جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

الهامات یك خیال


الهامات یك خیال

حالت خوبه الهام جون
آه نه نفسم نفسم بالا نمی آد احساس می كنم دارم خفه می شم آه مامان دارم می میرم آخ

- حالت‌ خوبه‌ الهام‌ جون‌؟

- آه‌...نه‌...نفسم‌...نفسم‌...بالا نمی‌آد...احساس‌ می‌كنم‌ دارم‌ خفه‌ می‌شم‌...آه‌...مامان‌...دارم‌ می‌میرم‌...آخ‌...

- چته‌ عزیزم‌؟ حالا كه‌ وقتش‌ نیست‌...حتما یه‌ درد زودگذره‌...لابد خسته‌ای‌...بذار بیام‌ كمكت‌ كنم‌ روی‌ تخت‌ دراز بكشی‌...

- نه‌، نه‌...نمی‌تونم‌ مامان‌...تو رو خدا...بابا رو خبر كن‌...فكر كنم‌ واسه‌ بچه‌م‌ اتفاقی‌ افتاده‌...نمی‌تونم‌ بخوابم‌...نكنه‌...نكنه‌ بچه‌ طوریش‌ شده‌ باشه‌...

- نه‌ عزیزم‌...بچه‌ سالمه‌...مگه‌ همین‌ پریروز پیش‌ دكتر نبودی‌؟ هول‌ نكن‌ دخترم‌، همیشه‌ بچه‌ اول‌ همین‌ طوریه‌...وقتی‌ توی‌ شكم‌ آدم‌ می‌چرخه‌، خیال‌ می‌كنی‌ وقتش‌ رسیده‌...نگرانش‌ نباش‌...بچه‌م‌ تا باباش‌ از ماموریت‌ برنگرده‌...به‌ دنیا نمی‌آد...یه‌ كم‌ آروم‌ بگیر تا یه‌ جوشونده‌ای‌ چیزی‌ واست‌ آماده‌ كنم‌ و بیارم‌ بخوری‌...

- نه‌، نه‌...حالم‌ داره‌ به‌هم‌ می‌خوره‌...آخ‌...آخ‌...

- چی‌ شده‌ دخترم‌؟

- آه‌ مامان‌ تورو خدا به‌ بابا بگو بیاد، دارم‌ از درد می‌میرم‌...آخ‌...

- خیلی‌ خب‌ دخترجون‌...خیلی‌ خوب‌، آروم‌ باش‌...احمد آقا...احمد آقا

- چیه‌....چی‌ شده‌؟...استغفرا...، زن‌ آدمو زهره‌ ترك‌ می‌كنی‌...چی‌ شده‌؟

- بدو بدو، احمد آقا...بچه‌م‌ حالش‌ بده‌...بیا ببریمش‌ بیمارستان‌...می‌گه‌ نفسش‌ بند اومده‌...مثل‌ این‌ كه‌ بچه‌ بدجوری‌ توی‌ شكمش‌ می‌چرخه‌...

- آخ‌...بابا...بابا توروخدا...دارم‌ از درد می‌میرم‌...

- خیلی‌ خب‌ دخترم‌، همین‌ الان‌ می‌رم‌ ماشینو روشن‌ می‌كنم‌...خانم‌ شما هم‌ به‌ الهام‌ كمك‌ كن‌ و بیارش‌ توی‌ ماشین‌...

- باشه‌ اومدیم‌...اومدیم‌...

- آخ‌...خدایا...دارم‌ می‌میرم‌...

- ساكت‌ باش‌ دخترجون‌...چه‌ حرفهایی‌ می‌زنی‌...نترس‌ از درد زایمان‌ نمی‌میری‌...اینقدر بی‌تحمل‌ نباش‌...تو خیلی‌ قوی‌ هستی‌...وقتی‌ بچه‌ بودی‌، تموم‌ همسن‌ و سالات‌ ضعیف‌ بودن‌ و زود مریض‌ می‌شدن‌...طفلی‌ دو تا خواهرات‌ دائم‌ مریض‌ بودند و درست‌ و حسابی‌ غذا نمی‌خوردند.اهل‌ میوه‌ و هله‌ هوله‌ هم‌ نبودند...ولی‌ تو ماشاءا...خوب‌ می‌خوردی‌...نمی‌دونی‌...همه‌ از خوردنت‌ لذت‌ می‌بردن‌...همه‌ دلشون‌ می‌خواست‌...

- آه‌...مامان‌ بس‌ كن‌...نمی‌خواد با این‌ حرفا سرم‌ رو گرم‌ كنی‌...

- حرفم‌ رو قطع‌ نكن‌ دخترجون‌...

- حالا سوارشین‌ تا بعد...توی‌ راه‌ بقیه‌ش‌ رو تعریف‌ كن‌...

- سوار شو دخترم‌، سوار شو...احمد آقا زود باش‌...

- آخ‌...خدایا...مامان‌ تو رو خدا به‌ دادم‌ برس‌...دیگه‌ نمی‌تونم‌ تحمل‌ كنم‌...خسته‌ شدم‌...خدایا خسته‌ شدم‌...به‌ دادم‌ برسین‌...

- یه‌ كم‌...فقط یه‌ كم‌ دیگه‌ صبر داشته‌ باش‌ دخترم‌، الان‌ می‌رسیم‌...

- ای‌ خدا كمكش‌ كن‌...الله‌ و لااله‌...

- آخ‌ مامان‌...مامان‌...

- هیس‌ دخترجون‌، آروم‌ باش‌، بذار «آیت‌ الكرسی‌»بخونم‌...الان‌ می‌رسیم‌ دخترم‌...

نفسم‌ بند آمده‌ بود و قلبم‌ به‌ شدت‌ می‌زد.حس‌ می‌كردم‌ بچه‌ داخل‌ شكمم‌ می‌چرخد و بالا می‌آید.انگار می‌خواست‌ از دهانم‌ پا به‌ دنیا بگذارد.با تمام‌ وجود مشت‌ و لگدهایش‌ را احساس‌ می‌كردم‌.او تنها موجود عزیزی‌ بود كه‌ با تمام‌ وجود خود را به‌ او وابسته‌ دیدم‌.تنها آرزویم‌ در آن‌ لحظه‌ آن‌ بود كه‌ «فرشاد»در كنارم‌ باشد، اما یكی‌ دو ماهی‌ بود كه‌ از او بی‌خبر بودم‌.باورم‌ نمی‌شد فرشاد مرا ترك‌ كرده‌ باشد، تمام‌ وجودش‌ احساس‌ بود و عشق‌.او همیشه‌ از پدرش‌ به‌ عنوان‌ كسی‌ كه‌ بویی‌ از عشق‌، محبت‌ و عاطفه‌ نبرده‌ بود، یاد می‌كرد و همیشه‌ دلش‌ برای‌ مادرش‌ می‌سوخت‌ كه‌ سه‌ فرزند را بدون‌ كمك‌ شوهرش‌، یكه‌ و تنها به‌ دنیا آورده‌ و بزرگ‌ كرده‌ است‌.

وقتی‌ از پدرش‌ برایم‌ می‌گفت‌، انگار از اربابی‌ سنگدل‌ حرف‌ می‌زد كه‌ رعایا و زیر دستانش‌ را مثل‌ یك‌ ماشین‌ یا ابزاری‌ برای‌ كار كردن‌ می‌دید و بس‌.خوب‌ یادم‌ هست‌ كه‌ یكبار وقتی‌ مادرشوهرم‌ از زمان‌ تولد فرشاد (فرزند بزرگترش‌)حرف‌ می‌زد و برایمان‌ گفت‌ كه‌ «آقای‌ ندیمی‌»پدر شوهرم‌، آن‌ موقع‌ كیلومترها آن‌ طرفتر برای‌ تجارت‌ به‌ خارج‌ از كشور رفته‌ بود و وقتی‌ خبر وضع‌ حمل‌ همسر و تولد فرزندش‌ را به‌ او دادند، دو ماه‌ بعد به‌ تهران‌ و خانه‌اش‌ برگشت‌، فرشاد از عصبانیت‌ دندانهایش‌ را روی‌ هم‌ می‌سائید و زیر لب‌ می‌گفت‌:

- ازش‌ بدم‌ می‌آد...یه‌ روزی‌ این‌ كارش‌ رو جبران‌ می‌كنم‌...

آن‌ روز با شنیدن‌ آن‌ حكایت‌ و دیدن‌ اشكهای‌ مادر فرشاد، خدا را شكر كردم‌ كه‌ فرشاد از هیچ‌ بابت‌ به‌ پدرش‌ نرفته‌ است‌، او یكپارچه‌ قلب‌ و احساس‌ بود.ما هر دو هم‌دانشكده‌ای‌ بودیم‌.او جامعه‌شناسی‌ می‌خواند و من‌ ادبیات‌.او پسر بزرگ‌ خانواده‌ای‌ پولدار و قدیمی‌ بود و من‌ دختر پدری‌ كه‌ كارمند راه‌ آهن‌ بود و مادری‌ خانه‌دار.او یك‌ برادر و یك‌ خواهر داشت‌ و من‌ دو خواهر دوقلوی‌ كوچكتر از خودم‌ داشتم‌.ما هر دو یكدیگر را خوب‌ می‌فهمیدیم‌، اگر چه‌ هر كدام‌ متعلق‌ به‌ طبقه‌ متفاوتی‌ بودیم‌، اما هر دو به‌ یك‌ چیز می‌خندیدیم‌ و برای‌ یك‌ چیز غمگین‌ می‌شدیم‌.هر دو با هم‌ فكر می‌كردیم‌ و فكر یكدیگر را خوب‌ می‌خواندیم‌.وقتی‌ حرف‌ یكی‌ از ما نیمه‌ تمام‌ می‌ماند، دیگری‌ جمله‌ آن‌ یكی‌ را تمام‌ می‌كرد.ما دو نیمه‌ یك‌ سیب‌ بودیم‌.

آشنایی‌ ما، با یك‌ اختلاف‌ نظر ساده‌ آغاز شد.دانشكده‌ به‌ مناسبت‌ سالگرد تولد «فردوسی‌»شب‌ شعر گذاشته‌ بود.فرشاد هم‌ علاقه‌ زیادی‌ به‌ شعر داشت‌;حافظ، سعدی‌، فردوسی‌ و...اما وقتی‌ او راجع‌ به‌ آنها به‌ سردی‌ حرف‌ می‌زد، از این‌ كه‌ یك‌ دانشجوی‌ جامعه‌شناسی‌ به‌ خود اجازه‌ می‌دهد درباره‌ شعر اظهارنظر كند، خیلی‌ عصبانی‌ می‌شدم‌.به‌ نظر من‌ او در آن‌ حد نبود كه‌ بخواهد از این‌ چیزها سر درآورد.اولین‌ جرقه‌ آشنایی‌ ما وقتی‌ زده‌ شد كه‌ من‌ و دو سه‌ نفر از دوستان‌ همكلاسی‌ام‌ مقاله‌ تحقیقی‌ خود را در باب‌ «بررسی‌ اسطوره‌ از نگاه‌ شاهنامه‌ فردوسی‌»ارائه‌ كردیم‌.وقتی‌ آخرین‌ قسمت‌ دفاعیه‌ ارائه‌ شد، او با نگاهی‌ منفی‌ از آن‌ زاویه‌ كه‌ اسطوره‌ سازی‌ به‌ نظر، فقط تاملی‌ خیالی‌ و آرمانی‌ برای‌ فرار از واقعیات‌ است‌ و اسطوره‌های‌ واقعی‌ هیچ‌ كدام‌ یال‌ و كوپال‌ رستم‌ دستان‌ را ندارند، بنای‌ اعتراض‌ گذاشت‌.

اما این‌ مخالفت‌، كه‌ از ابتدا با لجبازی‌ و تا اندازه‌ای‌ دلخوری‌ من‌ نسبت‌ به‌ او آغاز شد، باب‌ تازه‌ای‌ را پیش‌ رویمان‌ گشود تا به‌ هم‌ بیشتر نزدیك‌ شویم‌.ما در دنیای‌ خودمان‌ غرق‌ در احساس‌ مهرورزی‌ به‌ یكدیگر بودیم‌.

- این‌ یعنی‌ زندگی‌ الهام‌، یعنی‌ امید...یعنی‌ همه‌ چی‌...تو غیر این‌ فكر می‌كنی‌؟

- نه‌، همیشه‌ آرزوم‌ همین‌ بوده‌...من‌ چیز زیادی‌ از زندگی‌ انتظار ندارم‌...فقط می‌خوام‌ خوشبخت‌ باشم‌، همون‌ طوری‌ كه‌ خوشبختی‌ رو واسه‌ بقیه‌ می‌خوام‌.

- منم‌ فقط از زندگیم‌ تو رو می‌خوام‌ الهام‌ فقط تو رو...

- دیگه‌؟

- چیه‌؟ می‌خندی‌ یعنی‌ باورت‌ نمی‌شه‌...

- چرا...ولی‌ نمی‌دونم‌ این‌ خواستن‌ چقدره‌؟...و تاكی‌ ادامه‌ داره‌...خیلی‌ از مردا وقتی‌ زن‌ مورد علاقه‌شون‌ رو پیدا می‌كنن‌، تا پای‌ جونشون‌ واسه‌ به‌ دست‌ آوردنش‌ تلاش‌ می‌كنن‌، اما بعد كه‌ به‌ دستش‌ آوردن‌، كم‌ كم‌ وجودش‌ واسشون‌ عادی‌ و معمولی‌ می‌شه‌، بعدشم‌ دلشون‌ رو می‌زنه‌...انگار نه‌ انگار كه‌ اونقدر واسه‌ به‌ دست‌ آوردنش‌، به‌ این‌ در و اون‌ در زدن‌...

- من‌ با همه‌ فرق‌ می‌كنم‌ الهام‌ خانم‌...به‌ زودی‌ خودت‌ می‌فهمی‌، خانم‌ خانما...من‌ به‌ خاطر تو به‌ همه‌ چی‌ پشت‌ پا می‌زنم‌...اگه‌ لازم‌ باشه‌ قید خونواده‌م‌ رو هم‌ می‌زنم‌...

- خونواده‌ت‌ چطور؟ اونا چه‌ نظری‌ دارن‌؟

- راستش‌ درست‌ نمی‌دونم‌...من‌ كه‌ هنوز جدی‌ جدی‌ چیزی‌ رو، رو نكردم‌...

ولی‌ از مامانم‌ مطمئنم‌.اون‌ از تیپ‌ دخترایی‌ مثل‌ تو خوشش‌ می‌آد...تو خیلی‌ شبیه‌ خواهرمی‌...اون‌ دخترای‌ ساده‌ و بی‌ریا و بی‌شیله‌ و پیله‌ رو دوست‌ داره‌، ولی‌ بابام‌ یه‌ جور دیگه‌س‌...اون‌ همه‌ چی‌ رو با دو دو تا، چهار تای‌ ریالی‌ خودش‌ حساب‌ و كتاب‌ می‌كنه‌...من‌ هیچ‌ وقت‌ خوشم‌ نمی‌آد مثل‌ اون‌، روزگارم‌ رو بگذرونم‌.ما هیچ‌ وقت‌ حرف‌ همدیگه‌ رو نفهمیدیم‌...بابام‌ حرف‌ هیچ‌ كس‌ رو نمی‌فهمه‌...حرف‌ حرف‌ خودشه‌...

- ولی‌ من‌ نمی‌خوام‌ به‌ زور خودمو به‌ كسی‌ تحمیل‌ كنم‌...دوست‌ دارم‌، توی‌ خانواده‌ای‌ كه‌ پا می‌ذارم‌، از دل‌ و جون‌ منو بخوان‌...منم‌ مثل‌ خونواده‌ خودم‌ دوستشون‌ داشته‌ باشم‌...

- نگران‌ این‌ چیزا نباش‌...بابام‌ آدم‌ بدی‌ نیس‌، فقط یه‌ كمی‌ یكدنده‌س‌.

هیچ‌ وقت‌ آن‌ روزها خیال‌ نمی‌كردم‌ این‌ یكدندگی‌ پدر فرشاد تا این‌ اندازه‌ زندگی‌ام‌ را سیاه‌ كند.او تا آخرین‌ لحظه‌ نسبت‌ به‌ وصلت‌ دختر یك‌ كارمند ساده‌ راه‌ آهن‌ با پسرش‌ مخالفت‌ می‌كرد، اما فرشاد زیر بارنرفت‌.

البته‌ پدر من‌ هم‌ از اول‌ چندان‌ موافق‌ این‌ ازدواج‌ نبود.به‌ نظر او می‌گفت‌:«اگر پدر پسر و خانواده‌اش‌ رضایت‌ ندهند، بالاخره‌ یك‌ جایی‌ مشكل‌ به‌ وجود می‌آید».كاش‌ به‌ حرف‌ و نگرانی‌های‌ پدرم‌ اهمیت‌ می‌دادم‌.او چون‌ دید دل‌ دخترش‌ در گرو این‌ عشق‌ است‌، خودش‌ پا پیش‌ گذاشت‌.عقد ساده‌ای‌ گرفتیم‌ و در كنار مامان‌ و بابا زندگی‌ كردیم‌.خانه‌ ما یك‌ ساختمان‌ دو طبقه‌ قدیمی‌ بود كه‌ در اصل‌، منزل‌ پدری‌ بابا بود و بابا سهم‌ بقیه‌ خواهر و برادرهایش‌ را بعد از انحصارورثه‌ خرید، اما هیچ‌ وقت‌ نتوانست‌ آن‌ خانه‌ قدیمی‌ را تجدید بنا كند.

مامان‌ و بابا در شرایطی‌ كه‌ تنها اتاق‌ بالا درست‌ و حسابی‌ گرم‌ بود و بخاری‌ نو و مناسبی‌ داشت‌، آن‌ را برای‌ من‌ و فرشاد خالی‌ كردند و خود به‌ دو اتاق‌ طبقه‌ پایین‌، كه‌ فقط تابستانها به‌ خاطر خنك‌ بودن‌ مورد استفاده‌ قرار می‌گرفت‌، نقل‌ مكان‌ كردند.دلم‌ برای‌ زندگی‌ ساده‌ و بی‌آلایشمان‌ می‌تپید.تا آخرین‌ لحظه‌ كه‌ صیغه‌ عقد بین‌ من‌ و فرشاد جاری‌ می‌شد، از تصمیمی‌ كه‌ داشتم‌، دو دل‌ بودم‌ و انگار ته‌ دلم‌ چیزی‌ فرو می‌ریخت‌...

از مواجهه‌ با زندگی‌ نمی‌ترسیدم‌، اما انگار حسی‌ غریب‌ و متفاوت‌ مرا از آینده‌ می‌ترساند.سعی‌ می‌كردم‌ توجهم‌ را به‌ رویای‌ طلایی‌ای‌ كه‌ با فرشاد برای‌ زندگی‌مان‌ ساخته‌ بودیم‌، معطوف‌ كنم‌، ولی‌ تشویش‌ و دلهره‌ دست‌ از سر من‌ برنمی‌داشت‌.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.