دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

خــــــــوابی به نام حقیقت


خــــــــوابی به نام حقیقت

فرزاد بیا و قید این مسافرت را بزن

- فرزاد بیا و قید این مسافرت را بزن.

- سهیلا این چه حرفیه؟ من باید برم آمریکا، این موقعیت برای هر کسی پیش نمیاد.

- آخه جواب پدر و مادرم رو چی بدم؟ مثلا ناسلامتی ما قراره یک ماه دیگه عروسی کنیم.

- عزیزم قول میدم سر یک سال برگردم! خودت می‌دونی که این دوره دانشگاهی که برای من پیش اومده برای آینده‌مون خیلی خوبه. پس بذار من برم، قول میدم وقتی برگردم زندگیمون رو با شیرینی بیشتری شروع ‌کنیم.

- اما فرزاد یه حس بدی از درون به من میگه که اگر تو بری دیگه بر نمی‌گردی، ولی اگر مطمئنی که داری کار درستی می‌کنی برو، من که نمی‌تونم جلوت رو بگیرم.

- مرسی عزیزم. من بر می‌گردم، اینو قول میدم. به من اعتماد کن!

- فرزادخان خواهش می‌کنم این وام رو به من بدین.

- آقا جان، گفتم که کارخانه الان توی وضعیتی نیست که بتونم این وام رو به شما بدم.

- ولی فرزادخان من که پول زیادی نمی‌خوام. فقط سه میلیون وام می‌خوام. بابا زنم باید جراحی بشه... این پول‌ها در مقابل ثروت میلیاردی شما هیچه!

- دیگه این فضولی‌ها به تو نیومده، اگه زیادی حرف بزنی می‌دم از کار خونه اخراجت کنن.

- باشه اشکالی نداره، ولی خدا رو خوش نمیاد که با کارگرهای کارخونتون این جوری رفتار کنین...

احمـــد کارگر بخش بسته‌بندی این حرف را زد و از اتاقم خارج شد، وقتی رفت تازه دلم به حالش سوخت.

نمی‌دانم برای شما هم پیش آمده یا نه؟ گاهی اوقات با شنیدن یک جمله ناگهان حسرت نداشته‌هایتان را می‌خورید و بی‌خودی از دست روزگار دلگیر می‌شوید.

آن روز هم من با شنیدن جمله آخر احمد دچار چنین حسی شدم و تا آخر شب هم نتوانستم به حالت عادی بازگردم.

ساعت یازده و نیم شب وقتی آخرین کارهای شرکت را انجام دادم، از پشت میز بلند شدم و شرکت را به قصد منزل ترک کردم، حتی وقتی سوار ماشین بنز آخرین مدلم شدم، در راه منزل آن قدر پکر بودم که چند بار نزدیک بود تصادف کنم، اما به هر جهت وارد خانه شدم و وقتی که خود را تنها در خانه دیدم احساس پوچی‌ام تشدید شد وبه این مسئله اندیشیدم که تا چه حد تنها و بی‌کس هستم. چه قدر در پول، کار و تجارت غرق شده‌ام که هیچ بهره‌ای از زندگی‌ام نمی‌برم و همه چیزم شده کار و کار و کار! هیچ دلخوشی نداشتم. آن شب با این افکار شام مختصری خوردم و به سمت رختخواب رفتم تا استراحت کنم، اما افکار پریشانم اجازه آرام شدن نمی‌داد. احساس خفگی داشتم و بسیار بی‌تحمل. پس شال و کلاه کردم و سوار ماشین شدم و به خیابان‌ها زدم. ساعت نزدیک یک بعد از نیمه شب بود و خیابان‌ها حسابی خلوت، بی‌اختیار اشکم جاری شد. همان طوری بی‌هدف کوچه پس کوچه‌ها را طی می‌کردم که ناگهان خودرا مقابل یک مسجد دیدم، وقتی دقت کردم متوجه شدم اتاقکی کوچک در کنار مسجد غرق در نور است و از داخل آن صدای آواز عرفانی فوق‌العاده دلنشین به گوش می‌رسد.

بی‌اختیار از ماشین پیاده شدم و به داخل رفتم و مرد عارفی را دیدم که روی زمین نشسته و اشک می‌ریزد و آواز می‌خواند. به سمت او رفتم و بدون این‌که بفهمم دارم خلوتش را به هم می‌ریزم گفتم:

- سلام آقا! بهتون تبریک می‌گم. شما صدای فوق‌العاده زیبایی دارید.

- سلام به خونه خدا خوش اومدی، آقا فرزاد بیا بشین!

- شما اسم منو از کجا می‌دونی؟

- پسرجان اسم مهم نیست، رسم مهمه که تو اونو گم کردی.

- ببخشید ولی من دارم گیج میشم. میشه واضح‌تر صحبت کنید؟

- مثلا امروز تو به احمد کارگر کار خونه‌ات خیلی بد کردی. با عصبانیت گفتم.

- نکنه شما از فامیل‌های اون پسره هستی؟

- نه عزیزم من فامیل کسی نیستم و این فقط یک نمونه کوچک بود. حالا می‌خوای یه نمونه دیگه بگم؟

با عطش فراوان گفتم:

- بفرمایید.

- سهیلا را یادته؟

- کی؟

- سهیلا! همونی که پانزده سال پیش باهاش نامزد بودی و ولش کردی و رفتی آمریکا. تو با اون کار خوشبختی رو از خودت گرفتی.

من که با شنیدن این حرف حسابی ناک‌اوت شده بودم برای روشن شدن قضیه به سمت او رفتم و مقابلش نشستم و به چشم‌هایش زل زدم که شاید او را بشناسم، ولی کاش این کار را نمی‌کردم!

چون وقتی دوباره پرسیدم شما کی هستی؟

باز هم با همان آرامش خاص جواب داد:

- گفتم که اسم مهم نیست، رسم مهمه. من اسمم اکبره. اما مگر این در اصل قضیه تفاوتی ایجاد می‌کنه؟

خواستم جواب اکبر را به تندی بدهم، اما سنگینی نگاهش چنان بر تمام وجودم مستولی شد که دیدم نمی‌توانم حرکتی بکنم و درست مانند جانوری که اسیر چشم‌های یک مار کبرا شده باشد، میخکوب شدم، به طوری که حتی قادر به قورت دادن آب دهانم هم نبودم و این جای کار بود که یقین پیدا کردم، هیپنوتیزم شده‌ام، پس به خود فشار آوردم که از آن حالت رهایی پیدا کنم، اما لحظه به لحظه پلک‌هایم سنگین و سنگین‌تر شد و در نهایت پلک‌هایم را بستم و به حالت خلسه رفتم.

پلک‌هایم بسته بود که گرمای هوا کلافه‌ام کرد و وقتی که چشم باز کردم خود را در یک پیکان معمولی پشت فرمان دیدم.

- چرا حرکت نمی‌کنی فرزادجان؟ طوری شده عزیزم؟ وقتی به طرف صدا برگشتم در کمال حیرت سهیلا را دیدم که کنارم نشسته است.

- سهیلا تویی؟

- پس می‌خواستی کی باشه؟ زود باش کلاس زبان مهدی دیر میشه‌ها!

- بابا چرا راه نمی‌افتی؟

این جمله را پسر کوچولویی که در عقب ماشین در کنار یک دختر سه، چهار ساله نشسته بود گفت و من بی‌اختیار رو به آنها گفتم:

- شماها دیگه کسی هستید؟

که سهیلا گفت:

- این سوال‌ها چیه می‌کنی؟ زودباش راه بیفت شوخی بسه!

ولی من شوخی نمی‌کنم، چرا حرف منو باور نمی‌کنین؟

من صاحب یک کارخونه بزرگ هستم، نزدیک پنجاه میلیارد تومان پول دارم، ماشینم هم یک بنز دویست میلیونیه، نه این پیکان قراضه! خونه‌ام هم توی برج الهیه است! بعدشم من با تو ازدواج نکردم که بخوام بچه داشته باشم، یعنی راستش اصلا ازدواج نکرده‌ام.

سهیلا با شنیدن این حرف‌ها ابتدا چند لحظه از خنده ریسه رفت و بعد با تمسخر خاصی گفت: فرزاد همیشه از این شوخ‌طبعی‌ات خوشم میاد، اون قدر جدی داری حرف می‌زنی که آدم باورش میشه تو یکی دیگه هستی. حالا بنز و کارخونت کجاست؟

- بابا به خدا جدی میگم.

- فرزاد دیگه شوخی بسه! کلاس زبان مهدی داره دیر میشه.

با عصبانیت گفتم:

- خیلی خوب، راه می‌افتم. فقط بگو من کجا کار می‌کنم؟

- چرا داد می‌زنی عزیزم؟ تو کارمند کارخونه... هستی.

- چی؟ من کارمند اون کارخونم؟ کارمند؟ اما صاحب اون کارخونه، هشتصد میلیون تومان به من بدهکاره و هر روز قربون صدقه‌ام میره، اونوقت من کارمند اونم؟

- تورو خدا شوخی رو بس کن فرزاد.

- حالا آدرس کلاس زبان کجاست؟

سهیلا با صدای بلند خندید و گفت:

- خیابون...، یعنی تو آدرس کلاس زبان پسرت رو یادت رفته؟

خلاصه اون روز هر طوری که بود با دلخوری تمام به سمت نشونی که سهیلا می‌گفت رفتم و مهدی را که گویا پسرم بود، به کلاس زبان رسوندم و بعد به درخواست سهیلا اون رو جلوی محل کارش پیاده کردم...

در حالی که واقعا گیج بودم و نمی‌توانستم بفهمم چه اتفاقی افتاده، سپس یک راست به سمت کارخونه خودم رفتم اما تا آمدم وارد شوم نگهبان با تحکم گفت:

- کجا؟ با کی کار دارین؟

- چی میگی مرد حسابی؟ من صاحب این کارخونه‌ام. من فرزاد اصلانی هستم!

- مثل این‌که آفتاب زیادی به مغزتون خورده.

- نه آفتاب به مغز تو زیادی خورده، تا دیروز وقتی من می‌اومدم تو تا کمر جلوی من سر خم می‌کردی، حالا زبون درازی می‌کنی؟

- آقا بفرمایین بیرون!

خواستم با نگهبان دست به گریبان شوم که ناگهان چند نفر از کارگران کارخانه از جمله احمد به سمت من آمدند و مرا از آنجا بیرون کردند.

پیش خود فکر کردم که گویا این جا کاری از دستم بر نمی‌آید پس بهتر است به سمت محل کاری که سهیلا می‌گفت من کارمند آنجا هستم بروم تا ببینم حداقل در آن کارخانه چیزی دستگیرم می‌شود یا نه؟

وقتی که وارد کارخانه مذکور شدم افرادی که هیچ کدامشان را نمی‌شناختم شروع به احوالپرسی با من کردند و گفتند که تا حالا کجا بوده‌ام و رئیس از این غیبت من حسابی عصبانی است و می‌خواهد مرا ببیند.

مثل آدم‌های منگ وارد اتاق رئیس شدم که او ناگهان فریاد زد: آقای اصلانی! هیچ معلوم هست که تا حالا کدوم گوری بودی؟

من که هنوز واقعیت را قبول نداشتم با خشم گفتم:

- حرف دهنت رو بفهم عوضی. تو چطور جرات می‌کنی با من این طوری حرف بزنی؟ اگه من نبودم و اون هشتصد میلیون وام رو بهت نمی‌دادم، الان کنار خیابون داشتی گدایی می‌کردی.

- شما انگار مختون تاب برداشته.

او این حرف را زد و با عصبانیت حکم اخراجم را نوشت و به دستم داد. وقتی از اتاق رئیس بیرون آمدم یکی از همکاران گفت: تلفن را بردار، خانومت پشت خطه.

- سلام فرزادجون، هیچ معلوم هست کجایی؟ دلم هزار راه رفت، بی‌معرفت نمی‌گی یکی چشم به راهته؟ گفتم خدای ناکرده اتفاقی برات افتاده. شب زود بیا خونه برات قورمه‌سبزی درست کردم، همون غذایی که دوست داری.

سال‌ها بود که تشنه شنیدن چنین جملاتی بودم، از این‌که می‌دیدم کسی نگرانم شده خوشحال شدم و به همین دلیل ناخودآگاه به آرامی گفتم: باشه عزیزم.

شب وقتی پا به خانه‌ای که برایم بسیار جای غریبی بودم گذاشتم دچار حس عجیبی شدم، یک خانه هفتاد متری اما بسیار زیبا، تمیز و باسلیقه که بوی عطر خورش قورمه‌سبزی آن را تکمیل می‌کرد.

همیشه حسرت این چیزها را می‌خوردم، چون در زندگی مجردی سرد و خشک من که از ثروت لبریز بود، هیچ وقت چنین چیزهایی ندیده بودم!

جالب‌تر از همه این که به محض ورودم مهدی و مریم کوچولو به طرفم دویدند و خودشان را در آغوشم انداختند و من هم از آنجایی که انگار تازه دارم از خواب بیدار می‌شوم با اشتیاق آنها را بغل کردم و توی دلم گفتم ای کاش واقعا صاحب بچه بودم و آنها را بغل می‌کردم. پس از چند لحظه سهیلا به سمت من آمد و رو به مهدی و مریم گفت: بچه‌ها بابا رو اذیت نکنین، خسته شده.

و بعد با لحن مهربانانه‌ای ادامه داد:

- فرزادجان چرا تو فکری؟

این حرف‌ها و این اتفاقات دقیقا همان چیزهایی بود که من همیشه از آنها محروم بودم و مانند سراب برایم جلوه می‌کردند.

- امروز از کارخونه اخراج شدم.

فدای سرت مگه آخرش چیه؟ در نهایت نون و پنیر می‌خوریم.

از این‌که بالاتر نیست.

آن شب شام را چهار نفری خوردیم و مهدی و مریم در آغوش من خوابشان برد و وقتی سهیلا آنها را از بغل من بلند کرد و در جایشان گذاشت، به آشپزخانه رفت و با دو استکان چای برگشت و گفت:

- عزیزم امروز وقتی اون شوخی‌ها رو کردی، منو یاد سال‌ها پیش انداختی، یاده پونزده سال پیش، زمانی که تو از سفر به آمریکا منصرف شدی و با هم زندگی مشترکمون رو آغاز کردیم. البته توی این مدت ممکنه پول زیادی به دست نیاورده باشیم، ولی خدا رو شکر، من که خیلی احساس خوشبختی می‌کنم و... که در این لحظه من ناخودآگاه دوباره گفتم:

- ولی من به آمریکا رفتم و ۱۰ سال بعد برگشتم.

- عزیزم، باز شوخی رو شروع کردی؟

- باشه اصلا ولش کن، سهیلا؟

- جانم؟

- تو چرا احساس خوشبختی می‌کنی؟

- راستش همون موقع که تو آمریکا نرفتی من فهمیدم که خدا بهترین شوهر رو نصیب من کرده، بعدشم چرا احساس خوشبختی نکنم؟ من صاحب همسری هستم که منو دوست داره و من هم عاشقانه اون رو دوست دارم. دو تا بچه دارم که سالم و خوشگل و خوبن. پس دیگه دلیلی وجود نداره که بخوام ناراضی باشم.

اون لحظه من هم ناخواسته به معنای واقعی، احساس خوشبختی کردم و مزه عشق را با تمام وجود چشیدم و حسرت خوردم که چقدر مفت زندگی را باخته‌ام و بعد از این‌که دو ساعتی با سهیلا حرف زدم به رختخواب رفتم و با آرامش تمام پلک روی هم گذاشتم.

وقتی چشم باز کردم دوباره خودرا در بنزم کنار مسجد دیدم. هول کردم، وقتی به اطراف نگاه کردم کسی را ندیدم و متوجه شدم که خورشید در حال طلوع کردن است.

به ساعت نگاهی انداختم پنج و چهل دقیقه صبح بود.

یعنی چیزی حدود سه، چهار ساعت خواب! اما نه! من خواب نبودم، یعنی در این سه ساعت چه بر سر من آمده بود؟ پس ناخودآگاه به اتاقک کنار مسجد که اکبر آنجا بود نگاهی انداختم. اما در کمال حیرت دیدم که از آن اتاقک اصلا خبری نیست و در کنار مسجد یک پارک قرار دارد. آن لحظه مثل دیوانه‌ها شده بودم و اتفاقات پیش آمده برایم اصلا قابل هضم نبود، یعنی من زندگی با سهیلا را در خواب دیده‌ام؟ نه آن اتفاقات از هر بیداری واضح‌تر بود. پس آن اتاقک و اکبر چطور شد؟ یعنی من دیشب دچار توهم شده بودم؟ اما نه من وارد آنجا شدم و با اکبر حرف زدم و روبه‌رویش نشستم. دیگر درنگ جایز نبود، سریعا ماشین را روشن کردم و به طرف کارخانه راه افتادم و در جلوی در، نگهبان به من تعظیم کرد و تا کمر دولا شد و با احترام زیاد به من خوشامد گفت، به محض این‌که در دفترم مستقر شدم، به منشی‌ام گفتم فورا با وکیل من تماس بگیرد و از او بخواهد نشانی خانمی به نام سهیلا رمضانی را برایم پیدا کند.

یک روز بعد وکیل من در حالی که مقابلم در محل کارم نشسته بود کاغذی را روی میزم گذاشت و گفت: این مشخصات و محل کار سهیلا رمضانی!

- چه زود پیدا کردی!

- کار سختی نبود، آخه کارمند کارخونه... بود.

- چی؟ کارخونه...؟ همون که بهشون هشتصد میلیون تومان وام دادیم؟

- بله!

بدون هیچ حرفی بیرون زدم و به سمت کارخانه مذکور به راه افتادم و در کمال ناباوری آنجا سهیلا را دیدم.

- سلام سهیلا! نه اشتباه نمی‌کنی، خودم هستم.

- چی شده بعد از پونزده سال یاد من افتادی؟

- جریانش مفصله، اما فعلا مهم اینه که بگی تو ازدواج کردی یا نه؟

- آره، چطور مگه؟

با حسرت گفتم: هیچی، از زندگی‌ات راضی هستی؟

- بله من صاحب شوهری هستم به نام احمد که دوستش دارم و اون هم منو دوست داره، دو تا بچه سالم و خوشگل دارم. درسته که پول زیادی نداریم، ولی تو زندگیمون عشق وجود داره، پس دلیلی نداره که احساس نارضایتی کنم، راستی اون تو کارخونه تو کار می‌کنه؟!

- از دست من دلخوری؟

- نه! دلیلی نداره که دلخور باشم. تو با رفتنت مسیر زندگیت رو مشخص کردی، هر کس توی زندگیش یه هدفی داره، تو هم هدفت پول در آوردن بود که با وجود من امکان‌پذیرنبود. ما هر کدوم به سمت هدفمون رفتیم. پس جای ناراحتی باقی نمی‌مونه.

- اما من زندگیم رو تباه کردم.

- این چه حرفیه؟ همه ثروتمندا توی این شهر تورو می‌شناسن و به هر چیزی که می‌خواستی رسیده‌ای. اونوقت میگی زندگیت تباه شده؟ راستی نگفتی چرا بعد از پونزده سال یاد من افتادی؟

- دیگه مهم نیست. فقط خواهش می‌کنم هر مشکلی توی زندگیتون داشتین، روی کمک من حساب کنین. من به خودم که دیگه نمی‌تونم کمک کنم اما شاید...

سهیلا مات و منگ رفت و من با خود فکر کردم، راستی معنای خوشبختی چیست و آن را با چه سنگی باید محک زد؟

محمدرضا لطفی