سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

مورموری بازیگوش و شب توفانی


مورموری بازیگوش و شب توفانی

-پسرم مورموری جان! آخر کجا داری می‌روی؟ چرا به حرف‌های پدرت گوش نمی‌دهی. مگر تو نمی‌دانی آنهایی که از تو بزرگتر هستند خیلی چیزها را می‌دانند که تو از آن بی‌خبر هستی. تو با این کارهایت …

-پسرم مورموری جان! آخر کجا داری می‌روی؟ چرا به حرف‌های پدرت گوش نمی‌دهی. مگر تو نمی‌دانی آنهایی که از تو بزرگتر هستند خیلی چیزها را می‌دانند که تو از آن بی‌خبر هستی. تو با این کارهایت تنها داری برای خودت مشکل درست می‌کنی.

مورموری از دور دستی برای مادرش تکان و با صدای بلند گفت:

- مادر جان! شما نگران من نباشید. قول می‌دهم که خیلی زود برگردم، قول می‌دهم که اگر مشکلی هم پیش آمد آن را حل کنم و به لانه برگردم. می‌خواهم به همه مورچه‌ها ثابت کنم که سخت در اشتباه هستند.

مورموری رفت و رفت تا این‌که دیگر هیچ مورچه‌ای نمی‌توانست او را ببیند. او هر چه جلوتر می رفت بیشتر تعجب می‌کرد. آن روز هوا با بقیه روزها خیلی فرق داشت. برخلاف همیشه هوا بشدت سرد و توفانی بود. بادهای تندی می‌آمد. مورموری چند بار خواست به لانه برگردد اما هر بار بلافاصله پشیمان شده بود و با خودش فکر کرده بود.

- شاید اگر جلوتر بروم وضع بهتر باشد.

اما او هر چه که جلوتر می‌رفت بیشتر متوجه اشتباهی که کرده بود، می‌شد. یکدفعه برق تندی زد و بعد صدای خیلی بلندی از آسمان به گوش رسید ، مورموری سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد و دید که دانه‌های خیلی بزرگ آب به طرفش پرتاب

می شود. مورموری فوراً خودش را زیر یک برگ پنهان کرد و فکر کرد که چرا آسمان به این بزرگی دارد گریه می‌کند.

بعد هم فکر کرد که حتماً خیلی زود گریه آسمان تمام می‌شود. اما همین طور که او در همین فکر‌ها بود یکدفعه دید که روی آب قرار گرفته و با سرعت در حال حرکت است. مورموری که خیلی ترسیده بود، با زحمت زیاد توانست خودش را به برگی برساند و روی آن بنشیند. او مواظب بود که باد‌های تندی که می آمدند او را به هر طرف پرتاب نکنند.

مورموری حالا دیگر مطمئن بود که خیلی اشتباه کرده است. او فهمیده بود که پدرش هر حرفی زده درست گفته است. مورموری همین طور با حرکت آب به جلو می‌رفت تا این‌که برگی که روی آن نشسته بود به شاخه درختی گیر کرد. مورموری خوشحال شد. او مطمئن بود که حالا می‌تواند خودش را تا روی درخت بالا بکشد.