چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

لیلا و تکرار نثر بد


لیلا و تکرار نثر بد

نگاهی به «لیلا و تکرار یک روایت»

حالا که به هر دلیل احتمالاً نمی توانیم یاد بگیریم (و به همدیگر نیز یاد بدهیم) چطور خوب یا بهتر بنویسیم عاقلانه تر نیست حداقل یاد بگیریم چطور بد و گاهی بدتر ننویسیم؟ شاید این طوری لطفی به خودمان و لطف بیشتری هم به خواننده مان کرده باشیم که بیهوده اسیر شبکه تار عنکبوتی که ما دور خودمان می تنیم و پیله یی که با حروف و حرافی هایمان بنا می کنیم، نشود و از مواجهه با این همه اثر متوسط و پایینی که تقریباً بی وقفه، از تنور نه چندان گرم دوسه ناشر احیاناً ناگزیر ادبیات داستانی درمی آید فراغت پیدا کند. بس نیست این همه به انحای حیل سعی در پایین آوردن و دم دستی کردن پسند و سلیقه خواننده چشم به راه داستان و رمان خوب شده؟ تلاشی که زور زده به همه حتی نویسنده ها بقبولاند جدول (لابد جدول شرایط مجاز و کتاب پرفروش) را رعایت کنند و پا از خط گچ کشیده شده بیرون نگذارند؟ از همه بیشتر شنا کردن در برکه یی به عمق فقط چند بند انگشت؟

می گویند نگران این هزار و دو هزارتا خواننده باقیمانده ادبیات باید بود. اگر سخت بگیریم سر داستان و رمان هم بلایی می آید که مثلاً سر شعر آمده است. می گویند بیکاری؟ می گویند جط زاده را نگاه کن، این کرمجی ادای جمازه درمی آورد. یا پسر بار خودت را ببر، علف خودت را بچر، چرا عاقل کند کاری که انتظار دیگران را از خودش هم زیاد کند؟ یا کسانی که جوش می آورند مال این است که دورند، پرت اند از مرکز. وسط گود که باشند مجبورند با زنگ همین زورخانه چرخ بزنند که ما و دیگران می زنیم و رخصت از همین میانداری بگیرند که اگر بخواهد یا نخواهد فرصت می دهد یا نه. می گویم کو آن رخش ها که هدایت ها و گلشیری ها و ساعدی ها و محمودهای جوان ما سوار شوند و فتح میدان امروز کنند؟ می گویند آن رخش ها را همان رستم ها سوار شدند و رفتند. اما تا این رجزخوانی به جای سفتی برسد که احیاناً شنیده شود بهتر است رخصت بگیرم از میاندار و فرض کنم من هم فقط یکی از هزار یا دو هزار تا. یکی از همین ها که بعضی ها اینقدر نگران کم و کمتر شدن شان هستند. چطور؟ عرض می کنم.

کتابی را که به تازگی نشر صاحب نامی در تهران چاپ کرده، می خرم و با خودم به این گوشه پرت می آورم و دلم خوش است دارم با نبض ادبیات داستانی کشورم همراهی می کنم. همراهی می کنم؟ همراهی می کنم. شاید هم خیال می کنم. شاید دقیق تر باشد بگویم فقط تاب می آورم. تاب می آورم که...

رخصت می گیرم باز این بار به جنبه های مهم تر یک اثر داستانی کاری نداشته باشم. به اینکه شخصیت ها چه هستند و چه می کنند و با کدام سنجاق به جهان دور و برمان متصل اند. یا اینکه فضاسازی و زبان و شکل روایت چگونه است و... اجازه بدهید این بار فقط به این بپردازم که اگر قرار است نویسنده حرفی داشته باشد و ناشر هم اراده یی برای چاپ کار او چه مکانیسمی بر این روند داشتن و کار نظارت می کند؟ نظارتی که خیلی کاری به «چه گفتن» ها نداشته باشد بلکه به «چگونه گفتن» ها توجه کند. (شاید اسم اش همان ویراستاری باشد.) نظارتی که اگر نمی تواند به نویسنده بگوید (که به نظر می رسد در هرحال نمی تواند) چگونه به زبان فارسی بنویسد حداقل او را متوجه کند چگونه به این زبان ننویسد.

منظورم البته چیزی فراتر از سطح بحث کلاس های انشای دبیرستانی و دست بالا، کلاس های آموزش داستان نویسی علاقه مندانی است که ای... ذوقی هم دارند و تک و توکی خاطرات شان با پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ و خاله و عمه و پسر و دخترهای آنها و اتاق ها و خانه ولایت شان در وطن عزیز و... یادشان هست. حتی همین حالا که در اتاق کوچکی در استرالیای دلپذیر روبه اقیانوس زیبایی حیران فرو رفتن آن گرد مدور در آب اند.

خب، به نظرم باید پیش از آنکه حاشیه بخواهد بیش از این بر متن غلبه کند مقدمه را جمع کنم و به اصل موضوع بپردازم. اصل موضوع؟ اصل موضوع چی بود؟ اصل موضوع به نظرم این بود که چگونه ننویسیم. نه اینکه درباره چی ننویسیم، نه. بلکه فقط... (راستش جان خودم هم دارد بالا می آید. از بس مجبورم ملاحظه کنم. ملاحظه هم می کنم اما چه فایده؟)

ببینید، من از اینجا به بعد حرفی نمی زنم. فقط تعداد زیادی (تقریباً خیلی هم زیاد) از جمله های کتاب «لیلا و تکرار یک روایت» نوشته خانم الهه منافی را که نشر محترم ثالث در همین سال ۸۸ چاپ کرده نمونه می آورم و چون مطلب روشن است برای روشن تر شدن آن روی هیچ یک از کلمات تکیه نمی کنم. ملاحظه از این بیشتر؟ بفرمایید، فقط اگر ببخشید یک سوال؛ چه بلایی سر بعضی ناشران آمده که این طور نوشتن را به حساب سطح قابل قبول نثر فارسی و حداقل های لازمه نویسندگی داستان امروز می گذارند؟

- خوب که فکر می کنم می بینم بازگشت مادربزرگ چندان هم بی ارتباط با مسائل دیگر نیست. مثلاً با آواز آن خواننده، همان خواننده یی که وقتی شروع به خواندن کرد دیگر بازنایستاد. خواننده روزها بی هیچ توقفی خواند. روزها و روزها خواند، سوار هواپیما شد و سیدنی را ترک کرد. درست در همین کنسرت بود که دوباره به یاد مادربزرگ افتادم و آمدنش را نزدیک دیدم.

- مگر ممکن است مادربزرگ در برابر چشمان همه جامه از تن به درآورد، آن هم مادربزرگی که من می شناختم.

- کشتی در جزایر دور لنگر کشید. اقیانوس ها را یک به یک پیمود. پیش و پیشتر آمد.

- چه اتاق کثیفی، بهتر است خانه مان را عوض کنیم. این خانه خیلی کهنه است، خیلی هم شلوغه، آشپزخانه اش هم همیشه کثیف و پر از آدمه. بهتره اتاقی در خونه یی دیگه که همخانه یی های بهتری داشته باشه، کرایه کنیم.

- در سکوت به حرف هایم گوش داد و فقط گفت می خواهد برود.

- از اتاقی نمور در خانه یی کوچک در مرکز شهر به خانه یی دیگر که چندان فرقی با اولی نداشت اسباب کشی کردم.

- یادم نیست خیلی وقت است زمان را فراموش کرده ام. توالی زمان از یادم رفته است.

- لیلا گفت خانه همان جایی که بود هست و درست مثل سابق پر از آدم است؛ آدم هایی که در رفت و آمدهای روزانه شان دور حوض بزرگ پر از ماهی می چرخند.

- مادر بزرگ به آب توجه خاصی داشت. برایش آب روشنایی بود و از هیچ چیز بیش از این ناراحت نمی شد که کودکی به دروغ، به آب روان قسم بخورد.

- رسم بر این بود که پسرها بعد از ازدواج در یکی از اتاق های خانه مستقر شوند. اما دخترها بعد از ازدواج به خانه همسران شان می رفتند و در آنجا با فامیل شوهرشان زندگی می کردند.

- متاسفانه عمرش به جهان کوتاه بود و در جوانی درگذشت.

- بوی چربی داغ شده یی که از آشپزخانه اش می آمد زنان و مردان گرسنه روستایی را به طمع می انداخت و روانه سالن غذاخوری می کرد.

- از روزی که به این شهر کوچک ساحلی در شمال استرالیا نقل مکان کرده ام همه چیز به روال عادی خود بازگشته است. بعدازظهرها ساعت ها در ساحل اقیانوس قدم می زنم و به غروب خورشید چشم می دوزم و تا فرورفتگی کامل آن گرد مدور در آب اقیانوس از آن چشم برنمی دارم. بعد در کورسوی نور مغرب روی تخته سنگی مشرف به اقیانوس می نشینم و به دوردست ها خیره می شوم. موج ها به شدت به ساحل سنگی می خورند و با هر ضربه دریایی از کف باقی می گذارند. روی کف هزاران نقش می بینم شاید این همه نقش، نقش های حک شده بر همان کوزه یی است که مادربزرگ آبش را پشت سرم خالی کرد تا در سفرهای دور و درازم از خطر محفوظ بمانم و بازگردم. شاید هم نقش کوزه دیگری است در جایی دور، در زمانی بعید، هر چه هست نقش است و نقش.

- حالت عجیبی است. در این بی زمانی مطلق تنها خاطرات می آیند و می روند، بعضی تند، بعضی کند.

- آدم های ذهنم هریک شکل عجیبی دارند.

- وقتی گذشته دردآلود در مقابل چشمانم تصویر می شود، ضرباهنگ اتفاقات آنقدر تند می شود که انگار فیلمی را با دور تند در مقابل چشمانم به نمایش گذاشته اند. تنها با دورهای متفاوت نمی آیند، رنگ هایشان هم با هم فرق می کند.

- فنجان های قهوه روی نعلبکی های لبریز از گرد خشک دمرو افتاده اند و کتاب حافظی با ورق های پاره، تاخورده در گوشه یی واژگونه افتاده است.

- قدرت هیچ حرکتی ندارم، قلبم چون سنگی بزرگ و فشرده بی حرکت در جایگاه همیشگی اش نشسته است.

- هیکل متوسط و ظریفش چقدر در لباس بلند چین دار پرابهت و زیباست.

- با همان چشمان گردی که در کاسه بزرگش به سرعت می چرخید و دنبال شیطنت بود.

- افسانه حیات چقدر عجیب و پیچ درپیچ است.

- آفتاب کم کم بالا می آید. نور کمرنگش از تنها دریچه اتاق به درون می تابد.

- پدرم با مهربانی و صبر برایمان ساندویچ و نوشابه می خرید.

ـ برعکس پدرم که ظاهری لاغر و مهربان داشت، پدربزرگ درشت هیکل و بسیار قدبلند بود.

- در نظر من با آن قد و هیکل کوچکم آنقدر بزرگ بود که فکر نمی کنم هرگز در زندگی ام او را واقعاً دیده باشم. یک بار وقتی از دبستان به خانه آمدم، ایستادم و از دور به صورتش چشم دوختم. آنقدر بزرگ بود که مطمئن نیستم او را درست دیده باشم.

- آن روزها پدربزرگ هر بعدازظهر کمی زودتر از مردان دیگر به خانه بازمی گشت. شام می خورد و می خوابید. پدربزرگ مرد معتمدی بود. برای تکیه محل خرج می کرد و تنها علامت پرارزش تکیه به درخواست او به صنعتگران سفارش داده شده بود. در روزهای عزا اولین کسی بود که به کمک دیگران علامت را از زمین بلند می کرد، چند متر جلوتر می برد.

-کتاب کهنه یی که آن روز شروع به خواندنش کردم برای همیشه با من ماند. شاید بهتر است بگویم دیگر هرگز از خواندنش باز نایستادم. سال ها بعد گرچه آن کتاب کهنه و نم گرفته دیگر با من نبود، تصاویر قصه هایش برای همیشه در ذهنم باقی ماند. حتی امروز که در این اتاق کوچک، در ماورای بحار، بر تخت خفته ام تصاویر کتاب در ذهنم جاری است. دیوها، پریان، شاهزادگان همه می آیند و می روند.

ملاحظه می کنید، پدربزرگی که هر بعدازظهر زودتر از مردان دیگر به خانه بازمی گشت و شام می خورد و می خوابید مرد معتمدی بود. تنها علامت پرارزش تکیه به درخواست او به صنعتگران سفارش داده شده بود. در روزهای عزا هم اولین کسی بود که به کمک دیگران علامت را از زمین بلند می کرد و چند متر جلوتر می برد. همچنین کتابی که همیشه با راوی ماند و هرگز از خواندنش باز نایستاد سال های بعد دیگر با او نبود و فقط تصاویر قصه هایش در ذهنش باقی ماند. حتی امروز که در اتاقی کوچک، آن هم در ماورای بحار، بر تخت خفته تصاویر کتاب در ذهنش جاری است.

نمونه های بالا همه برگرفته از صفحات پنج تا ۳۰ کتابند. صد و اندی باقی صفحات را گذاشتم که اگر احیاناً تصمیم گرفتید کتاب را بخرید و ببرید یک گوشه پرت مثل من بخوانید و سر دربیاورید چطور می شود یک رمان هنرمندانه فارسی نوشت یا ننوشت، جا داشته باشد بگردید و پیدا کنید نمونه های فراوان دیگر را. باور کنید اگر نه بیشتر، حداقل به اندازه حل کردن چند تا جدول کلمات متقاطع سرگرم تان می کند.

ظالمانه است؟ سختگیری است؟ شاید. شاید هم نه. شاید هزینه اش برای نویسنده و ناشری که (به لحاظ نحو و نگارش فارسی داستان) خود را در این سطح عرضه می کند همین باشد.

عباس عبدی

الهه منافی. نشر ثالث. بهار ۱۳۸۸



همچنین مشاهده کنید