بعض دیگر را تحقیر کنند . و فردی از آنها از کوچک شمردن رفیقش و سرزنش او و کاستن مروّتش و جست و جوی عیبهایش و دنبال کردن لغزشهایش ، جدا نمیشود . و هر یک از آنان تا آن جا که میتوانند در بدگویی رفیقشان زیاده روی میکنند تا به دشمنی زیاد منتهی شود که موجب سخنچینی بعضی از آنان از دیگری و زایل شدن نعمتش گردد . و این عمل او را به خونریزی و دیگر بدیها سوق میدهد . و هر گاه چنان باشد چگونه دوستی با جدال و لجاج پایدار میماند ؟ یا با آن ، امید به الفت و جلب انس و همدمیشود ؟ امام علیه السلام در این کلمه بر واجب بودن ترک جدال هشدار میدهد چون لازمهاش از میان بردن چیزی است که در زبان شریعت وجود آن خواسته شده است . پس راز این سخن که از امام عالم کامل صادر شده و به زیور و زیب آداب آراسته شده بر تو ظاهر و آشکار شد . و خدا سرپرست توفیق است .
کلمه چهل و سوّم گفتار امام علیه السلام : لا سودد مع انتقام
با کیفر گرفتن ، سروری نمیماند .
شارح گوید : سؤدد . اسمی از سیادت و آقایی است . و انتقام ، کیفر گرفتن است از گناهی که قبلا انجام شده . و چنان که پیش از این توضیح داده شد ، انتقام از جنبش نیروی خشم نشأت میگیرد .
انتقام گاهی ستوده و گاه نکوهیده است . انتقام ستوده آن است که بر طبق دستور شریعت در امور سیاسی و اداره منزل صادر گردد . انتقام نکوهیده آن است که از حدّ اعتدال به طرف تفریط بیرون شود . و آنچه در این کلمه منظور امام علیه السلام است و مخالف با سروری است همین نوع از انتقام میباشد .
علّت این که کیفر گرفتن مخالفت با سیادت و سروری است آن است که انتقام نیروی خشم را نسبت به کسی که از او انتقام گرفته میشود به جنبش میآورد . و او را وادار میکند که به خاطر غیرت و حمیّتی که دارد مقاومت نماید و او را دفع کند یا بگریزد و صحنه را رها کند . و همه این کارها موجب متنفّر شدن طبیعتها و دور شدن از خو گرفتن و مأنوس شدن است . و سروری تنها با فروتنی و نرم گفتاری و ملایمت نسبت به پیروان حاصل میشود . و این که طبیعت آنان را با مهربانیهای گوناگون و شادمانی خاطر و بزرگوار داشتن و درگذشتن از بعضی بدیهایشان و چشم پوشی از بعضی جریمههایشان به خود جلب نماید . تا انس و دوستی طبیعی را که موجب الفت و اطاعت است به دست آورد . و این همان است که خدای متعال پیامبرش را به آداب اصلاحگرانه تأدیب فرموده است . در قرآن کریم چنین فرموده است : « بال خود را فرود آور و بگستران برای هر که پیرویت کند از مؤمنان » .
« اگر تندخویی سنگین دل میبودی از پیرامونت پراکنده میشدند پس ایشان را ببخشای و برایشان آمرزش بخواه و در کار با ایشان مشورت کن » همه این دستورات برای انس گرفتن و جلب محبّت و الفت خوب گرفتن است .
امّا انقیاد و اطاعت ، تابع به دست آمدن الفت است . چون افراد تابع ، پس از الفت گرفتن هر گاه کمال او را که خود از آن تهی میباشند ، بنگرند . با دلهایی صاف و عاری از کینه مطیع فرمانهایش میشوند . و با نیّتهای صادق خود را تسلیم او میکنند . مگر کسی که دوستی در سویدای دلش اثر نگذارد . و مهربانی راهی در خردش نیابد چون کینه و دشمنی پیشین یا غیر آنها از عوامل سرنوشت ساز در دلش جای گرفته است . و چون مطلب چنان باشد که بیان شد پس هر جا ضدّ عواملی که به وسیله آن سروری حاصل میشود به دست آید ، لازم میآید که عوامل سروری حاصل نشود . و با نبودن آن ، عوامل سروری هم که معلول آن است به وجود نمیآید .
باید بدانی که کیفر گرفتن به معنای نخست اگر چه موجب تنفّر طبایع افراد میشود و نیروی خشم را در شخص مورد انتقام بر میانگیزاند لیکن چون مطابق دستور شریعت و آداب مصلحتی است و گفتار تمام پیامبران با آن مطابق است و ذهن مردم بر حسب عادت شریعت بر آن تمرین کرده و وجوب چنین انتقامی در اذهانشان جایگزین شده است تا آن جا که نفوس آنان فرمانبردار و به آن اقرار دارند . و انتقام نیز جز به اساس جنایتی که در عرف مردم زشت است صادر نمیشود . این گونه انتقام مخالف با سیادت و سروری نمیباشد بلکه آن را به کمال میرساند و از ضروریّات آن میباشد . چون عامل مهمّی از عوامل باقی ماندن نوع آدمی است . پس اگر به سبب این انتقام شرعی نفرتی در شخص مورد انتقام یا وابستگانش که دارای حشمتند و زندگی را دوست میدارند و مطیع کیفرهای شرعی نیستند حاصل شود ، موردی است جزیی که بدان اعتنایی نمیشود . و به سروری انتقام گیرنده صدمهای نمیزند ، زیرا شکوه و عظمت و نیروی خشم مخلوق ، مقهور شمشیر دیانت و شریعت است . و از مقابله کردن در برابر امری آسمانی قاصر و عاجز است هر چند شیطانی مانند خودش او را کمک کند . و رشته اختیارش را به نیروهای عقلانیش میسپارد تا از آنچه سزاوار است به گونهای شایسته فرمانبرداری کند .
در این کلمه امام ( ع ) به کسی که خواهان سروری است هشدار میدهد بر این که شایسته است آنچه مخالف سیادت است رها کند و آن ، کیفر گرفتنی است که از حدّ اعتدال خارج باشد و به مرز رذیلت و حقارت و پستی برسد . و اگر آن را رها نکند بر خلاف سعی خود که در خواست سروری است عمل کرده و چیزی که طالب بر قراری آن است درهم شکسته و این کار انسان کمال نادانی است . و توفیق دهنده خداست .
کلمه چهل و چهارم گفتار امام علیه السلام : لا شرف مع سوء الادب
با بد بودن ادب ، بزرگی نمیماند .
شارح گوید : پیش از این دانستی که خوب بودن ادب به تمرین معتدل نیروهای بدنی باز میگردد و چگونگی آن را توضیح دادیم و باید از آن بشناسی که بدی ادب ، سوق دادن آن نیروها به مرز طبیعی و فرو رفتن آنها در خواستههای طبیعیشان بر اساس قانون خیالی است بی آن که مطابق قانون عدل عقل و شرع باشد . و چنان که دانستی بزرگی واقعی همان جمع شدن اجزای کمال است که عبارت از عقل و اجتماع اخلاق بزرگوارانه و آداب نیکوست تا ماهیّت مطلوب از کمالات حاصل شود . پس باید بدانی که نبودن شرف و بزرگی به نبودن اجزای کمال یا یکی از آنهاست . هر گاه جمع شدن اجزای کمال ، ماهیّت مرکب را تحقّق بخشد و نبودن یک جزء برای نبودن ماهیّت مرکّب کافی باشد ، بنابر این هر گاه فرض کنیم که آدمی دارای بدی ادب باشد که نقطه مقابل حسن و کمال ادب است بطور حتم ضدّ آن را که ادب نیکوست نخواهد داشت و چون آن جزء کمال را نداشته باشد ماهیّت کمال را ندارد در نتیجه ماهیّت شرافت و بزرگواری را دارا نخواهد بود چون علّتش را که ادب نیکوست فاقد میباشد . و در این کلمه « راز هشداری » که امام علیه السلام به خواستار شرف و کسانی که در به دست آوردن کمال آدمی میکوشند ، بر تو آشکارا و معلوم شد که تمرین و ادب کردن نیروهای شوقیّه و منع کردن آنها از آنچه طبعا بدان مایلند و مقهور ساختن آنها به وسیله نیروی عقلانی و برگرداندن آنها به قانون عدل واجب است . چون بزرگواری با سوء ادب جمع نمیشود . سرپرست نعمت و بخشش خداوند منّان است .
کلمه چهل و پنجم گفتار امام علیه السلام : ما اضمر احدکم شیئا الا اظهره اللّه فی فلتات لسانه و صفحات وجهه :
هیچ کس چیزی در دل پنهان نداشت جز این که خدا آن را در سخنهایی که ناگهانی از زبان او بیرون آید و گونههای چهره او ، پدیدار گرداند .
شارح گوید : اضمار ، پنهان کردن راز و غیر آن در درون است که همان ذهن و عقل میباشد . فلتات جمع فلتة است که روی دادن کاری بطور ناگهانی و ناخودآگاه و بدون تامّل و اندیشه است .
صفحات الوجه : منظور اطراف صورت است . و مقصود در این جا آن است که توضیح دهد غرض امام ( ع ) اعتقاداتی است که آدمی پنهان میدارد و آن را حفظ میکند و میپوشاند تا دیگری بر آن مطلّع نشود و این کار به خاطر مصلحتهایی است که میپندارد و به لحاظ مقاصدی است که اختیار میکند . چه آن مصالح سود بخش یا زیانبخش باشد . چون هر چه در نگهداری آن مبالغه کند و در آگاه نشدن دیگران بر آنها بکوشد ناگزیر آشکار میشود . سپس امام علیه السلام به دو عامل از عوامل ظهور آن هشدار میدهد و حکم میکند به این که ناگزیر اسرارش با همه محافظتی که برای پنهان داشتنش دارد به وسیله یکی از آن دو عامل آشکار میشود .
۱ ) فلتات اللسان : لغزشهای زبان : به دلیل این که نفس گر چه بر حفظ آن اسرار توجّه دارد لیکن گاهی به مطلب مهمّ دیگری انصراف پیدا میکند و در این حالت از دیدن مصلحت پنهان کردن راز خود و علّت پوشاندن آن غافل میشود و نیروی متخیّله از اسارت عقل عملی رها میگردد و بی آن که توجّه به پنهان ساختن اسرار خود داشته باشد میل به سخن گفتن در مورد آن راز در او بر انگیخته میشود . و معنای ناگهان در آمدن سخن از زبان همین است . و گاهی سخن به گونه دیگری ناگهان در میآید به این که شخص پنهان کننده راز به اشاره سخنی بگوید یا به آن راز نهانی هشدار دهد و خود گوینده از آن اشاره غافل باشد . و یا به این که چگونه با سخنش بر راز نهانش دیگران را آگاه ساخته است عالم نباشد و شنونده دارای حدسی قوی باشد و از آن اشاره یا هشدار بر آن راز پنهانی با توجّه شدید به پوشیده داشتنش مطلّع گردد .
۲ ) صفحات الوجه : گونههای صورت اشاره به قراین و نشانههایی است که آشکار کردن امر پنهانی را به همراه دارد . چنان که درهم کشیده شدن و گرفتگی صورت و روی گرداندن از چیزی که بر حسب عادت باید با گشادهرویی باشد دلالت میکند که شخص آن شئ را دشمن میدارد . و گشادهرویی و شادمانی و روی آوردن به آن شئ دلیل دوست داشتن آن میباشد . و چنان که زردی صورت در حالتی که امر ترسناکی به انسان میرسد ، بر ترسی که پنهان است دلالت میکند . و سرخی که بر چهره عارض میشود وقتی عوامل آن پدید میآید مانند کسی که کاری زشت را هنگام انجامش پنهان کرده است و سپس آشکار میشود ، دلالت بر شرمندگی او دارد . و همچنین عرق صورت و بستن چشم بر خجالت شخص دلالت میکند . و نیز دلالت نگرش با چشم به صورتی خاص که دلیل بر دشمنی است . و بر بسیاری از امور نفسانی و امثال آن از قرینههایی که احتمالا از شمارش خارج است . پس این امور یاد شده و مانندهای آن اگر چه در پنهان کردن آن کوشش شود ناگزیر به وسیله دو عامل یاد شده آشکار و برملا میشود .
در این کلمه امام علیه السلام هشداری بر خردمند است که سزاوار نیست کارها را پنهان کند . مگر کارهایی را که اگر کسی بر آن مطلّع شود در عرف مردم زشت نباشد و از روبرو شدن با آن طبع مردم گریزان نشود . چون اگر کاری را مخفی کند که مردم زشت میدانند و در میانشان ناپسند است . اگر بر آن مطلّع شوند که یقینا به وسیله عوامل یاد شده مطلّع خواهند شد . از رسوایی در امان نخواهد بود و در مدت عمرش سرگرم مخفی داشتن کارهای زشت خواهد بود . مدّتی سرگرم پنهان کردن کار زشت است . یعنی مواظب است که رازش آشکار نشود و خود را سرگرم آن میسازد و میکوشد که مصالح کلی خود را حفظ کند . و پس از آشکار شدن عیبش به فکر چارهجویی است تا از ننگ آن رها گردد . و از روبرو شدن با آن رنج میبرد و بر امری که موجب آشکار کردن آن شده تأسّف میخورد و بیتابی میکند که هیچ فایدهای ندارد . و تمام این امور منع شده است چون آدمی را سرگرم کاری میکند که نباید به آن توجّه نماید . امّا این که امام علیه السلام آشکار کردن راز نهان را به خدا نسبت میدهد ، از قول ما که گفتیم خداوند همه چیز را افاضه میکند و علّت همه علّتهاست ، آشکار میشود . و خداوند سرپرست حق است .
کلمه چهل و ششم گفتار امام علیه السلام : اللّهمّ اغفر لنا دفرات الالحاظ ، و سقطات الالفاظ ، و هفوات اللسان ، و سهوات الجنان .
بار خدایا چشم زدنهای ما و اشتباهات گفتار و لغزشهای زبان و غفلت دلهای ما را ، بیامرز .
شارح گوید : رمزات جمع رمزه و به معنای اشاره است .
الحاظ جمع لحظ و آن نگاه کردن سبک است . و منظور از سقطة القول ، اشتباه در گفتار است . و جمع آن سقطات و سقاط میباشد . و هفوة به معنای لغزش . و سهو ، غفلت و بی خبری است . و عبارت از روی گرداندن نفس از چیزی در حال سرگرم بودن به چیز دیگری است .
جنان به معنای قلب است و از اجتنان که به معنای پنهان کردن است گرفته شده است . چون این امور چهارگانه بظاهر و نسبت به کسی که علّت واقع شدن آنها را نمیداند ، گناه و جرمی محسوب میگردد که انجام دهندهاش نکوهش میشود و از آنچه قانون عدالت اقتضا میکند بیرون است ناگزیر امام علیه السلام آمرزش و پوشاندن آن را از خدا طلب میکند .
توضیح جمله اوّل که چشم زدنها گاهی گناه محسوب میشود . منظور چشم زدنهایی است که وسیلهای برای انجام دادن گناه میباشد که خود گناه است . مانند این که ستمگری قصد ستم کردن به شخصی را دارد و شناساندن او را از دیگری میخواهد امّا او از معرفی کردن شخص مظلوم با زبان کراهت دارد و آن را زشت میداند و نیز میترسد که اگر راست بگوید هدف سبّ و دشنام شخص مورد ستم واقع شود که در آنجا حضور دارد به این دلیل با اشاره به چشم او را معرّفی میکند . و ستمگر را آگاه میسازد . و مانند کسی که با چشم به شخصی که غافل از بعضی گناهان است ، اشاره میکند تا آن اشاره سبب انجام آن گناه شود . و هر چه وسیله برای انجام گناه باشد گناه محسوب میشود . و هر که دیگری را به بدی رهنمون شود مانند انجام دهنده همان بدی است . « یعنی در گناه او شریک است » و راهنمایی کردن با اشاره چشم مانند روشن سخن گفتن است .
منظور از سقطات الفاظ ، خطای در گفتار و سخن پشت و زشت گفتن است و گناه بودن آن هم روشن است . چون گناه عبارت از کاری است که آدمی بر خلاف قانون عدل که هدف ادیان الهی از تکلیفهای بشری است انجام میدهد . امّا مقصود از هفوات اللسان :
لغزشهای زبان است و گناه بودن آن نیز روشن است . و آن علّت خطای در گفتار و زشتگویی است چون گاهی با لغزشهای زبان گفتار زشت از دهان خارج میشود .
و امّا سهوات الجنان : چنان که پیش از این دانستی منظور از قلب ، نفس میباشد جز این که چون تعلّق اوّلیه نفس به قلب است ، مجازا اسم قلب بر نفس اطلاق شده است و این مجاز از باب اطلاق اسم تعلّق گیرنده بر مورد تعلّق میباشد . و نیز برای این است که میان مردم ، قلب ، همان عقل و نفس انسان است . چون تصوّر کردن نفس بر بیشتر مردم پوشیده است .
و منظور از سهوات جنان ، همان غفلتهای نفس از مطالعه کردن خزانهای است که امر مورد غفلت چه صورت باشد و چه معنا در آن وجود دارد . چون به کار مهمّ دیگری سرگرم است یا در حالتی که نفس بدان توجّه دارد با این که در خزانه موجود است ، قوّه واهمه با نفس به معارضه بر میخیزد .
تفاوت میان سهو و نسیان همین اندازه است چون در نسیان شرط است که نفس علاوه بر غفلت از آن چیز بطور کلی از خزانه هم محو شده باشد و این اشتباهات از عوامل لغزشهایی است که آنها خود عامل اشتباه در گفتار و چشم زدنها میباشند . و در عرف مردم عوامل گناه ، جرم و گناه میباشد . و هر گاه گناهانی زشت باشد که بر کسی که گناه از او سرزده است ، عیب گرفته شود ناگزیر آدمی میخواهد که آن را بپوشاند و درخواست آمرزش دارد . و خویشتن را آماده میکند تا برای مصون ماندن از آن گناهان از سر صدق و اخلاص به درگاه خدا زاری و تضرّع نماید .
دو سؤال باقی است :
۱ ) اگر گفته شود که : غفلتهای دل مورد مؤاخذه واقع نمیشود چون داخل در تکلیف نیست پس چرا امام علیه السلام آمرزش آنها را میخواهد و درخواست پوشاندن آنها را میکند ؟ ۲ شیعیان معصوم بودن امیر مؤمنان علیه السلام را از گناهان عمدی و سهوی از زمان ولادت و بعد از آن ، ثابت کردهاند . و این که آن حضرت برای خود آمرزش میطلبد دلیل بر این است که صادر شدن گناهان از آن بزرگوار روا میباشد . و این ، گفته شیعیان را باطل میکند .
پاسخ اشکال اوّل این است که : سر زدن این غفلتهای قلبی از آدمی چون در عرف مردم جریمه و گناه محسوب است و عیبهایی به شمار میآید که طبیعت مردم از آن تنفّر دارد و موجب نکوهش از طرف کسانی میشود که از چگونگی وقوع آن نا آگاهند که آیا از روی سهو انجام شده یا از روی عمد ، ناگزیر درخواست پوشاندن و بخشیدن آن جایز میباشد . و آماده ساختن نفس به دعا و تضرّع برای پرهیز و بدور ماندن از آن اشتباهاست و به شرف عفو نایل شدن رواست . و با آن استعداد به درجهای و الا میرسد که از محلّ غفلتهایی که موجب لغزشها و اشتباهات گفتاری میشود محفوظ میماند بلکه همه آنها پوشیده میشود . و لازمه آن مکلّف بودن به آن غفلتها نیست تا اشکال وارد شود .
پاسخ از اشکال دوّم به دو صورت است :
۱) این که امام علیه السلام در این جا دعا میکند و آمرزش میخواهد ، در واقع به صورت مشروط است یعنی اگر این امور از سوی من رخ داد مرا ببخش . و گویا حضرت عرض میکند : بار خدایا اگر از من چنین کارهایی سرزد بر من ببخشای . و این سخنی راست میباشد . امّا در علم منطق دانستی که اگر قضیّه شرطیّه صادق باشد ، لازمهاش صادق بودن هر یک از دو جزء آن نیست بلکه لازمهاش جایز بودن وقوع آن هم نمیباشد . زیرا اگر بگویی : اگر زمین بر آسمان محیط باشد از آسمان بزرگتر است . این ، ملازمهای صادق است با آن که هر یک از دو جزء ( دو طرف ) قضیّه شرطیّه محال میباشد .
پس روی دادن گناهان از آن حضرت را منع میکنیم و قبول نداریم اگر چه این قضیه شرطیّه مورد بحث صادق هم میباشد . و آمرزش خواهی همان طور که برای سرزدن گناه درست است به عنوان اظهار ذلّت و فروتنی و منقطع شدن به سوی خدا و اقرار به کوتاهی در ادای حقوق معبود و تلافی نعمتهایش نیز صحیح میباشد .
۲ ) شیعیان میتوانند بگویند : چون که معصوم بودن امیر مؤمنان علیه السلام به دلیل ثابت شده است و ضمیر ( لنا ) که حضرت به کار برده است همگانی و در ظاهر هر مرد مسلمان و مؤمنی را که سرزدن آن کارها از او جایز است شامل میشود ، این همگانی بودن به دلیل عقلی تخصیص میخورد که بر معصوم بودن آن حضرت دلالت میکند . و نسبت به باقی مردم به حالت عموم خود باقی میماند .
این که امام علیه السلام خود را در جمع داخل نموده و امور یاد شده را به خویشتن نسبت داده است به منظور اقرار به بندگی و فروتنی در برابر خدای متعال میباشد . و به عنوان اظهار نیاز به لطف و عنایت خدای بی نیاز است . و این که با فیض رحمت خویش خطایش را بپوشد و او را از آن حفظ کند و این نعمت را به کمال رساند . و آن بهترین اخلاق و آخرین درجه کمال معرفت به خداوند است . و دعاهایی که از پیامبران ( ص ) رسیده پر از آمرزشخواهی و اقرار به گناهان است با این که همه بر معصوم بودن آنان اتّفاق نظر دارند . و آن عمل پیامبران بر آنچه ما گفتیم حمل میشود . و خدا سرپرست توفیق است و حالت و نیرو از اوست .
□□□
سپاس و ستایش خداوندی را سزاست که وجود و هستی را به همگان بخشیده و زمینه ی رشد و تعالی آدمی را در بستری مناسب از امکانات و شرایط فراهم ساخته است؛ همو که دعا را وسیله قرار داده و با امر به دعا، تلاش آدمی را در پی یافتن وسیله و ابزار به کار گرفته است. تمام هستی از آن خداوند بی نیاز است و همه ی موجودات در قیاس با او هیچ قدر و منزلتی ندارند و از همین روست که هیچ موجودی از جمله انسان، نمی تواند در برابر ذات حق، ادعای استقلال و استغنا داشته باشد.
بنابر این همه ی آفریده ها که هستی شان فقر و ناداری و نیازمندی است هر لحظه از خدا می طلبند و خداوند نیز در هر لحظه، شأنی از شأن ها را داراست و در کارِ پاسخ به این طلب هاست: «کل یوم هو فی شأن».
امیدواریم با تاسی از فرمایشات امام علی(ع) و تاسی از فرمایشات امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب(ع) دنیا و آخرت خود را تضمین نماییم. ان شاء الله
علی معروفی
تهیه ،گردآوری ، تلخیص از علی معروفی آرانی
با تلخیص از شرح صد کلمه امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب(ع) ترجمه از منهاج العارفین ازکمال الدین میثم بن علی بن میثم بحرانی. و به ترجمه عبد العلی صاحبی.
پاورقی ها
-----------
( ۳ ) واقعه ( ۵۶ ) آیه ۱۰ و ۱۱ .
[ ۴ ] . . حجاب و پردهات را از تو برداشتیم پس امروز دیده تو تیز است ق ( ۵۰ ) آیه ۲۲ .
[ ۵ ] عبارت فوق به این صورت در صحیفه سجادیّه در دعای سیزدهم آمده است : « اللّهم یا منتهی مطلب الحاجات » .
[ ۶ ] . . . و هیّئی لنا مِنْ اَمْرِنا رَشَداً کهف ( ۱۸ ) آیه ۱۰ .
( ۷ ) کوثر ( ۱۰۲ ) آیات ۱ ، ۲ .
[ ۸ ] پس بگذارشان در فرو رفتگیشان تا زمانی ، آیا پندارند کمک دهیم آنان را بدان مال و فرزندان ، شتاب کنیم برای ایشان در خوبیها بلکه در نمییابند . سوره مؤمنون آیه ۵۴ تا ۵۶ .
[ ۹ ] وجوه یومَئذٍ ناضرة الی رَبِّها ناظرة ، قیامت ( ۵۸ ) آیات ۲۲ و ۲۳
[ ۱۰ ] وَ وجوهٌ یومَئذٍ مُسْفِرَة ضاحکةٌ مستبشرة ، عبس ( ۸۰ ) آیات ۳۸ و ۳۹ .
[ ۱۱ ] وجوهٌ یَوْمَئذٍ باسرة ، تظنّ ان یفعل بها فاقرة . قیامت ( ۷۵ ) آیات ۲۴ و ۲۵ .
[ ۱۲ ] وَ وجوهٌ یومئذٍ علیها غَبَرَة ، ترهُقُها قتَرَة . عبس ( ۸۰ ) آیات ۴۰ و ۴۱ .
[ ۱۳ ] أعطیت جوامع الکلم و اعطی علیّ جوامع العلم .
[ ۱۴ ] حاقّه ( ۶۹ ) آخر آیه ۱۲ و اوّل آیات چنین است : لَنِجعلها لکم تَذْکِرَة ،
[ ۱۵ ] اللّهم اجعلها اذن علی .
[ ۱۶ ] قال علی ( ع ) و اللّه ما نسیت بعدها ابدا .
[ ۱۷ ] قال علی ( ع ) علمنی رسول اللّه ( ص ) من العلم الف باب فانفتح لی من کلّ باب الف باب .
[ ۱۸ ] قال رسول اللّه ( ص ) انا مدینة العلم و علی بابها .
[ ۲۲ ] این کلمه در نهج البلاغة به این صورت است : « هلک امرؤ لم یعرف قدره » به شرح ابن میثم چاپ اول صفحه ۶۰۱ ، رجوع کنید .
۲۳ ] ذی المعالی فلیعلون من تعالی هکذا هکذا و الاّ فلا لا
[ ۲۴ ] اَلا لعنة اللَّه علی القوم الظّالمین . هود ( ۱۱ ) آیه ۱۸ .
[ ۲۶ ] و ما الفخر بالعظم الرمیم و انّما فخار الّذی ینبغی الفخار بنفسه .
( ۲۸ ) بقره ( ۲ ) آیه ۲۶۹ .
[ ۲۹ ] سوره کهف ، آیات ۳۲ ۳۸ [ البته مطلب بالا به هفت آیه سوره کهف از ۳۲ تا ۳۸ اشاره دارد .
( ۳۰ ) کهف ( ۱۸ ) آیه ۴۵ .
[ ۳۱ ] لا تأتونی بانسابکم و ائتونی باعمالکم .
[ ۳۲ ] قاعده این بود که به جای « انت من تو که هستی تو چکارهای ؟ » [ من انت ] میگفت . و گویا صورت اول اصطلاح ویژهای است که در مورد تحقیر و کوچک شمردن طرف به کار میرود .
