سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

پایان انتظار


پایان انتظار

آب و هوای سرد ومرطوب انگلیس همه را مجبوربه استفاده از لباس های گرم كرده بود و من خوشحال بودم كه با راهنمایی همسرم پوشاك مورد نیاز را همراه خود آورده و با خرید كاپشن چرم برای حمید بهترین انتخاب را كرده ام

آب‌ و هوای‌ سرد ومرطوب‌ انگلیس‌ همه‌ را مجبوربه‌ استفاده‌ از لباس‌های‌ گرم‌ كرده‌ بود و من‌خوشحال‌ بودم‌ كه‌ با راهنمایی‌ همسرم‌ پوشاك‌مورد نیاز را همراه‌ خود آورده‌ و با خرید كاپشن‌چرم‌ برای‌ حمید بهترین‌ انتخاب‌ را كرده‌ام‌.

حالا كه‌ به‌ سمت‌ ایران‌ در حركت‌ هستیم‌ از سرمای‌هوا كاسته‌ شده‌ و من‌ با وضعیتی‌ كه‌ دارم‌ توانسته‌ام‌امروز در هوای‌ پاك‌ اقیانوسیه‌ روی‌ عرشه‌ قدم‌بزنم‌.

ساعت‌ ده‌ و نیم‌ صبح‌ است‌ ومن‌ در حال‌ نوشتن‌خاطراتم‌ هستم‌. مطمئنا تا مدت‌ها قادر به‌ پذیرش‌بیماری‌ نمی‌باشم‌. پس‌ این‌ صفحات‌، آخرین‌ فصل‌نگارش‌ شده‌ دفترم‌ می‌باشد.

چندین‌ هفته‌ را در بندری‌ واقع‌ در صدو پنجاه‌كیلومتری‌ شهر لندن‌ به‌ انتظار تكمیل‌ بارگیری‌گذراندیم‌. حال‌ و روز مناسبی‌ نداشتم‌. سستی‌،كم‌اشتهایی‌ و حالت‌ دل‌ بهم‌ خوردگی‌ در ساعات‌اولیه‌ روز، كاملا برایم‌ روشن‌ كرده‌ بود كه‌ خداوندلطف‌ و عنایتش‌ را تكمیل‌ كرده‌ است‌، با این‌ حال‌به‌ حمید چیزی‌ نگفتم‌، فقط از او خواستم‌ قرارملاقاتی‌ با یك‌ پزشك‌ بگذارد.

همسرم‌ با دفتر نمایندگی‌ كشتیرانی‌ تماس‌ گرفته‌ واز آنها خواهش‌ كرد ترتیب‌ این‌ ملاقات‌ را بدهند.دكتر با بررسی‌ وضعیتم‌ و انجام‌ آزمایشی‌ كوتاه‌ به‌ مانوید داد، مشكلی‌ وجود ندارد و به‌ زودی‌ صاحب‌فرزندی‌ خواهیم‌ شد. هیچ‌وقت‌، لحظه‌ای‌ كه‌حمید متوجه‌ پدر شدنش‌ شد را فراموش‌ نخواهم‌كرد. لبخندی‌ به‌ روشنی‌ آسمان‌ و اشك‌ شوق‌ به‌زلالی‌ دریا صورتش‌ را پوشاند و با گفتن‌ این‌ جمله‌كه‌ باورم‌ نمی‌شه‌!یعنی‌ من‌ به‌ زودی‌ پدر خواهم‌شد، خدایا متشكرم‌!و لرزشی‌ كه‌ در صدایش‌ بودنشان‌ داد كه‌ شادی‌اش‌ را كنترل‌ می‌كند. تمام‌طول‌ مسیر بازگشت‌ به‌ كشتی‌ را سكوت‌ كرده‌ و به‌فكر فرو رفته‌ بود و فقط زمانی‌ كه‌ نگاهمان‌ در هم‌گره‌ می‌خورد با زدن‌ لبخندی‌ مرا دلگرم‌ می‌كرد.تازه‌ وارد كابین‌ شده‌ بودیم‌ كه‌ گفت‌: ما باید با هم‌صحبت‌ كنیم‌. گفتم‌ در مورد چه‌ موضوعی‌؟

پاسخ‌ داد: تو و بچه‌، من‌ نگرانم‌!

