یکشنبه, ۳۱ تیر, ۱۴۰۳ / 21 July, 2024
مجله ویستا

داستایوفسکی، زندانی داستان(2) (اسفند 1350)


بینی اسبان در شب یخزده بخار می کند. خرابکاران که محکومیتشان به حبش ابد با اعمال شاقه تنزل یافته است، (...) اجتماع می کنند، زنجیر به پاهایشان می بندند و در سورتمه‌ های پوسیده قرار می گیرند.شب نوئل است، زندانیان که بسوی سیبری می رفتند از سن پترزبورگ مروارید فام گذشتند. در پشت هر پنجره (...) درختان، حرارت و مردمان شاد بچشم می خوردند.

او از آنجا به برادرش می نویسد:

«من از مقابل منزل تو که متعلق به کرایوسکی است گذشتم و در آن لحظه بود که به نحو کشنده ای غمگین شدم.»

و بعد شب است و بی پایان. هر ده ساعت یک توقف دارند. کاروان مغموم در میان برف و توفان فرو می رود. در اورال تا 40 درجه زیر صفر می رسد. گوشها و پاها یخ می زند، از زخم ها خون می چکد. هیجده روز برای رسیدن به توبولک -ایستگاه قبل از امک که در آن زنجیری ها از هم تفکیک می شوند وقت لازم است.

در آنجا بیگاریها را به زتجیر می کشند. بعد از حرکت از سن پترزبورگ، هنگامی که کاروان، توبولک را ترک می گوید، زنی به داستایوفسکی یک کتاب می دهد. انجیلی که، در زیر جلد پاره آن او یک اسکناس ده روبلی می یابد.

بعد از سه روز به امک و زندان می رسند. هیچ کلامی برای وصف آن محل وجود ندارد آنجا خانه مردگان است. دوزخ است. او را به اعمال شاقه می گیرند، نیمی از سرش را از پشت گردن تا پیشانی می تراشند، نیمی از سیبیلش را نیز می زنند و قبای سیاه زشتی که بر پشت آن یک آس ورق برنگ زرد قرار دارد به او می پوشانند.

این نویسنده شیک پوش و آلامد سن پترزبورگ است که بصورت یک دلقک غمزده و احمق در آمده که با صدای سوت (...) می کند و در صف پوتینهایش را به هم می کوبد و در زیر بار آجری که در سرمای منهای 45 درجه بر پشت خود می کشد از بدنش خون می ریزد.

یک شب پریده رنگ وارد اطاقک می شود و با چشمان (...) و خنده ای احمقانه. در اواسط شب زندانیان با نعره های او از خواب برمی خیزند. صدا از داستایوفسکی است که دچار حمله صرع شده و بروی زمین کشیده می شود. همواره زنجیر بپا دارد، همواره مواقبش هستند، هیچگاه لحظه ای آرامش ندارد، و این وضع چهار سال دوام می یابد.

اما در اعماق نفرت و وحشت، این روح آتشین، چیزی را می یابد که در اوج ناامیدی اندیشه بدست آوردنش را نداشت: ایمان را. در میان تاریکیها کسی در انتظارش است، مسیح. همان که او از حضورش در آنجا احساس شک نکرد.

این مسیح است، مسیح تکفیر شده، شکنجه دیده و ربانی که داستایوفسکی زندانی، در وجود هر یک از هم زنجیرانش او را می یابد. هرچقدر هم که عادی باشد، کسی در آنجا نیست که جلوه ای از خدا را باخود نداشته باشد، خودش به برادرش می نویسد:

«من کشف دیگری هم کرده ام: کشف خلق روسیه، انسانهای واقعی، انسهانهای قدرتمند، روحهای راستین و طلائی، در زیر لجنزار.»

اما این کشف دیگری نیست، همان کشف است. با پیدا کردن مسیح او همه چیز را یافته است. (...) اعجاب آور شروع می شود.

در اونیفورم خاکستری، با صورتی چروک خورده در زیر کلاهی صاف با نواری سرخ رنگ، با پوتینهای سائیده شده، داستایوفسکی زندانی از کاهش میزان مجازات استفاده می کند و زندان را ترک می گوید.

دوزخ و افتخار

پشتش خمیده ست و زانوانش بر زمین کشیده می شود، اجازه مسافرت ندارد، محکوم است که مانند یک سرباز ساده در سیبری خدمت کند . در «سه می‌پالاتیتسک»به کاروانسرای دور افتاده ای در استپ های آسیا می رسد. زنی به او می گوید:

چقدر شما رنج کشیده اید!

این زن «ماری دیمیتری رایسائیوا»ست. سی ساله، که شوهرش معلمی دائم الخمر و از کار بیکار شده. و اینجا پس از مدتی نومیدی با شکست روبرو شده است. اما زن از طبقه اشراف است، دختر یک مهاجر فرانسوی، ماری دیمیتریونا، «که در باله اشراف استراخان رقصیده است». به نفرت انگیزترین وضع دارای خصوصیات بانوان اشرافی است. و چه حالتی دارد؟ ظریف،بلوند، مسلول، از هیجان می سوزد و خواستار ناممکن است.

مردی که از دوزخ می آید، اسیر است. تاز مانیکه شوهر دائم الخمر در کاباره است او در کنار ماری می نشیند. با وی آرام سخن می گوید، دستش را می گیرد و این وضع ماهها ادامه می یابد.

آنان در رویا در این فکرند که اگر آن دیگری، آن «دائم الخمر» نابود شود زندگیشان بچه صورتی در خواهد آمد. بر سر جنایت توافق شده است. «ایسایف» در ده دور افتاده ای در سیبری که زنش را با خود بآنجا برده می میرد.

این به نظر داستان داستایوفسکی است. ندامت، فدور سرمست از خوشی را از هم می درد؛ مگر نه او بود که مرگ ایسایف را طلب می کرد همچنانکه مرگ پدرش را خواستار بود؟

 او پس از چند ماه به زن می پیوندد. اما در همین زمان بیوهء جوان عاشق معلمی شده است. فدور می خواهد خودکشی کند که اندیشه های دیوانه وار او را آگاه می کند. جدا شدن از زن، قربانی کردن خود و حکم به ازدواج زن با رقیب است.

شمع در مقابل تصویری از قدیسین، در زیر سقف پوشیده از کاه پوسیده خانه می سوزد با ضربه ای از الهام برمی خیزد. به ناگاه متوجه می شود که در حال گذراندن هیجان اولین رمان خویش است: «مردم فقیر»

آیا ماری از قربانی شدن او متاثر شده است؟ آیا آن معلم او را ترک کرده است؟ زن تصمیم می گیرد که با داستایوفسکی ازدواج کند.

دوزج دیگری آغاز می شود که هشت سال دوام می یابد، در شب زفاف او گرفتار موحش ترین حملهء صرعی می شود که تا به آن روز گذرانده است.

ماری که از این حالت او بی خبر بوده، وحشت می کند، و دیگر هرگز نمی تواند بر نفتی که نسبت به وی دارد غلبه یابد.

زندگی زناشوئی بصورتی آغاز می شود که سوای احساس ترحم هیچ نوع خوشبختی در آن وجود ندراد، با این وجود همین احساس  به این دو موجود کمک می کند تا زندگی زناشوئی را تحمل کنند.

بالاخره یک شب، یک شب نوامبر 1859 قطاری از سیبری که وارد ایستگاه سن پترزبورگ می شود دهقانی ریشو با چشمانی شیطانی را که در زیر کلاهی از پوست سمور پوشیده شده پیاده می کند. زن لاغر و بلندی با لباسی سیاه او را همراهی می کند. مرتباً سرفه می کند، گوئی که کالبدش میخواهد از هم بدرد.

آنان فدور و ماری داستایوفسکی هستند، فراریان خانه مردگان.

فریاد تحسین و ستایش مردم داستایوفکی را در بر می گیرد، چرا که زمانه عوض شده است. نیکلای اول، تزار آهنینی که او را به زندان افکنده بود مرده، و آلکساندر دوم جانشینش الغای بردگی را اعلام می کند. خرابکاران سالهای 1849 چه می خواستند؟

از داستایوفسکی «زندانی آزادی» در بازگشت از بند، چون خواری عصر جدید استقبال می شود. خاطرات خانه مردگان که هنوز منتشر نشده است در ملا عام خوانده می شود، و چون سندی برای محکوم کردن رژیم بکار می رود، انقلاب در شرف تکوین است.

داستایوفسکی به نیکبختی تنها به وسیلهء خدا ایمان دارد. تزار و کلیسای ارتودوکس وحشت زده شده اندو نبوغ بینشگری که او در او رسالت نجات ملت روسیه را بیدار کرده است به وی خیانت نموده و رسالت را از او بازستانده است.

در پشت پرده های اطاق خواب، زنی آرمیده، سرفه می کند، ضجه اش گهگاه بلند می شود. مرد، در اطاق با حالتی قوز کرده و رنگ باخته، می گردد، درست به سان یک پیرمرد سعی دارد با کلماتی آرام به فریادهای زنش پاسخ گوید، و دهانش را لبخند تلخی باز می کند یا مشتهای گره کرده مدت مدیدی در برابر تصویر قدیس می ایستد. بعد بر سر میز می نشیند و تب آلود می نویسد، آنجا که درمانده، با چشمانی گداخته، خویشتن را با لباسی بر روی نیمکت چرمی پاره پاره می اندازد. نیمکت را سکولنیکف.

مجموعه آثارش همچون یک اعتراف است

اما یک شب دیگر طاقتش لبریز می شود. می گریزد. از این زن محکوم و از این گذشته ای که احساس مرگ دارد می گریزد. با دختر جوانی بسوی اروپا می رود.

دختری که لحظه ای او را دوست داشته است و دیگر ندارد. میرود تا از او متنفر شود، نامش «آپولینارا» است. دختری پرجوش و خروش، که نیهیلیست است و فقط بیست سال دارد.

 

قسمت اول:

http://anthropology.ir/node/21049

 

اطلاعات مقاله:

ماهنامه فرهنگی- هنری رودکی- اسفندماه ١٣٥٠- شماره ٦- صفحه 11

مجموعه لاله تقیان و جلال ستاری

 

ورود به صفحه مقالات قدیمی:

anthropology.ir/old_articles