جمعه, ۱۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 7 February, 2025
خاطراتی از عمران صلاحی
من عمران صلاحی را دیر شناختم و دریغ که زود هم او را از دست دادم. اولین بار در سال 1370، در جریان انتشار یک نشریه طنز نافرجام با او آشنا شدم. در برابر قد بلند و کشیدهاش کوتاهی قد خودم را بیشتر احساس کردم. سرم را بالا گرفتم و سلام و علیک کردیم. گویا نیاز چندانی به آشنائی رودررو نبود و یکدیگر را از سالها، بلکه از دههها پیش، از دور میشناختیم. چنان آرام صحبت میکرد که گوئی نجوا میکند. آخرین لطیفههایش را هم در همین نجواهایش به گوشت میرساند. صلاحی از معدود طنزنویسانی بود که طنز شفاهی نیرومندی داشت و همة ما مهارت او را در سخنرانیهایش، که موضوع صحبت را به نحوی به موضوع روز و مضمون مورد علاقة شنوندگان مرتبط میساخت و شلیک خندة حضار را بدرقة سخنانش میکرد ستایش کرده بودیم. این ویژگی، او را در کنار نامآوران طنز کلاسیک، همچون مارک تواین و برنارد شا قرار میداد، که سطح طنز گفتاریشان بسا برتر و بالاتر از مرتبة طنز نوشتاریشان بود.
بهرغم همدلی فراوانی که نسبت به هم احساس میکردیم، مجال زیادی نیافتم که با او حشرونشر بیشتری داشته باشم. آخرین باری که فرصت یافتم که ساعتی با او باشم، در بهشت زهرا در مراسم دفن دوست مشترکمان پرویز شاپور بود. پس از به حاکسپاری پیکر شاپور، صلاحی چند دقیقهای صحبت کرد. از جمله گفت:
«حیف شد که وصیت شاپور بهطور کامل عملی نشد. او از من خواسته بود که سنگ قبرش را وارونه بگذاریم تا او بتواند در اوقات فراغت نوشتههای روی سنگ را بخواند.
یادش گرامی باد.
غلامعلی لطیفی
* * *
انسانی به سادگی مردم
بررسی آثاری که از زندهیاد عمران صلاحی به جا مانده احتیاج به صرف وقت بیشتری دارد اما با یک نگاه گذرا به آثار صلاحی درمییابیم که چهقدر به زندگی ساده و بیآلایش تودههای مردم نزدیک است.
در اشعار وی آب، درخت، باغچه، باغ، صحرا، روستا، حضوری «سبز» و بهارگونه دارند و شهر، سروصدا، غوغای صنعتی شدن و بخصوص «قطار و راهآهن» حضوری سخت، خشن و دودگرفته صلاحی در حاشیة ایستگاه قطار تهران به دنیا آمده و کودکی خود را در همان جا گذرانده. در آثار وی همة آداب و رسوم به جا آورده میشود و از این که بچه جوادیه است و کودکی خود را در آنجا گذرانده در کوچه قلمستان درس خوانده و:
«با بچههای مدرسة دیگر
در کوچههای خلوت
دعوا میکردیم
و با لباس پاره
میآمدیم خانه»
«در روزهای خستة تابستان
شاگرد میشدیم
در پیش یخ فروش و میوه فروش و لحافدوز...
قصاب یا که نجار
و پولهایمان را
در سینمای «نور»
خرج میکردیم
در سینما
یا سوت بلبلی بود
یا فحش خوارمادر
یا دعوا...»
عمران تمامی آن احساسی که از زندگی دارد به سادگی در شعرش آورده آثار او پر از تاثیر از آداب و سنن، مثلها و حکایات است حضور روستاهایی با هویت ایرانی، خانوادة ایرانی، گرمای محبت در خانه، قهوهخانهها، سماور، چای داغ، قلیان. آوازهای آذری و عاشقهای آذری، همراه با دردی از غربت در شهری صنعتی چون تهران.
آثار عمران صلاحی را باید بهدقت بازخوانی کرد آنچه به دنبال میآید تنها اشارهای و مشتی است از خروار.
به این جهت همراه با اشاره مختصری به آثار صلاحی با او همراه میشویم مثلاً در مراسم بدرقه مسافر
آنچنان که در سنت ما ایرانیان است گذر از زیر قرآن و پاشیدن آب به دنبال او که رسمی است از آئینهای کهن:
مادرم روی سرم قرآن گرفت
آیهها در پیش چشمم جان گرفت
ابرها از چارسو گرد آمدند
رفتم و پشت سرم باران گرفت / و یا آنچنان که در عرف ما معمول است به شهری مسافرت کردن و سوقات آوردن و آن هم سوقاتی برابر با هویتهای قوم و خرید از مکانی که نوعی هویت قومی دارد:
از آخر بازار وکیل
سوقات خریدهام به تهران ببرم
یک چارقد گلی
یک پیرهن نخی
یک سوزن و یک قواره سایه ! / و یا
به کارگیری تکیه کلامهای روزمره آنچنان که در فرهنگ عامه مردم هست مثلاً «چار دیواری و اختیاری»:
میان چار دیوار
اختیاری گفتهاند
آری
ولی من دوست دارم بشکند این چاردیواری
و یا: ای قورباغهها
لم دادهاید پای برنج و ابوعطا میخوانید
اما نمیرود آب
سربالا
در مواردی صلاحی به قدری ساده ساده و دور از تکلفهای صناعت ادبی شعر میگوید که انگار دارد حرف میزند. فرض کنید جوانی به سربازی رفته و در شهری غریب میخواهد اولین غذا پختن خود را تجربه کند:
«سه استکان برنج
پنج استکان پر
آب
قدری نمک
اول برنج را
میشوئیم
بعداً
پنج استکان در آن
آب
بعداً نمک
و بعد
روی چراغ و جوش ملایم»
به کارگیری مثلها در شعر برای نمونه «بگرد تا بگردیم»
«اگر پرنده شوم، گردباد خواهی شد
اگر سفید شوم گرداب
من از تو هیچ نمیترسم
بگرد تا بگردیم»
و یا نظیر مثل مار و پونه
«یک اسب دلم خواهد و یک شهر
یک اسب که از آهن و از چوب نباشد
یک شهر
شهری که در لانه آن پونه نباشد»
عمران صلاحی مثل بسیاری از کسان دیگر درگیر درد غربت است و این «نوستالوژی» او وقتی به اوج میرسد که میخواهد دربارة آوازهای «عاشق»ها و «بایاتی»ها یعنی اشعاری که عاشقها میخوانند بسراید:
«بیا که هر دو غریب دیار
خویشتنیم
بخوان که در دل ما
درد، نغمه پرواز است»
. . .
«آه، ای سازت به سینه
چون تفنگ کهنهای بر سینة دیوار خانه
ساز را بردار و این شب را بتاران
ساز را سرشارتر از ابر فروردین بباران
تا بروید روی لبهایم شقایق
ساز تو از چوب توت است»
صلاحی تمام قسمتهای ساز را توضیح میدهد و مخصوصاً کار ساز و همآوایی آن با «بایاتی»ها در موقع نواختن. این نوستالوژی عمیق بارها در شعر صلاحی تکرار شده چیزی که هویت قوم آذری را در بر میگیرد
«مادربزرگ من دم مرگش گفت
ـ در سینهام «بایاتی» نابی شکفته است
عمران کجاست؟!
امروز، روی خاکش
روئیده چار بوتة نازک
مانند چهارمصراع
از یک دوبیتی ناب!»
«بایاتی»ها دوبیتی هستند و یا به اصطلاح چارپاره، مجموعهای از چهار مصرع.
زندگی روزمره به همان سادگی روزگذر آن در شعر عمران جریان دارد:
«آمد پدرم به خوابم آن شب
انداخت به روی من پتو را»
«پهلوی امام زاده بودم
من شمع گرفته نذر کردم
قاطرچی پیر، قاطرش را
آنجا لب حوض نعل میکرد»
این قاطرچی لباس پوشیده پر از وصله، عمران میگوید در اصل او به وصلهها لباس زده بود:
«وصلههای او لباسی داشت نه،لباسش وصلههایی داشت»
مراسم مذهبی جایی خاص در اشعار صلاحی دارند، صدای اذان، صبح و صدای موذن، نوحه، ماتم، عزاداری. برای عمران این نوحهخوانی میتواند در یک باغ و یا باغچه باشد.
«بادها، نوحهخوان
بیدها، دستة زنجیر زن
لالهها، سینه زنان حرم باغچه
بادها در جنون
بیدها واژگون
لالهها غرق خون»
صلاحی در بسیاری از شعرهایش شادی کودکانهای دارد و شعرهای او به ترانههای کودکان نزدیک میشود:
«کمک کنید هُلش بدیم، چرخ ستاره پنجره»
و یا
«فرشتههای کوچولو تو آینه
هی میخونن:
گاو حسن چه جوره
نه شیر داره نه پستون
گاو حسن مریضه
خالیه کاسههامون
ملیحه جون ملیحه
وقتی شدی بزرگتر
فرشتهها براشون
میدون آینه تنگه»
این صدا
مثل غباری میشینه رو آینه:
«هاچین واچین»
یه پاتو ورچین!
بررسی کامل آثار صلاحی با هدف رابطه این آثار با فرهنگ مردم احتیاج به مجالی دیگر دارد آنچه آمد تنها یادی بود از آن زنده یاد.
* * *
خاطرهای از عمران صلاحی
... در سال 1355 وقتیکه دورة سربازی را در تهران میگذراندم و قبل از آنکه به استخدام رادیو و تلویزیون درآیم با نشریة پیک روز (نشریة داخلی رادیو و تلویزیون) کار میکردم. من برای پشت جلد آن نشریه که هفتهای دو شماره منتشر میشد، پرتره میکشیدم.
کاریکاتور هنرمندان رادیو و بازیگران تلویزیون.
دفتر پیک روز در طبقه ششم ساختمان هشت طبقة متعلق به رادیو و تلویزیون در خیابان تخت طاووس (مطهری) نبش روزولت (دکتر مفتح) قرار داشت. در آنجا بود که برای اولین بار از نزدیک با عمران صلاحی آشنا شدم، البته قبلاً اسمشان را از طریق کتاب «طنزآوران امروز ایران» شنیده بودم. عمران هم آنجا کار میکرد، در پیک روز. یک روز که طبق معمول هفتگی به آنجا رفتم، دیدم عمران باتفاق خانم میرزائی (همکارش)، با جدیت در حال ساختن موشکهای کاغذی است. تا مرا دید گفت: آهان، عبدی هم آمد. بیا عبدی جان، تو هم مشغول شو، اینهم کاغذ. گفتم برای چی؟ گفت درست کن، کاریت نباشه. دست بکار شدم. مدتی بعد، تعداد زیادی موشک درست شد. قضیه جدی بود. نفری 40/30 موشک ساختیم. سپس گفت: حالا موشکهارو بردار و دنبال ما بیا.
برداشته و راه افتادیم. به سرعت از پلهها بالا رفته و به طبقه هشتم رسیدیم. وارد یکی از اتاقها شده، در را بسته و به کنار پنجرههای رو به خیابان رفتیم. در کمال ناباوری، دیدم که موشکها را از پنجره به بیرون پرتاب کرده و با صدای بلند میخندند. گفت بنداز. انداختم. واقعاً خنده هم داشت. صدای ذوق و شوق کودکانه، تصویر پرواز یکصد موشک و نگاه متعجب رانندگان سر به هوا و مانده در ترافیک چهارراه و خیابانی که از فرود موشکها، سفید شده بود، منظرهای را بوجود آورد که هرگز از یادم نمیرود.
بهمن عبدی
* * *
آن شهسوار شیرین کار
ما شیفتگان فرهنگ و ادب پارسی، در مهر ماه امسال، 85، فرهیختة نازنین یگانهای را از دست دادیم که تالی و نظیری در ادبیات معاصر ایران نداشت.
از بهمن ماه 1344 که اولین شعر عمران صلاحی 19 ساله در روزنامة فکاهی توفیق به چاپ رسید، تا مهر مهرماه 1385 که خبر فقدان ناگهانی عمران 59 ساله، همگان را در بهت و حیرت فرو برد، بیش از 40 سال، این جوان خوش قریحة سالهای دور و این پیر دیر و میر قبیله و مقتدای سالیان اخیر، دمی از خواندن و نوشتن، و نوشتن و خواندن، باز نایستاد. عمران صلاحی یک منشور بود. منشوری که از هر جهت که به آن مینگریستی، درخششی ویژه و تلالؤیی تازه داشت. ادبیات کلاسیک فارسی را همان قدر خوب میشناخت که زبان محاورهای روز را و شعر کلاسیک را همان قدر خوب میسرود که شعر نو و نیمایی را.
رفتارش مثل رودخانه، عمیق و آرام بود، اما دلی از جنس دریا داشت و اگر سالها و سالها در برابرش نمینشستی و در نی نی ساکت چشمهایش نمینگریستی، نمیتوانستی بفهمی که در دل دریاییاش چه توفانی بر پاست.
عمران صلاحی با یک دل در میان دو دلبر نشسته بود. از یک سو به ادبیات کلاسیک زبان فارسی عشق میورزید و با سعدی و حافظ و عبید و دیگران دل میداد و قلوه میگرفت و از سویی دیگر با فرهنگ جاری روز دست دوستی داده بود و همراه و همگام با بچههای جوادیه و امیریه و مختاری، پاره آجر پرتاب میکرد و لامپ میشکست و میگریخت. از این رهگذر و به برکت این عشق دو گانه، همواره انبانچهای از واژهها و مفاهیم و اصطلاحات و ضربالمثلها و کنایات و اشارات و مطایبات و ابیات و مصرعها و تعابیر ادبی و عامیانه به همراه داشت و در اشعار و آثار خود، بویژه در طنزنوشتههای کم نظیرش چه به صورت مستقیم و چه به صورت غیر مستقیم از آنها سود میبرد و از این رهگذر نوشتههای خود را به آثار کلاسیک ایران نزدیک میکرد.
هزار و یک شب، زیباترین اثر داستانی جهان، تأثیری عمیق بر ذهن و زبان عمران صلاحی بر جای گذاشته است. مینویسد: «ای کاش هزار و یک شب را نمیخواندم، چون بعد از آن دیگر هیچ کتابی به من نمیچسبد» و ادامه میدهد: «جلد آخر هزار و یک شب را یواش میخواندم که تمام نشود، اما وقتی کتاب تمام شد، دیدم تازه آن را شروع کردهام».
کتاب «هزار و یک آینه» مجموعة 88 شعر کوتاه به هم پیوسته است که عمران صلاحی آن را ـ چنانکه خود میگوید ـ تحت تأثیر هزار و یک شب سروده و در سال 1380 از سوی نشر سالی منتشر شده است.
رئالیسم جادویی کتاب هزار و یک شب در تمامی شعرهای هزار و یک آینه دیده میشود:
«جزیرهای به خود میخواندم
با شکوفهها و ستارگانش
با دخترانی که ناگاه در تاریکی
چون گوهری تابناک از دریا بر میآیند
و تا بامداد میرقصند.
بیآنکه پایم تر شود
از دریاهای هفتگانه میگذرم
نسیم وار»
اینک عمران صلاحی، این نازنین یگانه، نسیم وار از هفت دریا گذشته و در آن سوی ساحل، دور از ما، بسیار دور، رنگین کمانی شده است در هوای بارانی آن سوی زمین. یادش گرامی باد.
منوچهر احترامی
* * *
او با ماست!
عمران صلاحی، انسان طنزپرداز، انسان شاعر، انسان پژوهشگر، انسان کاریکاتوریست، انسان مردمدوست و... از میان ما رفت و چه زود رفت این انسان انساندوست!
عمران عزیز و نازنین و شوخطبع و محجوب و مردمنواز و مهربان و مهرجو، شخصیتی چندبعدی بود که در میان همه بعدهایش وجه «انسان» بودنش را میتوان جدا و برجسته کرد و به قول ریاضیدانها فاکتور گرفت و ضرب در همه ابعاد دیگرش کرد! نه این که در آن ابعاد و قلمروها کسی نبود که در برخی از زمینههای یاد شده اگر سرآمدترین نباشد، از سرآمدان است از جمله در طنز؛ و در شعر نیز از «انسانی شاعر» فراتر رفت و به «شاعری انسان» بدل شد، یعنی از حیث زیباییشناختی و زبان نیز دارای تشخص گردید و وجه شاعریش در قلمرو شعر نیز، همپای طنزش برجستگی یافت (این نظر شخصی من است). عمران آنگونه که از افکار و رفتار و کردار و نوشتارش پیدا هست چهرهای مردمی و مردمدوست بود و از دل فرهنگ مردم جوشید و بالید و به درختی پرثمر و ریشهدار فرارویید. او از فرهنگ مردم آذربایجان، از مردم جنوب شهر و جوادیه، از مادربزرگها و پدربزرگهای خودش، از ترانهسرایان و عاشیقهای آذربایجان و قصهگویان و داستانپردازان تغذیه کرد و آن را با فرهنگ روشنفکری زمانه و جهان نوین یا مدرن محافل روشنفکری پیوند زد و اما هرگز به روشنفکری خودباخته و متکبر و فخرفروش و منزوی و جدا از مردم بدل نشد. او درختی تناور از جنگل گشن «فرهنگ مردم» بود!
شاید همین وجه از شخصیتش بود که او را به همکاری بیشائبه و همدلی و همگامی با فصلنامه «فرهنگ مردم» استاد وکیلیان ـ که او هم وجه بارز و شاخصش همان تکیه بر فرهنگ مردم و مردمدوستی و فروتنی خاص ایرانیهای اصیل است ـ واداشت، اما دریغ که این همکاری دیری نپایید و جای مقالهاش در ویژهنامة مشروطیت، بویژه کارکرد طنز در مشروطیت از جمله «طنز شفاهی و مردمی در انقلاب مشروطه» خالی ماند! انگار همین دیروز بود که آخرین بار در نشست فصلنامة فرهنگ مردم، برای آخرین بار او را دیدم و شاید از نادرترین کسانی بود که سخنان آشفته مرا با تبسّمی و فشاردستی، نادید گرفت و دلگرمم کرد و با طنز همیشگیش گفت «گرچه به زور ما را زیر چادر بردند، اما بالاخره آن جا هم، چیزی گیرمان آمد!!»
جای عمران صلاحی در «فرهنگ مردم» و در دلهای «مردم» همواره ماندگار خواهد ماند زیرا که همواره بذر مهر افشاند و مهربانی و لبخند دروید! در این جا به یاد او و برای ویژهنامه مشروطه چند یادداشت کوتاه تقدیم میکنم!
* * *
به یاد عمران صلاحی: سه طنزوارة شفاهی
غذای فقیرانة شاهانه!
میگویند وقتی ناصرالدین شاه خبر اعتراض و به قول امروزیها تظاهرات مردم را میشنود، برمیآشوبد و با خشم میگوید «که این مردم نمکنشناس و رعیتهای لقمه حرام چه مرگشان شده که قدر وجود مبارک ملوکانه را نمیدانند و قدر ناشناسی میکنند». بادمجان دور قابچینهای متملق و ترسو هم با ترس و لرز میگویند که «قبله عالم! مردم و رعیت، سگ کی باشند که به ساحت ملوکانه جسارت کنند، بلکه بهخاطر وضعیت بد و نابسامان و گرسنگی و نبود ارزاق و گرانی، نق و نوقی کردهاند» میگوید یعنی چه؟ مگر چه میخورند که احساس گرسنگی میکنند و دادشان به آسمان بلند شده. باز هم به عرض ملوکانه میرسانند اگر گیرشان بیاید «آبدوغ خیار» یا «خیار ماستی» میخورند. میفرمایند حالا که اینطور شد، امشب به ما هم از همین غذا بدهید ببینیم میمیریم!!
امر ملوکانه هم که همیشه مطاع است و به مطبخ شاهانه و آشپزباشی دستور میدهند که شب برای شام «آبدوغ خیار» آماده کنند.
و بقیه قضایا هم که معلوم است بهترین ماست، مرغوبترین کشمش و گردوی فرد اعلا و انواع سبزیجات تروتازه و... را با نان تازه خدمت قبلة عالم میبرند و ایشان هم با اشتهای تمام تناول میکنند و پس از صرف شام، زبان دور دهان ملوکانه میچرخانند و میفرمایند: از این پس هر شب به ما به جای شام از این «غذای فقرا» بدهید تا تناول بفرماییم!!».
معنی «مشروطه»!
یادش بخیر اسدالله بیگ پیرمرد خوشمشرب و کدخدای کهنسال و پیشین روستای ما در کرمانشاه هنگامی که زمزمههای آغازین انقلاب در گرفته بود و تظاهرات به خیابانها کشیده شده بود، یک بار به من گفت «باز دارد مشروطه میشود»؛ پرسیدم اسدالله بیگ «مشروطه» یعنی چه؟ پاسخ داد «مشروطه یعنی شلوغ و هوچیگری»!! آیا بهتر از این میشد علت ناکامی مشروطه را بیان کرد؟!
توپهای مشروطه!
خاطرم هست در همان زمان دانشجویی، من زیاد پای صحبت اسدالله بیگ مینشستم و از خاطرات و سخنانش لذت میبردم؛ سال 57 مرا نصیحت میکرد که بیخود وارد این «شلوغ و هوچیگری» نشو چون این بار «مشروطه» پیروز نمیشود و این «تو بمیری از آن تو بمیریها نیست!!» من خودم در مشروطه شرکت کردم و به اتفاق «سالار اسد» کرمانشاهی به تهران رفتیم و در جنگ با شاه شرکت کردیم و حکومت شکست خورد، چون «توپهای» حکومتی در آن زمان کارساز نبود و نمیتوانست مردم را بپراکند و ما در هوا گلوله توپ را میدیدیم و جاخالی میدادیم!! اما این بار حکومت هم توپهای پیشرفته دارد و هم تانک و هواپیما!
خودمانیم توپهای مشروطه هم بیشباهت به توپهایی که کاپیتان ما در جامجهانی شلیک میکرد نبوده! تا نظر شما چه باشد!!
شهرام اقبالزاده
سالها عمران صلاحی را دورادور میشناختم و با طنزها و شعرهایش آشنا بودم، تا سال 1366 که کتاب تمثیل و مثل را نوشتم، روزی زنگ تلفن به صدا درآمد، صدایی آرام از آن سوی سیم شنیدم؛ سلام من عمران صلاحی هستم. جواب سلام را دادم. باورم نمیشد این صدای عمران صلاحی است. پس از لحظهای سکوت گفت: کتاب تمثیل و مثل شما را خواندم، بسیار لذت بردم. تشکر کردم و گفتم: میدانید که این تمثیلها از مردم است و من تنها آنها را بازنویسی کردهام. با متانت گفت: همت از شما بوده، خوب پژوهش کردهاید. کمی با هم گپ زدیم و بعد خداحافظی.
از آن روز به بعد چندبار او را در محافل فرهنگی دیدم و پای سخنان و شعرها و طنزهایش نشستم و از حال و روز هم جویا میشدیم. هر وقت آگاه میشد کار تازهای انجام دادهام، خوشحال میشد و مرا تشویق میکرد و میگفت کارهای شما که سالها با استاد انجوی بودهاید دستمایه خوبی برای ماست، هرگز از فرهنگ مردم دست نکشید.
از سال 1381 که فصلنامة فرهنگ مردم را منتشر کردم هربار عمران صلاحی را میدیدم، پیش از آنکه مجله را به او تقدیم کنم، میگفت: تهیه کردهام و بسیاری از مقالههایش را خواندهام. او یکی از مشوقان من در ادامة این راه دشوار بود. دو سال پیش در جشن مهرگان پکاه دیدمش. گفتم: قصد دارم یکی از شمارههای فصلنامه را به طنز مردمی اختصاص دهم. گفت: کار بایستهای است، هر کاری از دست من برآید انجام میدهم.
روزها و ماهها سپری شد تا سرانجام تابستان سال گذشته با برخی از پژوهندگان عرصة طنز از جمله استاد منوچهر احترامی، پروفسور مارزولف، محمد جعفری و عمران صلاحی نشستی داشتیم و هر یک از عزیزان گوشهای از کار را گرفتند و فهرستی از دیگر اساتید طنز تهیه کردیم و سرانجام این نهال به ثمر نشست. مطلب عمران صلاحی کوتاه بود، اما بسیار جذاب و نمونهای از طنز شفاهی و مردمپسند. این ویژهنامه بیش از سایر شمارههای مجله گل کرد.
چند ماه پیش به مناسبت صدمین سال مشروطه دستاندرکاران فصلنامه تصمیم گرفتند ویژهنامة «مشروطه و مردم» را منتشر سازند. باز به سراغ پژوهندگانی که با این موضوع آشنایی داشتند رفتم، از جمله عمران صلاحی. او پذیرفت که دربارة جلیل محمد قلیزاده و هفتهنامة «ملانصرالدین» پژوهش کند.
چندماهی درگیر کار بودیم. موضوع بسیار مهم و حساسی بود، تقریباً همة مقالهها رسید. روزی به منزل عمران صلاحی زنگ زدم، دخترش گفت: پدرم مسافرت رفتهاند تا چند روز دیگر برمیگردند. چند روز بعد وقتی به خانه آمدم، پسرم خبر درگذشت عمران صلاحی را داد. باورم نمیشد. قدم از قدم نتوانستم بردارم، روی زمین نشستم و از همسرم جویا شدم. او که حال و روزم را دید، گفت: مطمئن نیستم. سعی کردم برخودم مسلط شوم، به استاد احترامی زنگ زدم. استاد ابتدا از وضعیت مجله پرسید و سراغ دوستان را گرفت و سرانجام خبر درگذشت عمران را تأیید کرد. چه میشود کرد قضا را چارهای نیست.
در سالهای اخیر بزرگان بسیاری را از دست دادهایم، اما فقدان هیچکدام مانند عمران جامعه را ملتهب نکرد. بیتردید راز آن «عشق» است. عمران عاشق همة انسانها بود و هیچگاه کسی را نمیرنجانید و هیچکس هم از او آزرده خاطر نبود.
بیاد دارم چهار دهه پیش، روزی که استاد دکتر محمد معین درگذشت زندهیاد استاد انجوی در روزنامة اطلاعات سوگنامهای دربارة دکتر معین با این عنوان نوشت: «تهران مرگ دکتر معین را حس نکرد». جای استاد انجوی خالی است که ببیند این سالها مردم چگونه یاد عزیزان از دست رفته از جمله «عمران صلاحی» را پاس میدارند.
سیداحمد وکیلیان
* * *
مجلس یادبود عمران صلاحی توسط نشر ثالث
از همان روز درگذشت عمران صلاحی روزنامهها، هفتهنامهها، ماهنامهها و حالا هم فصلنامة فرهنگ مردم با آه و دریغ در سوگ عمران به چله نشستهاند. موسسههای فرهنگی و فرهنگسراها و بسیاری از انجمنهای خصوصی هم برای عمران که همیشه تنها، اما با جمع بود بزرگداشت میگیرند. آخرین آن در آستانة پردهبرداری از مجموعة اشعار عمران در فروشگاه نشر ثالث برگزار شد که جمعی از بزرگان از جمله محمود دولتآبادی، منوچهر احترامی، کامبیز درمبخش، رویا صدر و... با ایراد سخنرانی، خواندن شعر و چکامه، تعریف از صفات عمران صلاحی یاد و خاطرة او را گرامی داشتند.
از این میان مهدی وزیربانی، جوانی از محلة نازیآباد، غریب و گمنام در صف آخر مجلس نشسته بود که ناگاه فریاد برداشت من از نازیآباد و از پیش بچههای جوادیه میآیم، از جایی که عمران به آنجا تعلق داشت. با شعری از بچههای هم محلهاش و سرانجام شعر او پایانبخش سوگنامة صلاحی در آن شب بود.
«برای عمران عزیز که به شعر رسید نه به مرگ»
تا همین دیروز
همین دیروز بچة جوادیه بودی
وسطِ پُل
روی پیادهروهایی که گوسفند زنده را با خط نستعلیق
روی کاغذ چوبداری میکردند.
میدانم «سینما شیرین» را وقتی کفنپوش کردند
زیرِ تابوتش صدایِ تو گم شده بود.
قهوهخانة آذریها
حالا برای تو تنباکو خیرات میکند.
تا چرکهای ریه میانِ آنها عشق کنند.
درست مثل سگهایِ نازیآباد
وسط لاشهها
حالا بیا
امیریه
مختاری
گمرک،
فرقی نمیکند
انگار این گلویِ خستة سینما «نور» است
که در هوای فردین، فحشها را بغض میکند.
آب حالا از هیچ رودی
نمیریزد بر این دریاچة نکبت
جز کوهِ قالب تهی کردة عمران.
فرقی نمیکند
با فتحه صدایت بزنم
یا ضمه
عِمران یا عُمران
یا به قول خودت ایمران.
انگار شاملو راست میگفت:
«اسمش عمران است
اما از اوّل باعث خرابی بوده»
تو از میرداماد تا جوادیه
همه را خوابِ خودت کردهای.
سی متری
پشت خط
جوادیه
نازیآباد
عجب حجلههای قشنگی!
پسرِ خوب جوادیه کجائی؟
غمهای سرزمین تو هنوز هم نفس میکشند
و غمها ضربدر تنِ تو حالی به حالی.
حالا مردم جنوب شهر
همین نازیآباد که زیر پونزِ نقشه انگار گم شده
نفس را دراز میکشند زیرا قبرهایِ حسرتِ تو
حالا مردم از نازیآباد
تا وسط میدان راهآهن
بجایِ بویِ خون
با بویِ سوختة جگرهایِ سیخ شده
بر آتشِ سنبل و یاس
بر پرزهای لجن گرفتة
معدههای سوراخ سوراخ
سلام و صلوات میفرستند.
و حسرت را چهار پاره میکنند
برایِ مرثیههای قبرهای چند میلیون تومانی
که یکی از آنها نصیب تو شد.
چشمهایِ قشنگت
لرزش قطرههای بارانِ سقف کودکی توست
که چشمانِ بغض مرا از کاسه درآورده است.
برای تو هوایِ جوادیه همیشه گرفته بود،
حالا بدون تو برای ما دنیا را تا ابد نکبت گرفته است.
آی پسر خوبِ جوادیه کجائی؟
راستی عمران این روزها جوادیه بدون تو خیلی جواد است.
مادرهای محله هنوز دستهایشان هی تیر میکشد
مثلِ آرشِ کمانگیر درد را هِی درد میکشد.
. . .
. . .
سویِ چشمهای نازیآباد را
عطرِ خونِ کشتارگاهِ تو کور کرده است
راستی هنوز دلت برای صدای قطار تنگ است؟
دلت برای پرستارِ جوانت میلرزد؟
پسر خوب جوادیه
شلاقهای دُرُشکه دیگر آخته نیست، بدونِ تو
خطهای صورتِ که را بشماریم، بیحضور تو،
دیوار چین را تو از چنگ چنگیز ربودی
آوردی وسط جوادیه نذر کردی.
مرگ پنجرهاش را باز کرده
تا تو دست بر «آه» بکشی
و بر یک «هیچ» بخوابی برای همیشه
مگر چقدر دیر شده بود پسر خوب جوادیه؟
حجلهها بدونِ تو از قیافة مردم، خنده را عکس میگیرند
ای عزرائیل
حالا که وقت عمران نبود
تو مرگ را آواره کرده بودی
حالا ما آواره شدهایم وسط خط دراز ریل
چه کنم گلوی «سی متری» فریاد میزند
لبخند تکه تکة مردم خداحافظ.
مهدی وزیربانی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست