یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

نگاهی به رمان هویت اثر میلان كوندرا


نگاهی به رمان هویت اثر میلان كوندرا

سال ها پیش زمانی كه آلبر كامو نویسنده بزرگ فرانسوی دست به نگارش نمایشنامه سوءتفاهم زد و در آن به بیان مشكل بزرگ و پیچیده ای چون «نشناساندن درست» پرداخته بود و به تبع آن بیگانگی آدم ها را نسبت به هم بیان می كرد, نمی دانست كه سال ها پس از او میلان كوندرا كتابی خواهد نوشت با نام «هویت» كه به بیان همان مشكل اما به شكل و نوعی جدیدتر خواهد پرداخت و این معضل بزرگ جامعه انسانی درست نشناساندن را بازگو خواهد كرد

در نمایشنامه سوءتفاهم ژان (كاراكتر اصلی نمایش) خود را كاملاً به خانواده (یعنی مادر و خواهرش) نمی شناساند و همین امر سبب مرگ او می شود. او در جست وجوی هویت گذشته اش پس از سال ها نزد خانواده اش به مهمانسرای كوچكی برمی گردد. اما جز مرگ حاصلی به دست نمی آورد و این از همان مسئله ای نشأت می گیرد كه به آن اشاره شد؛ عدم معرفی درست به دیگران.دو قهرمان رمان هویت نیز با ارتكاب چنین اشتباهی به سرنوشت قهرمانان سوءتفاهم گرفتار می شوند. در واقع ژان مارك و شانتال همان دردی را تجربه می كنند كه قهرمانان نمایش كامو با آن روبه رو هستند؛ یعنی نبود شناخت درست از یكدیگر و درست نشناساندن خود به دیگری. حال یك سئوال اساسی مطرح می شود: آیا اگر خواننده ای جلد این دو كتاب را با یكدیگر عوض كند و نام هویت را بر نمایشنامه آلبر كامو بگذارد و سوءتفاهم را بر رمان كوندرا چیز غیرمنتظره ای اتفاق می افتد؟

برای جلوگیری از هرگونه اتفاق غیر منتظره ای بهتر است رویكردهای مشترك دو كتاب را یادآور شوم؛ شناسایی، جست وجوی هویت، روابط تلخ انسانی، سوءتفاهم، عشق و ملال و...

میلان كوندرا با زبان صریح و ساده به سراغ روح انسان ها می رود و پیچ و خم های آن را به خواننده اش می نمایاند و زوایای تاریك آن را باز می شناساند. اگر از دید زیباشناختی به آثار كوندرا نگاه كنیم در خواهیم یافت كه او در تمامی آثارش (عشق های خنده دار، بار هستی، جاودانگی، هویت) تنها به بازگویی داستان و رمان صرف نمی پردازد بلكه در همه این آثار خواننده با نویسنده ای روبه رو است كه اندیشه های روانشناختی، فلسفی، سیاسی، تاریخی و... را یك جا در آثار خود به نمایش می گذارد.در واقع كوندرا نویسنده ای نیست كه به بسط و گسترش فضای داستانی در بعد طولی آن نظر افكند و ساختمانی از پیش طراحی شده را بنا كند و طبقه طبقه آن را در طول و ارتفاع دنبال نماید و در هر طبقه عنصری از داستان را بگنجاند و به شیوه معمول به داستان پردازی بپردازد. آنچه برای كوندرا موضوعیت دارد و سویه فكری او را تشكیل می دهد، حركت در عرض و عمق وقایع است. در واقع قهرمانان داستان های او حركتی عرضی و پهنایی را به حركت طولی ترجیح می دهند و این به معنی فاصله گرفتن داستان نویس از فضای سنتی و كلاسیك داستان پردازی است. بدین ترتیب گرایشی جدید و موجی نو در نگارش داستان شكل می گیرد.عمل و كنش در داستان های كوندرا روندی واحد و یكسان ندارد، بلكه كنش ها و كشمكش ها سویه های مختلفی را می آفرینند تا خواننده را از فضای كلاسیك داستان های پیشین دور كنند. ژان مارك و شانتال زوج جوانی هستند كه به دور از هیاهوی زندگی آدمیان با عشق در كنار هم زندگی می كنند و تنها تكیه گاه آنان در این فاصله گیری از آدم ها عشق است. تا اینكه یك روز شانتال بی مقدمه مطرح می كند كه «دیگر مردها برای دیدن من سر برنمی گردانند» و از اینجا آن سوءتفاهم بزرگ كه كل داستان را تحت الشعاع خود قرار داده است نمودار می شود. ژان مارك برای آنكه به همسرش اعتماد به نفس بدهد- یا به عبارتی او را به خود و زندگی امیدوار كند- برایش نامه هایی به اسم مردی ناشناس می فرستد و در آن شانتال را متوجه این قضیه می كند كه زن زیبایی است. شانتال نامه ها را در كمد خود پنهان می كند، غافل از اینكه نویسنده نامه كسی جز ژان مارك- شوهر خود او _ نیست. زمانی هم كه از ماجرا سر درمی آورد ژان مارك را به قصد لندن ترك می كند و اینجا است كه سوءتفاهم بزرگ زندگی این زوج جوان شكل می گیرد.این سوءتفاهم با عدم شناخت كامل این دو شخصیت از هم شكل گرفته است و زندگی آنان را تا مرز نابودی پیش برده است، باید اذعان كرد كه در این ماجرا اگر هر یك از طرفین خود و مقصود و اندیشه شان را درست به یكدیگر می شناساندند هیچ گاه چنین ماجرایی شكل نمی گرفت هر چند در پایان بین واقعی و خیالی بودن داستان تردید ایجاد می شود. زمانی كه راوی می نویسد: «من از خودم می پرسم كه چه كسی رویا دیده است؟ چه كسی رویای این ماجرا را دیده است؟ چه كسی آن را تصور كرده است؟ و از آغاز كدام لحظه زندگی واقعی آنان مبدل به این وهم و خیال شوم شده است؟... هنگامی كه ژان مارك نخستین نامه را برای شانتال می نویسد؟ اما این نامه ها را واقعاً فرستاده است؟ یا آنها را فقط در خیال و تصور نگاشته است؟ در چه لحظه مشخصی امر واقعی به وهم و خیال و واقعیت به رویا مبدل شده است؟ مرز كجا بوده است؟ مرز كجا است؟»

كوندرا مانند پزشكی كه بدن انسان را تشریح می كند به تشریح جزء به جزء روح آدمیان می پردازد و روابطی را كه از زوایای روح آدمی شكل می گیرد، با دقتی موشكافانه تحلیل می كند تا بدین طریق جست وجویی ناب و بكر را در درون آدمیان دنبال كند، كاری كه با دو شخصیت اصلی و شخصیت های فرعی رمان هویت می كند و روح و احساسات آنان را به عنوان مركز كنترل رفتاری شان نمایان می سازد. اینجا است كه مخاطب هیچ شخصیتی را گناهكار نمی شمارد چرا كه كنش او را همپا با شخصیتش مورد قضاوت قرار می دهد. به طور مثال زمانی كه «لورا» درباره آزادی سخن می گوید: «آزادی؟ شما در زندگی می توانید خوشبخت یا بدبخت باشید، آزادی شما مبتنی بر این انتخاب است.» یا عكس العمل ژان مارك در برابر خاطره ای كه «ف» در بیمارستان از دوران نوجوانی اش بازگو می كند و... همه اینها زمانی كه روح شخصیت ها روی صفحه (كاغذ) ریخته می شود قابل هضم و پذیرفتنی می شود، اینجا است كه تعبیر مایوسانه «لورا» از آزادی و عكس العمل گس و بی تفاوت ژان مارك متناسب با روحیاتشان تجزیه و تحلیل می شود. اصلاً كار كوندرا همین است، تخصص او كنكاش در روح آدم های اطرافش است كه او را بدل به نویسنده ای روانشناس كرده است. آیا اگر یونگ و پیاژه و... دست به نوشتن داستان می زدند به این اندازه موفق می شدند؟! هنر كوندرا بیان درونیات آدم ها متناسب با محیط پیرامون و براساس عناصر تكنیكال داستانی است. او از محیط پیرامون نیز غافل نمی شود. به هر حال در دنیایی كه به تعبیر «شانتال» در هیچ جای آن از دست جاسوسان در امان نیستی، حتی در شكم مادرت كه برای تعیین جنسیت، جنین را راحت نمی گذارند یا بعد از مرگ كه گور را می كنند تا با آزمایش ژنتیكی نسبت ها را دریابند، چنین سخنان و حركاتی دور از انتظار نیست. كوندرا با بیانی جسورانه روح ها، احساسات، عواطف، عشق ها، دریافت های شخصیت ها از زندگی و محیط پیرامون، روابط آدمیان، واقعیت و خیال ها را عریان و لخت در برابر خواننده اش به نمایش می گذارد تا به هر مخاطبی گوشزد كند كه دستیابی به روح ها كه نقطه ثقل رفتارهای آدمی اند و كنش ها را می آفرینند، دور از دسترس نیست. با خواندن آثار كوندرا این نكته برایمان آشكارتر خواهد شد كه رفتارهای آدمی قابل شناخت است و اعمال زمانی كه منطبق با شخصیت ها (كه با زندگی هركس آمیخته است و با گذشته و حال و حتی آینده او در ارتباط است) بررسی شود، به این شناسایی دامن خواهد زد و اینجا است كه سوءتفاهمات و ملال های زندگی برطرف خواهد شد. سوءتفاهمی كه در رابطه میان شانتال و ژان مارك شكل گرفته است، از همین عدم شناخت آنان از روح یكدیگر نشأت می گیرد.

اگر این دو شخصیت از همان ابتدا زوایای پنهان و تاریك شخصیت خود را بر یكدیگر پدیدار می كردند، هیچ گاه چنین ماجرایی اتفاق نمی افتاد. اگر ژان مارك می دانست كه جمله ویرانگر شانتال «كه هیچ مردی برای دیدن من سر برنمی گرداند» آنقدر ها هم ویرانگر نیست و می توان با درونیات خود شانتال با این گفته اش برخورد كرد و اگر خود شانتال قصه ژان مارك را در نوشتن نامه هایی در نقاب یك مرد غریبه درمی یافت، شاید راحت تر می توانستند با یكدیگر ارتباط برقرار كنند، بدون آنكه بر پیچیدگی های روابط خود اضافه كنند.كوندرا برای آدمیان چنین عصری است كه داستان می نویسد بنابراین زمانی كه شرایط جدیدی بر روابط آدم ها حكمفرما می شود، او نیز با سبك و قالبی جدید به بازگویی داستان هایش می پردازد و اینگونه است كه ارزش كار او آشكار می شود. در داستان او صرفاً نباید داستان یافت بلكه همه علوم انسانی- روانشناسی، سیاست، تاریخ و فلسفه- را نیز می توان سراغ گرفت. اگر مارسل پروست با نگارش رمان عظیم اش در جست وجوی زمان از دست رفته بود، كوندرا با كوتاهی و ایجاز به جست وجوی هویت از دست رفته می رود. كوندرا به ما می گوید كه اگر آدمی جدی گرفته نشود و احساساتش، عواطفش برای كسی اهمیتی نداشته باشد هویت دیگر معنایی نخواهد داشت و همان بلایی سر آدم می آید كه سر یكی از شخصیت های رمان دیگرش [جاودانگی] آمده است. او آنقدر در بی هویتی دست و پا می زند كه حتی مردی كه وارد مطب می شود، در اتاق انتظار روی پای دختر می نشیند؛ چرا كه اصلاً او را ندیده و نمی بیند و حتی زمانی كه با اعتراض دختر روبه رو می شود چیزی نمی شنود. اینجا است كه همان فاجعه در حال شكل گیری است؛ عدم شناخت و جدی نگرفتن، نفی شدن، كنار گذاشتن عواطف انسانی كه همه روی هم بی هویتی دختر داستان جاودانگی را شكل می دهند.در واقع دختر مقصر نیست بلكه این بی هویتی از جایی بزرگتر و عام تر به نام جامعه نشأت گرفته است و تمام عناصر خود را بلعیده است.رمان هویت مانند جاودانگی از بخش های مختلفی تشكیل شده است (۵۱ بخش) كه روی هم یك كل منسجم را به وجود آورده است. این شیوه نگارش (بخش ها و فصل های كوتاه كوتاه و مختلف) را می توان به ساندویچی تشبیه كرد كه اگرچه اجزای كوچك آن را شكل داده اند (مثل گوجه، خیارشور، كاهو و...) و هر یك مزه خاص دارند اما در كل مزه ای دوست داشتنی و بكر را زیر زبان می كارند و آن مزه، روانشناسی روح آدم ها است.

مسعود میرزاپور



همچنین مشاهده کنید