چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

ایام تاسوعا و عاشورا در اردوگاه رمادیه


ایام تاسوعا و عاشورا در اردوگاه رمادیه

شب عاشورای سال ۱۳۶۶ در اردوگاه رمادیه, کمپ ۷ بودیم عراقی ها از محرم و عاشورا وحشتی عجیب داشتند و به همین دلیل در این ایام بدترین رفتار را با ما داشتند و آمپول های ضد عاشورا یکی از حربه های دشمن برای فرونشاندن شوق بچه ها در ایام محرم بود

شب عاشورای سال ۱۳۶۶ در اردوگاه رمادیه، کمپ ۷ بودیم. عراقی ها از محرم و عاشورا وحشتی عجیب داشتند و به همین دلیل در این ایام بدترین رفتار را با ما داشتند و آمپول های ضد عاشورا یکی از حربه های دشمن برای فرونشاندن شوق بچه ها در ایام محرم بود. عراقی ها چند روز قبل از شروع ماه محرم همه را به خط می کردند و به بچه ها آمپول هایی را تزریق می کردند که این آمپول ها خیلی بزرگ بودند و بچه ها به آن سرنگ گاوی می گفتند و معمولاً هر سرنگ را برای ۱۰ یا ۱۲ نفر استفاده می کردند. چند ساعت بعد از تزریق این آمپول همه بچه ها دچار تب شدید و ضعف می شدند و حتی بعضی از بچه ها نمی توانستند راه بروند. این آمپول اغلب به مدت دو هفته بچه ها را دچار مریضی و ضعف شدید می کرد و ما هم دیگر نمی توانستیم فعالیتی داشته باشیم. چند روز قبل از شروع ماه محرم

عراقی ها ارشد آسایشگاه ها را به دفتر فرماندهی خود بردند و همه را تهدید کردند و هشدار دادند که کسی حق عزاداری در ایام محرم را ندارد و اگر موردی حتی بسیار کوچک و انفرادی نیز مشاهده شود، عراقی ها ارشد آسایشگاه به همراه فرد و یا افراد خاطی را به شدت تنبیه خواهند نمود. سرگرد عراقی سپس با عصبانیت فریاد زد که به من از بالا دستور داده اند که حتی اگر مجبور شدم به شما شلیک کنم و تا ۱۰ نفر از شما را می توانم بکشم و دوباره تأکید کرد که این فرمان از بالا و مقامات بعثی صادر شده و کسی نمی تواند با آن مخالفت نماید.

عصر همان روز ارشد آسایشگاه ها و رهبران گروه زیرزمینی یک جلسه با هم تشکیل داده و موضوع را بررسی کردند و سپس ارشد هر آسایشگاه، موضوع جلسه را شب هنگام به اطلاع دیگر اسرا رساند و بالاخره تصمیم گرفته شد در ایام ماه محرم، بچه ها بیشتر دقت کرده و تمام مراسم را در زمانی که عراقی ها در اردوگاه حظور ندارند و وضعیت سفید است برگزار کنند.

بچه ها تصمیم گرفتند با صدای آهسته نوحه خوانی کرده و به صورت نشسته سینه زنی کنند. همچنین مقرر شد به محض مشاهده عراقی‌ها

وضعیت عزاداری را به هم بزنند و بهانه ای دست دشمن ندهند. از طرف دیگر عراقی ها نیز از اولین شب ماه محرم تعداد زیادی نیروی ضد شورش را که به انواع سلاح و تجهیزات مسلح بودند به محوطه بیرونی آسایشگاه آورده و تعداد گشت های دور اردوگاه را نیز چند برابر کردند. تعداد نگهبانان داخل اردوگاه که معمولاً یک یا دو نفر بودند نیز چند برابر شد و عراقی ها سعی می کردند به صورت تمام وقت در اردوگاه حضور داشته باشند و اجازه ندهند اسرا عزاداری کنند. در این مدت بهانه گیری ها نیز خیلی زیاد

می شد و به محض مشاهده کوچک ترین حرکتی از سوی اسرا به شدت بچه ها را تنبیه می کردند و حتی هنگام آمار گرفتن، بدون دلیل بچه ها را با کابل می زدند و به اصطلاح زهر چشم می گرفتند.

شبهای اولیه ماه محرم بچه ها خیلی آرام عزاداری می کردند و عراقی ها هم با وجودی که متوجه عزاداری آرام ما می شدند، عکسل العملی نشان نمی دادند و به اصطلاح خودشان را به خریت می زدند. فقط هنگام خروج از آسایشگاه بعد از آمار صبحگاهی همه را با باتوم و یا کابل کمی نوازش

می کردند و کمی تلافی عزاداری شب گذشته را در می آوردند. ما هم به این شیوه رضایت داشتیم و چند ضربه کابل را به جان می خریدیم و ترجیح می دادیم اوضاع به همین منوال ادامه یابد. ولی خیلی زود همه چیز تغییر کرد. آسایشگاه ما در طبقه دوم قاطع ۲ در اردوگاه رمادیه کمپ هفت قرار داشت و در اولین آسایشگاه سمت راست با شماره ۵ بودیم. خیلی زود شب تاسوعا فرا رسید. بعد از نماز مغرب و عشاء و صرف شام، بچه ها آرام آرام به حالت صف نشستند و قرائت زیارت عاشورا آغاز شد. حال عجیبی همه آسایشگاه را فرا گرفت، برادری که مداح بود نوحه ای را آغاز کرد و بچه ها به آرامی سینه می زدند و جواب نوحه را می دادند.

بچه ها آرام آرام صدایشان را بلند و بلندتر کردند و صدای سینه زنی نیز کم کم بلند شد. با ندای «حسین حسین مهمانیم» و چند عبارت دیگر، همه اسرا ایستادند و ناگهان صدای نوحه و سینه زنی به آسمان بلند شد. هیچ کس توان پیش بینی عواقب این حرکت خودجوش را نداشت و همه بچه ها با اشک های سرازیر و فریادهای به شدت بلند، عزاداری می کردند. خیلی زودآسایشگاه های دیگر نیز به تبعیت از ما از جا بلند شده و شروع به عزاداری، آن طور که دوست داشتند، نمودند. اردوگاه یکپارچه تبدیل به فریاد «یا حسین» و ضربات پی در پی سینه زنی شد. دیگر کسی مراقب حضور عراقی ها نبود و اعتنایی هم به تهدیدهای عراقی ها نمی کرد.

عراقی ها هم از این فریادها وحشت کرده و دست و پای خودشان را گم کرده بودند. ناگهان دستور حمله به اسرا صادر شد و فرمانده عراقی با عصبانیت فرمان حمله به آسایشگاه ۵ را صادر نمود و بیش از یکصد سرباز، درجه دار و افسر عراقی به سوی آسایشگاه ما حمله کردند. وقتی عراقی ها در آسایشگاه را باز کردند هنوز اسرا در حال سینه زنی بودند و «حسین حسین» می گفتند. هرچه عراقی ها فریاد زدند کسی توجهی نمی کرد. ناچار با انواع کابل، باتوم، نبشی و دیگر اسباب شکنجه به جان بچه ها افتادند. عراقی ها یکی یکی بچه‌ها را در همان حالی که سینه می زدند به بیرون از آسایشگاه می کشیدند و با ضربات باتوم و کابل روی زمین می انداختند. حدود نیمی از بچه ها را به بیرون از آسایشگاه و در کریدور بردند و عده ای سرباز مشغول کتک زدن آنها شدند و بقیه بچه ها هم درون آسایشگاه شکنجه می شدند. عراقی ها هیچ توجهی به عواقب کار خود نداشتند و عده ای از آنها علی الظاهر مست بودند و به طرز وحشیانه ای بچه ها را می زدند. آن شب عده زیادی از بچه ها بی هوش شدند و تعداد زیادی دست و پا و سرشان شکسته شد.

یکی از بچه های یزد را به نام «فتوحی» که اندامی بسیار نحیف و لاغر داشت و شاید ۱۷ ساله بود، آن قدر کتک زدند که چند جای بدنش شکسته بود و مدت ها از بیماری رنج می برد. «حسین یازع» از بچه های خرمشهر را با عصای یکی از جانبازان قطع پا چنان زدند که تا صبح به هیچ عنوان نتوانستیم خونریزی بازویش را بند بیاوریم.

«عبدالحسین شاهین» را که از پاسداران آبادان بود، آن قدر زدند که سر و دستش شکست و مدت ها آثار شکنجه در صورت و بقیه اندام او دیده می شد. آن شب کسی بی نصیب نماند و همه را به شدت کتک زدند. سپس همه بچه ها را به گوشه ای از آسایشگاه بردند و به صورت سجده نشاندند و سطل دستشویی را که پر از ادرار بود، روی بچه ها ریختند و آن قدر با باتوم زدند که همه ما در گوشه ای از آسایشگاه روی هم جمع شدیم. بعد در را قفل کرده و بچه ها به مداوای یکدیگر پرداختند.

عراقی ها به سراغ آسایشگاه ۶ و ۷ و بقیه آسایشگاه ها رفتند و همین برنامه را در همه آسایشگاه ها پیاده کردند. صدای فریاد بچه ها که کتک

می خوردند و فریاد عراقی ها که وحشیانه بچه ها را می زدند به ترتیب در همه آسایشگاه ها شنیده می شد.

سرفراز عبداللهی‏