چهارشنبه, ۲۲ اسفند, ۱۴۰۳ / 12 March, 2025
مجله ویستا

پلک‌های خانه می‌پرد


پلک‌های خانه می‌پرد

پلک‌های خانه می‌پرد، انتظار از در و دیوار می‌بارد. باید کسی بیاید، کسی که مثل هیچ‌کس نیست. باید کسی بیاید و رخوت را از رف‌های خانه، از روی شومینه خاموش، از قفل‌های کلید گم کرده، از لامپ‌های خاموش بزداید. کسی بیاید و خانه بودن را به یاد این چاردیواری بیاورد.

پلک‌های خانه می‌پرد، انتظار از در و دیوار می‌بارد. باید کسی بیاید، کسی که مثل هیچ‌کس نیست. باید کسی بیاید و رخوت را از رف‌های خانه، از روی شومینه خاموش، از قفل‌های کلید گم کرده، از لامپ‌های خاموش بزداید. کسی بیاید و خانه بودن را به یاد این چاردیواری بیاورد.

کسی با دست هایی از ترانه و توفان، با لب هایی که فقط آوازهای بومی زمزمه می کند، با دلی که می نشیند کنار حوضی که فراموش کرده روزی تمام دلگرمی اش رقص ماهی ​ های قرمزی بود که با یک «دم بازی» آرامی این اقیانوس کوچک را به بازی می گرفتند.

کسی دوباره باید از این حوض نه چندان آبی وضو بگیرد به فرادا و نماز بخواند به جماعت، از ایوان این خانه چشم هایش را بدواند تا ماه، تا ستارگانی که از آن سوی آسمان می افتند، تا خورشیدی که از پشت کوه های روبه رو طلوع می کند و می نشیند روی گلبرگ های شمعدانی پشت پنجره، وگوش بسپارد به صدای گرفته موذنی که تمام زندگی اش گفتن «اشهد ان لااله الا الله» است.

کسی باید بیاید، زن و مرد بودن آدم های این چاردیواری را به یادشان بیاورد. به یادشان بیاورد که «هر کسی را بهر کاری ساختند»، به یادشان بیاورد که باران بر شانه آدم ها یکسان می بارد و آفتاب، پیشانی همه را به یک اندازه روشن می کند.

شب در دو قدمی ما راه می رود و ما تعارف می کنیم که چه کسی باید شانه هایش را از گرد و خاک روزگار بتکاند. شب در چشم هایمان می دود و ما منتظریم کسی دیگر از راه برسد و برایمان کلید برق را بزند تا روشنی در چشم هایمان برق بزند، در دلمان بدود...

ما همیشه منتظریم تا کسی بیاید و ابرهای بهاری خانه مان را بتکاند، همیشه منتظریم کسی از جایی دیگر با دست هایی که ترانه های دیگری را روایت می کنند، بیاید و بودنمان را به یادمان بیاورد. غافل از این که شاید آن که کوچه انتظارش را می کشید، آن کسی که پنجره ها «نرده گشوده» و پرده کنار زده انتظارش را می کشیدند و درها فقط برای آمدنش باز می شدند، ما بودیم.

خانه وقتی خانه می شود که هر کس در آن احساس حیات کند نه ممات. وقتی که عشق در آنجا حرف اول را بزند و آدم ها برای حرف زدن، خندیدن، ابراز وجود، کار و زندگی از هم سبقت بگیرند.

هر کس فکر کند او باید نقاب از چهره خورشید بگیرد، روبه روی آفتاب لبخند بزند، لامپ های خاموش را روشن کند، قبل از همه وضو بگیرد تا کارهای مانده را زودتر از همه انجام دهد.

علی بارانی