یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

محسن چاووشی «قطار» قلب منه


محسن چاووشی «قطار» قلب منه

یک شب تا صبح با محسن چاووشی

محسن چاووشی چند سال پیش در گفت و گویی پس از انتشار آلبوم «یه شاخه نیلوفر» حرف‌های جالبی در مورد خودش زد.

او در بخشی از مصاحبه‌اش از بهترین عیدی که گرفته سخن گفت و علاقه‌اش به سفر را بازگو کرد.

جالب اینجاست که آن موقع این خواننده پاپ فکر می‌کرده، صدایش به خاطر غمگین بودن، به درد خواندن ترانه برای عید نمی‌خورد. اما سال گذشته، او این کار را کرد و ترانه «لباس نو» را برای تیتراژ برنامه احسان علیخانی در شب تحویل سال خواند.

بخش‌هایی از این مصاحبه بدین شرح است:بهترین عیدی‌ای که گرفتی چی بوده؟

برای قدیم است که یک صدتومانی عیدی گرفتم.

مال چه کسی بود؟

پدرم به من داد.

هیچ وقت شده برای عید ترانه‌ای بخوانی؟

اصولا در عید همه شادند. من که صدایم به درد این کار‌ها نمی‌خورد. واقعا من چی بخوانم؟

فرهاد با آن صدایی که داشت «بوی عیدی...» را خواند. اتفاقا یکی از ماندگار‌ترین قطعات ایرانی هم شد.

شاید برای سال بعد این کار را کردم. تا حالا به فکرم نرسیده بود.

بهترین خاطره‌ات از ایام عید.

(مکث) خاطره خوب ندارم. من همیشه غمگین‌ام.

اهل مسافرت هستی؟

بله مسافرت زیاد می‌روم. از الان برای سال بعد هم برنامه ریزی کردیم.

چرا مسافرت را ترجیح می‌دهی؟

چون کار ما واقعا یکنواخت می‌شود. بار‌ها باید یک چیز را تکرار کنی تا به آن دلخواهت برسی. از آهنگسازی گرفته تا خواندن، میکس و مسترینگ. شاید ما یک میلیون بار یک قطعه را بشنویم.

با این حساب برای هر ترک یک مسافرت می‌روی؟

(می‌خندد) بعضی وقت‌ها هم وسط یک ترک می‌روم!

● امان از دست این آمارها

رقابت در بازار پاپ همیشه منحصرا در میزان فروش یک آلبوم نیست و حتی «هیت»شدن یک قطعه از یک آلبوم با فروش پایین می تواند موفقیت بزرگ برای هر خواننده باشد. بحث و صحبت اولیه ما هم در این مورد است. هرچند محسن مثل همیشه زیاد راغب به سخن گفتن درباره این آمارها نیست و کلیت اثر برایش خیلی مهم تر است. البته او در عمل هم این را نشان داده. مثالش هم انتشار آلبوم سنتوری است که بدون هیچ تبلیغاتی و با این همه فاصله نسبت به اکران این فیلم روانه بازار شد تا صرفا به خاطر احترام به علاقه مندانی که بارها خواستار تهیه نسخه باکیفیت این قطعات شده بودند، آلبومی منتشر شود.

فروش آلبوم خوب بوده محسن؟ عدد و رقمی برآورد شده؟ نگاهم می کند و چیزی نمی گوید. در حال روشن کردن سیستم صوتی است تا قطعات را Play کند: «تو چی فکر می کنی؟»

توقع این برخورد را داشتم تا حدودی: «آماری که من از شرکت های پخش گرفتم ۴۳۰ هزار نسخه بوده ولی ظاهرا تعدادی از فروشگاه های بزرگ هنوز عدد نهایی شان را اعلام نکرده اند. اگر آنها هم فروش متوسطی داشته باشند قطعا باید رقم نزدیک به ۵۰۰ هزار نسخه شده باشد».

نیش خندی می زند و می پرسد: «شرکت های پخش یعنی به همین راحتی به همه آمار اعلام می کنند؟ چرا پس به خود ما آمار نمی دهند؟!» توضیح می دهم که برخی روابط روزنامه نگاری باعث شده که بالاخره بشود از زیر زبان آنها اعداد را بیرون کشید ولی قطعا خود او بهتر در جریان است:

«چه فرقی می کند؟ میزان فروش که ربطی به خوب بودن یا نبودن آلبوم ندارد. هیچ وقت به رقم فروش فکر نمی کنم. ولی همیشه نهایت سعی ام این بوده که بتوانم مفهوم شعرهایی را که می خوانم به خوبی مشخص کنم و جوری نباشد که کسی بدون اینکه مفهوم را درک کند، از آن لذت ببرد».

همین جمله ها کافی بود که جروبحث طولانی ما در مورد فلسفه مفهوم در موسیقی پاپ شروع شود و به آلبوم «پرچم سفید» ختم شود. بخش هایی که خود محسن خیلی روی آنها تاکید داشته، این احساس را دارد که برخی ها هنوز نتوانسته اند آن بخش ها را به خوبی متوجه شوند.

● بزرگ ترین دغدغه من

بی هیچ دلیلی بحثمان به بخش هایی از قطعه اول آلبوم می رسد. بخش هایی که مشخصا مولفه هایی از شیطنت و عشق را در خود دارد و باهم مشخصا «سانسور» نصیبشان شده. به خصوص چند بیت آخر که دیگر اوج ماجراست و با یک بار دقیق شدن روی آن می شود، به خوبی فهمید که کلمه «امروز» جایگزین «امشب» شده. آنجا که می گوید: «هفت خط و مروزی...» شیطنتی جسته و گریخته و البته هوشمندانه و بکر که به نظر مهجور مانده و کسی نتوانسته زیاد متوجه و درگیرش شود. خود محسن این جایگزینی را تایید می کند ولی وارد بحثش نمی شود و فقط لبخند می زند و سری تکان می دهد. اصرارهای من هم به حرفش نمی آورد:

«جدیدا دغدغه های من وارد مقیاس جدیدی شده و فقط سعی ام این است که مفهوم را بتوانم منتقل کنم. حالا از هر روشی. چه با شعر، چه با تحریر، چه با موسیقی و چه به صورت مستقیم. مفهوم بزرگ ترین دغدغه ام است و می خواهم مخاطبم را هم عادت بدهم که همسو با من جلو برود».

● التماس یا نفرین؟

بحث بر سر قطعه دوم سرانجام خوبی ندارد و در تعریف واژه ها به مشکل خورده ایم: «نفرین یا التماس؟» ذکر این نکته ضروری است که قطعا قطعه دوم آلبوم یکی از برجسته ترین کارهای آلبوم است و باید با وسواس و دقت بیشتری درباره اش سخن به میان آورد. ولی افسوس که تعبیر درستی را نمی توانیم درموردش تعریف کنیم. در ظاهر واگویه های عاشقی را می شنویم که مستاصل و از شدت عشق به حرف آمده ولی ظاهرا خالق این اثر عمق عشقی را مدنظرش بوده که همیشه هست و در بدترین حالت ممکن هم نمی تواند از آن بگذرد:

«آن ایهامی که تو می گویی را در بیت آخر به اوج رسانده ایم و قطعا مخاطب را با یک علامت سوال و درگیر یک معادله عاشقانه رها می کنیم. او باید خودش از این دوگانگی برداشتی داشته باشد و آن برداشت برای من خیلی مهم است. همیشه که قرار نیست من با قاطعیت چیزی را به همه تاکید کنم. مخاطب باید بعضی وقت ها خودش وارد بازی با من شود. من این بازی را دوست دارم. این انتخاب ها را دوست دارم. همین که تو نمی توانی از بین نفرین و التماس یکی را انتخاب کنی نشان می دهد من به آن چیزی که می خواستم رسیده ام. ولی واقعا آیا همه مثل تو فکر می کنند؟ همه به این نتیجه رسیده اند؟ کاری با تو ندارم ولی خیلی ها هم از این قطعه برداشتی پر از خیانت و سیاهی دارند و اعتقاد دارند در حال شنیدن عجز و ناله های کسی هستند که بهش خیانت شده ولی او نمی خواهد باور کند. همین چیزهاست که باعث می شود خودم نظری ندهم تا مبادا تصویرسازی آدم ها را به هم بریزم. همه تلاش من برای رضایت مخاطبانم است. به هیچ طریقی نمی توانم عمق عشق و تشکراتم از آنها را برسانم. فقط اینکه دنیای من با آنهاست که معنی پیدا کرده. تشکرم از آنها تشکری ویژه و بزرگ است».

● برای یک نسل

به «پرچم سفید» که می رسیم به نظر حالش بهتر می شود. از آن استرس و تردید «قطار» بیرون آمده و من نمی توانم آن احساس و لحظه ها را با کلمه ها برسانم. لحظاتی عجیب و محو مثل لحظات اسلوموشن بعضی فیلم ها یا خواب ها. نمی دانم. ولی با شروع «پرچم سفید» قابل پیش بینی است که حالش خوب می شود:

«بعضی وقت ها در زندگی ات احساس دینی داری و دوست داری به هر قیمتی که شده آن را ادا کنی. جنگ، دین بزرگی بر گردن ما داشت. من تکه ای از روحم را هنوز در بین همه آن شلوغی ها جا گذاشته ام. تکه ای بزرگ از روحم. ولی با این قطعه احساس می کنم دینم را ادا کرده ام. سبک شده ام. همه تصویرهای یک نسل را توانسته ام یکجا جمع کنم. چشم هایم را که می بندم زیر یک پرچم سفید ایستاده ام و حس می کنم زمان چقدر زود می گذرد و ما چقدر به آنهایی که رفتند بدهکاریم».

● پاییز فصل من است

به اصل ماجرا رسیده بودیم و چون می دانستیم محسن دلبستگی خاصی به قطعه آخر آلبومش دارد، سعی کردم کمتر وارد بحث شوم و اجازه بدهم خودش از همه اسرار این قطعه بگوید:

«پاییز فصل من است. اعتقاد دارم که هم شاهکارهای عالم در این فصل زاییده شده اند. متن این ترانه بیشتر از هر کار دیگری به خود من تلنگر می زند. تصویری از یک عشق و بن بستی درگیرانه و مجهول. عبارتش شاید اینهایی که گفتم نباشد ولی سخت است بازهم از مفهوم این ترانه کلام به میان آوردن. دلبستگی ویژه ای به این کار دارم و قطعا جزو انتخاب های اصلی من برای این آلبوم است».

● قطار روانی ام کرده

همه چیز مرتب است و در مورد بسیاری از قطعات تا این لحظه با هم اتفاق نظر داریم. تا قطعه ۷ پیش رفته ایم و هنوز بحث هایمان تلفات نداده! محسن انتقادها را گوش می کند و در برابرش نظراتش را می دهد. منطقی است و خیلی آرام در بسیاری اوقات فقط گوش می دهد و چیزی نمی گوید. ولی وقتی اعتقاد دارد که دیگر باید وارد بازی شود هیچ رقمه کوتاه بیا نیست و حرف هایش را محکم و قاطع می زند. قطعه ۷ که تمام می شود برای اولین بار آن را دوباره از اول پخش می کند و سکوت می کند. کمی عصبی به نظر می آید و دیگر خبری از سرخوشی آن اوایل در او نیست:

نمی دانم چرا یک حس عجیب و غریبی نسبت به این کار پیدا کرده ام و این روزها به شدت درگیر آن شده ام. «قطار» روانی ام کرده و هرچقدر هم که جلو می رویم و بیشتر از زمان انتشار آلبوم می گذرد حس من در مورد آن چند برابر می شود».

آرایه های ادبی بسیاری در متن این ترانه به کار رفته و قطعا مخاطب عادی خیلی سخت می تواند در مورد تعابیر نهفته در آن اظهارنظر کند. استعاره ها و ایهام های پشت سر هم جدای هنر شاعر کار، پیچیدگی های گسترده ای را نیز به میان آورده که در ساختار زیبایی شناسی اثر هم قابل تامل است و هم انتقادزا. چند بار که از روی کاور به متن این قطعه دقیق شدم حس کردم زوایای جدیدی از آن را کشف کرده ام ولی قطعا خود محسن بهتر و دقیق تر می تواسنت در مورد آن سخن بگوید:

«خیلی سخت است. این قطعه به نظرم هنوز کشف نشده و هنوز باید زمان بگذرد. فقط ترسم از این است که تا آلبوم بعدی زمان کافی برای جا افتادنش نباشد. می ترسم. رک به تو می گویم. با تو که تعارف ندارم. می ترسم مهجور بماند. نمی توانم حتی واردش شوم چون می دانم اگر بخواهم تشریحش کنم دود از کله جنابعالی بلند شود! درد دلی پرگلایه است که ارتباط عجیب حسی ای با آن دارم. درددلی که در بخش هایی پر تشویش از زندگی ام را پرده برداری کرده و گذشته های مدفون را باز هم سراغم آورده. خیلی پیچیده است. خیلی...».

یک بار دیگر با هم سراغش می رویم و از اول آن را می شنویم. چشم های محسن بسته است و معلوم نیست کجاست... هر دو سکوت می کنیم...

● تیتر بزن...

لحظه خداحافظی فرا رسیده و نتیجه این دوئل دو نفره بسیار لذتبخش از آب درآمده. ساعت حوالی ۵ صبح است و دیگر همه چیز تمام شده و همه حرف ها و قرارها برای این مطلب نهایی شده. خداحافظی می کنم و وقتی راننده آژانس با بی حوصلگی رادیو را روشن می کند، تیتر این گزارش همه فکر و ذکر من است. اینکه تیتری باید انتخاب کنم که وسوسه خواندن کل این مطلب را برای هر خواننده و مخاطبی به حد اعلا برساند. در لا به لای تیترها در حال کلنجار رفتنم که ویبره پیامک خواب را از سرم می پراند. استاد هنوز بیدار است و نوشته: «تیتر بزن: «قطار قلب منه...» او نسبت به تیتر هم وسواس دارد و حساسیتش تمام نشدنی است...