چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
خانه هنوز هم سیاه است
● یادی از فروغ فرخزاد و عصیان صادقانهاش
« من از میان ریشههای گیاهان گوشتخوار میآیم
ومغزمن هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانهای است که او را
در دفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند»
آن چه در یک دید کلی درمورد « فروغ فرخزاد» اتفاق افتاده وهنوز هم میافتد، غیر قابل درک بودن نوع تفکر و نگاهش به هستی است. نگاهی که البته ریشه درشرایط زندگیاش داشت. غیر قابل تصور برای مردمانی به شدت سنتی که نیمی از جمعیتاش در کنج آشپزخانهها مشغول تمکین از نیمی دیگرند. برای اینان البته «عصیان» و« جسارت» شاعری چون« فروغ» - نه دروهلهی اول به عنوان هنرمندی اجتماعی- بل به عنوان یک «زن شرقی» عصیانی بود هولناک و غیرقابل درک. همین عدم توانایی درک، باعث شد تا از او به عنوان مرتدی که نه به درد این دنیا میخورد و نه آن دنیا ، یاد شود- وهنوز هم کم و بیش میشود-!
درجامعهای که مرده پرستی درآن چون سنتی دیرینه حکمفرماست وتا هنرمندی ازنعمت مرگ! برخوردارنشود، ازکنج عزلت بیرون نخواهد آمد، البته هم که باید تراژدی زندگیاش، تعیین کنندهی بسیاری ازمسائل باشد.
با کمی تامل در شرایط زندگی جامعهی ما، با تمام سنت و تحجرهایش و با تمام عقب ماندگیها ی مادی و فرهنگی وخرافههایش، دور از ذهن هم نیست که شاهد چنین تراژدیهایی در این آشفته بازار باشیم. آشفته بازاری که درآن، هنرمند مجبوراست - تنها و در گوشهی عزلت- نشسته و به تنهایی صلیب آگاهی و دانش را بر دوش بکشد. او تنهاست، زیرا برخلاف مسیر آب حرکت میکند و دقیقا به دلیل همین امر، مزاحم « سیاست بازان» است. اما همین مزاحم، وقتی می میرد- برای مرده پرستان سیاست پیشه تبدیل می شود به حربهای جهت به وجود آوردن تراژدی تازه. تراژدی ای به نام « قضاوت»! دراین جا کیست که این دور تسلسل را در جایی قطع کند؟
« فروغ» نه تنها چنین سرنوشتی را ازسرگذرانده، بل به ستیزه با آن- در دوران کوتاه زندگیاش- پرداخته است. او ازآن جا که زن بود( البته به زعم خودش خوشبختانه ولی به زعم جامعهی مردسالار، بدبختانه) مجبور بود یک تنه، این ستیزه را شروع کند وبه سرانجامی برساند.
اگرنیم نگاهی به شرایط عینی و ذهنی دورهی «فروغ» بیاندازیم، آن وقت به راحتی میتوانیم تضادهای یک جامعهی در حال گذار را دریابیم. تضادهایی که از طرفی، بین تفکرعقب مانده و رو به اضمحلال نظام فئودالی با ورود پدیده های مدرنیته است و ازطرفی هم، بین همین نگاه مدرن تاز پا، با نگاه به اصطلاح مدرن اما به شدت سطحی و تحمیلی از سوی سرمایه داری درحال رشد.
در این دورهی گذاراما، نگاه به «زن» نیز، درگیربا چنین تضادهایی است. از سویی آن چنان دیکته شده و کم عمق که عمق حقارت نسبت به این قشر- با تمام ادعاهایی که برای مدرن جلوه دادن چنین نگاهی انجام میشود- به خوبی نمایان خواهد بود، از سویی نیز نگاه واقعا مدرن که تازه میخواست پا بگیرد والبته که با عوامل زیربنایی و روبنایی جامعه وارد تضادهای اساسی می شود.
در چنین فضایی است که« فروغ» در خانوادهای نیمه اشرافی با اخلاق مرد سالانه به دنیا میآید، رشد می کند و خیلی زود هم با روابط به شدت تبعیض آمیزجامعه ی مردسالار و مذهبی آشنا میشود.
« آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی، پایههای زندگی آیندهی مرا متزلزل کرد»
نگرانی او از تزلزل زندگی، به خوبی نشان دهندهی عشق اش به زندگی و آینده است. با این وصف آیا نمیتوانیم بگویم اتفاقا او به تحکم این روابط - البته برمبنای کار برابری و انسانیت - فکر میکرد؟
« آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آن ها با مردان است»
« من به رنجهایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بی عدالتی مردان میبرند، کاملا واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آنها به کار میبرم.»
با توجه به چنین دید ونگاهی از سوی او به روابط سنتی حاکم بر خانوادهها، تضاد فکریاش با«پرویزشاپور» چندان هم دور از ذهن نخواهد بود. اتفاقی که سرانجام در سال( ۱۳۳۴ ) میافتد و او عطای چنین سنتی را به لقای درگیریهایش میبخشد و از شوهرش جدا میشود. در این میان حتی حق قانونی نگهداری تنها پسرش« کامیار» از او سلب شده و اجازهی یک ملاقات ساده را هم به او نمیدهند.
« گریزانم از این مردم که با من/ به ظاهر همدم و یک رنگ هستند/ ولی در باطن از فرط حقارت/ به دامانم دو صد پیرایه بستند/ از این مردم که تا شعرم شنیدند/ به رویم چون گلی خوشبو شکفتند/ ولی آن دم که درخلوت نشستند/ مرا دیوانهای بدنام گفتند...»
هرچند فعالیت هنری« فروغ» زود آغازید و اولین دفتر شعرش به نام «اسیر» در(۱۳۳۱ )- وقتی که هفده سال بیشتر نداشت- چاپ شد و بعدهاهم به چاپ شعر در مجلاتی چون «روشنفکر» و« فردوسی» و...پرداخت، اما آغاز رویکرد جدی او به شعر، سال ها بعد اتفاق افتاد. وقتی که تمام این تجربیات تلخ و گاه رنج آور را پشت سر گذاشت و به نوعی، از نگاه فردی به نگاه و دیدی اجتماعی رسید. در واقع او توانست به خوبی به سبک و سنگین کردن افکارش و موقعیتی که درآن زندگی میکرد بپردازد تا در وهلهی اول، به دغدغههای ذهنیاش - که بسیارآشفتهاش میکرد- سامان بخشد تا بعد بتواند آن را هرچه بیشتر با جامعهی آشفته و البته سنتی مانوس کرده، با دیدی اومانیستی عینیت بخشد.
به این ترتیب بود « آن داغ ننگ خورده که می خندید» و« آن کس که میگفت دریغ ودرد که زن بودم» چنان فکرش را بسامان کرد که در مدتی کوتاه توانست خود را به عنوان یک شاعر مدرن و خلاق بشناساند.
فروغ پس از چاپ« دیوار»(۱۳۳۵)و« عصیان» (۱۳۳۷) پس از« اسیر»، با انتشار « تولدی دیگر» در سال(۱۳۴۲) در واقع دوباره متولد شد و تولدش این بار اما، نه برای زیستن، بلکه درجهت « فنا» بود. اوبه عنوان شاعری صا حب سبک و اندیشه،چنین فنا شدنی را به جان خرید تا بلکه «سنت»،«تعصب»،«خرافه»،«جهل» و... یک قدم به مرگ نزدیکتر شوند.
به این ترتیب«فروغ»، محصول زمانهی پرتنش، دو گانه و پر تلاطمی بود که تراژدی انسانها را به وجود میآورد.
« شاید شما هنوز هم راجع به من فکر میکنید، مرا یک زن سبکسر با افکار احمقانه ... میدانید. کاش این طور بودم. آن وقت میتوانستم ... به یک اتاقک کوچولو و شوهری که میخواست تا آخرعمرش یک کارمند جز دولت باشد و از قبول هرمسئولیت وهر جهشی برای ترقی و پیشرفت هراس داشت... قانع بودم... اما من نمیتوانم و نمیتوانستم این طور زندگی کنم...»
اگر بپذیریم هنرمند در برخورد با لحظه لحظهی زندگی خود و جامعهای که در آن میزید، چون آیینهای به انعکاس واقعیتها- با دیدی هنرمندانه- میپردازد و اگر بپذیریم هنرمندی که حداقل و دروهلهی اول به خودش و بعد با دیگران صادق است، خوبی و بدی ،زشتی و پلشتی و زیباییها را آن چنان که در ذهن حساسش نقش میبندد، بدون کم و کاستی به عین میرساند- نه برای این که درمانش کند، بل دیگران را به فکر وادارد- آن گاه بهتر میتوانیم به« قضاوت»اش بنشینیم .
و... به طوردقیق در این پروسه است که« فروغ» را به عنوان هنرمندی که دغدغه ی هستی شناسانه داشت، ارزیابی میکنیم. لیکن اگر میبینیم او میان« شعر» و« زندگی» یکی را برمیگزیند و با آن عشقی که در وجود عزیزش، نسبت به پدیدههای زیبا و نازیبای اطرافش دارد، مسیحوار صلیب به دوش کشیده و جا نب « شعر» را میگیرد، نه برای خود شعر- چیزی که متاسفانه در این آشفته بازار و در بین تمام «غزل فروشان» امروزی شاهدش هستیم - بل به عنوان دریچهای در جهت شناخت هستی، پیوند عشقی و عاطفی انسانها و نه برای توجیه «بودن» بلکه درجهت « چگونه بودن»، آن وقت شرممان میگیرد اگر بخواهیم « قضاوت»های گذشته را در مورد این بانوی شعرایران تکرار کنیم.
گفتیم دغدغهی هستی شناسانهی« فروغ»، زندگیاش را تحت شعاع قرار دادهبود که خود را در قالب شکلی هنری- ودر این جا به طور خاص، شعر- نمود عینی بخشید. اما آن چه هست برای او چیزی که ضرورت داشت، بیان تجربههایش بود. به هر شکلی که بهتر به انتقال آن بپردازد.
« این که من یک عمر شعر گفتم، دلیل نمیشود که شعر تنها وسیلهی بیان است. من از سینما خوشم میآید. درهرزمینهی دیگرهم بتوانم کار میکنم. اگر شعر نبود در تاتر بازی میکنم. اگر تاتر نبود فیلم میسازم. ادامه دادنش بستگی به این است که حرفهای من ادامه داشتهباشد. البته اگر حرفی داشتهباشد...»
و... درست با چنین دیدی است که در سال(۱۳۳۷) به فیلم سازی روی میآورد و پس از آشنایی با« ابراهیم گلستان» دریچهی تازهای از فعالیت هنریاش آغاز میشود. اولین کاراو دراین زمینه، تدوین فیلم « یک آتش» بود. بعدها در( ۱۳۳۸) برای مطالعه بیشتر در مورد فیلم مستند، به انگلستان سفر می کند و در( ۱۳۳۲ ) موسسهی ملی کانادا، تهیه ی فیلمی از مراسم خواستگاری در ایران را به« گلستان فیلم» سفارش می دهد که« فروغ» درآن بازی می کند.
اما مهمترین کارش درزمینهی فیلم سازی، سفر به تبریز و دیدار از جذامیان آسایشگاه« بابا داغی» تبریزاست و نتیجهاش، فیلم مستند و به یاد ماندنی« خانه سیاه است»، که در سال( ۱۳۴۲) در فستیوال فیلم آلمان غربی برندهی جایزهی بهترین فیلم مستند میشود.
استفاده از جذامیها به عنوان طرد شدگان جامعه که البته نمونهای این طرد شدگان را در بیش تر قشرهای جامعه میتوان دید، روزمرگی و انسان گرفتار به طور عام و... از شاخصهای مهم این فیلم است.
« دلم گرفته است / دلم گرفته است/ به ایوان می روم/ و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم / چراغهای رابطه تاریکند/ چراغهای رابطه تاریکند/ کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد/ کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد/ پرواز را به خاطر بسپار/ پرنده مردنی است»
«فروغ»- شاه پریان شعر معاصرایران- دربیست و پنجم بهمن سال(۱۳۴۵) در یک حادثهی وحشتناک رانندگی، جان باخت تا«سنت پرستان متعصب» دولتی وغیردولتی ، ازعدم حضورش، احساس امنیت کنند و « مرده پرستان» دیروز و امروز برایش، اشک تمساح بریزند!
« حق با شماست/ من هیچ گاه پس از مرگم/ جرات نکردهام که در آیینه بنگرم/ و آن قدر مرده ام / که هیچ چیز، مرگ مرا دیگر/ ثابت نمی کند»
جسارت« فروغ»، عصیان، ایمان به آن چه میگفت و میخواست و هم چنین صداقتش، همه و همه مضامینی هستند که در آثارش جلب توجه میکنند و باعث میشوند تا درمقابلش کلاه از سر برداریم و با تعظیمی، به تجلیل از او بپردازیم و نگذاریم محاق حکومتهای متعصب و بددل، بیشتر از این، دامن فرهیختگان این مرز و بوم را بگیرد...
هرچند اگر، خانه « هنوز هم سیاه است»
ملالی نیست...!
خواهیم گفت:
« ما یوسف خود نمی فروشیم
تو، سیم سیاه خود نگه دار»
کیوان باژن
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست