شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

سیاست و رسانه


سیاست و رسانه

نگاه فیلم کامنت به فیلم نطق پادشاه شانس بزرگ اسکار

«در گذشته، تنها کار پادشاه این بود که توی لباس رسمی‌اش باشکوه جلوه کند.» این را جرج پنجم (مایکل گَمبون) – نخستین پادشاه بریتانیا که از طریق رادیو با مردمش سخن گفت- در درام تاریخی شگفت‌انگیز و پرزرق و برق تام هوپر، نطق پادشاه می‌گوید: «حال ما باید به خانه‌های ملت نفوذ کنیم و رضایت ایشان را جلب کنیم.» وی در ادامه می‌گوید: «دیگر بازیگر شده‌ایم.» سال ۱۹۳۴، سه‌دهه پیش از آنکه مستند تاثیرگذار و مهم تلویزیون بی‌بی‌سی، خانواده سلطنتی و کاخ سلطنتی انگلستان را هرچه بیشتر به خانه‌های مردم نزدیک سازد، و پنج دهه پیش از آنکه بانو دایانا اسپنسر مرز میان اشراف و انسان‌های عادی، شاهزاده و ستاره پاپ را کمرنگ‌تر کند، گفته‌های جرج پنجم خطاب به جوان‌ترین پسرش، آلبرت فردریک آرتور جرج (کالین فیرت)، بود که همزمان با آماده شدن انگلیس برای ورود به جنگ جهانی دوم، به زودی قرار بود بر مسند پادشاهی تکیه زند. ولی به‌رغم صدای متین و رسای پدر، جرج ششم (پدر الیزابت دوم) به طرز ناامیدکننده‌ای هنگام سخن گفتن با مردم زبانش کاملاً بند می‌آید؛ قربانی لکنتی شدید که یک گفت‌وگوی معمولی را به توالی تحقیرآمیز شروع ‌سخن‌های به ‌خطا و مکث‌های بسیار طولانی تبدیل می‌کرد.

اگرچه نطق پادشاه تا نیمه‌ها ریسک جذابیت و عامه‌پسندی بیش‌از حد این‌ را که چطور یک پادشاه زبان‌بسته خواهد توانست به وقت نیاز کشورش به‌کار آید می‌پذیرد، ولی هوپر و دیوید سیدلرِ فیلمنامه‌نویس با تمرکز روی موضوعی به مراتب مهم‌تر، از این دام می‌رهند، اینکه چطور امواج بیسیم رادیو چنین تغییرات شگرفی در ماهیت و طبیعت سیاست و در کل جامعه پدید آورد و چهره‌های سیاسی را به بازیگران صحنه مبدل ساخت و از شکاف میان طبقات اجتماع کاست. با این همه، در میان هیاهو و تبلیغات بسیار پیرامون فیلم هوپر، به عنوان رقیب اصلی شبکه اجتماعی در اسکار، تنها چندتایی اگرنه هیچ، به این موضوع اشاره کرده‌اند که تم اصلی این دو چقدر به هم شبیه هستند – دو پرتره جدا از دو انقلاب در عرصه ارتباطات، به فاصله یک قرن از هم.

در ابتدای فیلم، پادشاه آینده را (که آن زمان دوک یورک بود) می‌بینیم که در نطق اختتامیه نمایشگاه امپایر در سال ۱۹۲۵ در ویمبلی لندن پشت میکروفن خشکش زده. دوک بعد از یکسری درمان‌های بی‌فایده شارلاتان‌های درباری، با اکراه تن به یک درمان دیگر می‌دهد، این بار زیر دست کسی به نام لیونل لاگ (جفری راش)، بازیگری آماتور با اصلیتی استرالیایی و گفتاردرمانی خودآموخته‌، که در اعتبارنامه‌اش جز سوابق کاری چیزی پیدا نمی‌شود. آنچه در ادامه می‌بینیم بیشتر شبیه اجرایی از بانوی زیبای من است. تفاوت تنها در نقش‌ها‌یی‌ است که جابه‌جا شده‌اند، و نوعی آموزش غیرمستقیم که با بهره گرفتن از روش‌هایی که بیشتر به روان‌درمانی رادیکال می‌مانند تا گفتاردرمانی معمول (مثل غلت خوردن روی زمین، یا فریاد کردن عبارات زشت و قبیح) تلاش می‌کند به نجیب‌زاده داستان کمک کند.

لاگ که این جلسات درمان را در یکی از اتاق‌های سرد زیرزمین با دیوارهای ناتمام برگزار می‌کند، پا را از این فراتر می‌گذارد و با پرسش‌های بی‌پرده از کودکی اعلیحضرت- لیستی از دیگر «نقایص» به‌زور درمان شده، مثل چپ‌دستی و کجی زانو- و خواندن او با کنیه خانوادگی‌اش، «برتی»، توهین و بی‌احترامی را نیز بر درد وی می‌افزاید. (وی اصرار دارد که برای موثر بودن درمان، این دو مرد باید همدیگر را برابر ببینند.) حاضرجوابی‌های دوطرفه آنها، که از نبوغ و استعداد منحصربه‌فرد سیدلر (دامپزشک هفتاد و چند ساله هالیوود که پیش از این فیلمنامه تاکر: مرد و رویایش، اثر فرانسیس ‌فورد کاپولا را نوشته بود) سرچشمه می‌گیرد، درست مثل شاهکار آرون سُرکین در شبکه اجتماعی، تند و ملموس هستند. از طرف دیگر می‌توان گفت درک و تصویر فیلم از رویارویی و همراهی ارزش‌های عالی با زندگی عادی، در جامعه‌ای که در مقابل ناتوانی و انحراف هیچ شکیبا نیست، از این نیز نمایان‌تر و قابل‌توجه‌تر است.

اینها از آن نوع نقش‌های خوب و درخشان هستند که خیلی راحت ممکن است در دام آبگوشتی‌ شدن بیفتند، ولی فیرت و راش با ترکیبی ایده‌آل از بازگذاشتن دست تخیل و کنترل آن، توانسته‌اند از پس اداره این وضعیت برآیند. هوپر که دیگر در کار نبش قبر تاریخ بریتانیا و زنده کردن تئاتر شاهکار استاد شده است (وی در کارنامه‌اش الیزابت اول (۲۰۰۵) و شاهکاری به نام لانگ‌فورد (۲۰۰۶) و نیز یونایتدِ جهنمی (۲۰۰۹) را دارد) در این کار نیز موفق شده است؛ برداشت‌های بلند و نماهای اغراق‌آمیز باز، که حس درحال‌رشدِ تردید و بلاتکلیفی برتی را در مواجهه با فشار دنیای بیرون و دریایی از کلمات را بر شانه‌اش دوچندان نمایان می‌سازد.

اسکات فونداس، ترجمه: بابک واحدی