پنجشنبه, ۱۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 6 February, 2025
مرغ عشق
زنم گفت: "ممکنه بمیرن."
پسرم گفت: "از نظر علمی این حرف چرته."
برای هزارمین بار به پسرم توضیح دادم که این طرز ِ حرف زدن نیست.
"بگو این حرف درستی نیست."
پسرم با حالت حق بجانبی گفت: "همون."
"نه، این همون نیست باباجان. ‛چرته بیادبانهس. آدم اینطوری با مادرش حرف نمیزنه."
"منظورم همونه."
و مکث کرد. بعد با حالت حق بجانب، اما معصومانه، گفت: "خوب، اونطوری هم هست؛ چرت هم هست."
فایده نداشت. اگر اصرار می کردم درست نتیجه عکس میگرفتم.
معلم راهنمای بچه ما، که هلندی بود، در سال آخر تحصیل دبستانی پسرمان، به ما گفته بود که بچه ما از آن نوع بچه هایی است که دوران بلوغ سختی را از سر میگذرانند. بهتر است سر به سرش نگذاریم. راست میگفت: یک بچه نا آرام، بی شیله پیله و جوشی. ولی مگر من در دوران بلوغم تخم جن نبودم؟ چرا بودم، اما هیچوقت حتی فکرش را هم نمیکردم که به پدر یا مادرم بگویم که حرفشان "چرت" است.
به خودم گفتم: "من ریدم به سیستم غربی، ریدم به روانشناسی غربی."
ریدم یا نریدم، تأثیری روی طرز حرف زدن بچه ما نداشت. اگر اصرار میکردم و میگفتم که آنطور حرف زدن درست نیست، زبان درازتر هم میشد.
حالا تقریباً یکسالی است که تکلیفم را با خودم روشن کرده ام: با این مهاجرت نحس، من نه تنها وطنم، که دوتا بچه هایم را هم از دست داده ام.
از موقعی که معلم راهنمای پسرم آن نصیحت را به ما کرد سه سال میگذرد. پسرم حالا سال سوم VWO * است و طرز حرف زدنش هر روز بدتر میشود. طرز حرف زدنش فرق نمیکند، چه فارسی باشد، چه هلندی. هلندی را صدبار بهتر از فارسی حرف میزند؛ به صد جور لهجه حرف میزند. این، خوب، طبیعی است؛ مثل من که از موقعی که هفت ساله شده بودم و به مدرسه فارسی زبان رفته بودم، فارسیم روز به روز بهتر از عربیم شده بود. این طبیعی است. اما طرز حرف زدنم فرقی نکرده بود. به پدر و مادرم ن میگفتم "چرت" میگویند ـ نه به فارسی و نه به عربی. من اعتقادی به حرف معلم راهنمای پسرم نداشتم. به نظرم آن رفتار به طبیعت بچه من ربطی نداشت؛ محصول زندگی توی این مملکت بود.
"به نظر معلم ما کلمه ‛چرت هیچ اشکالی ندارهاگر یه چیزی واقعاً چرت باشه."
باز پیش خودم گفتم: "ریدم به معلم تو و ریدم به سیستم آموزش غربی و مخصوصاً هلندی."
در عین حال پسرم برای اینکه به ما بفهماند که منظورش توهین نبوده گفت: "از نظر علمی غلطه."
زنم با حالت افسرده ای گفت: "مادر جون، پرنده ها که مال ما نیستن؛ ما ل مردمن. اگر بلائی سرشون بیاد باید یه جفت دیگه واسشون بخریم."
"از نظر علمی هیچیشون نمیشه."
سه روز پیش دوستان ما دو مرغ عشقشان را آورده بودند تا آنها را برای مدتی پیش ما به امانت بگذارند. مرغ ها توی فقس بودند، و دوستان هم برای گذراندن ایام تعطیل کریسمس و دیدن اقوام و خویشاوندان خود داشتند به کویت میرفتند. البته آنها مسیحی نبودند، اما مجبور بودند از قوانین این کشور مسیحی تبعیت کنند. برای عید نوروز حتی یک روز هم تعطیل نداشتند.
