یکشنبه, ۱۷ تیر, ۱۴۰۳ / 7 July, 2024
مجله ویستا

حافظ و محرم


حافظ و محرم

صدای اذان بلند می‌شود. پیر عشق، به سجاده بی‌نیازی از خلق و نیازمندی حق می‌نشیند. یاران و اصحاب از لابه‌لای خیمه‌ها، خود را به امام می‌رسانند؛ نماز جماعت مثل هر شب اقامه می‌شود. …

صدای اذان بلند می‌شود. پیر عشق، به سجاده بی‌نیازی از خلق و نیازمندی حق می‌نشیند. یاران و اصحاب از لابه‌لای خیمه‌ها، خود را به امام می‌رسانند؛ نماز جماعت مثل هر شب اقامه می‌شود. هرکس به تعقیبی و دعائی، ذکری و وردی اشتغال داشته پس از انجام سنتی که سیره‌اش گردیده بود، هرکدام به طور جداگانه به خیمه‌ها باز می‌گردند؛

حدیث دوست را که جز به حضرت دوست نمی توان گفتن، بر یکدیگر روایت می‌کنند. گرم گفتن و شنیدن بودند که ناگهان صلای حضور زدند. بار عام امام چون غیرمنتظره بود، با نگاه از هم می‌پرسیدند، چه ضرورت فوری موجب چنین شرفیابی گردیده ولی در خود نمی گنجیدند زیرا معتقد بودند و می‌گفتند:

همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

خیل محرمان همدل، که در حرم یار مانده بودند، یعنی دست غیب بر سینه ایشان برده بود، جمع آمدند، دیده بر جمال حضرت عشق باز کردند، از سر تا پا گوش بودند.

علی بن الحسین که در آن شب به فرموده امام باقر علیه‌السلام به درد دل مبتلا بودند، متوجه آمدن اصحاب و یاران شده، می‌فرمایند «با این که مریض بودم، خود را به جمع آنان نزدیک کردم تا گوش دارم، پدرم چه می‌فرماید. شنیدم با یاران خود چنین سخن آغاز کرد: «خدا را به نیکووجهی سپاسگزارم و در عافیت و گرفتاری او را ستایش می‌کنم. خدایا تو را سپاس می‌گذارم که ما را به پیامبری سرفراز کردی و قرآن را به ما آموختی و ما را در دین و احکام آن فقیه و دانا ساختی و برای ما گوش‌ها و دیده‌ها و دلها قرار دادی و ما را از آلودگی شرک برکنار داشتی؛ پس ما را شکرگزار نعمت‌هایت قرار بده» حوصله‌ها به دنبال اصل موضوع می‌دویدند.

بی‌تابانه ماجرایی را که موجب این گردهمایی شده بود، می‌جستند. می‌خواستند، اما بدون مقدمه ولو حمد و ثنای خدای تعالی، همان‌هایی را بیان دارند که به همان جهت سعادت شرفیابی نصیبشان شده است.

در چنین حال و هوایی شنیدند که فرمود: «راستی که من اصحابی باوفاتر و بهتر از اصحاب خود و خویشانی نکوکارتر و مهربانتر از خویشان خود نمی‌شناسم، خدا همه شما را جزای خیر دهد. گمان می‌کنم که روز نبرد ما با این سپاه رسید، من همه را اجازه رفتن دادم و آزاد گذاشتم، همگی بدون منع و مزاحمتی راه خود را در پیش گیرید و از این تاریکی شب استفاده کنید». علی بن الحسین نظاره می‌کرد، منتظر تصمیم حاضرین بود.

که عباس بن ابیطالب عموی عزیز و بزرگوارش فرمود: «نخواهیم رفت، چرا برویم؟ برای اینکه بعد از تو زنده بمانیم؟ خدا چنان روزی را پیش نیاورد که تو کشته شوی و ما زنده باشیم.»

هر که را با خط سبزت سر سودا باشد

پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد

سپس روی به جانب فرزندان عقیل بن ابیطالب، برادران مسلم بن عقیل نمود و فرمود: «شما بروید، من به شما اجازه می‌دهم، از خانواده شما یک شهید، به نام مسلم کفایت می‌کند» همگی جواب دادند: «مردم به ما چه خواهند گفت و ما چه پاسخ گوئیم؟ ما بزرگ خود و آقا و عموزادگان بهترین عمو را واگذاریم و با آنها علیه ستمگران تیر و نیزه و شمشیری به کار نبریم و ندانیم که آنها چه می‌کنند؟! به خدا سوگند چنین کاری ننماییم بلکه جان و مال و اهل خود را فدای شما خواهیم کرد تا هر کجا که شما وارد شوی، وارد شویم...» آنگاه مسلم بن عوسجه عرضه داشت: «ما اگر تو را ترک کنیم، آن وقت چه عذری پیش خدا در ادای حق تو داریم؟! به خدا قسم از تو جدا نشوم تا نیزه خود را به سینه‌های آنها فرو برم و با شمشیرم آنها را مضروب سازم و اگر بی‌سلاح گردم با سنگ با آنها می‌جنگم تا همراه تو شهید شوم.»

تا زمیخانه و می نام و نشان خواهد بود

سرما خاک ره پیر مغان خواهد بود

حلقه پیر مغانم ز ازل در گوش است

برهمانیم که بودیم و همان خواهد بود

سپس سعید بن عبدالله حنفی به سخن درآمد و عرض کرد: «به خدا سوگند تو را تنها نخواهیم گذاشت تا خداوند بداند که ما غیبت رسول او را در تو نگه داشتیم، به خدا قسم اگر این که من کشته شوم، سپس زنده گردم، آنگاه زنده زنده بسوزم، پس از آن خاکسترم به باد داده شود و هفتاد بار چنین عملی در حق من انجام گیرد، من از تو جدا نمی‌شوم تا جان خود را تقدیم تو نمایم و چرا چنین کاری نکنم؟ در صورتی که آن تنها کشته شدن در راه توست، اما عقب دار...» در پی او زهیر، بسیار کوتاه، به عرض امام رسانید: «به خدا سوگند چنین دوست دارم که کشته شوم و تا هزار مرتبه این عمل تکرار شود که خداوند عزوجل تو و جوانمردان از اهل‌بیت تو را بدین سبب نگهداری فرماید.»

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت

که گرم سر برود از دل و از جان نرود

از دماغ من سرگشته خیال رخ دوست

به جفای فلک و غصه دوران نرود

هرچه جز بار غمت بر دل مسکین من است

برود از دل من و ز دل من آن نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند

تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود