جمعه, ۱۵ تیر, ۱۴۰۳ / 5 July, 2024
مجله ویستا

زمستان، عشق و سایر قوانین



      زمستان، عشق و سایر قوانین
یاسرخیّر

زمستان
زمستان 91 بود و من خسته از ساخت فیلم های قبلی ، برای استراحت و بازیابی انرژی های رفته به خانه پدری ام؛ در سوادکوه مازندران رفتم .دلم برای جنگل، برای آرامش اش ، صدای دلنواز تیکا، بوی اَفرا و برای لمس پوست توسکا تنگ شده بود. روزها با لذت قصه ها و دستپخت مادر و خاطرات و شیرین زبانی های پدر می گذشت.از آنجا که ذهن تربیت شده و درام پردازم بدون نیروهای مخالف و انواع ضد قهرمان هایش نمی تواند آرام بگیرد با یکی از سوال هایِ از سرِ لطف مادرم دست به کار شد: پسرم ! چرا هیچ فیلمی در سرزمین ات نساختی؟! پاسخ ساده بود؛ بارها برای ساخت فیلم هایی که دوستش می داشتم و به موفقیت شان امید، اقدام کردم و هربار در پیدا کردن سرمایه شان درماندم ، نیاز بود که برادری ام را ثابت کنم و نشان بدهم که سینما را می شناسم و می توانم بدون لکنت، با زبان سینما سخن بگویم .اما انگار باید برای هر مدیر سینمایی و تلویزیونی جداگانه برادری ات را ثابت کنی ؛ نه توانایی ات را در فیلمسازی ، که اعتماد و دوستی و حسن نیت ات را ! در ره منزل لیلی و در فضای کدخدا منشانه فرهنگ کشورمان شرط اول قدم آن است که دوست یا آشنا یا دستِ کم مجنون باشی. با خودم حرف می زدم ؛ چرا کم فیلم میسازم ؟ چرا بهترین سالهای جوانی واین دلدادگی به سینما باید اینگونه بگذرد؟! هر دفعه منتظر سلیقه تهیه کننده ای یا مدیری یا کدخدایی مهربان ! مطمئنم دیگر این شور و شیدایی را نخواهم داشت چرا که هر سال ، پیری و نزدیک شدن به انتها همچون گیاهی رونده به جسم و روحم می پیچد  و همچون جنگلی که یک به یک درختانش می افتند، چوب خط زندگی من نیز در حال شماره انداختن است .جای آن نیروی بی کران را تعقل و حسابگری گرفته که در روز چقدر کار کنم که کمی انرژی برای فردا و فرداهایم بماند.اما با این حساب باید نیرویم تمام شده باشد، چرا که یکی دو هفته قبل تر از جنگ برگشته بودم ؛ جنگ برای ساخت یک فیلم بلند داستانی در جنوب شرقی ایران در دمایی بالای 40 درجه سانتی گراد . تله فیلم "از جنوب شرقی" را به کارگردانی آیدا پناهنده در چابهار به سفارش تلوزیون و در اوج بی پولی تلوزیون به سلامت تهیه کرده بودم. تلخی بد پردازی های مالی تلوزیون و فروش اتومبیلم که همدم تنهایی هایم شده بود در جانم مانده بود اگر چه، کار بلدی کارگردانم و لطف عوامل فیلم، شیرینی جایگزین آن تلخی می کرد، اما دلم زخمی بود و زخم یک عاشق سینما جز با مرهم ساخت فیلمی مستقل درمان نمی شد ، فیلمی که با درونم و جهان بینی ام و ضعف ها و قوت هایم، ناخوداگاه و آگاه و آرزوهای کودکی ام مرتبط باشد . اما راه درازی در پیش بود، با خودم حرف می زدم؛ این چه خود ویرانگری و جنونی است؟ سینما چه بخش از نیازهای جسم و روحم را پاسخ می دهد که هم درد و هم درمانم ، هم غم و هم شادی ام از اوست؟ آیا این عصیان من بر علیه تکرار و روزمرگی زندگی است؟

عشق

به یاد ندارم زمانی را که عاشق نبوده باشم، نخستین باری که عاشق شدم ،کشورم درگیر یک جنگ در جنوب غربی و اطرافش بود و پدرم نیز به آنجا رفته بود و من، کودک لعبت بازِ تنهایی بودم در میان یک مهمانی شلوغ با چند دختر و پسر همسن و سال خودم. هیچ تصوری از جنگ نداشتم، فقط آرزو میکردم که هر چه زودتر کلک اش کنده شود و پدرم به خانه برگردد تا دیگر در مهمانی ها تنها نباشم. آدم بزرگ های جمع، پراکنده از تحریم ایران، پیدا کردن نفت برای بخاری خانه، زمان اعلام شدن کوپن قند و شکر، قطعه موسیقی "شوپه" (شب پا) اثر محمد دنیوی ساروی، قیمت پیکان دولوکس، اجاره خانه، طرز تهیه مرغ شکم پر و سبزی پلو و یک شی ء جادویی به نام  "آپارات" حرف می زدند و ما بچه ها، متمرکز به بازی مان مشغول بودیم که ناگهان عاشق شدم ! عاشق دخترکی که برای اولین بار همبازیمان شد. برای اینکه توجه دخترک را جلب کنم شلنگ تخته می انداختم، پر حرفی و امر و نهی می کردم و همزمان چشم از یار بر نمی داشتم تا واکنش هایش را به کنش هایم ببینم ،همبازی هایم از جفتک چارکش هایم کلافه شده بودند و مدام اخطار می دادند.

یار اما بعد از دقایقی به آرامی به گوشه ای رفت ، رو به جمع کرد و با آرامش گفت : "تا این پسره هست من بازی نمی کنم" و با این جمله آب سردی بر پیکر داغم ریخت و رفت . در نتیجه با کودتای جمعی از کودکان از بازی اخراج شدم و در گوشه ای نشستم و به یار چشم دوختم و به نتیجه معکوس خواسته ام فکر می کردم. تلاش کردم تا در کسری از ثانیه فراموش اش کنم و در نتیجه یار دلنوازم به دخترک زشتِ بدترکیبِ لوس بدل گشت. از ارتفاع خانه مان که بر کوهپایه بنا شده بود به جنگل مقابل که قرینه خانه مان بود فکر می کردم که در آن لحظه چقدر می توانست تاریک و خوفناک باشد. بدترین شب عمرم در حال رقم خوردن بود تا اینکه پدرِ دخترکِ لوس! که از دوستان پدرم بود و او را عمو صدا می زدیم، صدایمان کرد تا همه مثل بچه آدم ،در کنار هم بنشینیم و در سکوت فقط تماشا کنیم .او همچون شعبده بازی کهنه کار پرده ای سفید از کیفش بیرون آورد و با چیره دستی چسباندش به سینه دیوار! دلشوره داشتم ، احساسم این بود که اتفاقی بزرگ در راه است .با ملایمت دستگاه آپارات را از صندوق فلزی بیرون کشید و بر میزی گذاشت .حلقه های فیلم را با احتیاط بالای دستگاه کار گذاشت، چراغ های اتاق را خاموش کرد ، آپارات را روشن و دل شیدای ما را نیز خاموش و روشن. ضربان قلبم هر لحظه تند تر میشد ، پر از انرژی و شور بودم .تصاویر بی صدا پخش می شد چرا که عمو پولش تا همینجا رسیده بود و بلند گوهایش را نخریده بود و ما مشتاقانه بر پرده، چهره درشتِ مرد سیاه پوست مهربانی را می دیدیم  که در پشت میله های زندان با همسر مهربان سیاه پوست اش گرم صحبت های عاشقانه بود و دستش را به گرمی میفشرد تا اینکه مامور سفید پوست به زن اخطار می دهد که وقت تمام است و باید آنجا را ترک کند...

 دستگاه قدیمی و زهوار در رفته خراب شد و ما نتوانستیم ادامه اش را ببینیم.اما اتفاق بزرگ افتاده بود. من یک دل نه، صد دل عاشق شده بودم و جز با دیدن دوباره معشوقه ام آرام نمی شدم.پس از آن ،بارها فیلم زن و مرد سیاه پوست را دیدم و هر دفعه با این امید که یک بار دیگردر تاریک و روشن شدن مدام نور،آن گفتگوی عاشقانه بدون صدا را ببینم.

خب که چی ؟ عشق به سینما را درِ دکان هر سبزی فروشی می بردم ، یک دسته شنبلیله هم به من نمی داد. با خودم حرف می زدم : با کدام پول فیلم بسازم ؟ اما همه چیز که پول نیست، هست ؟ حتما انسان که رب النوع همه خدایان است چاره ساز هم هست ، نیست ؟ وقتی به گِرد هم می آیند چه کارها که نمی کنند، می کنند؟

 چقدر دلم برای جنگل تنگ شده بود می دانستم که با رفتنم به جنگل و قرار گرفتن در میان آن همه درخت ،ایده های خلاقانه و درخشانی به ذهنم می آید. در آن بین این اسامی از ذهنم گذشتند: بهروز بادروج و حسن شبانکاره ، تصویر بردار و صدابردار مستند قبلی ام " سه چنک حاک" ، علی دنیوی ساروی تدوینگری که همیشه مشتاق همکاری اش بودم و حسین قورچیان صدا گذار تله فیلم قبلی ام " از جنوب شرقی" . انسانهای فرهیخته و با شرافتی که هر کدام یکی از بهترین ها در رشته شان بودند و هستند. آنها با انرژی ،به یاری فیلم آمدند و چه خوب که آمدند و همکاری با آنها چقدر برای من لذت بخش بود و کارگشا. در طول تصویر برداری و مونتاژ و صداگذاری فیلم، مطمئن شدم که اگر دریک پروژه سینمایی، اراده جمعی برای ساخت و ارائه فیلمی خوب و تاثیر گذار وجود داشته باشد ، نتیجه ای جز پیروزی و رضایت خاطر گروه فیلمساز در پی نخواهد داشت، اراده انسان هر ضد قهرمان و مانعی را از سر راهش کنار خواهد زد. آیا به آنچه در ذهن داشتیم رسیدیم؟ آیا فیلم ما تاثیر گذارشده است؟ آیا جنگلی که در فیلم می بینیم، مثل گذشته است ؟

 

و سایر قوانین

می گویند انسان تا دردی نداشته باشد "آخ" نمی گوید، این یک قانون است وهنرمند تا دردی نداشته باشد "اثر هنری" نمی آفریند، این یک قانون نیست. درد که از حدش بگذرد آنقدر که نتوان تحملش کرد سیاهان جنوب زارشان می گیرد و کار هنرمند نیز به آخ و اوخ اضافه می کشد .در کشور پر تناقض ما هم تا دلتان بخواهد فضا برای خلق "اثر هنری" هست فقط باید تحملتان زیاد باشد .قصه فیلم از آنجا آغاز شد که هر دفعه که به خانه مان می رفتم جنگل های شهرمان؛ شیرگاه را کوچکتر و تُنُک تر از گذشته می دیدم و پس از یک تحقیق کوچک پی بردم روزانه چهل هکتار از جنگل های گیلان و مازندران ، به صورت قانونی (توسط صنایع چوب و کاغذ و شرکت های وابسته اش) یا غیر قانونی (توسط قاچاقچیان چوب و دامداران جنگل نشین) جنگل زدایی می شود .پس از آن فرهاد ورهرام دوست و استاد نازنینم تحقیقات مفصلی در اختیارم گذاشت و در طول ساخت فیلم ،بی دریغ به این گروه جوان کمک و راهنمایی می کرد.  برای عکاسی به جنگلی رفتم که از فضایش خاطره خوشی در ذهن داشتم و در خواب هایم همیشه می دیدمشان .اما اینبار لازم نبود پیاده بروم چونکه صنایع چوب و کاغذ مازندران جاده هایی را تا دورترین نقطه های جنگل کشیده بود با این نیت که درختان مسن را قطع کنند و از چوب هایش بهره برداری کنند و به جایش نهال بکارند و مواظبشان باشند تا بزرگ شود .البته این قانون همچون سایر قوانین، با حسن نیت و به این شکل روی کاغذ نوشته شده بود. آیا به همین شکل هم اجرا می شد؟ با اتومبیل تا هر کجا که می خواستیم می توانستیم برویم اما عجیب آنکه اطراف این جاده دیگر خبری از آن درختان انبوه و متحد که کنار هم ایستاده بودند نبود ، بعضی بریده شده و به زمین افتاده بودند ،به جان بعضی ها آفت افتاد و جانشان را گرفته بود و بعضی درختان هم به علت تُنُک شدن جنگل و رانش زمین در شیب ها، ریشه هایشان به بالای سطح زمین رسیده و سقوط کرده و مرده بودند، بعضی درختان هم از بی همدمی و تنهایی دق کرده بودند و در فواصل اطراف جاده هم، گردشگران زباله ریخته بودند .در واقع من از میان یک قبرستان می گذشتم ، نه یک جنگل با شکوه و پرغرور. در جاده ،کامیون های متعددی با بار اجساد درختان تنومند از کنارمان می گذشت .با خودم حرف می زدم : این چه کابوسی است ؟چه بر سر جنگل مان آمده؟ در خیالم می گویم درختان به نشانه اعتراض خود کشی دسته جمعی می کنند،غرورشان را خوب می شناسم .اما کجاست یاری دهنده ای که یاری شان دهد ؟ کنار کلبه ای جنگلی پیاده شدم و کلی تلاش کردم اتومبیل پدرم را در جایی پارک کنم که در آن جاده باریک، سد راه کامیون های صنایع چوب و کاغذ نشود .درون کلبه پیرمرد دامدار هفتاد و یک ساله ای زندگی می کرد که طبق قانون باید آنجا را ترک می کرد تا هیچ مانعی برای بهره برداری از جنگل ها وجود نداشته باشد. پیرمرد تمام عمر از این جنگل ارتزاق کرده بود ولی هرگز حال جنگل را اینگونه وخیم ندیده بود . او هم طبق قانون به دنبال حقوق از دست رفته اش بود و تا حق اش را نمی گرفت قصد رفتن از جنگل را نداشت.اداره جنگلبانی هم حرف خودش را می زد و دلایل قانونی خودش را برای نپرداختن حق و حقوق به پیرمرد داشت و آنکس که درخت ها را می برید هم قانون خودش را اجرا می کرد و خلاصه همگی به خوبی به قانونشان عمل می کردند .درد از حدش گذشته بود و اگر سیاه بودم زارم میگرفت. تنها کاری که توان انجامش را داشتم را با کمک دوستان و خانواده ام به فرجام رساندم ؛ فیلم "زمستان، عشق و سایر قوانین " در جنگل شیرگاه مازندران به کارگردانی یاسر خیّر و با مضمون قانون! ساخته شد و اولین نمایش آن نیز در جشنواره سینما حقیقت امسال خواهد بود که از 19 تا 26 آذر در سینما فلسطین برگزار خواهد شد.

آیا به آنچه در ذهن داشتیم رسیدیم؟ با یک گل بهار نمی شود اما اگر هر کسی جلوی خانه اش را تمیز کند ، شهر تمیز می شود.انسان چاره ساز است؛ امیدوارم. انسان راهگشاست. اراده انسان هر ضد قهرمان و مانعی را از سر راهش کنار خواهد زد و سوال پایانی اینکه آیا شما دوست دارید در آینده جنگل های شمال را ببینید و در کنار درختانش قدم بزنید؟

ویژه نامه «مستندو فرهنگ»
www.anthropology.ir/node/19850