برای کم کردن دردسر ِ ما، زن خانه دانه برای سه ماهشان گذاشته بود، در حالیکه آنها داشتند فقط برای یک ماه به مسافرت میرفتند.
حادثه در روز سوم شروع شد.
داشتیم نهار میخوردیم که سرو صدای پرنده ها یک هو به آسمان رفت.
زنم با بی حوصلگی گفت: "عجب گرفتار شدیم آ."
که یکباره پسرم گفت: "بذار ببینم؛ شاید دلشون میخواد از غذای ما بخورن."
برای نهار، قرمه سبزی باقیمانده از غذای دیروز داشتیم. نهار ما معمولاً باقیمانده شام شب قبلمان است.
پسرم نک قاشق را توی خورشت فرو برد و مقداری سبزی و یک دانه لوبیا با قاشق برداشت و از جایش بلند شد. داشت به طرف قفس میرفت که زنم گفت:
"مادر جون، این کارو نکن."
"چه اشکالی داره؟"
"شاید براشون خوب نباشه."
"از نظر علمی حرف چرتیه."
گفتم: "حرف نادرستیه."
پسرم تکرار کرد: "حرف نادرستیه."
و صاف به طرف قفس رفت و نک قاشق را از درز بین سیم های قفس فرو برد.
در چند ماه گذشته آنقدر با پسرمان دعوا کرده بودیم و از طرف او آنقدر لجاجت دیده بودیم و اعصاب ما داغان شده بود که دیگر حوصله اعتراض جدی نداشتیم. راستش تیغمان هم دیگر نمیبرید. من که پدرش بودم، یا باید او را از خانه بیرون میانداختم (که مادرش نمیگذاشت، اگر چه خودش، پسرم، بی میل نبود)، یا باید دندان روی جگر میگذاشتم و هیچ نمیگفتم.
مرغ آبی آمد طرف قاشق. اول به آن نگاه کرد. بعد سرش را به اینطرف و آنطرف چرخاند. انگار داشت فکر میکرد و به خودش میگفت: "بذار ببینم." بعد نُک کوچکی زد.
پسرم خندید.
باز نک زد، این بار محکم تر؛ و پشت بندش یک نک دیگر.
بعد مرغ سبز آمد و شروع کرد به نک زدن. در یک چشم بهم زدن تکه های کوچک تر سبزی را خوردند. بعد که نوبت لوبیا شد هر دو آرام به آن نک زدند تا تمام شد.
وقتی همه را خوردند، پسرم باز به طرف بشقاب آمد و این بار قاشق را تقریباً پر کرد.
"مادر جون، بسه دیگه. همون نصفه قاشق بسّشونه."
دهان گشاد پسرم به لبخند باز شد:
"خوششون اومده مگر نمیبینی؟"
"دلیل نمیشه مادر."
"هیچ طوریشون نمیشه."
و قاشق را از لای درز سیم های فقس فرو برد.
پرنده ها هم تند تند شروع کردند به نک زدن.
زنم به زور جلوی فریاد خودش را گرفت، و من با کمال میل آرزو کردم که این پسر هم هرچه زودتر هجده ساله بشود و از پیش ما برود. گم شود.
نیم ساعتی گذشت. پسرم راست میگفت؛ چیزیشان نشده بود. اما یک اتفاق مضحک افتاد: پرنده ها اسهال گرفته بودند. تا آن موقع روی کف فقس پوست دانه ها بود و مدفوعشان، که سفت بود و نمیشد آن را از پوست دانه ها تشخیص داد. اما حالا یک چیز آبکی سبز رنگ از ماتحت آنها روی پوست دانه ها ریخته بود.
ما میدیدیم که پرنده ها حالا دیگر کمتر سراغ دانه دان میرفتند.
شب که مشغول خوردن شام بودیم پسرم باز آن کار را تکرار کرد. این بار قاشق را پر از پلو کرد. پرنده ها هم تند تند شروع کردند به پلو خوردن. قاشق که خالی شد، پسرم یک بار دیگر آن را پر کرد. باز هم خوردند. از این کار هم پسرم کیف میکرد، هم پرنده ها. من و زنم تصمیم گرفته بودیم باز چیزی نگوئیم، چون اگر دعوائی پیش میآمد تا یک هفته اعصابمان داغان میشد. به خودم گفتم فوقش پرنده ها سقط میشدند و ما مجبور میشدیم یک جفت دیگر برای همسایه هامان بخریم.
یکی دو روز بعد پسرم به آنها یک تکه کالباس داد و آنها هم با ولع آن را خوردند. روی تکه بعدی کالباس مایونز هم مالید و این بار پرنده ها با ولع بیشتر خوردند؛ ولی ریقشان آبکی تر شده بود، اما خودشان ظاهراً هیچ ناراحتی پیدا نکرده بودند؛ برعکس اشتهای آنها بیشتر شده بود.
در یکی دو روز بعد من متوجه تغییرات جزئی در آنها شدم. به نظرم میرسید که حالا روابط آنها با هم کمی ‛خصمانه‛ شده بود.
در روزهای اول وقتی که شروع به آواز خواندن میکردند عشق میکردم. به یاد باغ جنوبیمان در ایران میافتادم که وقتی برای گذراندن تعطیلات عید از تهران به آنجا میرفتیم صبح ها با صدای آواز پرنده ها بیدار میشدیم.
چیز دیگری که متوجه شده بودم تغییر بسیار مختصر در صدای آنها بود. بنظرم میرسید که صدای پرنده ها کمی کلفت تر شده بود.
"حرف چرتیه."
"حرف نادرستیه."
"حرف نادرستیه."
"یعنی تو متوجه نمیشی که صداشون عوض شده؟"
"نه. به نظرم صداشون هیچ تغییری نکرده."
دو سه روز بعد باز پسرم دست به کار تازه ای زد. او یک تکه گوشت خام را از روی تخته گوشت خردکنی مادرش برداشت.
زنم با سگرمه های درهم گفت: "چکار میکنی بچه؟"
پسرم، انگار که از آزار مادرش لذت میبرد، گفت: "میرم بهشون گوشت بدم."
"هرچی میخوام هیچی نگم انگار نمیشه."
پسرم مثل آدم هائی که از شکنجه دیگران لذت میبرند خندید و گفت: "چه اشکالی داره؟"
"این گوشت خامه احمق، فهمیدی؟"
پسرم با لبخند موذیانه ای گفت: "گوشت خام باشه. حیوونا که گوشت پخته نمیخورن."
"حیوونا آره. پرنده ها، نه."
"چه حرفی میزنی. انگار پرنده ها حیوون نیستن."
زنم با تردید و این بار آرامتر گفت:
"حیوونن اما کوچولون. معده شون طاقت گوشت خام رو نداره."
"چطور طاقت سنگ ریزه داره، اما طاقت گوشت خام نداره؟"
زنم بجای جواب دادن گفت: "چرا اذیت میکنی، تخم سگ؟ مگر آزار داری؟ چرا نمیری با دوستات بازی کنی؟"
من خنده ام گرفته بود، چون این حرف را کسی میزد که میگفت ترجیح میدهد بچههایش خانه نشین شوند اما با بچه های هلندی دوست نشوند. میگفت تنها چیزی که از آن بچه ها یاد میگیرند کشیدن حشیش، جنگ و دعوا و توحش، خوابیدن زودرس با دخترها، بچه بازی، کونی گری، بیزاری از درس و چیزهائی از این قبیل است.
"برو با دوستات بازی کن."
و بعد از مکثی کوتاه، برای اینکه منظورش را از "دوستات" روشن تر کند، اضافه کرد: "با رافی، تارک، اوسمان ـ"
*- دشوارترین رشته دبیرستانی در هلند؛ چه از نظر سطح علمی، و چه تنوع مواد درسی.
عدنان غریفی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست