سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

خرگوشی که می‌خواست عجیب باشد


‌در یک جنگل سر سبز ،خرگوش خاکستری و چاقی زندگی می‌کرد که زیاد دروغ می‌گفت. او دوست ‌داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگـــوش عجیبــی بود. روزی او وارد جنگــل سبز وکوچکی شد، همین …

‌در یک جنگل سر سبز ،خرگوش خاکستری و چاقی زندگی می‌کرد که زیاد دروغ می‌گفت. او دوست ‌داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگـــوش عجیبــی بود. روزی او وارد جنگــل سبز وکوچکی شد، همین طور کـــه ســـرش را ‌بالا گرفته بود و شاخ و برگ درخت های بلند را نگاه ‌می‌کرد، یک سنجـــاب را دیــد که مشغول درست کردن لانــه‌ای ‌در تنـــه درخت بـــود. خرگوش فریاد زد: سلام آقای ‌سنجاب، کمــک نمی‌خواهی؟ سنجاب عرق روی پیشانی‌اشرا پاک کرد، ‌جواب ســلام او را داد و پرسیـــد: تو چه کمکی می‌توانی ‌بکنی؟ خرگوش دمش را تکان داد، دست هایش را به کمر زد و ‌گفت: من می‌توانم با دندان‌ها و پنجه‌های تیزم، در یـــک چشم ‌بر هـــم زدن برای تو چند تا لانه بســازم. سنجاب حرف او را ‌باور نکــرد. خرگوش گفــت: عیبی ندارد.از من کمک نخواه! اما ‌به همه بگو خرگوش خاکستری می‌توانست برایم لانه بسازد. خرگوش ‌خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاک پشت ‌پیر را دید. لاک پشت آرام به طــرف رودخانه می‌رفت.خرگوش سلام ‌کرد و پرسید: عمو لاک پشت! می‌توانم تو را روی دوشم ‌بگذارم و زود به رودخانه برسانم. لاک پشت حرف خرگوش را ‌باور نکرد.تنها جواب سلام او را داد و شروع به حرکت کرد. خرگوش گفت: عیبی ندارد،خودت برو، اما به همه بگو، ‌خرگوش خاکستری می‌توانست مرا روی دوشش با سرعت به ‌رودخانه برساند. خرگوش، باز هم به راه افتاد. هویجی از دل ‌خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دیـــد ‌کـــه نارنگی ها را یکی یکی را جمع می‌کند و در سبدی ‌می‌گذارد. جلو رفت و گفت: خانم میمون زحمت نکشید.من ‌می‌توانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه ‌نارنگی هــا را جمع کنــنــد و سبد را تا خانه شما بیاورند. ‌میمون هم حرف خرگوش خاکستری را باور نکرد و بی‌اعتنا به کارش مشغول شد. خرگوش گفت: عیبی ‌ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید، دوستان ‌زیادی دارد که همه کار برایش انجام می‌دهند. خرگوش، زیاد ‌از خانم میمون دور نشده بود که جوجه دارکوبی را ‌دید که روی زمین افتاده بود. خرگوش ‌به اوسلام کرد و پرسید: کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو ‌را توی لانه‌ات بگذارم؟ جوجه دارکوب جـواب ســـلام را داد و با ‌خوشحالی گفت : مادرم غـــروب به خانـــه بر می‌گردد، تا آن وقت ‌حتماً حیوانات بزرگ من را لگد می‌کنند، پس لطفاً مرا توی ‌لانه‌ام بگذار. خرگوش که فکر نمی‌کــرد جوجه دارکوب کمک او را قبول کند دستپاچه شد و گفــت: امــــا من الان خسته‌ام و نمی ‌توانم پرواز کنم. ناگهان بچه دارکوب با صدای بلند گریه ‌کرد و گفت :اگر من را در لانه‌ام نگذاری، به همه می‌گویم ‌خرگوش خاکستری وچاق، نمی‌تواند پرواز کنــد. خـــرگـــوش دستپاچه‌تر ‌شد و گفت: باشد، گریه نکن. همین الان پرواز می‌کنیم. او این ‌را گفت و با یک دستش جوجه دارکوب را بغل کرد و با دست ‌دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. ‌بعد از چند روز،وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، ‌خرگوش خاکستری و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود.چون همه ‌او را دروغگوی بزرگ صدا می‌زدند.‌