زهرا کوچولو و حیوانات مزرعه

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. توی یک روستای زیبا و قشنگ دختری مهربون با خانواده اش زندگی می کرد که خیلی حیوون ها را دوست داشت و از نگهداری و مراقبت اون ها لذت …

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. توی یک روستای زیبا و قشنگ دختری مهربون با خانواده اش زندگی می کرد که خیلی حیوون ها را دوست داشت و از نگهداری و مراقبت اون ها لذت می برد.زهرا کوچولو علاوه بر نگهداری و مراقبت از حیوون ها از مادربزرگ پیرش هم پرستاری می کرد. او هر روز صبح که بیدار می شد برای گاو و گوسفندان، جوجه ها و پرنده ها آب و غذا می گذاشت و همه حیوون ها به مهربونی زهرا کوچولو عادت کرده بودن و هر روز منتظر اومدن اون بودن.

زهرا کوچولو هر روز به کمک مامانش با شیر گاو فرنی می پخت و با قاشق به مادر بزرگ می داد چون او ناتوان بود و دست هاش قدرت قاشق گرفتن نداشتن. مادربزرگ همیشه از زهرا کوچولو تشکر می کرد و نمی دونست چطوری باید مهربونی های نوه کوچولوش رو جبران کنه برای همین همیشه براش دعا و آرزوی موفقیت می کرد.در یکی از روزها زهرا کوچولو از خواب بیدار شد و به سراغ گاو و گوسفندها رفت تا براشون غذا ببره. اون روز حیوون ها شور و حال همیشگی رو نداشتن و بی حال بودن. زهرا کوچولو که از بی حالی اون ها تعجب کرده بود ناگهان متوجه شد ۲ تا از گوسفندها نیستن و هر چی دور و بر طویله رو نگاه کرد خبری از اون ها نبود.

او سریع اومد توی خونه و از مامانش پرسید مامان جون شما از گوسفندها خبری دارین مامان زهرا کوچولو از شدت ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت: آره دخترم دیشب گرگ اومده و ... هنوز حرف مامان زهرا تموم نشده بود که اشک از چشمان او جاری شد.

زهرا کوچولو خیلی ناراحت شد و همش خودش رو سرزنش می کرد و می گفت اگه من بیشتر مراقبشون بودم و پیششون می موندم این اتفاق نمی افتاد. مامان زهرا کوچولو اونو در آغوش گرفت و با نوازش دادن آرومش کرد و گفت: دخترم این خواست خدا بوده که تو اون جا نبودی وگرنه نجات پیدا کردن از دست حیوون های وحشی مثل گرگ ها کار سخت و خطرناکیه. زهرا کوچولو از اون روز به بعد با دقت و توجه بیشتری از حیوون هاش نگهداری می کرد و با کمک پدرش حصار محکمی دور مزرعشون کشیدن ولی هیچ وقت اون ۲ تا گوسفند پشمالوی دوست داشتنی رو فراموش نکرد.

عابدیان