سه شنبه, ۱۸ دی, ۱۴۰۳ / 7 January, 2025
مجله ویستا

آواز مرغ سخندان شیراز


آواز مرغ سخندان شیراز

در شمال شرقی شهر شیراز , نزدیک باغ دلگشا , بزرگترین گوینده و نویسنده ایران , شاعر خوش سخن باغ طبیعت عالم, مرغ سخندان , بلبل خوش گوی پارسی , ساحر سخن ,شاعر شعر تر و برگ درخت طوبی , سعدی آتش زبان , در آرامگاه خود آرمیده است

در شمال شرقی شهر شیراز ، نزدیک باغ دلگشا ، بزرگترین گوینده و نویسنده ایران ، شاعر خوش سخن باغ طبیعت عالم، مرغ سخندان ، بلبل خوش گوی پارسی ، ساحر سخن ،شاعر شعر تر و برگ درخت طوبی ، سعدی آتش زبان ، در آرامگاه خود آرمیده است.

سخن استوار و شورانگیز سعدی با گذشتن بیش از هفتصد سال هنوز هم پایدار مانده است . سعدی از جمله هنرمندان و شاعرانی و نویسندگانی است که در زمان سرودن اشعارش ، به لطافت و شیرینی سخن خود آگاه بوده است و خودش میدانسته که این شعر تر ،با بیان معانی دقیق و با کمال ذوق و حسن سلیقه ، مضمونهای نو و ابداع و ابتکار ، سحر بیان ، نیکوئی و نغزی اشعارش تا چه حد ماندگار و پایدار خواهد بود . خودش هم میدانسته که سخن زیبا و شعر شورانگیزش چون نافه ختنی به همه اقصای دنیای آن روزگار می بردند .

سعدی خود آگاهی داشته که در آنروزگار به خوش سخنی ، شیرین زبانی ، خوشگوئی و درفشانی مشهور و شناخته شده بوده و بعد ازوی اشعارو غزلیات زیبایش به یادگار برای طالبان شعر ناب باقی می ماند .

سعدی آتش زبان شیرین گفتار در بیش از هفتاد و پنج غزل شیوا و دلنشین خود از شعرتر ، زبان شیرین ، طبع شیرین ، شعر چون مشک ، آخرین حد سخن دانی ، تحفه روزگار بودن سخن ، مانند در و گهر بودن شعر ، نادر و کمیاب بودن ، برابری سخن با شکر مصری آن زمان ، نظم استوار چون زره ، منطق قوی و زبان آوری ، صنعت شعری بی حشو و زوائد ،

شعر روان چون آب ، نظمی که یادگار عمر سعدی است ، گفتار خوب ، شعر چون فریاد بلبلان ، بیان چون داروی تلخ شکرآلود ، سرمایه عمر ، برقع مزین به لعل و مروارید ، مشکی که نمی توان بوی خوش آنرا پنهان کرد و سعدی آخر الزمان بودن خود اشاراتی داشته است ، و اطمینان داشته است که پس از صدها قرن و آمدن بهار این سخن شیرین ، گفتار نغز ، سوز عشق و آواز دلنشین بلبل خوشگوی ، بعد از آنکه حتی جسم و صورتش در خاک رود ، از گلستان و بوستانش به گوش جان صاحبدلان ، شیفتگان شعر ناب و سخن شناسان جهان خواهد رسید . در اینجا ابیاتی در غزلیات سعدی ، که سعدی از زبان خودش وصف شعر و شیرینی سخنش را کرده است ، برای دوستداران سخن پارسی آورده می شود .

قیامت می کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن

مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخائی

شنیده ای که مقالات سعدی از شیراز

همی برند بعالم چو نافه ختنی

گرت بدایع سعدی نباشد اندر بار

بپیش اهل و قرابت چه ارمغان آری؟

سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی

باغ طبعت ، همه مرغان شکر گفتارند

مگر که نام خوشت بر دهان من بگذشت

برفت نام من اندر جهان بخوش سخنی

عجبست پیش بعضی که ترست شعر سعدی

ورق درخت طوبیست ، چگونه تر نباشد ؟

وین قبای صنعت سعدی که دروی حشو نیست

حد زیبائی ندارد خاصه بر بالای تو

آتشکده است باطن سعدی ز سوز عشق

سوزی که در دلست در اشعار بنگرید

سعدیا شور عشق می گوید

سخنانت نه طبع شیرین گوی

سعدیا ، خوشتر از حدیث تو نیست

تحفه روزگار اهل شناخت

آفرین بر زبان شیرینت

کاینهمه شور در جهان انداخت

هر کس بزمان خویشتن بود

من سعدی آخر الزمانم

مردم همه دانند که در نامه سعدی

مشکیست که در طبله عطار نباشد

بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس

حد همینست سخندانی و زیبائی را

ای گل خوشبو ، اگر صد قرن باز آید بهار

مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را

سعدیا ، خوشتر از حدیث تو نیست

تحفه روزگار اهل شناخت

آفرین بر زبان شیرینت

کاینهمه شور در جهان انداخت

هر باب ازین کتاب نگارین که بر کنی

همچون بهشت گوئی از آن باب خوشترست

من دگر شعر نخواهم که نویسم که مگس

زحمتم میدهد ، از بس که سخن شیرینست

کاش باری باغ و بستان را که تحسین میکنند

بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست

سعدی آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع

با همه آتش زبانی ، در تو گیرائیم نیست

شیرینی دختران طبعت

شور از متمیزان برآورد

دررست لفظ سعدی ز فراز بحر معنی

چکند بدامنی که بدوست بر ، نریزد

مردم همه دانند که در نامه سعدی

مشکیست که در کلبه عطار نباشد

سعدی شیرین سخن در راه عشق

از لبش بوی گدائی می کند

چشم سعدی در امید روی یار

چون دهانش درفشانی می کند

هم بود شوری درین سر بی خلاف

کاین همه شیرین زبانی می کند

حسن تو نادرست درین عهد و شعر من

من چشم بر تو و همگان گوش بر منند

هر که بگوش قبول دفتر سعدی شنید

دفتر وعظش بگوش همچو دف تر شود

آب شوق از چشم سعدی میرود بردست و خط

لاجرم چون شعر میاید ، سخن تر می شود

سخن سعدی بشنو که تو خود زیبائی

خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید

چو یار اندر حدیث آید بمجلس

مغنی را بگو تا کم سرآید

که شعر اندر چنین مجلس نگنجد

بلی گر گفته سعدیست ، شاید

هر متاعی ز معدنی خیزد

شکر از مصر و سعدی از شیراز

رها نمی کند این نظم چون زره درهم

که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت

هنوز آواز می آید ، بمعنی ، از گلستانم

هر کس بزمان خویشتن بود

من سعدی آخر الزمانم

هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی

چه حاجتست بگوید شکر که شیرینم

باد و بهار و بوی گل متفقند ، سعدیا

چون تو فصیح بلبلی حیف بود ز خامشان

منطق سعدی شنید حاسد و حیران بماند

چاره او خامشیست یا سخن آموختن

در می چکد ز منطق سعدی بجای شعر

گر سیم داشتی ، بنوشتی بزر سخن

دانندش اهل فضل که مسکین غریق بود

هر گه که درسفینه بینند تر سخن

سعدی شیرین زبان ، اینهمه شور از کجا ؟

شاهد ما آیتیست ، وین همه تفسیر او

وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست

حد زیبائی ندارد خاصه بر بالای او

گوش بر ناله مطرب مکن و بلبل بگذار

که نگوید سخن از سعدی شیراز به

سر می نهند پیش خطت عارفان فارس

بیتی مگر ز گفته سعدی نبشته ای

شعرش چو آب در عالم چنان شده

کز پارس میرود بخراسان سفینه ای

آب سخنم میرود از طبع چو آتش

چون آتش رویت که ازو میچکد آبی

هر دم از شاخ زبانم میوه تر میرسد

بوستانها رست از آن تخمم که در دل کاشتی

قلمست این بدست سعدی در

یا هزار آستین در دری

این نبات از کدام شهر آرند ؟

تو قلم نیستی که نی شکری

عمر، سعدی ، گر سرآید در حدیث عشق

کو نخواهد ماند بیشک ، وین بماند یادگاری

ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز

بخوبروئی و سعدی بخوب گفتاری

یکی لطیفه ز من بشنو ، ایکه در آفاق

سفر کنی و لطائف ز بحر و کان آری

گرت بدایع سعدی نباشد اندر بار

بپیش اهل و قرابت چه ارمغان آری ؟

سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری

خجلست ازین حلاوت که تو در کلام داری

سحر سخنم درهمه آفاق ببردند

لیکن چه زند با ید بیضا که تو داری ؟

سعدیا ، گفتار شیرین پیش آن کام و دهان

در بدریا میفرستی ، زر بمعدن میبری

ز لطف لفظ شکربار گفته سعدی

شدم غلام همه شاعران شیرازی

چو آب میرود این پارسی بقوت طبع

نه مرکبیست که از وی سبق برد تازی

شنیده ای که مقالات سعدی از شیراز

همی برند بعالم چو نافه ختنی

مگر که نام خوشت بردهان من بگذشت

برفت نام من اندر جهان بخوش سخنی

هفت کشور نمی کنند امروز

بی مقالات سعدی انجمنی

سعدی ، گلت شکفت همانا که صبحدم

فریاد بلبلان سحر خیز میکنی

خضری چو کلک سعدی همه روزه در سیاحت

نه عجب ، گر آب حیوان بدر آید از سیاهی

امروز قول سعدی شیرین نمی نماید

چون داستان شیرین فردا سمر بباشد

نصیحت داروی تلخست و باید

که با جلاب در حلقت چکانند

چنین سقمونیای شکر آلود

ز داروخانه سعدی ستانند

همه سرمایه سعدی سخن شیرین بود

وین از و ماند ، ندانم که چه با او برود

نه صورتیست مزخرف عبارت سعدی

چنانکه بر در گرمابه می کند نقاش

که برقعیست مرصع بلعل و مروارید

فرو گذاشته بر روی شاهد جماش

خوی سعدیست نصحیت ، چکند گر نکند ؟

مشک دارد، نتواند که کند پنهانش

سعدی گردن کشم پیش سخن دانان و لیک

جاودان این سر نخواهد ماند تا کردن کشم

صدف وار باید زبان درکشیدن

که وقتی حاجت بود در چکانی

همه عمر تلخی کشیدست سعدی

که نامش برآمد بشیرین زبانی

حجت الله مهریاری