گفتم‌: اجازه‌ بده‌ لباس‌هایم‌ را عوض‌ كنم‌. او لبه‌كاناپه‌ نشست‌ و با گره‌ زدن‌ دستانش‌ در هم‌ نشان‌داد در بیان‌ افكارش‌ عجله‌ دارد. خیلی‌ زودكنارش‌ نشستم‌ و گفتم‌: من‌ سراپا گوشم‌. گفت‌: به‌زودی‌ بارگیری‌ كشتی‌ تمام‌ خواهد شد، قبل‌ ازحركت‌، من‌ باید برای‌ تو بلیط هواپیما تهیه‌ كنم‌ تاخیلی‌ راحت‌ به‌ ایران‌ برگردی‌. سفر دریایی‌ باوضعیتی‌ كه‌ تو داری‌ برایت‌ خطر دارد، ضمنا ماباید خود را آماده‌ نگهداری‌ از كودكمان‌ كنیم‌. به‌میان‌ صحبتش‌ پریدم‌ و گفتم‌: حمید جان‌ صبر كن‌€چقدر عجله‌ داری‌!وقت‌ بسیار است‌ و من‌ هم‌كاملا سالم‌ و قوی‌ هستم‌. ترجیح‌ می‌دهم‌، زمان‌بازگشت‌ را هم‌ در كنار تو باشم‌. می‌دانی‌ تا مدت‌هابا وجود بچه‌ نمی‌توانم‌ تو را همراهی‌ كنم‌، اجازه‌بده‌ از این‌ روزها استفاده‌ كنیم‌.

خیلی‌ با او صحبت‌ كردم‌ تا رضایت‌ داد، با این‌شرط كه‌ من‌ از خودم‌ كاملا مراقبت‌ كنم‌. دو هفته‌پر از نشاط گذشت‌. همسرم‌ دائما از روزهای‌ خوب‌آینده‌ و كارهایی‌ كه‌ باید انجام‌ می‌دادیم‌ صحبت‌می‌كرد و من‌ هم‌ با صبر وحوصله‌ او را همراهی‌می‌كردم‌. دو روز بود سفرمان‌ را به‌ سمت‌ ایران‌آغاز كرده‌ بودیم‌ كه‌ حمید ازم‌ خواست‌ اگر حالم‌خوبه‌ و ناراحتی‌ ندارم‌ به‌ دیدار یكی‌ از ملوانان‌بروم‌. می‌گفت‌: همه‌ همكاران‌ نگرانش‌ هستند .اززمانی‌ كه‌ حركت‌ كرده‌ایم‌ از كابینش‌ خارج‌ نشده‌است‌. بچه‌ها با رضایت‌ مسوولیت‌ كارهایش‌ رابرعهده‌ گرفته‌اند ولی‌ احتمالا كاپیتان‌ گزارش‌كاری‌ نامناسبی‌ برایش‌ خواهد نوشت‌. هركداممان‌ به‌ دیدارش‌ رفته‌ایم‌، از ما خواسته‌ كه‌تنهایش‌ بگذاریم‌. خیلی‌ از بچه‌ها به‌ عشق‌ حضور اوكار بر روی‌ این‌ كشتی‌ را قبول‌ كرده‌اند، آخه‌می‌دانی‌، مسعود دوست‌ بسیار خوب‌ و با نشاطی‌است‌ و با هیچ‌كس‌ مشكلی‌ ندارد و همه‌ او رادوست‌ دارند. قول‌ دادم‌ با او صحبت‌ كنم‌. خودم‌نیز نگران‌ شده‌ بودم‌. بار اول‌ كه‌ به‌ دیدارش‌ رفتم‌بدون‌ باز كردن‌ در از من‌ خواست‌ كه‌ تنهایش‌بگذارم‌. روز بعد به‌ اتفاق‌ حمید به‌ دیدارش‌ رفتیم‌،از پشت‌ در كابین‌ از او خواهش‌ كردیم‌ كه‌ اجازه‌بدهد با هم‌ صحبت‌ كنیم‌. مدتی‌ طول‌ كشید تا دررا باز كرد و بعد از معذرت‌خواهی‌ به‌ خاطر این‌رفتارش‌ و همین‌طور كه‌ كابین‌ بهم‌ ریخته‌ و اوضاع‌آشفته‌ اش‌ از ما خواهش‌ كرد كه‌ بنشینیم‌. او مردی‌حدودا چهل‌ و دو، سه‌ ساله‌ با قامتی‌ متوسط و لاغراندام‌ بود. سری‌ كم‌ مو و صورتی‌ گیرا و لبخندی‌گشاده‌ داشت‌ كه‌ در آن‌ لحظه‌ از تغییری‌ كه‌ درچهره‌اش‌ دیدم‌ متاثر شدم‌، كاملا مشخص‌ بود كه‌بسیار ناراحت‌ است‌. از او خواهش‌ كردم‌ كه‌ خیلی‌راحت‌ با من‌ صحبت‌ كند تا شاید بتوانم‌راهنمایی‌اش‌ كنم‌.

او گفت‌: چه‌ می‌توانم‌ بگویم‌، شما با كسی‌ روبه‌ روهستید كه‌ خودش‌ می‌داند چقدر در زندگی‌اشتباه‌ كرده‌، مردی‌ كه‌ برای‌ دیگران‌ زندگی‌ كرد،نه‌برای‌ خودش‌، كسی‌ كه‌ به‌ علت‌ بی‌برنامگی‌،زندگی‌اش‌ را باخته‌ است‌ و هیچ‌ امیدی‌ به‌ آینده‌ندارد. سكوت‌ كرد و سرش‌ را در میان‌دست‌هایش‌ گرفت‌. گفتم‌: شاید با مرور خاطرات‌گذشته‌ و پی‌بردن‌ به‌ اشتباهاتتان‌ و راهنمایی‌ من‌بتوانید خود را برای‌ مبارزه‌ با زندگی‌ آماده‌ كنید،هیچ‌ وقت‌ برای‌ جبران‌ اشتباهات‌ دیر نیست‌.مدتی‌ فكر كرد و بعد با نوشیدن‌ كمی‌ آب‌ شروع‌ به‌صحبت‌ كرد.

در خانواده‌ای‌ هشت‌ نفره‌ بزرگ‌ شدم‌. پدرم‌درآمد كافی‌ نداشت‌، به‌ همین‌ علت‌ از زمان‌نوجوانی‌ برای‌ به‌ دست‌ آوردن‌ مایحتاجم‌، كارمی‌كردم‌. دست‌ فروشی‌، فروشندگی‌، كارهای‌ساختمانی‌ و در كنار همه‌ زحمت‌هایی‌ كه‌می‌كشیدم‌تا آنجا كه‌ توانستم‌ درسم‌ را نیز ادامه‌دادم‌. درمحله‌ای‌ قدیمی‌ نزدیك‌ خیابان‌ مولوی‌خانه‌ای‌ كوچك‌ و دو طبقه‌ داشتیم‌. پر از رفت‌ وآمد و سرو صدای‌ بچه‌ها، یك‌ لحظه‌ با هم‌ جر وبحث‌ می‌كردند و زمانی‌ دیگر را به‌ محبت‌ و یاری‌هم‌ می‌گذراندند. با سختی‌ و تلاش‌ پس‌ اندازمی‌كردم‌ ولی‌ خیلی‌ راحت‌ به‌ خواهر و برادرم‌كمك‌ می‌كردم‌، بعداز گرفتن‌ دیپلم‌ مدت‌ كوتاهی‌در یك‌ كفاشی‌ تحت‌ تعلیم‌ استاد كارم‌ زحمت‌می‌كشیدم‌. دوستان‌ زیادی‌ داشتم‌ و خوش‌صحبتی‌ و مدارا با تمام‌ افراد باعث‌ شده‌ بود دردل‌ دوستانم‌ جا باز كنم‌ و بعداز گذراندن‌ یك‌ روزپركار در زیر زمین‌ و محیطی‌ خسته‌ كننده‌، شبها، بادوستانم‌ به‌ پارك‌ و سینما می‌رفتیم‌ و من‌ هر چه‌داشتم‌ برایشان‌ خرج‌ می‌كردم‌، زیرا آنها راگرفتارتر از خودم‌ می‌دانستم‌ و ترجیح‌ می‌دادم‌ به‌نفع‌ خانواده‌هایشان‌ كار كنم‌. دوران‌ سربازی‌ كه‌در شهرستان‌ بودم‌، بیشتر در جمع‌ دوستان‌ غرق‌شدم‌. در آن‌ زمان‌ بود كه‌ برای‌ اولین‌ بار عاشق‌یك‌ دختر زیبای‌ ترك‌ شدم‌، كه‌ خانواده‌اش‌شدیدا مخالفت‌ كردند و با فاصله‌ انداختن‌ بینمان‌به‌اجبار او را شوهر دادند و من‌ كه‌ پدر و مادرم‌ رامقصر می‌دانستم‌ به‌ خاطر اینكه‌ فكر می‌كردم‌تلاششان‌ را برای‌ راضی‌ كردن‌ آنها نكرده‌اند به‌دریانوردی‌ رو آورده‌ و خود را از جمع‌ خانواده‌دور كردم‌. تمام‌ دوران‌ آموزشی‌ دریایی‌ و زمان‌تحصیلم‌ روی‌ پای‌ خود ایستاده‌ و از آنها كمك‌نخواستم‌، ولی‌ بعداز بازگشت‌ از اولین‌ سفر، دلم‌برای‌ دیدارشان‌ پر می‌زد، به‌ دیدارشان‌ رفتم‌ ووقتی‌ پدرم‌ را بیمار و مادرم‌ را محتاج‌ كمك‌ برای‌تهیه‌ جهیزیه‌ خواهرم‌ دیدم‌ هر چه‌ پس‌ اندازكرده‌ بودم‌ به‌ آنها داده‌ و خوشحالشان‌ كردم‌. آن‌زمان‌ در شركت‌ ما افراد دوره‌ دیده‌ كم‌ بودند، به‌همین‌ علت‌ من‌ زمان‌ بیشتری‌ را می‌توانستم‌ روی‌كشتی‌ بگذرانم‌. سه‌ سال‌ بعد را در بنادر مختلف‌،هر چه‌ ماهیانه‌ كار می‌كردم‌ خرج‌ خود و دوستانم‌می‌كردم‌. حالا دیگر زبان‌ هندی‌ را مثل‌ زبان‌مادری‌ام‌ صحبت‌ می‌كردم‌ و به‌ محض‌ پهلو گرفتن‌كشتی‌ در یكی‌ از بنادر هندوستان‌، چندین‌ دوست‌داشتم‌ كه‌ به‌ دیدارم‌ می‌آمدند و من‌ بعد از پایان‌ساعت‌ كاری‌ با آنها به‌ خوش‌گذرانی‌ می‌رفتم‌. دربنادر اروپایی‌ وضعیت‌ برای‌ من‌ فرقی‌ نمی‌كرد،هر چند كه‌ هزینه‌ عیاشی‌ بسیار گزاف‌ بود، همیشه‌یك‌ نفر را داشتم‌ تا پس‌اندازم‌ را همراه‌ مقداری‌دیگر كه‌ قرض‌ می‌كردم‌ با هم‌ خرج‌ كنیم‌. اصلا به‌فكر آینده‌ نبودم‌، الان‌ كه‌ فكر می‌كنم‌، همه‌ تلاش‌می‌كردند و زندگی‌ خود را می‌ساختند ولی‌ من‌هیچ‌ چیزی‌ نداشتم‌، خسته‌ و كوفته‌ و پشیمان‌ به‌خانه‌ پدرم‌ برگشتم‌ و به‌ اصرار مادرم‌ به‌خواستگاری‌ مریم‌ رفتم‌. یك‌ دختر معمولی‌، ساده‌و مهربان‌ وبعد از موافقت‌ او و خانواده‌اش‌ با هم‌نامزد شدیم‌.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.