[ ۳۳ ]
من کان مفتخرا بالمال و النّسب
فانما فخرنا بالعلم و الادب
لا خیر فی رجل حرّ بلا ادب
لا خیر فیه و لو یمشی علی ذهب
[ ۳۴ ] مرحوم سیّد رضی این کلمه را در نهج البلاغه در باب کلمات قصار نقل کرده و ابن میثم بحرانی ( ره ) در ضمن شرح نهج البلاغه آن را چنین شرح کرده است : لازمه کامل بودن این است که بر کنترل نیروهای بدنی و تصرّف کردن در آنها به مقتضای آرای پسندیده و نیکو کاملا مسلّط باشد و گفتار و کردارهایی را که از نیروهای بدنی در خارج بروز میکند با ترازوی اندیشه بسنجد ، و در این کار دشواریها و شرایطی است که مستلزم کاسته شدن سخن میگردد . بر عکس اگر گفتار ، سنجیده نشود و بدون دقت از دهان در آید ، بسیار خواهد بود . شرح ابن میثم ، چاپ اول ، صفحه ۵۸۸ .
[ ۳۵ ] تقابل عدم و ملکه : ملکه حقیقی ، بودن چیزی است در موضوعی که جنس یا شخص آن آمادگی و قابلیّت پذیرش آن را داشته باشد مانند بینایی در مورد انسان و حرکت ارادی در حیوان ، و عدم حقیقی ، نداشتن قابلیت پذیرش چیزی است مانند ، نداشتن ریش در امر دو نابینایی در نابینا و کور مادرزاد .
[ ۳۶ ] تقابل تضادّ : مانند سفیدی و سیاهی که از نظر مفهوم از یکدیگر بسیار دورند ولی در یک موضوع و تحت یک جنس واقع میشوند یا یکی از دو ضدّ وجودی و دیگری عدمی باشد مانند : حرکت و سکون . شرح منظومه سبزواری صفحه ۱۱۶ چاپ قم .
[ ۳۷ ] اشتراک لفظی : اگر یک لفظ برای معانی زیاد با قراردادهای مجزّا وضع کنند ، مشترک لفظی نام دارد مانند ( عین ) در عربی که در معانی هفتاد گانه به قراینی چون ، گریان ، بینا ، روان ، جوشان ، دقیق و غیره محتاج است . شرح منظومه ص ۱۴ .
[ ۳۸ ] ؟ و هر که استعدادش برای کمال بیشتر باشد اقرارش به ناتوانی از رسیدن به کمال بیشتر است .
پروردگارا دلهای ما را پس از آن که ما را هدایت کردی ملغزان و ما را از نزد خود رحمتی بخشای که تو بسیار بخشایندهای
[ ۳۸ ]
کدعواک کلّ یدعی صحّة العقل
و من ذالذی یدری بما فیه من جهل
این شعر مطلع قصیدهای است از شاعر معروف عرب ( متنبّی ) .
( ۳۹ ) آل عمران ( ۳ ) آیه ۸ .
( ۴۰ ) ص ( ۳۸ ) آیات ۳۹ و ۴۰ .
( ۴۱ ) حج ( ۲۲ ) آیه ۱۱ .
( ۴۲ ) حاقّه ( ۶۹ ) آیات ۲۱ و ۲۲ .
( ۴۳ ) قارعة ( ۱۰۱ ) آیه ۹ .
( ۴۴ ) همزه ( ۱۰۴ ) آیات ۲ ، ۴ .
( ۴۵ ) حشر ( ۵۹ ) آیه ۲۱ .
[ ۴۶ ] این گفتار به گفتار دیگر آن حضرت ( ع ) نزدیک است که فرمود : و اکبر الفقر الحمق ، بزرگترین درویشی نادانی است .
این کلمه را سیّد رضی در نهج البلاغه نقل کرده و ابن میثم در ضمن شرح نهج البلاغه آن را شرح داده است . به شرح نهج البلاغه ، چاپ اوّل ، صفحه ۵۸۵ ، رجوع کنید .
[ ۴۷ ] در آخر کلمه پیش ، به کلمهای که در نهج البلاغه نزدیک به این کلمه آمده است اشاره کردیم . به شرح نهج البلاغه ابن میثم ، چاپ اول ، صفحه ۵۸۵ ، رجوع کنید .
[ ۴۸ ] و هل فیه عیب لمن عابه سوی انّه رجل فاضل
[ ۴۹ ] سید رضی ( ره ) این کلمه را در نهج البلاغه نقل کرده ، و ابن میثم در شرح آن گفته است : « امام علیه السلام لفظ ضّاله را برای حکمت نسبت به مؤمن استعاره فرموده است به این اعتبار که حکمت خواسته مؤمن است که در جستجوی آن است و صدایش میزند همان طور که صاحب حیوان گمشده حیوانش را میجوید و صدایش میزند .
[ ۵۰ ] سیّد رضی ( ره ) در باب سوّم نهج البلاغة این کلمه را بدین عبارت نقل کرده است : « النّاس اعداء ما جهلوا » و ابن میثم در شرح نهج البلاغه ، چاپ اوّل صفحه ۶۰۴ ، در شرح آن چنین فرموده است : لازمه نادان بودن به چیزی آن است که نمیتواند ، فایده دانستن آن را تصوّر کند در نتیجه این باور برایش حاصل میشود که فراگیری آن سودی ندارد لذا از یاد گرفتن آن پرهیز میکند . آنگاه بر آن پرهیز و دوری پافشاری مینماید . به این که علم بهترین فضیلتی است که دانشمندان با آن بر نادانان میبالند و با فضیلت علم بر علیه آنان و نقصان و سقوطشان از درجه اعتبار حکم میکنند با آن که نادانان نیز به کمال علما بدان جهت اعتقاد دارند در نتیجه دوری کردن جاهلان از دانش و دانشمندان و دشمنیشان با فضیلت علم شدّت مییابد .
[ ۵۱ ] به باب سوّم شرح کلمات قصار امیر مؤمنان ( ع ) ، چاپ اول صفحه ۵۸۵ از ابن میثم بحرانی مراجعه کنید .
[ ۵۲ ] روم ( ۳۰ ) آیه ۲۲ ، آیه این است ، و من آیاته خلق السّموات و الارض و اختلاف السنتکم و الوانکم انَّ فی ذلک لایات للعالمین .
[ ۵۳ ] این کلمه اشاره به آیه ۱۰ سوره صافّات دارد که خداوند میفرماید : إلا مَنْ خَطَفَ الخطفة : مگر آن که برباید ربودنی .
[ ۵۴ ] باید بدانی که شارح ( ره ) را در توضیح معنای کاهن و ساحر سخنی ارزنده است که در شرح نهج البلاغه در شرح گفتار امیر مؤمنان ( ع ) « فانّها تدعوا الی الکهانة » یاد کرده است . علاقهمندان به چاپ اوّل صفحههای ۱۹۴ و ۱۹۵ مراجعه کنند .
( ۵۶ ) نحل ( ۱۶ ) صدر آیه ۶۶ . و مؤمنون ( ۲۳ ) صدر آیه ۲۱ .
( ۵۷ ) آل عمران ( ۳ ) آخر آیه ۱۳ . و نور ( ۲۴ ) آخر آیه ۴۴ .
( ۵۸ ) فاطر ( ۳۵ ) قسمتی از آیه ۲۸
پاورقی های فصل دوّم
[ ۱ ] من لانت کلمته وجبت محبّته .
( ۲ ) بقره ( ۲ ) . قسمتی از آیه ۸۳ .
( ۳ ) اسرا ( ۱۷ ) آخر آیه ۲۳ .
( ۴ ) اسرا ( ۱۷ ) آخر آیه ۲۸ .
[ ۵ ] التودّد نصف العقل .
[ ۷ ] لکل امرؤ فی ماله شریکان ، الحادث و الوارث .
[ ۸ ] ذُقْ اِنِّکَ اَنْتَ العزِیزُ الکریم . دخان ( ۴۴ ) آیه ۴۹ .
[ ۹ ] وَ مَنْلم یَجْعَل اللَّه له نوراً فما لَهُ من نور . دخان ( ۴۴ ) آیه ۴۹ .
[ ۱۰ ] و الباقیان الصّالحات خَبْرٌ عِنْدَ ربّکَ ثواباً و خیرٌ اَمَلاَ . کهف ( ۱۸ ) آیه ۴۶ .
[ ۱۱ ] اَلا لعنة اللَّه علی الظالمین . هود ( ۱۱ ) آیه ۱۷ .
[ ۱۲ ] و الظالمین اَعَدّ لهم عذاباً الیماً . دهر ( ۷۶ ) آیه ۳۱ .
[ ۱۳ ] و الظالمون ما لهم مِنْ وَلّیٍ و لا نصیر . شورا ( ۴۲ ) آیه ۸ .
[ ۱۴ ] جَهنّم یصلونها و بئس القرار . ابراهیم ( ۱۴ ) آیات ۲۸ و ۲۹ . و دار البوار از آیه ۲۸ سوره بالا اقتباس شده است .
( ۱۵ ) حشر ( ۵۹ ) آخر آیه ۹ و تغابن ( ۴۶ ) آیه ۱۶ .
( ۱۶ ) نسا ( ۴ ) اوّل آیه ۳۷ و حدید ( ۵۷ ) آیه ۲۴ .
( ۱۸ ) شورا ( ۴۲ ) آیه ۴۱ .
( ۱۹ ) شورا ( ۴۲ ) آیه ۴۲ .
[ ۲۰ ] از آیه ۲۰۵ سوره بقره گرفته شده است « و هر گاه پشت کند در زمین برای فساد کردن بکوشد ، و کشت ، نژاد ، را نابود کند و خدا فساد و نابودی را دوست نمیدارد .
( ۲۱ ) انعام ( ۶ ) آیات ۲۲ ، ۹۳ عنکبوت ( ۲۹ ) آیه ۶۲ . هود ( ۱۱ ) آیه ۱۸ ، بخش اول این آیه در سه سوره یاد شده آمده است .
( ۲۲ ) زمر ( ۳۹ ) آیه ۳۲ .
( ۲۳ ) زمر ( ۳۹ ) آیه ۶۰ .
( ۲۴ ) رعد ( ۱۳ ) آیه ۲۰ .
( ۲۵ ) بقره ( ۲ ) قسمتی از آیه ۱۷۷ .
( ۲۶ ) نحل ( ۱۶ ) اوّل آیه ۹۱ .
( ۲۷ ) توبه ( ۹ ) قسمتی از آیه ۱۱۱ .
[ ۲۸ ] نزدیک به این گفتار است فرموده حضرت در باب حکم نهج البلاغه : « و لا عزّ اعز من التقوی » شارح در شرح خود در نهج البلاغه ( چاپ اوّل صفحه ۶۲۴ ) فرموده است : « برای این که تقوا همه کرامتهای اخلاقی را که عزّت دنیا و آخرت در آن جمع است . در بردارد پس عزّت تقوا از دیگر عزّتها برتر و بزرگتر میباشد » .
[ ۲۹ ] اذا ما ظمئت الی ریقه
جعلت المدامة منه بدیلا
و این المدامة من ریقه
و لکن اعلّل قلبا علیلا
[ ۳۰ ] باید توجه داشت که شارح دو آیه را بی آن که با نقطه از یکدیگر جدا کند آورده است و به نظر میرسد که یک آیه متصل است ولی دو آیه است قسمت اوّل از آیه ۹۴ سوره نحل با اندک تغییری گرفته شده است و آیه چنین است : وَ لا تتخذوا ایمانکم دَخلاً بینکم فَتَزِّلَ قَدَمٍ بَعْدَ ثبوتها وَ تذوقوا السّوء بما صددتم عن سبیل اللَّه و لکن عذابٌ عظیمٌ . و قسمت دوّم که با ربنا شروع میشود آیه ( ۸ ) سوره آل عمران میباشد . م .
[ ۳۱ ] شارح در شرحش بر نهج البلاغه در شرح این عبارت چاپ اول ص ۶۲۴ گفته است : « امام ( ع ) لفظ معقل را برای ورع استعاره آورده است به این اعتبار که آدمی در آن از کیفر الهی محفوظ میباشد و چون ورع عبارت از ملازم بودن کارهای خوب است پس پناهگاهی محکمتر از آن نیست » .
[ ۳۲ ] نسا ( ۴ ) اوّل آیه ۴۵ و آخر آن چنین است : وَ لن تجد لهم نصیرا .
( ۳۳ ) یونس ( ۱۰ ) آیه ۶۲ .
( ۳۴ ) شعرا ( ۲۶ ) آیه ۸۲ .
( ۳۵ ) نساء ( ۴ ) اوّل آیه ۷۹ .
( ۳۶ ) نسا ( ۴ ) آیه ۱۱۹ .
[ ۳۷ ] این شعر ، شعر پنجم از قصیده ابو العلای معرّی است که چهل و یک بیت است به سقط الزند ، جزء اوّل ، صفحه ۱۱۰ ، چاپ ۱۲۸۶ ، رجوع کنید .
[ ۳۸ ] این شعر از قصیدهای است که شامل هفتاد و دو بیت است و این بیت بیستمین شعر از آن قصیده میباشد . ( به صفحه ۳۷۲ ) دیوان امیر جمال الدین علیّ بن مقرب العیونی شاعر بزرگ مشهور بنگرید و همین دیوانش در سال ۱۳۸۳ در مصر با تحقیق و شرح عبد الفتّاح محمد الحلو ، چاپ شده است ) باید بدانی که این دیوان پیش از این یکبار دیگر در شهر بمبئی سال ۱۳۱۰ چاپ شده است جز این که کمبودهای فراوانی در آن وجود دارد اگر این شعر را از این چاپ خواستی به صفحه ۳۸۱ بنگر و شرح آن بیت در آن شرح چنین است « حجی به معنای خرد است ، و برع الرجل به ضم و فتح ( را ) وقتی است که مرد در این کلمه هشداری بر زشت بودن حسد است و این که داشتن حسد و خشمگین شدن بی جهت و بدون دلیل نشانه پستی میباشد چون خشم شایسته آن است که از شخص مورد خشم خطایی و خلافی سرزده باشد ، امّا خشم بدون دلیل از باب نهادن چیزی در غیر جای خودش میباشد این کار بیرون رفتن از حکم عقل و جدایی از انسانیّت است ، و توفیق از خداست .
( ۳۹ ) نسا ( ۴ ) آخر آیه ۳۸ و اول آیه ۳۹ .
( ۴۰ ) نسا ( ۴ ) آخر آیه ۳۸ و اول آیه ۳۹ .
( ۴۱ ) نسا ( ۴ ) آخر آیه ۳۹ .
( ۴۲ ) نسا ( ۴ ) آخر آیه ۳۹ .
( ۴۳ ) از آیه ۲۷ سوره شورا گرفته شده و به اوّل آن ( ف ) افزوده است .
( ۴۴ ) انعام ( ۶ ) آخر آیه ۱۳۹ .
[ ۴۵ ] شارح ( ره ) در نهج البلاغه شرحی بر این کلمه دارد که به خواست خدا در آخر کتاب بیان خواهیم کرد .
( ۴۶ ) یونس ( ۱۰ ) ۲۵
[ ۴۷ ] گویا شارح ( ره ) این کلمه را از مادّه ( سبق ) گرفته است با این که معثل العین است و از ریشه ( س و ق ) میباشد چنان که بر حسب ظاهر باید چنین باشد .
[ ۴۸ ] این عبارت شارح ، حدیث نبوی را که معروف است ، در بردارد .
[ ۴۹ ] البطنة تذهب الفطنة ، حدیث مشهوری است که به امیر مؤمنان علیه السلام منسوب میباشد .
[ ۵۰ ] لو ان جالینوس قی طبه ادرکه کان تلمیذا
پاورقی های فصل سوّم در مباحثی است که به آداب و موعظهها و حکمتهای خیر خواهانه مربوط است
( ۱ ) کهف ( ۱۸ ) آیه ۸ .
[ ۲ ] چنین به نظر میرسد که این مطلب از گفتار امیر مؤمنان علیه السلام گرفته شده است : « بر خردمند روانیست که جز در مورد سه چیز شاخص باشد ، تأمین زندگی ، یا گام برداشتن برای رستاخیز ، یا لذّتی که حرام نباشد » .
[ ۳ ] قیومی در کتاب ( مصباح المنیر ) گفته است : « نقص نقصا از باب ( قتل ) است و نقصانا و انتقص ، یعنی ، پس از کامل بودن چیزی از آن کاسته شد ، و نقصته متعدّی میسازد ولی متعدّی نمیشود ، این لغت فصیح است و به این معنی در قرآن آمده است : ننقصها من اطرافها ، و غیر منقوص است ، و در لغتی ضعیف این فعل به همزه و تضعیف باب تفعیل متعدّی میشود ولی در کلامی فصیح نیامده است ، و نیز به دو مفعول متعدّی میگردد و گفته میشود : نقصت زیدا حقه ( حق زید را کاهش دادم ) و انتقصت مانند نقصت میباشد » .
[ ۴ ] در نهج البلاغه آمده است : « من اکثر اهجر و من تفکر ابصر » . این سخن از سفارشاتی است که علی علیه السلام به پسرش امام مجتبی ( ع ) فرموده است . شرح نهج البلاغه ابن میثم ، چاپ اول ، صفحات ۵۲۵ ۵۲۷ . بابا افضل کاشانی گوید :
گوش تو دو دادند و زبان تو یکی یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگو . امثال و حکم دهخدا ج ۳ صفحه ۱۱۳۳۲ ذیل لغتنامه دهخدا ( گوش ) و سعدی گوید : دو چیز طیره عقل است دم فرو بستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی . م .
-----------
[ ۵ ] شارح ( ره ) در شرح نهج البلاغه برای شرح این کلمه گفته است : « لفظ جناح را برای شفیع به این اعتبار استعاره فرموده است که مانند بال پرنده وسیلهای برای رسیدن به خواستهاش میباشد » .
( ۶ ) نسا ( ۴ ) آیه ۸۵ .
[ ۷ ] این کلمه در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید موجود است و به تفصیل آن را شرح داده است لیکن در شرح ابن میثم ندیدم شاید در نسخه مورد استفادهاش نبوده که شرح دهد یا از نسخه چاپ شده افتاده است .
-----------
( ۸ ) مریم ( ۱۹ ) قسمتی از آیه ۴۴ .
-----------
( ۹ ) بقره ( ۲ ) آیه ۱۴ .
-----------
( ۱۰ ) منافقون ( ۶۳ ) آیه ۱ .
[ ۱۱ ] گویا منظور شارح ( ره ) باب البوم و الغربان است چون باب چهارم از اصل کتاب کلیله و دمنه همان است و در آن از حزم و دور اندیشی بیشتر از بابهای دیگر بحث کرده است .
-----------
( ۱۲ ) حجّ ( ۲۲ ) آخر آیه ۱۱ و زمر ( ۳۹ ) آخر آیه ۱۵ .
----------
( ۱۳ ) کهف ( ۱۸ ) آیات ۱۰۳ ۱۰۴ .
-----------
( ۱۴ ) احقاف ( ۴۶ ) آیه ۳۲ .
[ ۱۵ ] گویا این سخن ضرب المثلی یا سخنی در حکم آن است و مقصود که : « کارهایی است که اگر دفع نشود و به دور کردن و ریشه کن ساختن آن پرداخته نشود ، نتایج بدی در پی خواهد داشت » .
[ ۱۶ ] در جنگ صفیّن چون عمرو عاص با علی ( ع ) در کارزار مصادف شد و حضرت بر او تاخت تا او را به قتل رساند ، عمرو خود را از اسب به زیر انداخته روی زمین خوابید و در برابر او پاهایش را بلند کرده عورتش را نمایان ساخت حضرت چشم پوشیده باز گردید و بسر بن ارطاه که یکی از سرلشکرهای معاویه بود در همان جنگ صفیّن شیوه عمرو را به کار برد و از چنگال مرگ رهید بعد از آن جمله یمنح القوم سبتّه ضرب المثل شد برای کسی که در حوادث و پیش آمدها به ذلّت و خواری تن در دهد . به شرح نهج البلاغه ابن میثم ، صفحات ۲۰۹ ۲۱۰ ، رجوع کنید .
-----------
( ۱۷ ) خطبه ۸۴ .
[ ۱۸ ]
کما ردّها یوما بسؤاته عمرو .
[ ۱۹ ] و اذا اتتک مذمتی من ناقص فهی الشهادة لی بانی فاضل .
-----------
( ۲۰ ) یوسف ( ۱۲ ) آیه ۱۰۳ .
-----------
( ۲۱ ) یوسف ( ۱۲ ) آیه ۱۰۶ .
۲۲به شرح نهج البلاغه ابن میثم ، چاپ اوّل ، صفحات ۵۲۴ و ۵۲۶ مراجعه شود .
[ ۲۳ ] از آیه ۱۰۵ سوره بقره گرفته شده است .
[ ۲۴ ] یا ایّها الناس من کانت له فرس
فلیرکتن علیها نومة الناس
و لیشددنّ بسرج لاحزام له
و لیطعننّ برمچ لین الراس
[ ۲۵ ] ففی کلّ شئ له آیه تدل علی انّه واحد .
-----------
( ۲۶ ) یونس ( ۱۰ ) اول آیه ۱۰۱ .
-----------
( ۲۷ ) حشر ( ۵۹ ) آخر آیه ۲ .
.[ ۲۸ ] این کلمه ( ارباح ) در تمام نسخههایی که در نزد من موجود است به صیغه جمع میباشد چنان که در متن ملاحظه میشود و آنچه شارح در شرح آن فرموده نیز تایید میکند که این کلمه جمع است جز این که کلمه ( ارباح ) در کتاب « مطلوب کلّ طالب فی شرح کلمات علیّ بن ابیطالب ( ع ) » به لفظ مفرد بر وزن صباح نقل شده است و در مقابل کلمه پیش از آن ( کلمه ۲۴ ) تایید میکند که کلمه مفرد باشد و همچنین به رب مجرور ، طریحی در مجمع البحرین گفته است : و ربح به تحریک اسم است از آنچه انسان سود میبرد و همینطور است رباح به فتح و باقی علمای لغت به مانند سخن طریحی تصریح کردهاند . پس سزاوارتر آن است که کلمه رباح به صورت مفرد باشد .
( ۲۹ ) حجر ( ۱۵ ) آیه ۲۱ .
-----------
( ۳۰ ) همزه ( ۹۵ ) آیات ۶ و
[ ۳۱ ] این سخن از غیر امام علی ( ع ) نیز نقل شده است لکن با کمی اختلاف در لفظ ، از آن جمله موردی است که محدّث کاشانی مولا محسن فیض ( ره ) در آخر رساله صغیرهاش که نامش « ضیاء القلب » میباشد نقل کرده و در ضمن رسالههای ششگانهاش چاپ شده است .
و صریح آن در صفحه ۱۸۵ چنین است « از حسن بصری روایت شده است که گفت :
شگفت نیست از آن که نجات یافته که چگونه نجات یافته است ، شگفت از کسی است که هلاک شده چگونه هلاک شده است ، با زیاد بودن وسایل راهنمایی و فراوان بودن دلیلهای روشن ، و در امالی شیخ صدوق ( ره ) به سندهای خود گفته است : امام صادق ( ع ) بیشتر اوقات میفرمود دانش راه برای مریدش روشن است و دلها را از راه در نابینایی میبینم ، براستی از هلاک شوندهای که وسیله رهائیش موجود بوده به شگفت آمدم و از آن که نجات یافت تعجّب کردم و مرحوم مجلسی ( ره ) پس از نقل دو بیت از امالی صدوق به صورت مسند در جلد اوّل بحار صفحه ۱۱۷ چاپ امین الضّرب گفته است : « توضیح شگفتی از نابودی به خاطر زیاد بودن انگیزههای هدایت و روشن بودن راه و شگفتی از رهایی به خاطر کم بودن آن و زیاد بودن نابود شوندگان و هر کاری که اندک باشد از چیزهایی است که از آن شگفتی پدید میآید ، و آن دو بیت را نیز در جلد یازدهم در ترجمه صادق ( ع ) به نقل از مناقب ابن شهر آشوب ، ایراد فرموده است ( به صفحه ۱۱۱ از چاپ امین الضرب ملاحظه فرمائید ) پس باید بدانی که سخن اوّل که به حسن بصری نسبت داده شده به مولای ما ابی محمّد حسن مجتبی ( ع ) نسبت داده شده بنابر آنچه من در بعضی از کتابها دیدهام و هر کس میخواهد تحقیق کند به جاهایی که در جلدهای ناسخ التواریخ گمان دارد رجوع کند .
[ ۳۲ ] در موارد زیادی از قرآن آمده است از آن جمله : آل عمران ( ۳ ) آخر آیه ۱۳۴ .
-----------
( ۳۳ ) عنکبوت ( ۲۹ ) آخر آیه ۶۹ .
[ ۳۴ ] احسن الی النّاس تستعبد قلوبهم فطالما استعبد الانسان احسان این شعر از ابو الفتح بستی میباشد و از شعر نونیّه مشهور اوست .
دائمی ماندن در خانه آخرت میشود ، و هر کس برای آنچه آفریده شده است توانا [ ۳۵ ] میباشد .
[ ۳۵ ] و کلّ میسر لما خلق له این جمله در حدیث معروف نبوی وارد شده است.
-----------
( ۳۶ ) ابراهیم ( ۱۴ ) آیه ۷ .
-----------
( ۳۷ ) ابراهیم ( ۱۴ ) آخر آیه ۷ .
-----------
( ۳۸ ) لقمان ( ۳۹ ) آیه ۱۲ و نحل ( ۲۷ ) آیه ۴۰ .
-----------
( ۳۹ ) بقره ( ۲ ) آیه ۱۷۲ .
-----------
( ۳۹ ) آل عمران ( ۳ ) اوّل آیه ۹۲ .
-----------
( ۴۰ ) تغابن ( ۶۴ ) ۱۷ .
-----------
( ۴۱ ) انفال ( ۸۲ ) آخر آیه ۶۰ .
-----------
( ۴۲ ) فرقان ( ۲۵ ) ۲۶ ۲۵ .
-----------
( ۴۳ ) تحریم ( ۶۶ ) اول آیه ۸ .
-----------
( ۴۴ ) تحریم ( ۶۶ ) آخر آیه ۸ . ۴۵ ) نسا ( ۴ ) اوّل آیه ۱۷ .
-----------
( ۴۶ ) نسا ( ۴ ) آیه ۱۸ .
[ ۴۷ ]
الرای قبل شجاعة الشجعان
هو اوّل و هی المحل الثانی
فاذا هما اجتمعا لنفس مرّة
بلغت من العلیاء کل مکان
[ ۴۸ ] میدانی در مجمع الامثال چاپ ایران صفحه ۲۵۴ گوید : امیر مؤمنان علیه السلام این سخن را در یکی از جنگهایش فرمود .
[ ۴۹ ] میدانی در مجمع الامثال چاپ ایران صفحه ۱۷۸ گفته است : این مثل از دوشیدن پستانهای شتر استعاره شده . و آن وقتی است که هر دو پستانش دوشیده شود و دوباره هم هر دو پستان را بدوشند . و منصوب بودن اشطره بنابر بدل بودن است یعنی پستانهای روزگار ، و معنی این است که روزگار هر دو پستان خوبی و بدیش آزمود و هر چه در آن بود شناخت و این مثل در مورد کسی زده میشود که روزگار را آزموده است .
[ ۵۰ ] میدانی در مجمع الأمثال چاپ ایران صفحه ۲۶ گفته است : این مثل برای کسی زده میشود که به دوراندیشی و کوشش در کارها متّصف میباشد .
[ ۵۱ ] و ما علیک ان اکون ازرقا
إذا تولّی عقد شئ أحکما
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست