پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

سفرنامه تاجیکستان (5) خجند



      سفرنامه تاجیکستان (5) خجند
امیر هاشمی مقدم

صبح من زودتر از کلوین بیدار شدم. خودم را از زیر پتو بیرون کشیدم. هوا سرد بود. خجند شمالی‌ترین شهر بزرگ تاجیکستان است و مرکز ولایت سُغد. ولایت سغد به‌طور کلی مانند یک زائده یا شبه‌جزیره است در میان دو کشور ازبکستان و قرقیزستان. این شیوه ترسیم مرزی، یادگار دوره شوروی است. از آن بدتر اینکه بخشهایی از مثلاً همین ولایت سغد، به‌صورت یک جزیره کاملا در کشور ازبکستان یا قرقیزستان محصور شده است. برای نمونه منطقه «واروخ» کاملاً از خاک تاجیکستان جدا و از هر چهار طرف توسط خاک قرقیزستان محاصره شده است. در حالی‌که بخشی از ولایت سغد است. همچنین منطقه «سروک» بالا نیز یک جزیره دورافتاده متعلق به تاجیکستان، اما محصور در خاک ازبکستان است. بقیه جمهوری‌های شوروی سابق هم جزایر مشابه دارند. کلاً شوروی کارش این بود که طی این مدت، یک تکه از خاک این کشور را جدا کرده و به کشور دیگر بدهد و سپس یک تکه از خاک آن کشور را جدا کرده و به یک کشور دیگر واگذار کند. اینها مایه اختلافاتی شد که هنوز این جمهوری‌ها درگیر آن هستند که شاید بهترین نمونه‌اش، همین تاجیکستان و ازبکستان باشد. جدا کردن شهرهای سمرقند و بخارا از تاجیکستان و افزودن‌شان به ازبکستان ضربه بسیار سهمگینی به زبان فارسی و تمدن ایرانی بود. حالا در آن شهرها که روزگاری مهد تمدن ایرانی و زبان فارسی بودند، فقط زبان ترکی رسمی و رایج است و حتی در دوره حکومت شوروی، استفاده از زبان فارسی ممنوع بود. برگردیم به خجند یا همان لنین‌آباد دوره شوروی. این شهر بیش از 160 هزار نفر جمعیت دارد. تعداد قابل توجهی روس‌تبار و تعدادی نیز ازبک در این شهر زندگی می‌کنند. روس‌تبارها همانگونه که زنده‌یاد محمدجان شکوری اشاره کرده، همیشه توسط دولت مرکزی روسیه تحریک می‌شوند علیه ملی‌گرایی در کشورهای تازه استقلال‌یافته و در واقع نوعی اهرم فشار برای اجرای سیاستهای روسیه هستند. رودخانه سیحون که پس از جیحون، دومین رودخانه پر آب آسیای میانه است از میان این شهر می‌گذرد. ارتفاع این شهر جلگه‌ای بسیار اندک و زیر 400 متر (بالاتر از سطح دریای آزاد) است. برای همین آب و هوایی نسبتاً ملایم و خوب دارد. این شهر در مسیر جاده ابریشم قرار داشت. البته درباره پیشینه‌اش برخی می‌گویند به اسکندر مربوط می‌شود و برخی افسانه‌ها هم آنرا به کیخسرو نسبت می‌دهند. ساتراپی سوغده که همان سغد باشد، یکی از ساتراپی‌های هخامنشی به مرکزیت مرکنده (marakanda) بوده است.

خجند در طول تاریخ، مهد علم و هنر بود. کمال خجندی، شاعر و عارف سده هشتم که آرامگاهش در تبریز است، در این شهر زاده شد. حتی آل‌خجند که در اصفهان بزرگان پرآوازه‌ای را پروش داده و خدمات فرهنگی ارزشمندی از خود به یادگار گذاردند، اصل‌شان به همینجا باز می‌گشت.

من همه اینها را تعریف کردم و کلوین هنوز در رختخواب است. او را بیدار کردم. کمی غلت خورد توی تختش و بعد بلند شد برود دوش بگیرد. کلاً یسستم‌اش پنتیوم وان بود و خیلی دیر عمل می‌کرد. به هر ترتیبی که بود آماده شد و رفتیم از هتل بیرون. پایین هتل احسان، یک فروشگاه متوسط بود که مواد خوراکی و میوه و شیرینی که داشت هیچ، چند تا میز و صندلی کوچک هم کنار شیشه‌هایش گذاشته بود که می‌توانستی بنشینی و صبحانه بخوری. نفری دو تا پیراشکی داغ با چای خوردیم و بعد پیاده راه افتادیم به طرف بازار.

پیش از رسیدن به پنجشنبه بازار، از میان یک بازار سرپوشیده گذشتیم که خیلی شلوغ بود. پنجشنبه بازار خجند خیلی معروف است. در واقع یک سالن یا سوله با سقفی بسیار بلند و ستونهایی که چیزی بینابین معماری شرقی و رومی است. در آن بیشتر میوه، سبزی و خوراکی می‌فروشند. چند چیز در این بازار برایم جالب بود:

پوست سیب‌زمینی‌های‌شان تقریباً بنفش بود. هویج‌های‌شان هم کوتاه و تپل بود.

زنان زیادی داشتند نان، نان شیرینی و کلوچه‌های محلی درست می‌کردند و می‌فروختند.

عسل خجند هم خیلی معروف است. ضمن آنکه انواع کشک هم به میزان زیادی در بازار دیده می‌شد.

گاری‌هایی که با آن وسیله‌ها را در بازار جابجا می‌کنند، دو تا چرخ موتور سیکلت را به یک جعبه آهنی بزرگ جوش می‌دهند و سپس دو میله آنرا به دست گرفته و با سرعت و مهارت لابلای جمعیت جابجا می‌شوند.

مردم خجند و فروشندگانش هم خیلی زود دوست و صمیمی می‌شدند. همین که کلوین دوربین حرفه‌ای‌اش را در می‌آورد که عکس بگیرد، یا خودشان با خنده ژست می‌گرفتند و درخواست می‌کردند که ازشان عکس بگیری، یا دوست‌شان را به زور هل می‌دادند جلوی دوربین. به نظر من که مردم خیلی دوست‌داشتنی‌ای بودند. از سوی دیگرِ پنجشنبه بازار که بیرون آمدیم، به میدان سنگ‌فرش نسبتاً بزرگی رسیدیم. سمت راست، مرکز سودا (یا همان مرکز خرید) خواجه عبدالعزیز است که پاساژی است بزرگ. مسجد جامع شهر و آرامگاه شیخ مصلح‌الدین روبروی‌مان بود. کبوتران بسیاری در حیاط مسجد بودند و مردم هم عکس می‌گرفتند. البته گداها هم تعدادشان زیاد بود و خیلی هم سمج بودند. بیشتر گدایانش یا زن بودند یا دختر.

بخشی از مسجدجامع قدیمی و بخشی از آن تازه‌ساز بود. بخش قدیمی بیشتر چوبی با ستونهای کنده‌کاری شده و سقف‌های رنگارنگ بود. محرابش هم گچ‌کاری شده بود. در کنار بخش قدیمی، بخش تازه‌ساز مسجد ساختارش شبییه همان مسجد «حاجی یعقوب» شهر دوشنبه بود که آن هم به نظر می‌آید از مساجد کشورهای عربی همچون قطر الگوبرداری شده باشد. در گوشه‌ای از حیاط مسجد و نزدیک بخشی از ساختمان قدیمی، یک مناره قرار داشت.

از مسجد بیرون شده و به آرامگاه شیخ مصلح‌الدین که چسبیده به مسجد بود رفتیم. این بنای آجری با دو گنبد درب چوبی منبت‌کاری شده‌اش، بسته بود و بنابراین نتوانستیم داخلش را ببینیم. بالای درش یک کتیبه سنگی جدید کوچک نصب کرده و روی آن به خط سیریلیک این جملات را نوشته بودند:

«بسم الله الرحمان الرحیم. قطب الاقطاب، صوفی به حق رسیده، عالم علم ربانی، یکی از اولیاءالله، شیخ مصلح الدین بدیع الدین نوری سالهای 1223-1133 عمر به سر برده در این تربت مبارک مدفون می باشد. این مقبره حضرت بزرگوار در عصرهای 13 و 14 لایگذاری [؟] شده است. طلاکاری نمودن سقف مقبره سال 2001 آماده گردیده است».

البته اگر می‌خواستم به لهجه خودشان بازنویسی کنم، خیلی متفاوت می‌شد. اگر بخواهم حروف سیریلیک‌شان را تبدیل به حروف انگلیسی کنم تا لهجه‌شان دست‌تان بیاید، اینگونه می‌شود:

Bismillāhir rahmānir Rahim

Qutbul-aqtāb sufi ba haq risida, ālimi ilmi rabbāni, yeke az avlieollāh, shaykh maslihaddin badieddini nuri sālhāy 1133-1223 yomr ba sar boorda dar in turbati Mubārak madfun mebāshad. In maqbarai hazrati buzurgvār dar asrhai XIII-XIV layguzāri shudast, tillakubi namudani saqfi maqbara sāli 2001 āmādi gardidast

البته این را هم بگویم که در فارسی تاجیکی، معمولاً «آ» را چیزی بین «آ» و «ــُـ» تلفظ می‌کنند.

پشت بنای این آرامگاه داشتند یک بنا با معماری اسلامی می‌ساختند که با توجه به نوشته «طلب‌العلم فریضه علی کل مسلم و مسلمه» کاشی‌کاری سردر آن، به نظر می‌آمد کاربری آموزش علوم دینی داشته باشد. یک مناره هم داشتند در کنارش می‌ساختند. بسیاری از بناهای دینی تاجیکستان، اعم از مسجد یا مدرسه دینی، مناره‌شان تک و مفرد است که آنرا هم نه متصل به بنای اصلی، بلکه در حیاط می‌سازند. از آنجا پیاده راه افتادیم به سوی آثارخانه (موزه) خجند. از یکی از پیاده‌روها که می‌گذشتیم، تندیس بزرگان تاجیکستان در دو سوی آن خودنمایی می‌کرد. در یک سو تندیس بزرگان قدیم و در سوی دیگر بزرگان معاصر.

از نزدیکی ساختمان تئاتر مشهور خجند گذشته تا به آثارخانه رسیدیم. بنای آثارخانه اگرچه تازه‌ساز است، اما آنرا همانند برج و قلعه‌های قدیمی ساخته‌اند. با دیوارهای بلند و کنگره‌دار، و برج‌هایی در چند سوی آن. در کنارش باغ (پارک) کمال خجندی واقع شده است. یک سرباز دست در دست دختری، توی پارک قدم می‌زد و با یکدیگر نجوا می‌کردند. پشت آثارخانه و پارک هم محوطه منطقه باستانی خجند بر روی تپه‌ای کوچک قرار گرفته که البته محصور است و نمی‌توان واردش شد. بنابراین مستقیم به آثارخانه رفتیم.

بلیط ورودی‌اش نفری شش سامانی (3600 تومان) بود. من و کلوین مجموعاً 12 سامانی باید می‌دادیم. من 20 سامانی داده و منتظر بقیه‌اش شدم. خانمی که در باجه نشسته بود خندید و گفت: «بقیه‌اش برای من». خودم را زدم به کوچه علی چپ و ایستادم بقیه‌اش را گرفتم. وضع مردم خجند نسبت به مردم دیگر شهرها و مناطق تاجیکستان تا حدودی بهتر است. این شهر به نوعی قطب اقتصادی کشور هم محسوب می‌شود. اما وقتی مزه رشوه و پول زور و شیرینی گرفتن برود زیر دندان مردم یک منطقه، دیگر فرقی نمی‌کند وضع‌شان بد باشد یا خوب؛ پول مفت می‌خواهند. به‌هرحال بقیه پولم را گرفته و شروع کردیم به بازدید. تا آنجا که من دیدم، همه راهنماها و مسئولین آثارخانه خانم بودند. دو طبقه داشت که باید از طبقه زیرزمین آغاز می‌کردی. سالن ورودی زیرزمین، مراحل زندگی اسکندر را با کاشی‌های کوچک روی دیوار ترسیم کرده بودند. بعد باید از یک در وارد سالن دیگری می‌شدی که یک پرچم فروهر بالای این در بود و روی دیوار کنارش هم بزرگ به خط سیریلیک نوشته بود: «پندار نیک، کردار نیک، گفتار نیک».

سالن دوم تشکیل شده بود از چند اتاق که در آنها زندگی انسان را طی مراحل مختلف از پیش از تاریخ تا دوره معاصر بازسازی کرده بودند. در نخستین اتاق، حیات انسانهای دوره سنگی به تصویر کشیده و در همان نزدیکی هم ابزارهای سنگی کشف شده از مناطق مختلف تاجیکستان به نمایش گذاشته شده بود (در بخشهای بعدی درباره یکی از مشهورترین محوطه‌های باستانی این کشور بیشتر خواهم نوشت). در دومین اتاق، دوره فلز بازسازی شده و توضیحاتی درباره تمدن آریایی‌ها نوشته شده بود. تصویر حضرت زردشت به همراه گشتاسب و اسفندیار هم بر روی دیوار قاب شده بود. دور تا دور این سالن، تصاویری از تخت جمشید نقش بسته و تندیس‌ها و سردیسهای بزرگی از آن محوطه بازسازی شده بود. در کنار تندیس داریوش عکس یادگاری گرفتم. چه اینکه چنین موقعیتهایی در کشور خود داریوش کمتر پیش می‌آید.

بخشی از طبقه همکف به پوشاک، زیورآلات و لوازم زندگی در تاجیکستان امروز و دیروز اختصاص یافته است. جالب آنکه یک بخش قابل توجه از این آثارخانه، تصاویر و لباسهای امامعلی رحمان است (دو تا از تصویرهایش هم در کنار احمدی‌نژاد بود). حضور رحمان در همه جای این کشور سنگینی می‌کند. برخی شعرا و بزرگان کشور هم در طبقه همکف معرفی شده‌اند، اما تندیس فلزی «میرتیمور» از همه بزرگتر در وسط موزه برافراشته شده است. او از بزرگان خجند بود که در برابر سپاه مغول در این شهر ایستادگی کرد. بخشی از کف فضای این طبقه هم با شیشه کلفت پوشانده شده و زیر آنرا سکه و اشیاء سفالین و خاک ریخته‌اند تا فضای قدیمی بازسازی شده باشد. روی این شیشه‌ها می‌توان راه رفت و محتویات زیرین‌اش را دید. یک فروشگاه صنایع دستی هم در همین طبقه بود.

از آثارخانه بیرون و به یک رستوران کوچک و تاریک رفتیم. آش پلوی خجندی خوراک معروف اینجا است. آش برنجی شفته و بسیار چرب که رنده‌های هویج و دانه‌های نخود فراوان دارد. دو پرس سفارش داده و روی یک میز موچک نشستیم. مرد کارگر رستوران که به نظر می‌آمد خودش صاحب یا شریک آنجا هم بود، وقتی فهمید من ایرانی و کلوین ختایی (چینی) است، خیلی خوب برخورد کرد. کلوین دو تا قوری چای همراه ناهارش خورد. کلا عادتش این بود که همراه هر لقمه غذا یک قُلُپ چای هم بخورد. نمی‌دانم این عادت همه مردم هنگ‌کنگ و چین است یا او فقط اینگونه بود.

از آنجا به راهروی زیرزمینی رفتیم که پر از فروشگاه بود و در یک کافی‌نت که دختری جوان مسئولش بود، من عکسهایم را ایمیل کردم به دوستم در ایران و کلوین هم با دوستان چینی‌اش کمی چت کرد.

بعد راه افتادیم به سوی هیکل یا تندیس امیراسماعیل در آن سوی دریا. همانند افغانستانی‌ها، اینها هم رودخانه را می‌گویند دریا. رودخانه «سیردریا» یا «سیحون» از میان خجند می‌گذرد. خیلی پر آب است و برای من مانند دریا می‌مانست. از روی پل عبور کرده و به تندیس رسیدیم که روی تپه‌ای قرار داشت. کل این تپه را فضای سبز کرده و دیوارهایش را کاشی‌کاری کرده بودند. بخشی از این کاشی‌کاری‌ها هم تصاویری از زردشت و تخت‌جمشید بود. و البته بخشی دیگر هم افسانه‌های مربوط به گرگ مادر شهر رم را تصویر کرده بود. نگران روزی هستم که ما به فرهنگ ایرانی تاجیکستان آنچنان بی‌توجهی کنیم که زندگی اسکندر کل آثارخانه و اسطوره‌های رومی کلی دیوارنگاره‌های شهرهای این کشور را بگیرد. هیکل اینجا هم بسیار بزرگ ساخته شده بود و انصافاً ابهت داشت. یک عروس و داماد به همراه تعدادی از مهمانان‌شان آمده بودند پای هیکل عکس بگیرند. همانگونه که در بخشهای پیشین نوشتم، عکس گرفتن در پای هیکل امیراسماعیل در این کشور تبدیل به نوعی سنت برای عروس و دامادها در شب پیوند زناشویی‌شان شده است. 6-5 جوان 22-20 ساله همراه عروس و داماد بودند که وقتی فهمیدند ما گردشگر هستیم، آمدند سراغ ما و با هم گرم گرفتیم. البته آنچنان شوخی‌های زننده می‌کردند که کار از گرم شدن گذشت و صورت من یکی که داغ شد. کلوین هم که نمی‌فهمید چه می‌گویند و من یک بخشهایی‌اش را برایش ترجمه می‎‌کردم. شوخی‌های‌شان معطوف به عروس و داماد بود که اگر یکی‌اش را داماد می‌شنید، خون همه‌شان را می‌ریخت. عکسها را گرفتند و آنها سوار خودروهای‌شان شدند و ما هم راه بازگشت را در پیش گرفتیم.

به هتل برگشته، وسایل‌مان را توی اتاق گذاشته و رفتیم طبقه همکف تا شام بخوریم. گارسن غذای درخواستی‌مان را پرسید. کلوین به من گفت هرچه فکر می‌کنی خوب است بگیر. من هم از گارسن که دختر جوانی بود خواستم دو نوع خوراک محلی‌شان را به انتخاب خودش برای‌مان بیاورد. اما دعوتم کرد به آشپزخانه تا خودم غذاها را ببینم و انتخاب کنم. دو آشپر خانم هم آنجا بودند که راهنمایی‌ام کردند. نهایتاً (دوباره) دو تا آش پلو خجندی، یک کاسه باشی و یک کاسه گلمان که هر دو نوعی سوپ بودند سفارش دادیم.

کنار هتل ما، یک کلوپ شبانه بود. کلوین پیشنهاد داد شب را برویم آنجا. من هم راستش بدم نمی‌آمد یک بار بروم و ببینم این محیط‌ها چگونه است و جوانان چگونه وقت‌شان را سپری می‌کنند. میز کناری‌مان دو نفر مرد بودند که زل زده و ما را نگاه می‌کردند. نهایتاً یکی‌شان آمد و نشست کنارمان. همینطور که شام می‌خوردیم، چای را با کلوین شریک شد و اصلاً به من تعارف هم نکرد. کلی هم سوال پیچ‌مان کرد. بعد هم پرسید که آیا مشروب می‌خوریم؟ ما هم هر دو گفتیم نه. دعوت‌مان کرد که به کلوپ شبانه برویم. و این برای ما انصراف از تصمیم‌مان برای رفتن به کلوپ بود و سپاسگزاری کردیم. بعد از شام هم کلی نشست و حرف زد. البته من هم از هر پنج تا جمله بی‌سر و تهش، یکی‌اش را برای کلوین ترجمه می‌کردم. بعد هم به زور خودمان را از دستش رهانیدیم به این بهانه که خیلی خسته‌ایم و باید برویم بخوابیم. آمدیم به اتاق و کلی پشت سرش حرف زدیم که چه موجود سیریش و پر رویی بود. داشتیم حرف می‌زدیم که یکی به درب اتاق زد. در را که باز کردم، آن مردی بود که کنار مرد پررو روی میز کناری‌مان نشسته بود. همینجور که داشت تلاش می‌کرد توی اتاق‌مان سرک بکشد، پرسید آیا خانم خدماتچی به اتاق ما آمده؟ البته یک جوری حرف زد که من اولش نفهمیدم. وقتی گفتم دوباره جمله‌اش را تکرار کند، با تغیّر پرسید که مگر ایرانی نیستم؟ او که فارسی حرف زده! خلاصه او را هم به زور فرستادیم رفت و آمدیم توی اتاق منتظر حوادث احتمالی شدیم. درب اتاق را قفل کرده و قرار شد اگر دوباره آمدند، سر و صدا راه بیندازیم تا بقیه مسافران و مسئولین هتل بیایند. خوشبختانه دیگر نیامدند.

فردا صبح زود من و کلوین از یکدیگر جدا می‌شدیم. او به ازبکستان می‌رفت و من به شهر «استروشن». کلوین قرار بود چند روز دیگر به ایران بیاید و من هماهنگی‌های لازم را برایش انجام دهم. چند کتاب به زبان انگلیسی درباره ایران خوانده بود. اما کمی بیشتر با هم صحبت کرده و نهایتاً قرار شد واژه‌ها و جملات پر کاربرد را بهش یاد بدهم. این هم طنز روزگار بود که در کشور تاجیکستان، من به یک چینی، زبان فارسی را، آن هم با کمک زبان انگلیسی بیاموزانم. من چند جمله را یادش دادم که بیشتر هنگام سوار شدن تاکسی یا خرید به دردش می‌خورد. اما خودش اصرار داشت که جملاتی مانند: «دوستت دارم» و «با من ازدواج می‌کنی؟» را هم یاد بگیرد. هشدارهای لازم را بهش دادم که اگر دنده‌هایش نمی‌خارد، این پرسشها را طرح نکند. و بالاخره شب ساعت 11 خوابیدیم.

ادامه دارد...

بخش نخست این سفرنامه: ورودی شوکه‌آور

بخش دوم: هویت نوساخته دوشنبه

بخش سوم: اسلام در تاجیکستان

بخش چهارم: انتخابات در راه

بخش پنجم: خجند

بخش ششم: ایران‌گرایی در کورش‌کده یا استروشن

پبخش هفتم: پنجیکت

بخش هشتم و پایانی: آرامگاه غریب رودکی

 

پرونده‌ی «امیر هاشمی مقدم» در انسان‌شناسی و فرهنگ

رایانامه:  moghaddames@gmail.com

پیوستاندازه
22903.pdf856.66 KB