دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
مجله ویستا

مه 68 را فراموش نکن(2)



      مه 68 را فراموش نکن(2)
احمد میر احسان

بخش دوم
رویابین ها- Dreamers

دختر دانشجو برای من نمونه بی چون و چرائی است که برتولوچی رؤیابین اش را از روی آن ساخته است. (باور نمی کنید، به نظر می رسد حتی از روی همین عکس ساخته است) ماجراجویی و شورش علیه اخلاق بزرگ ترها همچون یک چپ روی کودکانه و هجوآمیز که توأم با ساده دلی و رؤیابینی است کاملاً در فیلم و عکس موج می زند.دانیل کوهن بندیت، رهبر دانشجویان شورش ماه «می»، که یک یهودی آلمانی تبار است و پدر و مادرش طی جنگ جهانی دوم به فرانسه پناهنده شده بودند و خودش اکنون نماینده ای در پارلمان اروپاست  امروزه چهل سال بعد از روزهای شورش می گوید:
«ژان بودریار همیشه به من گفت: «تو موفق شده ای اما نگذار نیروهای چپ افراطی باعث شوند هر چه را که خلق کرده ای با دست خودت خراب کنی»حالا که چهل سال از آن روزها می گذرد حرفهای بودریار که آن روزها استادیار دانشگاه نانتز بود بیشتر در گوشم صدا می کند... واقعیت این است که من رهبر آن انقلاب نبوده ام. انقلاب سال 68 دیگر تمام شده فراموشش کنید.» نه فراموشش نکنید. هم حرفهای بودریار و هم بندیت را با سخنان مارکس مقایسه کنید.
 همین ها را می توان خوب در عکس مشهور ژیل کارون دنبال کرد.البته شورش از «نانتز» شروع شد اما عکس متعلق به مرحله پیشرفت آن و انتقال به جلوی سوربن است. همان جا که عکس مشهور ژیل کارون دنبال کرد.البته شورش از «نانتز» شروع شد اما عکس متعلق به مرحله پیشرفت آن و انتقال به جلوی سوربن است. همان جا که عکس مشهور ژان پل سارتر در حال فروختن نشریه روزانه شورش برداشته شده و اتفاقاً دیوار یکسانی در هر دو عکس دیده می شوند، حرف بودریار هم، کاملاً استادیار مآبانه است. و مرا به یاد حرف دکتر معتمدنژاد، استادم، می اندازد. او یکی از محبوب ترین چهره های همه عمر من است اما درست در سالهایی که دانشجوهای انقلابی دانشکده ما در مستراح دانشکده بمب دستی منفجر می کردند و تلویزیون و عکس شاه تریای دانشکده را می شکستند، او یک دموکرات آرام و معقول بود، از چپ روی افراطی ما را برحذر می داشت. و این هر دو ربطی به مارکس ندارد.
ولی نکته مهم تر حرف دانیل عزیز، سخن مجازی سازی شده ی رهبری شورش است:
واقعیت آن است که من رهبر انقلاب نبودم! راست می گوید. او واقعاً نمادی بود از هجوی که در عکس است نه رهبر انقلاب. نمادی از هجو به سر رسیدن اسطوره های انقلابی»امروز هم انقلاب سنگ ها اتفاقاً این بار علیه اسرائیل و حکومت یهودی آن از سوی فلسطینی ها جریان دارد. اما عکس های جوانان سنگ بدست فلسطینی، هرگز شبیه عکس این دختر دانشجو بامزه نیست که حتی دهن کجی گستاخانه او به پلیس ضدشورش جنبه ای کودکانه دارد و علیرغم قلوه سنگ در دست راست او، از خشونت بری است. در خاورمیانه، عکس ها ما را تا سرحد انفجار دچار تأثر می کنند. نفربرها، مسلسل ها، سربازان گارد و زره پوش ها و حتی تانک ها در خیابان یک سو و کودکان و نوجوانان سنگ بدست و اجساد در برابر آن. فاجعه تمام و کمال و کاملاً در شکل آسیایی آن در جریان آن است، با خون و کشتار و خشونت. اما در عکس کارون همه انقلاب به صورت یک فیلم اسلپ استیک حاضر شده است و به نظر می رسد حتی به جای قلوه سنگ می توانست کیکی آماده پرتاب در دست دخترک باشد و اثری از مرگ و کشتار نیست. معلوم است با انقلابی اینچند بامزه، امن، کودکانه، مخملی، پس از چهل سال دانیل کوهن بندیت و موریس گریمو رئیس پلیس آن زمان پاریس بتوانند صمیمانه و همچون دو دوست نزدیک قدیمی با هم گفت و گو کنند. این یک تجربه متعلق به فضای زیسته شده ی دموکراسی بازگشت ناپذیر فرانسوی است و نه جهان عقب مانده ای که پای در استبداد و خشونت دارد و انقلابهایش خونریز از آب درمی آید.
و حتی زمانی که یک رهبری اهل سلوک و معرفت و کف نفس و بردباری و پدردانگی با آرامش نافرمانی مدنی را پیش می برد، باز همه چیز از دست پیران خردمند حکیم خارج شده و خلاف تمایل عالمان روحانی، صبغه ترور و کشتار تحمیلی نیروهای تربیت نشده و جوانسر دو طرف، به آن رنگ سرخ خشونت و شهادت می پاشد و وقتی که فضا و اقدام به خشن ترین ابزارهای ترور و مرگ مسلح می شود و در مقابل راه شکنجه و اعدام و پاسخ به انفجار و ترور، راه ناگزیری جلوه می کند، چه چاره که حکمت و صلح و صبر ریش سفیدان و پیر دانایان، جایش را به قهرمانان مقابله به مثل و حتی کنش شدیدتر بدهد؟ و در این میان چه بسا مجازات های مرگ و آزار و حبسی نصیب شود که اصلاً تناسبی با جرم شان نداشته است.اما همه این تاریخ هولناک، در عکس ژیل، دود شده و به هوا رفته و جایش را به جای خشونت، نمایش خشونت، خشونتی شبیه سازی شده ی خشونت، انقلابی هجوآمیز و سرگرم کننده و بدون احساس خطر جدی گرفته است، گویی همه چیز مجازی است.
و هیچ انگاری اروپایی همچون سیاست شورش ،در شورش مه 1968، سراپا عریان نیست انگاری اروپایی در هیئت نیست انگاری اروپایی روحش را در صحنه سیاست به نمایش گذاشت.نیچه می گوید: یکی از علایم نیست انگاری اروپایی از کف دادن هدف است. و ناتوانی در پاسخ برابر «چراهای جهان». او می نویسد (نوامبر 1887 مارس 1888)«آنچه حکایت می کنم تاریخ دو سده آینده است. من وصف می کنم آنچه را در شرف آمدن است. آنچه را دیگر نمی تواند به گونه ای دیگر بیاید: ظهور هیچ انگاری را .... اینک مدتی است که کل فرهنگ اروپایی ها گویی به جانب فاجعه ای در جنبش است (پیش تاخته است) با تنش عذاب آلودی که دهه به دهه در حال افزایش است: بی قرار، پرتوان و سراسیمه .... نیست انگاری!... »
بدون تردید شورش یا انقلاب «مه 1968» یک شورش سیاسی بود. اما همان گونه که کوهن بندیت می گوید هدفش در دست گرفتن قدرت سیاسی نبود. در واقع هیچ هدف سیاسی ای نداشت. نه آنارشیسم، نه کمونیسم، سنّت های سیاسی در آن جایی نداشتند.

برابر آنارشیسم و کمونیسم توتالیتر
واقعیت همان است که دانیل به آن اشاره می کند. آن چه این جنبش را هدایت می کرد تمام روش های کهنه فکری را رد می کرد و به همین خاطر بود که سنّت های سیاسی در آن جایی نداشتند. در فرانسه آنقدر محافظه کاری در هر دو اردوی راست و چپ خانه کرده بود که هیچ یک از این دو اردو نتوانستند معنای واقعی جنبش 1968 را درک کنند و فقط به همان تعابیر کلیشه ای قبلی شان از انقلاب بسنده کردند. آثار شیست ها هم چیز زیادی از این جنبش نصیب شان نشد. الگوی دلخواه آنها -که نمونه های تاریخی کهنه ای داشت- خود مختاری گسترده ای را می طلبید که در چهارچوب این جنبش جا نمی گرفت ما هم که آن روزها نهادهای سیاسی و نظام پارلمانی را به چالش می کشیدیم. بعدها فهیمیدیم که برای ایجاد تغییرات دموکراتیک باید به ایجاد یک فضای نرمال سیاسی فکر کنیم. آن روزها ما با دو جبهه متفاوت مواجهه بودیم از یک سو آنارشیست ها را می دیدم که زبان سیاسی محدود و انعطاف ناپذیری داشتند و شعارشان هم این بود که انتخابات تله ای است برای احمق ها از سوی دیگر هم با حزب کمونیست مواجه بودیم که ایده آل های انقلابی اش به تدریج به حکومت توتالیتر نزدیک می شد. در چنین شرایطی بود که ژنرال دوگل و راست ها قدرت را به دست گرفتند.»
واقعیت آن است که برای درک حوادث مه 68 باید اطلاعات کافی در مورد کمونیسم جهانی و سرخوردگی نیروهای خارج از قدرت از احزاب برادر داشت. بحث رویزیونیسم، بحث توتالیتریسم و سوسیال امپریالیسم شوروی، بحث بحران های بعد از جنگ جهانی دوم، تجربه انقلاب قهرآمیز چین که دیگر ضد شوروی و سازش آن درآمده بود و از مبارزات آشتی ناپذیر دفاع می کرد، رؤیای چه گوارا و روشنفکری اروپایی که با سارتر به اوج تفکر سیاسی انقلابی رسیده بود و چپ جدیدی را تصویر می کرد و عصیان علیه گلیسم و دموکراسی پدرسالار او مثل سایه ای جسیم و حجیم بر فرانسه گسترده بود و بالاخره ویتنام، سینمای مستند، ژان روش، ژان لوک گذار، سینما وریته، فلسفه و موج نوی فرانسه، همه اینها یکایک بر جنبش مه 1968 تأثیر داشتند، بله درست شنیده اید. موج نوی فرانسه که از ده سال پیش علیه اخلاق مرتجعان برخاسته بود و خود روحیه نسل جوان فرانسه را نمایندگی می کرد که می خواست علیه اخلاقیات پدر بشورد.

بریژیت باردو
دانیل کوهن بندیت چقدر حامل تبارشناسی اخلاق بورژوایی در سنّت فلسفه آلمانی (نیچه) به دانشگاه نانتز بود من نمی دانم. اما گویی 1968 در جایی بین هیچ انگاری و نفی مفاهیم اخلاقی کهن که بورژوایی و ارتجاعی ارزیابی شده و صبغه نیچه ای آن وضوح گرفته ایستاده بود. همان تبار شناسی که خاستگاه جهان مفهوم های اخلاقی گناه تقدّس وظیفه، مسئولیت پذیری را نقد و طرد می کرد و می کوشید ترس هزاران ساله کشاکش دو ارزش خوب و بد را لگدمال کند و هم سازمان مقتدر و پدر سالارانه دموکراسی دوگلی را به سخره بگیرد و خشمگین و عاصی بدان اعتراض کند: «ما باعث شده بودیم آن تعریف های دقیانوسی از جامعه اخلاقیات و حکومت به شدت تغییر کنند.»
در عکس ژیل کارون هم این سخره ثبت شده است و هم آن خشم (نمایش خشم!) و هم عصیان و یک شورش سیاسی که هدف سیاسی نداشت» هجو نظم منجمند بود. دخترک دانشجو (چه دورگه چه سیاه پوست و چه فرانسوی اصیل) یک مدل حرف زدن تازه سنّت ستیز و ضد اخلاق گرایی که دانیل کوهن بندیت آن را مرتجعانه توصیف کرده را به تماشا نهاده است.نیروی جوانسرانه این نقد سرخورده از کمونیسم توتالیتر و آنارشیسم انعطاف ناپذیر، چنان بود که مهم ترین روشنفکران آن زمان فرانسه و جهان را به پشتیبانی از عمل و اقدام ضدمحافظه کاری و پرشور جوانان معترض بدل ساخت. سخنرانی های ژان پل سارتر حامی جدی دانشجویان معترض بود اطلاعیه های بلانشو و راهپیمایی های همگی با فوکو و پشتیبانی و حضور بودریار و... بازار مجادلات را به نفع دانشجویان و به زیان منتقدان مه 68 (آرون، آندره مالرو و کمونیستها و گلیست ها و دست راستی های جهان!) پیش می برد.
واقعاً آنان به چه اعتراض می کردند؟ به نظرم نه عمیقاً به توسعه دوگلی! بلکه به ریشه آن، به آمریت، محافظه کاری پدران و به تنگ آمدن از دست فرهنگی که با جسارت ها و ساختار زدایی های نسل جدید اروپایی، که رهاشدگی آمریکایی برایش غبطه انگیز بود تضاد داشت. دانشجویان رادیکال که در میان آنها چپ ضد سرمایه داری بود در اصل مسحور سیستم آمریکایی زندگی بودند که «باز» و آسان و فریبنده بود اثری از پدرسالاری ریشه دار اروپایی نداشت. دوگل و همسرش کاتولیک هایی سرسخت بودند. جوانان مدرن آنان را خشک اندیش می دانستند.
می گویند همسرش حتی زن و مرد طلاق گرفته را به خانه اش راه نمی داد (به سرنوشت راست فرانسه بنگرید که چهل سال پس از مه 1968، سارکوزی با معشوق مانکن اش این سو و آن سو می پرد). باید گفت جنبش مه 68 هیچ آنقدر سازمان یافته که سارتر و دیگران می کوشیدند بدان معنا ببخشند نبود. آینده روشنی را پیش چشم نداشت، و تنها به شکل بروز ناخشنودی همگانی از چیزی سنگین و خفه کننده، ناخشنودی از اقتدار و کهنگی و طلب آزادی و ابراز شخصیت در حدّ نافرمانی ظهور کرد. پس می توان گفت سارتر و روشنفکران ماجرایی را که به طور طبیعی تر از دل اعماق جامعه و نسل جوان می جوشید تئوریزه و در نتیجه همانقدر از هستی واقعی اش دور می کردند و به آن رنگ و لعاب می زدند. در جنبش مه 68 اصلاً هیچ نقشه ای برای آینده وجود نداشت و در گذر سالها خود سارتر هم به غلوآمیز بودن مقالات و سخنرانی هایش پی برد: «دانشجویان نمی خواهند آینده کاری مثل پدران شان یعنی ما داشته باشند. آینده ای که ثابت کرده است ما مردمانی ترسو، فاقد شهامت، فرسوده، خسته، بی شکل و پژمرده از فرط اطاعت و فرمانبری و به کلی قربانی نظام بسته بوده ایم...» تنها چند ماه بعد دانشجویان این حرفها را فراموش کردند.
وقتی شما در برابر این نفی، به قول آرون هیچ راه حلی ندارید، به چه جز هیچ انگاری ماجراجویانه می غلتید؟ و مه 68 واقعاً راه حلی نداشت. آنان نمی خواستند براندازی کنند، زیرا الگویی در اختیار نداشتند و از توتالیتریسم شوروی سرخورده و نسبت به امکان اداره جامعه ای مدرن و پیچیده به هر شیوه دیگر جز دموکراسی نومید و لااقل گیج و دچار ندانم کاری بودند.آن رادیکالیسم انقلابی که جهان روشنفکری دهه شصت را پس از جدایی از تجدید نظر طلبی روسی پوشانده بود با همه نیرو بر جنبش 68 فشار می آورد، بدون راه حلی!
بگذارید بگویم معنا و وضوح و روشنایی را نه در مجادلات مخالفان و موافقان می 68 بلکه باید در جای دیگر جست و جو کرد که روحیه آن دهه را به خوبی تصویر کرده است. در اینجاست که وقتی ما به تاریخ سینما سر می کشیم، قدرت شبیه سازی آن ما را بهتر از هر تحلیلی با ریشه های شورش آشنا می کند.
مجازی سازی سینما، واقعی تر از هر ادعای عینیّت، پس زمینه می 68 را به طور زنده و بدون گزافگویی و شور و دفاع طلبی و یا نفی گرایی متعصبانه برای ما باز می آفریند.اریک وود در کتاب «تاریخ سینما از آغاز تا سال 1970» فصلی دارد به نام موج نو- فصل 14، خواندن این فصلی، جدا از آشنایی با تاریخ سینما، به آشنایی با ریشه های جنبش می 68 یاری می رساند! گویی در جامعه نمایش، حتی شورش پیش از آنکه واقعیت اش را در واقعیت بیابد در نمایش و مجاز باز می آفریند نظیر انفجار برج دوقلو که پیشاپیش سینما آن را آفریده و الگوی عمل سیاسی برای زمینه سازی بهانه کنش اشغال بر آن متکی است و در سراسر ماجرا تصویر نقش درجه یک در هدایت کارها به عهده می گیرد.
در فاصله 1958 تا 1963 خستگی از کهنگی و بی میلی به نظم موجود و طلب هیجان تازه که در جامعه نسل جوان فرانسه وجود داشت قبل از هر جا خودش را در سینما نشان داد و به علامت هشدار دهنده ای بدل شد. بیهوده نیست که بعدها در 1968 موج نو فرانسه ارتباطی تنگاتنگ با جنبش می پیدا کرد. جنبش فرزند او بود!در سال 1963، همان طور که اریک وود می نویسد تعداد تماشاگران فیلم های برخ مثلاً کلود اوتان لارا تعداد 100 میلیون کمتر از سال 57 شده بود.
در همین زمان تلویزیون در آمریکا یکسره مردم را در چنگ داشت، تلویزیون یعنی تصاویر زنده تر از زندگی روزمره رهایی بیشتر از زرق و برق مقتدر سینمای استودیویی و سنتی و تولید کم هزینه تر. صنعت سینمای فرانسه در این زمان از بحران کهنگی پرخرج و اقتدار در حال مرگ بود و همه توقع نوآوری و آوانگاردیسم و راه پیشرو و جسارت آمیز را داشتند. تروفو و شابرول محصول این خواست و موفقیت راه تازه فیلم سازی سرزنده اند. چهارصد ضربه تروفو و پسر عموهای شابرول در پی شورش علیه فیلمسازی قدیمی و مقتدر و پر زرق و برق و پرخرج زاده شدند و کاملاً ناظر به زندگی بودند و طلیعه انقلاب 68 به شمار می آیند.
در این زمان به ستوه آمدن نسل جوان از عادات والدین کاملاً عریان بود و تهیه کننده ها که به ناگزیر در پی جلب مشتری بودند چاره ای نداشتند که به نیازهای جدید این نسل توجه کنند برای همین سینما به شاخک حسی عصیان نهفته در جامعه فرانسه بدل شد. «وود» تأکید می کند که : تهیه کننده ها حتی بیشتر تحت تأثیر نیاز به بکارگیری کارگردانان جوان برای به دست آوردن بازار نوجوانان قرار گرفتند- کسانی که شامگاهان حوصله ی ماندن در خانه را نداشتند و از همه ستوده های والدین شان بیزار بودند و تشنه ی نوعی سینمای نامتعارف بودند. از یک سو این احساس ناخرسندی با وضع نوجوانان پیوند داشت. از سوی دیگر شدت دیر پای آن از وجود دردهای راستینی در پیکر جامعه حکایت می کرد. تصادفی نبود که موج نوی فرانسه و پیروان آن در کشورهای دیگر از پی جنبش «بیت» در آمریکا پدیدار گشتند و موج نو بعدها ارتباطی با شورش های دانشگاهی سال 1968 پیدا کرد. با این همه، موج نو ریشه های پیچیده ای داشت و از سیاست آغاز نشد. یکی از آبشخورهای آن بی گمان یک دوره فیلم آمریکایی بود که بحران سال های نوجوانی را از دیدگاه میان سالان نشان می داد- دیدگاهی بیشتر متعلق به یک عموی اندکی گمراه تا والدین خشک اندیش.
به یاد ماندنی ترین فیلم ها از این میان یاغی بی هدف نیکلاس ری و شرق بهشت الیا کازان بود که هر دو در سال 1955 پخش شد و در هر دو جیمز دین بازی می کرد. دین در نقش جوان کمروی درمانده ای که گویا مردانگیش را وجود پدری سختگیر و مادری لوند فرو کشته بود. به همان اندازه مورد ستایش نسل خود قرار گرفت که سی سال پیشتر والنتینو ستوده شده بود.
فرانسه دهه شصت عمیقاً دچار شورش جیمز دینی بود که بر کم رویی اش فایق شده بود و عصیان کرده و به یاغی بی هدف می مانست. در آمریکا کشاکش اخلاق گرایی و افسار گسیختگی مهم بود، در فرانسه یکسر پوچ انگاری و هیچ گرایی و «بی معنایی بنیادهای استوار و عمیقاً فاسد» و خواست نفی اخلاق بورژدایی، اهمیت داشت.
آزادی بی قید، این بود نیرو و خواست فرانسوی و راههایی که سینما در تلاش کسب و جلب تماشاگر بود همین عصیان بود.«یک راه را آلکساندر آستروک در برخوردهای بد (1955) پیشنهاد کرد. و لویی مارکورل درباره اش نوشت: «آستروک دو سال پیش از فرانسواز ساگان ناخواسته از بی معنایی دنیای بدون بنیادهای استوار و عمیقاً فاسد پرده برداشت. دنیایی که جوانان در آن با نومیدی شان ترحم انگیز می شوند.»افزون بر این کارگردانان فرانسوی بیشتر شیفته زن های از بند اخلاق جنسی رهیده بودند تا مردان نوجوان ناخرسند. تماشاگر جوان آمریکایی، جیمز دین، مارلون براندو و مریلین مونرو را می خواست که یکسره بر خود دل می سوزاندند و خود را به گونه ای آسیب دیده نشان می دادند. و جوان فرانسوی بریژیت باردو را که گویا دردناک ترین تجربه ها را پشت سر می گذاشت بدون آنکه گزندی ببیند- گزند بر عشاق او وارد می آمد.
«باردو همانند می وست تجسم بخش فکر آزادی جنسی بدون احساس گناه بود. او نقش «فرزند طبیعت ژان ژاک روسو را بازی می کرد و رشک اخلاقیان رابا سبکسری هرهری مذهبان پاسخ می گفت.»
در این زمان سینما آماده همدلی با جوانان اخلاق ستیز و مفروضات اخلاقی و بازتاب بی اعتمادی کسانی چون آندره ژید نسبت به دیدگاههای قراردادی بود. در مه 1968دوگل/ پدر  نماد کامل قرارداد و اخلاق مرتجعانه و روش بسته بود. ناکارآمدی دولت ، گزافگویی مقتدرانه و تجربه فرانسه از سیمای خشونتبار همان اخلاق گرایان در ماجرای الجزایر که نزدیک بود به جنگ خانگی در فرانسه ختم شود و تسلیم فرانسه به حکومتی آمرانه که دوگل مسئول آن بود و یکسره جوانان را عاصی کرده بود. ژان لوک گدار با سرباز کوچک و روبر انریکو در زندگی زیبا (1965) کوشیدند علیرغم استبداد دوگلی جنگ را مطرح کنند، قرار بود یک رهبر الجزایری با ژرژ فرانژو ملاقات کند و فیلمی مستند ساخته شود اما او دزدیده شد (بن برکه) و بالاخره یونته کورو و در نبرد الجزیره (1968) همه افسانه دموکراسی فرانسوی را به چالش کشید. La geure est fini آلن رنه، افشاگر سرخوردگی از کمونیسم توتالیتر و احزاب برادر و بحران روشنفکری فرانسه است که در پایان دهه پنجاه ساخته شد.
تروخو در سال 1966 فارنهایت 451 را ساخت، اعتراضی به دوزخ جامعه بسته. همدلی با شرّ در از نفس افتاده گدار (1959)، روح ستیز با «اخلاق مرتجعانه» را که در جنبش مه 68 عریان شده در خود دارد.
وقتی در دهه شصت گدار از احساس سرخوردگی به احساس شورش رسید و علیه اعتیاد هالیوود و قدرت نمایی های اپریالیسم آمریکا در قالبی «مائوئیستی» و بنا به افکار چپش نوعی فیلمسازی مستند گونه را در پیش گرفت، به نحو پارادوکسی هم همزبان و هم ناهمزبان دانشجویان شورشی مه 68 بود که دیگر اعتقادی به نقد سنتی چپ و حتی آرمان های مائوئیستی نداشتند. گدار فیلمساز آوانگارد موج نو به خاطر همان معناداری و آرمان خواهی اش بالاخره دچار مجادله با دانشجویان دانشگاه شد.
«سردرگمی او در بهار سال 1968 نمایان شد که برای گفتگو درباره فیلم «چینی» اش ساخت 1967 و بعد از فیلم «ساخت آمریکا» 1966، در دانشگاهها به گردش در آمریکا پرداخت. او با خودداری از بازی کردن نقش لافایت و با واکنش بدبینانه نشان دادن برابر دلبستگی دانشجویان به سینمای جدید آمریکا بسیاری از آنها را از خود نومید کرد. او گفت که هیچ چیز با ارزشی از جامعه ای چنان تباه در نمی آید و برای نمونه بانی و کلاید را – که در آن زمان محبوبیت بسیار داشت- دارای قالبی بی جان خواند. همچنین دانشجویان انقلابی را که دوست می داشتند سینما را تنها وسیله ای برای مبارزه طبقاتی بدانند با سرباز زدنش از فعال شدن در سیاست رنجاند. او گفت: «من تفنگ ندارم و به اندازه ای نزدیک بین ام که احتمالاً همه دوستانم را می کشم»
او با بی اعتمادی اش به آمریکا ممکن است گلیست تصور شود اما ستایش وی از دوگل، دستکم در شخص وزیر فرهنگ او آندره مالرو دیری نپاییده است. او جای ستایش هایی را که در سال 1966 در برنامه مرور آثار لومی یر نثار مالرو کرده بود اندکی بعد به ناسزاگویی داد. نامه ای که درباره توقیف فیلم راهبه ریوت نوشت به گونه تندی باروی سخن قرار دادن وزیر کولتور(فرهنگ) آغاز کرد. در بگومگوهای درباره اخراج «لانگلوا» از سینماتک نیز سهم زیادی داشت (لانگلوا از شورشیان دفاع می کرد) بی اعتمادی او به فرانسه گلیست در تعطیلی آخر هفته (1968) متجلی شد... در فیلم لذت یادگیری (1968) نیز که تلویزیون فرانسه نخست آن را سفارش داد و سپس نپذیرفت او به این علاقه خود بازگشت. دو بازیگر جوان در یک استودیو تلویزیونی دیدار می کنند و پیشنهاد می کنند که با بمباران تماشاگر با تصویرها و صداهایی که اتفاقاً گزیده شده اند وی را با لذت آگاهی آشنا سازند- مناظری از خیابان های پاریس و صداهایی ضبط شده در خلال انقلاب «ماه مه» آمیخته با عکس های خط خطی و آگهی های مجلات.
«اتفاق نیز ساختاری دارد مانند ضمیر ناخودآگاه» گدار می گوید سیاست و س ک س با هم رابطه ای تنگاتنگ دارند. می بینم که قبل از سال 68 چقدر سینما سرمشق شورش بود.
                                                ***
این مقاله کارش مرور سینمای موج نوی فرانسه در پس زمینه جنبش می 1968 نیست و از اشاره ها به تاریخ سینمای اریک وود تنها برای روشن کردن وجود واقعیتی کمتر دیده شده سود جسته است، رابطه ی شبیه سازی جنبش مه 68 با جهان مجازی سینما و آنچه در موج نو بازتاب یافته از شورش علیه اخلاقیات موجود تا اعتراض به نظم بسته و تأثیر سینمای آمریکا دهه شصت. آیا صحنه عکس ژیل کارون، تمام و کمال میزانس یک فیلم موج نویی نیست؟

شبیه سازی بودریاری و مه 68
ژان بودریار استادیار دانشگاه نانتز - مقرّ شورشیان- و مدافع دانشجویان معترض و راهنمای آنان بود. چه ما مثل کوهن بندیت معتقد باشیم آن انقلاب در زیر قلوه سنگها مدفون شد و چه فکر کنیم «جنبش 68 نمادی است از به سر رسیدن اسطوره های انقلابی و برای همین تا اکنون زنده مانده است و سبب رشد جنبش های آزادی خواه شده است» و یا «آن تحولات بر همه چیز زندگی فرانسوی – بلکه اروپایی- از فرهنگ سنتی و اخلاق مرتجعانه مان گرفته تا سلسله مراتب قدرت- تأثیر گذاشت و زندگی اجتماعی مان – حتی مدل حرف زدن و ابراز علاقه مان- را عوض کرد (گفته دانیل).  در همه این احوال نمی توانیم یک نکته را ندیده گیریم ، تأثیر تصویر مجازی- تلویزیون- و درگیر کردن وسیع آن و تعریف هویت خود با ابعاد بزرگ نمایش و این تجربه شاید سرمنشاء ایده های آوانگارد بودریار بوده است که اولین آزمایشگاهش جنبش 68 و آخرین اش جنگ عراق به شمار می آید. جنگی یکسر تحت تأثیر تصویر مجازی و معنادار شده از طریق آن.
تحول سیر تولیدات نوشتاری ژان بودریار از جنبش مه 68 آغاز می شود. آن زمان او به شالوده شکنی جامعه توده ای و نقد جامعه مصرفی مدرن علاقمند بود. اما همان تجربه به ویژه در ارتباط با رسانه های جمعی و نقش تلویزیون سرمنشأ تفکر جدید و جانشینی بینش شدیداً تقریری به جای نظریه مارکسیستی شده است.
همان گونه که جنبش دانشجویی 68 در پی تخریب نظم موجود دانشگاهی و حتی هشدار نسبت به فضای بسته جامعه فرانسه آن دوران بود. بودریار نیز با اشتیاق به تخریب پایه های نظری دانشگاه بورژوایی مشغول شد. از همین رو آدکامیسین ها انتقام شان را نسبت به این استادیار نانتز، با نفی منزلت «جدی» و تردید در صلاحیت علمی اش گرفتند. به عکس ژیل توجه کنید کنید.
همان گونه که دانشجویان علاقمند بودند، جامعه بسته دوگلی را به ورای محدوده های موجودش ببرند، بودریار به عنوان یک نظر بپرداز شالوده شکن علاقمند بود نظریه را به ورای محدوده های موجودش ببرد. خواهیم دید یا تئوری مجازی سازی او موفق به این اقدام گستاخانه شد.
جامعه فرانسه در دهه شصت شاهد ظهور فرانسه جدید بود: توسعه گرایی آمرانه مدرن سازی ساختارها، توسعه فن آورانه سرمایه داری متمرکز، و جامعه اطلاعاتی رو به رشدی از مصرف انبوه، واکنش شورشی دانشجویان به شرایط جدید طلب آزادی بیشتر بدون هیچ هدف روشن و جایگزین و ایجاب بود، بودریار طی همین تجربه بود که به «شرحی انتقادی از ظهور و تأثیر مصرف انبوه»  روی آورد و مجبور به ناکافی دانستن مارکسیسم مارکسی (سنتی) شد.پاریس در آشوب، اعتصاب 20 میلیونی و نافرمانی مدنی شورشی، تبدیل راهپیمایی مسالمت آمیز به نبردهای سنگربندی شده و ظهور کوکتل مولوتف، اینها اگرچه سبب تعطیلی نانتز و کلاسهای درس بودریار شد اما موقعیت گرایی علیه جامعه مصرف الهام بخش بود، آنچه در تئوری شکل می گرفت در عمل به یک فرآیند شبیه سازی و همانندسازی تبدیل می شد. «دانشجویان معروف به مجنون که برخی از آنها در سر کلاس های درس بودریار نیز حاضر شده بودند. اما این دانشجویان از بین الملل موقعیت گرا الهام می گرفتند.
موقعیت گرایان گروهی از روشنفکران رادیکال بودند که خواست شان سرنگونی همه رژیم های بوروکراتیک بود. آنها هنر و نظریه براندازی سرنگونی همه رژیم های بوروکروتیک بود. آنها هنر و نظریه براندازی و سرنگونی را با هم در می آمیختند- به وجه همانندسازی این فرآیند توجه کنید – تا کنش همزمانی را برانگیزند که انفعال تحمیلی جامعه مصرفی را از میان بر می داشت و انقلاب می توانست از یک جشنواره و یا از هیچ آغاز شود. موقعیت ها به منزله گذرگاه هایی برای رسیدن به نوع تازه ای از زندگی عمل می کردند. موقعیت گرایان علیه زندگی مدرن اعلان جنگ دادند. برای آنها فرهنگ یک لاشه بود، سیاست یک بازی نمایشی و رسانه ها محدودیتی برای ارتباطات واقعی. ایده سرکوب محیطی، که محصول جامعه وفور و مصرفی و در محاصره اشیاء بود، و بالاخره زاینده اخلاق تفنن!
این عنصر، نمایش و اخلاق تفنن همان نکته ای است که در عکس ژیل کارون همه جنبش مه 68 را جنبشی سبک مغزانه وانمود می سازد. عنصر روی آوردن به نشانه شناسی که در سیر تحولات نظری بودریار آن همه اهمیت می یابد در شورش مه 1968 از یک سو و در عکس ژیل کارون از سوی دیگر قد بر می افرازد. مطالعه شورش همچون نشانه، و در نظر گرفتن نقش نشانه به عنوان سرشت حیات اجتماعی آغاز پرتاب شدن مه 68 و بودریار با هم به نظریه همانندسازی مجازی است. اهمیت دلالت های عکس ژیل بمثابه نشانه هایی برای تأویل در همین جاست. کارکرد نشانه ای اشیاء، کارکرد سنگ عقب نگاه داشته شده، کارکرد نشانه سیاه پوست بودن، دو رگه بودن، یا فرانسوی بودن، کارکرد ژاکت با آستین های بالا زده و کارکرد پشت پا زدن به اخلاق مرتجعانه و فرهنگ جنسی بی قید و بند، همه و همه در عکس چون شالوده شکنی علیه حضور و علیه امور پنهان نگاه داشته برای حفظ حیات یا سرکوب، ظاهر می شود.
این انقلابی است که از آن تخریب مارکسیسم، و انقلاب روان کاوی های هیچ انگاری و ستیز علیه پدرسالاری (مرد سالاری) برتری مجاز و نمایش بر امر واقع را تثبیت می کند. همان نمایش انقلاب، به نمایش جنگ در رشد جامعه مصرفی و سرمایه داری متأخر ختم شده است.
«بودریار سه مقاله در روزنامه لیبراسیون درباره جنگ خلیج فارس به چاپ رساند. او پیش از بروز جنگ ادعا کرده بود که چنین جنگی رخ نخواهد داد. بعد از آغاز جنگ بودریار در تلویزیون ظاهر شده مدعی شد که ادعایش درست بوده است- جنگ خلیج اتفاق نیافتاده بود! البته منظور او این نبود که هیچ چیز اتفاق نیافتاده است بلکه می خواست بگوید آنچه اتفاق افتاد جنگ نبود. جنگ خلیج فارس یک ناجنگ بود یک نمایش. دلیل آن این است که در این جنگ هیچ دشمنی وجود نداشت- صدام حسین همدست ایالات متحده برای مداخله آن کشور در خاورمیانه بود. تروریسم نیم بند او به غرب کمک کرد تا غرب مبارزه ناگوار فلسطینی ها در هم بکوبد. جنگ آورانی در کار نبودند مسأله فقط مسأله گروگان ها بود: «میهمانان صدام و مخاطبان CNN- یعنی ما. »
رویارویی مستقیم به ندرت اتفاق افتاد. نتیجه آن هم که قابل پیش بینی بود. روش ها و فن آوری های هر طرف نه در تقابل با یکدیگر بلکه اساساً متفاوت از هم بود و این معلول یک سیاست گذاری از پیش برنامه ریزی شده و در واکنش به دیکتاتور جهان سومی بود که چنان می جنگید که انگار هنوز جنگ جهانی دوم است.
در دنیای شبیه سازی ها و مجازها، تجاوز به کویت و آزادسازی این کشور به هر صورتی می توانست بازنمود یابد- به عنوان جاه طلبی یک دیکتاتوری محلّی، یا نقشه ای از سوی آمریکا برای مشروعیت بخشیدن به مداخله خود در منطقه.»
به نظر می رسد از عکس ژیل کارون، نقش رسانه و تلویزیون و نمایش دانشجویان در خیابان ها – نمایش یک انقلاب- تا یک جنگ الکترونیک و تصاویر، جنگی که بر اساس تصاویر و اطلاعات CNN و بالاخره صرفاً فاکس نیوز واقعیت را به شکل اطلاعات در می آورد و همه روزنامه نگاران نافرمان قربانی می شوند تا شبیه سازی تمام و کمال طبق دلخواه قدرت صورت گیرد، دگردیسی فراوانی وجود داشته است. قربانی کردن صدام که همه چیز با او چون یک بازی و نمایش پیش رفت، انفجار برج دوقلو به وسیله خود جنگ طلبان آمریکا جهت ایجاد بهانه و توجیه – جهت لشکر کشی به عراق، پروردن ملاعمر و بن لادن و طالبان و القاعده به وسیله آمریکا برای ایجاد یک دشمن خشن- اسلام ضدآمریکایی تقلبی- جهت توجیه خشونت خود و... همه و همه به ویژگی های سبک مغزانه و خشونت های نمایشی و هجو جامعه مصرف مانند است. این عنصر هجو و نمایش در جنبش مه 68 نه همچون یک توطئه نظام حاکم، بلکه همچون چیزی مواج در فضا /مکان سرمایه داری متأخر که همه جا گسترش می یافت و بالاخره به شیوه عمل قدرت بدل گردید قابل توجه است. همین فضاست که رهبران انقلاب را به نمایندگان پارلمان اروپا و بنیادگرایی دانشجویی را با نمایش آزادی اروپایی یکی می سازد. این امر در آن عکس که عده ای مشغول تماشای دختر سنگ به دست هستند، ثبت شده است.

بازبینی
نباید انکار کرد که مه 68 نظام پارلمانی را به چالش کشید. البته هیچ آلترناتیوی برای آن نداشت. آزادی جدیدی می طلبید، روش های قدیمی، روسی و چینی را رد می کرد ولی خود روشی نو و هدفی روشن نداشت. در آن عکس در برابر هجو و نفی دختر دانشجو، باقی منتظرند. بدون آن که بدانند منتظر چی؟ و این ویژگی جنبش مه 68 بود. البته آن جنبش اهمیت داشت اما بعد دانسته شد که آن چه پراهمیت پنداشته می شد، اهمیتی نداشت. (سخن سارتر) شعار «ممنوع کردن،ممنوع است» شعار کوری بود.
هر چند در آن عطش آزادی بود، اما هر خشونت شهری، هر آنارشیسم و ایجاد بحران در نظام بدون خواستی تعریف شده می تواند از این شعار بیرون آید.روشفکرانی مثل سارتر، هر چند حامیان اصلی و مدافعان بزرگ جنبش دانشجویان بودند، اما آن را در قالب مفاهیم خود در می آوردند: عریان کردن دوگل، رقم زدن آینده ای دیگر ... به نظر من هرگز دانشجویان آنقدر دوراندیش نبودند و هر چند دوگل در نطق چهارشنبه 29 مه 1968 به هیأت یک پادشاه مقتدر مردم را خطاب قرار داد و فرانسویان که دیگر بازی و نمایش و سرگرمی چند ماهه را کافی می دانستند به او لبیک گفتند ولی بالاخره در سال 69 وادار به استعفا شد.
البته اگر ما همه حرف خود را روی فرانسه متمرکز کرده ایم به معنای آن نیست که غفلت کنیم. اعتراض جوانان در دهه شصت از دانشگاههای کارولینای شمالی آغاز شد. دانشجویان سیاه پوست و انقلابی و دانشگاههای جنوب آمریکا و دانشگاه برکلی را فرا گرفت و به نهضت ضد جنگ نیمه دهه شصت علیه جنگ ویتنام بدل شد و در آلمان و ایتالیا و برزیل و ژاپن و... بازتاب یافت. همه جا نوعی شورش علیه فرهنگ پیر، نظم پیر، قدرت پیر، دانشگاه پیر و قدرتهای پیر (آمریکا و شوروی) نشو و نما می یافت که بالاخره در فرانسه به یک ماجرای بزرگ 20 میلیونی بدل شد و همه دانشگاههای فرانسه را در بر گرفت و به پشتیبانی از تقاضاهای خانواده های کارگران رنو برانگیخت.پیامدهای جنبش آن گونه که «تورن» می گوید جدا از اصلاحات دوگل در قلمرو نظام آموزش و پرورش و نظام دانشگاهی اهمیت دادن به نسل جوان از سوی نسل والدین دارای اقتدار و قدرت بود و نیز توجه به فرهنگ و مشارکت.
امروز اثری از آن روحیه ساختارشکن در رهبران جنبش مه 68 نمانده است و به پارلمانتاریسم روی آورده اند، اما مه 68 برای همه دنیا می تواند درس آموز باشد به ویژه برای کشورهای در حال توسعه، فقدان مکالمه بین نسل ها و پافشاری در مدل های انحصارگرا و پدر سالارانه قدرت و عدم مشارکت، همواره حکومت ها را با خطر شورش هایی روبرو می سازد که لازم نیست امید و آینده و رهبری و برنامه ریزی داشته باشند اما حتماً صدمات فراوانی به بار خواهند آورد. متأسفانه بسیاری هرگز از مه 68درسهای لازم را نیاموختند. مه 68 را فراموش نکن.

یک عدد سارکوزی
آقای سارکوزی در مطبوعات فرانسوی و در کوچه و خیابان های پاریس و شهرهای فرانسه امروز به سوژه تمسخر بدل شده است.او می خواهد ماه مه 68 را دفن کند!! و این یکی از حرفهای مسخره اوست. مقایسه او و دوگل و مرد و زن مطلقه و معشوقه عقد نکرده را بیاد آورید.
ماه مه 68 البته زیر قلوه سنگها همان گونه که رهبر آن گفت ظاهراً سالهاست دفن شده است و نیازی به سارکوزی ندارد اما ضمناً خواست های آزادی خواهانه آن در مسیرهای مرگ ناپذیر پیش می رود، حتی خود راست ها برای جلب آراء ناگزیرند خود را پیشروی تقاضاهای مساوات خواهانه و آزادی خواهانه قلمداد کنند. زنان را وارد کابینه می کنند و می کوشند وانمود سازند به میزان مشارکت مردم افزوده اند و دولتها تحت نظارت نهادهای عمومی قرار دارند و از جامعه بسته و دوگلی و پدر سالار دور شده اند و مهد آزادی گشته اند . یکی از کسانی که نباید ماه مه را فراموش کند همین سارکوزی است. هر چند سرمایه داری متأخر در اصل ماهواً به میزان بی عدالتی، سلطه جویی بر ملل و شبیه سازی به سود اقتدار ماشین سرکوب به صورت طریف و از طریق شبکه های اطلاعاتی افزوده اما افکار عمومی امروز بیش از هر زمان خواهان پیشرفت آزادی است و نسبت به سلب کنندگان حقوق فردی و اجتماعی ملت انزجار می ورزد. البته هنجار ستیزی اخلاق رسمی امروز در غرب نه یک راه آزادی بلکه خود یک بحران از سوی غیر رسمی است. هر چند سرشت نیچه ای آن کماکان آن را علیه تبارشناسی اخلاق بورژوازی، جنبشی مدرن نشان می دهد.
دستاورد بزرگ پرسش از مدرنیته در مه 68 بالاخره جریان بزرگ پسامدرن را در دنیا دامن زده که باید آن را مهم دانست.اگرچه سارتر بعدها از آن سخنان و آن اهمیتی که برابر کارخانه رنو به آینده سازی جنبش 68 می داد روی گرداند ولی هنوز هم آرمانهای عدالت، مهار قدرت، بسط آزادی می 68، آرمانهای ضد ریاکاری و دروغ اخلاق رسمی، تردید در عقلانیت حکومت ها و بی اعتمادی به مدیران پنهانکار نهادهای رسمی از ارزش و صحت برخوردار است.
با این همه با توجه به همه همانندسازی های راه های کهنه شده روسی، مائوئیستی، کاستروئیستی و غیره، نباید پرسید آیا جنس مه 68 دفاع از آزادی بود یا توهّم آزادی ؟ که خود شعاردهندگان درموضع قدرت چیزی بهتر از همه دیکتاتورهای جامعه مدرن از آب در نمی آمدند؟ عکس ژیل کارون در این باره سکوت می کند، اگر به آن سنگ ها نگاه کنیم و به خیل منتظران، خواهیم اندیشید، کسانی که در میدان بودند و به خشونت کشیده شدند بالقوه می توانسته اند حاکمان سرمایه داری متأخری باشند که کارش سرکوب آزادی دیگران و مقاومت برابر پیشرفت است و بقیه همه مدتها سکوت کنند و سلطه و زنجیر نظم رسمی را بپذیرند چنانکه امروز پذیرفته اند.
اما اگر به دهن کجی کودکانه دانشجوی دختر تمرکز یابیم باید اعتراف کنیم این جنبش در سرشت خود هیچ انگارتر، بی هدف تر، و معصومانه تر از آن بود که بتواند قدرت را از چنگ نظام و ماشین قدرت بدر آورد!  و سرنوشتی جز رفتن به تعطیلات تابستانی نداشت. همان گونه که دانشجویان در پایان ترم می روند و بدل به دانیل کوهن بندیت امروزی می شوند: نماینده متعدل پارلمان اروپا! راستی جای سارکوزی در آن عکس کجاست؟

www.adambarfiha.com