چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
سفرنامه افغانستان (9) بامیان: بوداگرایی دیروز، تحجّرگرایی امروز و گردشگری فردا
شب شده بود که هواپیما در فرودگاه کابل به زمین نشست. افسر کاپیسایی (همسفر اهل ایالت کاپیسا در شمال کابل) اصرار داشت که شب را با او بروم به خانهشان در کاپیسا. وقتی تشکر کرده و نپذیرفتم، اصرار کرد که دستکم اجازه بدهم همراهم بیاید و یک هوتل مناسب پیدا کنیم. البته میگفت چون فقط شب میخواهی بخوابی، پول بیهوده نده و برو یک مسافرخانه. به هر ترتیب متقاعدش کردم که خودم میتوانم. خداحافظی کرده و جدا شدیم. با یک تاکسی از فرودگاه رفتم به هوتل پارک که نزدیک چهارراه زیرزمین قرار دارد. آدرس اینجا را همان آژانسی داده بود که تِکت (بلیط) هواپیما را در هرات ازش خریده بودم. وقتی مدارکم را برای پر کردن فرم خواست، گذرنامهام را دادم. متأسفانه دستور داشتند مهمان خارجی نپذیرند. بنابراین راهنماییام کرد به یک هوتل بزرگ و بهتر در همان نزدیکی (که نامش را فراموش کردم)، اما بهای هر شب اقامت در آنجا هیجده صد (هزار و هشتصد) افغانی (برابر با یکصدهزار تومان) بود که برای من که میخواستم کمهزینه سفر کنم، زیاد میشد. بنابراین زنگ زدم به همان آژانس هرات و ازش آدرس هوتل یا مسافرخانه دیگری خواستم. راهنماییام کرد به محله و خیابان کُت سنگی (؟). با یک تاکسی رفتم به آنجا. راننده تاکسی مرا برد جلوی مهمانخانه ذوالفقار پیاده کرد که بالای شرکت مسافربری احمدشاه بابا بود. سری به اتاقهایش زدم و دیدم هرچقدر هم بخواهم خودمانی باشم، اینجا نمیتوانم بمانم. هم خیلی کثیف بود و هم کسانی که آنجا بودند زیاد ظاهر موجهی نداشتند. بهویژه اگر میفهمیدند غریبهام. اعتراف میکنم که ترسیدم. بنابراین دوباره با یک تاکسی برگشتم به همان هوتل هجده صدی. اما درب را قفل کرده و کرکره را هم کشیده بود. حالا دیگر واقعاً نمیدانستم چه کنم. تا همینجا هم سهصد (سیصد) افغانی داده بودم به تاکسیها برای رفت و برگشت. یک سرباز داشت که آنجا نگهبانی میداد (چند بانک آنجا بود) آمد نزدیک و سوال کرد که چکار دارم. و خلاصه سر صحبت باز شد و گرم گرفتیم. این گرم گرفتن در آن هوای به شدت سرد خیلی حال میداد. بهویژه وقتی فهمید ایرانیام، خیلی تحویل گرفت و من هم مقداری آجیل توی کولهام داشتم، در آوردم و شروع کردیم با هم خوردن. خودش اهل کابل نبود و با هوتلها و مهمانخانهها هم آشنایی نداشت. متأسفانه کسی که پذیرفته بود در کابل میزبانم باشد، در این چند روزه پاسخ ایمیلم را نداده بود و من هم نامبرش (شماره) را نداشتم. یادم افتاد به سید حسن کاظمی که قرار بود در بامیان میزبانم باشد. او را ندیده بودم. فقط به واسطه خانم حسینی که خودش از مهاجرین افغان در ایران است، به هم معرفی شده بودیم. با موبایلش تماس گرفتم و برای اولین بار با هم گفتگو کردیم. ازش راهنمایی خواستم. گفت چند دقیقه بایستم تا پرسان شود (بپرسد) و خبرم کند. چند دقیقه بعد زنگ زد و گفت که به دوستش زنگ زده و او به زودی میآید دنبالم و مرا میبرد خانهاش. به همین سادگی! در افغانستان کافی است شا با یک نفر آشنا شوید. بقیهاش را خودشان پیش میبرند و تو را وارد شبکهای از روابطشان میکنند که به هر شهری که بروی، حتماً یک یا چند میزبان و راهنما داری. حتی برای همان هرات هم خانم حسینی برایم هماهنگ کرده بود که بروم در استادسرای دانشگاه اشراق. این دانشگاه ویژه شیعیان است و راستش را بخواهید، دقیقاً به همین دلیل نرفتم. به نظرم چنین کارهایی باعث تقویت وحدت نمیشود. همهمان مسلمانیم و پیش از آن، انسان هستیم. بههرحال چند دقیقه که منتظر ماندم، یک شماره غریبه بهم زنگ زد که وقتی جواب دادم، متوجه شدم آقای متین الهام، دوست حسن آفای بامیانی است. با خودروی تویوتایش آمد دنبالم. از سرباز خداحافظی کرده، سوار شده و راه افتادیم به طرف خانهاش که در «مهتاقلعه» قرار دارد. این محله هم ویژه شیعیان است و دوصد (دویست) تا سهصد خانواده شیعه آنجا شکونت دارند. به جز اینها یک حوزه علمیه به نام حضرت نرگس، ویژه خواهران دارد. آیتالله صادق شیرازی هم دفتری در این محله دارد. البته آیتالله شیرازی دفتر و بیتش در قم است و اینجا هم یک دفتر ویژه شیعیان دارد. وی از روحانیون شیعهای است که هم طرفداران و هم منتقدان سفت و سختی دارد؛ بهویژه برای حکم جایز بودن قمهزنی که صادر کرده است. هر ساله پیروانش چه در افغانستان، چه در ایران و چه در عراق قمهزنی میکنند. به هر ترتیب به خانهاش رسیدیم. دو طبقه با حیاطی بزرگ. وارد اتاقی در طبقه اول شدیم که مخصوص مهمانان بود. وسایل پذیرایی مخصوص عید (قربان) هم آنجا بود و بنابراین با هم مشغول آجیل خوردن و گفتگو شدیم. اول، برنامهام این بود که چند روزی کابل را بگردم و بعد بروم بامیان. اما وقتی با حسن آقا صحبت کردم، متوجه شدم فردا و پس فردا وقت خالی دارد. میگفت بهتر است این دو روز را بامیان باشم که بتواند راهنمایم باشد. بنابراین قرار شد فردا راه بیفتم به طرف بامیان. 303 یا باس (اتوبوس)های بامیان صبح زود حرکت میکردند.
روز هفتم: ساعت 3:40 صبح بیدار شدیم. آقا متین باز هم شرمنده کرد و مرا رساند تا پل سوخته؛ جایی که باسها و تونیس (وَن)های بامیان آنجا سوار میکنند. اینجا قبلاً پلی چوبی بوده که آتش گرفته و سوخته و بنابراین به این نام خوانده میشود. تعداد زیادی معتاد در اطراف پل سوخته دیده میشود که عمدتاً هزارهاند. هزارهها میگویند پشتونها در بین جوانان هزاره تریاک رایگان توزیع میکنند تا آنها را معتاد کنند؛ سخنی که باورش برای من دشوار است. متین مرا سوار باس کرد و یک چوکی (Chowki= صندلی) در ردیف سوم برایم گرفت. کلی هم بهم توصیه کرد که به هیچوجه نگویم ایرانی هستم و همان بهتر که خودم را هراتی معرفی کنم. بهویژه اصلاً اشارهای به این نکنم که دانشگاهی هستم. فرقی نمیکند استاد یا دانشجو. طالبان بارها پیش آمده که جلوی باسها و موتر (خودرو)ها را گرفته و دانشجویان را پیاده کرده و سر بریدهاند. به این دلیل که از نظر آنان هر رشتهای به جز علوم قرآنی (و البته تا حدودی پزشکی) کفر است. متین میخواست بایستد تا باس راه بیفتد، اما متقاعدش کردم که برود خانهاش. هوا به شدت سرد بود. پتوی افغانیام را دور خودم پیچیدم. قرار بود ساعت 4:30 راه بیفتد. اما تا تا 6 حرکت نکرد. به خاطر اینکه منتظر یک مسافر «سَر سیاه» بود که تکت خریده، اما هنوز نیامده بود. در افغانستان به زنان سرسیاه میگویند. برای همین تأخیر بیش از حد، چندین بار با مسافرین جر و بحث کرد و حتی یکبار نزدیک بود به هم گلاویز شوند که به خیر گذشت. بالاخره ساعت 6 راه افتاد. از همان ابتدا هم صدای موسیقیاش را زیاد کرد که گلچینی از ترانههای ایرانی بود. از کابل تا بامیان تنها 170 کیلومتر است که قاعدتاً باید بین یک ساعت و نیم تا دستبالا دو ساعت پیموده شود. اما از آنجا که سرک (جاده) بسیار نامناسب است، 6 تا 7 ساعت طول میکشد. برای رفتن از کابل به بامیان دو سرک وجود دارد؛ یکی که از «میدانشهر» در ایالت وَردَک که در غرب کابل قرار دارد میرود و دیگری از «چاریکا» در ایالت پَروان که در شمال کابل قرار دارد. سرک میدان وردک فعلاً امن نیست. بنابراین همه موترها و باسها از چاریکار میروند. البته میتوان با هواپیما هم رفت. هفتهای دو پرواز از کابل به بامیان و بالعکس وجود دارد. بهای تکت هواپیمای این مسیر هم زیاد و تقریباً یکصد دالر است. گاهی که سرک چاریکار هم ناامن میشود، تنها راه برای کسانی که مجبورند این مسیر را بروند، هواپیما است. سرک چاریکار به بامیان اگرچه عمدتاً آسفالت است، اما آسفالتش در بسیاری جاها خراب و دارای دستانداز بوده و البته در برخی جاها هم خاکی است. حتی یکی دو جا باید از میان رودخانههای کمعمق گذشت. با وجودی که هنوز ماه میزان (مهر) بود، اما برف بر روی کوهها دیده میشد. بسیاری از روستاها بر شیب تند این کوهها بهصورت پلکانی ساخته شده بودند، اما تراکم خانههایشان به نسبت ایران بسیار کمتر و فاصله خانهها از هم بسیار بیشتر بود. ضمن آنکه تعداد خانههای هر روستا هم اندک و انگشتشمار بود. باغهای میوه این روستاها عمدتاً انگور و سیب داشت که محصولاتشان را در کنار سرک میفروختند. در بسیاری از این روستاها کشور جاپان (ژاپن) مکتب (مدرسه)هایی برای محصلین ساخته بود. این کشور برنامههای زیادی برای گسترش آموزش و توانمندسازی مردم افغانستان دارد. برای نمونه به جز این مکاتب میتوان به دورههای آموزشی برای زنان اشاره کرد که در آن بافندگی، دوزندگی و صنایع دستیای که بتواند برایشان شغل و درآمد ایجاد کند آموزش داده میشود. باس ما ساعت 8:30 برای صرف صبحانه در نزدیکی یک رستورانت بین راهی ایستاد. این رستورانت هیچ میز و صندلیای نداشت. یک سالن کاهگلی که دو ردیف سفره بسیار دراز از این سر به آن سر کشیده شده بود. هر مسافری که از راه میرسید، یک جای خالی برای خودش پیدا میکرد و مینشست. کارگران هم میآمدند و ابتدا یک چای (سبز) میآوردند و بعد سفارش میگرفتند. کلاً دو نوع غذا داشت: یا قابلی پلو با گوشت (که در بخشهای پیشین توضیح دادم) و یا داشی (Dashi) که گوشت سرخ کرده با بادمجان رومی (گوجه) و پیاز سرخ و شیرین شده است. تشناب (Teshnab= دستشویی) اش هم عبارت بود از اتاقکهایی که وسطشان سوراخ بود و شما باید هدفگیری میکردید! هر کسی از تشناب میآمد بیرون، آفتابه را با خودش میآورد و به نفر بعدی میداد. او هم باید ابتدا آنرا از تانک آّب پر میکرد و سپس میرفت به تشناب. دوباره باس راه فاتاد. در مجموع از شهرهای چاریکا (Charika)، شینوار (Shinvar)، سیاه ِرد، بند (Band)، شیبر (Shibar)، شمبل (Shumbal) و شکاری میگذرد تا به بامیان برسد. تا شمبل آسفالت است و بعد خاکی میشود و یک گردنه بسیار تند و تیز دارد. دقیقاً در ابتدای این گردنه، یک چشمه آب گوارا هست که تقریباً همه باسها و موترها میایستند و مسافران از آن مینوشند. در این گردنه خاکی، تعداد بسیار زیادی ماشینآلات راهسازی دیده میشد که میخواهند این سرک را هم آسفالت و بهسازی کنند. از اینجا تا بامیان مجموعاً 4 ایستگاه تلاشی (بازرسی) هست که آخری از همه مهمتر است. این ایستگاه آخری ورودی شهر قرار دارد. همه مسافران را پیاده کرد و لباسها، کیفها، چوکی (صندلی)ها، و دیگر جاهای باس را تلاشی کردند. این ایستگاه در نزدیکی شهر ضحاک قرار دارد که در ادامه دربارهاش خواهم نوشت. سرک نزدیک بامیان به دستور سازمان یونسکو باید خاکی بماند. چرا که این شهر یک شهر تاریخی است و باید تا حدودی اصالت خودش را حفظ کند. مفهوم اصالت (authenticity) در گردشگری اهمیت بهسزایی دارد که بهویژه برای سایتهای باستانی مورد استفاده قرار میگیرد. بامیان از شهرهای در مسیر جاده ابریشم و در دورهای کوتاه در سده هفتم میلادی، پایتخت حکومت کوشانیان بوده است (که در بخشهای بعدی بیشتر معرفی خواهم کرد). این شهر در میان درهای قرار گرفته که در دو سویش رشته کوههایی برافراشتهاند. رودخانهای نیز از میان شهر میگذرد. متوسط ارتفاع این شهر از سطح دریا 2800 متر است که به نسبت شهرهای ایران (که عموماً زیر 200 متر هستند) بسیار بالا است. به همین دلیل بامیان شهری سرد در زمستانها و نسبتاً خنک در تابستانها است (در افغانستان هوای سرد را هم معمولاً خنک میگویند). شهر بامیان مرکز ولایتی به همین نام در مرکز افغانستان است. ولایت بامیان جزو اصلیترین مناطق «هزارهجات» است. هزارهحات به مناطق عمدتاً کوهستانی مرکز این کشور گفته میشود که قوم فارسزبانِ هزاره در آنجا زندگی میکنند (اگرچه درباره نژاد این قوم گفته میشود از اقوام شرق آسیا هستند). هزارهها به گویش فارسی دری یا هزارگی سخن میگویند. چهره هزارهها شبیه مغولها است و به همین جهت به سادگی شناخته میشوند. آنهایی که ما در ایران به زاحتی تشخیص میدهیم اهل افغانستان هستند، همین هزارهها را شامل میشود (هرچند به نظر من زیباترین ساکنان افغانستان هم همین هزارههای چشمبادامی هستند؛ و بلافاصله اضافه کنم حس که زیباشناسی یک امر نسبی است). هزارهها تقریباً همهشان شیعه هستند. همچنین همانطور که در بخشهای پیشین اشاره کردم، با پشتونها خصومتی دیرینه دارند. به جز اینجا و برخی از دیگر ولایتهای افغانستان، تعداد زیادی هزاره در ایران و پاکستان نیز زندگی میکنند. ایالت بلوچنشینِ کویته در پاکستان که یکی از مراکز اصلی هزارههای خارج از افغانستان است، معمولاً بهواسطه خشونتهایی که علیه این قوم اِعمال میشود، شناخته میشود. با همه اینها ولایت بامیان یکی از امنترین ولایات افغانستان است. بهویژه خودِ شهر بامیان. ولایت بامیان 5 ولسوالی (شهرستان) دارد که مجموعاً حدود هفده هزار کیلومتر مساحت و بر اساس آخرین گزارش احصائیه (آمار) کشور، 368 هزار نفوس دارد که البته اهالی میگویند این رقم دقیق نیست.
باس در سرک مرکزی بامیان پیادهمان کرد. زنگ زدم به حسن آقا که آنجا منتظرم بود. همدیگر را پیدا کرده و روبوسی و حال و اجوال کردیم. بعد هم رفتیم به رستورانت ضحاک و قابلی پلو با گوشت خوردیم (صبحانه هم همین را خورده بودم). ساختمانهای چندطبقه در این شهر وجود ندارد. مغازهها معمولاً دو طبقهاند که یک پلکان آهنی از وسط پیادهرو شما را به طبقه دوم میرساند. درب بسیاری از مغازهها هم چوبی است. در کنار این رستورانت، هوتل ضحاک بود و روبرویش باتریفروشی ضحاک. فروشگاههای دیگری هم با این نام دیده میشد. هرچند اینها به دلیل نزدیکی شهر ضحاک با بامیان است، اما شگفتانگیز اینکه شحصیت ضحاک در باورهای مردم این کشور، همانند ما برگرفته از شاهنامه و بنابراین منفی است. باز هم شگفتانگیزتر اینکه نام خانوادگی ضحاک هم در بینشان رایج است (مثلاً در مزارشریف نام یکی از شهیدان «جواد ضحاک» بود) و بنابراین حدس میزنم که نام ضحاک را بر روی پسرها هم بگذارند. هرچند نمونهای ندیدم. ضمن اینکه برخلاف هرات و کابل که تصویر احمدشاه مسعود بود، در اینجا بیشتر تصویر شهید بابامزاری (عبدالعلی مزاری. 1326-1373) دیده میشود. وی اگرچه اهل ولایت بلخ بود و نهایتاً هم در مزارشریف (مرکز ولایت بلخ) به خاک سپرده شد، اما بهواسطه تشکیل حزب وحدت اسلامی در بامیان که نیروهایش متشکل از هزارههای شیعه بود، مورد احترام مردم این شهر و ولایت است. بههرحال رستورانت ضحاک و بقیه رستورانتهای بامیان، همچون رستورانت بین راهی، میز و صندلی نداشتند و باید جلوی سفرههای دراز و سراسری مینشستیم. پس از ناهار، رفتیم درب خانه حسن آقا و کمیل و کامله، پسر و دخترش را سوار کردیم. کمیل 11 ساله و کامله 10 ساله است. حسن با وجودی که تنها دو سال از من بزرگتر است و 34 سال دارد، اما دارای پنج فرزند است. دو پسر و سه دختر. 18 ساله و دانشجوی دانشگاه بامیان که بود، طالبان این شهر را تصرف کرد. در همان حال که از دست طالبان آواره کوهها شده بودند، به توصیه ولدیت (پدربزرگ) اش با دختر عمویش ازدواج میکند. بعد هم چند سالی به پیشاور پاکستان پناه میبرند. در آنجا دولت پاکستان امکانات ابتداییای در اختیارشان قرار میدهد تا گلیم ببافند و بفروشند تا از این راه درآمدی برای خودشان کسب کرده باشند. دولت پاکستان همیشه از طریق رسانهها از مهاجران افغان سپاسگزاری میکرد که به رشد اقتصادی کشور و صادرات این صنایع دستی یاری میرسانند. اگر بخواهیم این رفتار را با رفتاری که دولت و مردم خودمان با پناهندگان افغان داشتند مقایسه کنیم، فقط باید تأسف خورد. حالا حسن کارمند یوناما (هئیت کمک سازمان ملل متحد) است. چون قرار بود برویم و مجسمههای بودا را ببینیم، پسر و دخترش را هم آورد تا آنها هم ببینند. البته مجسمهها چسبیده به شهر هستند و با پای پیاده چند دقیقه راه است. از شهر هم به راحتی دیده میشوند. ما با خودرو رفتیم. ابتدا رفتیم به زیارتگاه «میر سیدعلی یخسوز» که نزدیک مجسمهها است. سید حسن میگفت از نوادگان همو است. نسبنامهاش را بر روی تابلویی که کنار درب ورودی نصب شده، اینگونه نوشتهاند: «السید میرعلی سبزواری مشهور به میر سیدعلی یخسوز ابن السید علاءالدین ابن السید قطبالدین ابن میرالسید حسین نامدار ابن السید مرتضی ابن السید علی سرابی السید رضا ابن السید ابراهیم ثانی ابن السید شاهنشاه زرکوب ابن السید بدرالدین ابن السید علی صحیحاللقب بن السید محمد المبیح الشیرازی النقین ابن السید ابوالحسن ابن السید علی الدینوری ابن السید موسی ابی سجه ابن السید ابراهیم ابن امام موسی کاظم (ع)- از طرف توریالی نوری». این زیارتگاه درون یک چهاردیواری گلی به مساحت تقریبی دو هزار متر واقع شده که درختان چنار بلندی نیز درونش و پشت دیوارهای کاشته شدهاند. درون یکی از این چنارها که به نظر میآید عمر بیشتری داشته باشد، توخالی است و مردم میروند درونش و از پوست داخل آن یک تکه کوچک میکنند تا بسوزانند و از دود آن، بیمارانشان شفا یابند. یک جای دست هم کنار همین درخت هست که راستش نفهمیدم منتسب به کیست. بین این زیارتگاه و مجسمههای بودا، دو آرامگاه گلی دیگر نیز دیده میشود که هیچ مشخصاتی ندارند. هر دو به یک شکل هستند، هشتضلعی که اندازه تقریبی هر ضلع، دو متر است. سقفشان هم گنبدی نوکتیز است. درون یکی از آنها دو قبر و درون دیگری یک قبر وجود داشت. همه قبرها برجسته بودند و رویشان کاهگل کشیده شده بود.
کمی آنسوتر و کنار سرک و دقیقاً روبروی هیکلهای بودا (در افغانستان و تاجیکستان به مجسمه هیکل میگویند)، خرابههای بازار بامیان قرار دارد که به نظر میآید بازار به نسبت بزرگ بوده باشد. بالاخره رفتیم به سراغ مجسمهها که معروفاند به بتهای بامیان. افغانستان بهطور کلی بیش از هزار سال یکی از اصلیترین مراکز بودائیان جهان بوده است. آشوکا، یکی از پادشاهان دودمان موریا در هند، در سده سوم پ.م آیین بودایی را به سرزمینهای غربی این کشور که افغانستان امروزین باشد تبلیغ کرد. از همین رو معابد، پیکرهها و آثار بسیاری از آیین بودایی در گستره وسیعی از این کشور به دست آمده که از قندهار و کابل و بگرام گرفته تا بامیان و حتی بلخ در شمال این کشور را شامل میشود. این آیین تا سده هشتم (و حتی اوایل سده نهم) در بخشهایی از این کشور رواج داشت و زائران بسیاری را به این منطقه کشاند. معروفترین ایشان، هیونتسنگ، مسافر و سفرنامهنویس چینی است که در سده ششم میلادی از بامیان دیدن کرده و مینویسد: «شهر بامیان مرکز مهم بودایی است. دهها مدرسه بودایی در این شهر وجود دارد که شاگردان را تربیت مینماید. تعداد استادان این مدرسهها به هزاران تن میرسد. زیارتکنندگان از جاهای دور، از کشورهای مختلف به این مرکز مذهبی میآیند» (به نقل از تاریخ صنف هفتم. 1391: 37). بتهای بامیان در دیواره کوههای شمالی بامیان قرار دارند. تعدادشان زیاد است، اما دو تا از بقیه شناختهشدهتر و البته بزرگترند: مجسمه صلصال که با 53 متر بلندا، بلندترین مجسمه سنگی دنیا است و با فاصله کمی از آن (فکر کنم حدود 300 متر)، مجسمه شمامه (یا شاه مامه) با بلندای 35 متر قرار دارد. بر دوش هر دو مجسمه، قبای سنگی هم تراشیده شده بود. کهزاد مینویسد که این قباها در اصل رنگی بودهاند؛ یعنی قبای صلصال سرخ و قبای شمامه آبی رنگ بود و برای همین است که مسلمانان هنگامی که پایشان به این سرزمین باز شد، یکی را «سرخبت» و دیگری را «خنگبت» نامیدند. نخستین بار عبدالرحمان خان که یکی از پادشاهان بنیادگرای افغانستان بود، در حدود یک سده پیش آنها را به توپ بست (تاریخ افغانستان هم روایتهای مختلفی دارد که برگرفته از ریشه قومی مورخان است. بنابراین در حالی که بسیاری از مورخان پشتون او را میستایند، مورخان هزاره از او به بدی یاد میکنند). با این وجود هنوز بخش اصلی این هیکلها سالم مانده بود. نهایتاً تحجرگرایی طالبان در سال 2001 باقیمانده آنها را با مواد منفجره ویران کرد و جهانیان را از داشتن این میراث سترگ و بزرگ بشری محروم ساخت. چرا که بیشتر گردشگرانی که پیش از دخالتهای شوروی در این کشور- که منجر به نابسامانی شد و تا هنوز (تاکنون را در افغانستان «تا هنوز» میگویند) ادامه دارد- به افغانستان میآمدند، هدفشان دیدن این هیکلها بود. اما طالبان آنها را نماد بتپرستی و شرک دانست و ویران کرد. بازسازی این دو هیکل سالها است محل بحث و مناقشه باستانشناسان سراسر دنیا است. باستانشناسانی از فرانسه، آلمان، ژاپن، هند و دیگر کشورها با همکاری ایکوموس (ICOMOS= شورای بینالمللی بناها و محوطههای تاریخی) هزینههای بسیاری در این راه صرف کردهاند تا آنها را بازسازی کنند. بنابراین تکههای بزرگ جدا شده از بدنه این هیکلها را که گاهی تا دهها متر آنسوتر پرتاب شده بود را گردآوری کردند. اما نهایتاً مشخص شد که کل این تکهها هنوز نیمی از بدنه هیکلها را هم تشکیل نمیدهد. بنابراین فقط دارند از آنها نگهداری میکنند تا شاید روزی به نتیجه برسند.
نزدیک هیکلها که رسیدیم، گوشیام را دادم به حسن آقا و از او خواستم جوری از من عکس بگیرد که درون کادر خالی بودا قرار بگیرم. از اینگونه ژستها گردشگران در نقاط مختلف دنیا میگیرند که معروفترینشان ژستی است که وانمود میکند گردشگر دارد با دستش برج «پیزا» در ایتالیا را هل میدهد یا نگه میدارد که نیفتد. من فکر کنم نخستین گردشگری باشم که این ژست را با جای خالی مجسمههای بودا گرفتهام. چرا که تا چند سال پیش این کادر توسط مجسمهها پر بود و در این چند سال هم گردشگران چندانی به آنجا نمیآیند (هرچند یک گردشگر غربی همانجا داشت عکس میگرفت). بعدها این عکس را پرینت گرفته و زیرش نوشتم «بودا تو بخواب که ما بیداریم». حسن آقا هم از این کادر خوشش آمد و او هم از من خواست یک عکس هم من با همین شیوه ازش بگیرم.
برای وارد شدن به محوطه تاریخی این هیکلها باید از دفتر آبِدات (بناهای) تاریخی در آنجا تکت تهیه کرد. این تکتها یک روز تاریخ دارند و شما در همان روز میتوانید به جز بتها، از شهر ضحاک و شهر غُلغُله هم دیدن کنید. ضمن اینکه تکتهای این دو شهر مذکور را هم باید از همین دفتر نزدیک هیکلها تهیه کرد. چون ساعت 2 ظهر بود، حسن آقا صحبت کرد که مهلت تکتها جوری باشد که فردا هم با آنها بتوانیم تا ظهر از شهر غلغله دیدن کنیم. بهای تکت برای افغانستانیها 60 افغانی (3.300 تومان) و برای خارجیها 300 افغانی (16.500 تومان) است. یک راهنما همراهمان آمد. ابتدا وارد محوطه بت کوچکتر، یعنی شمامه شدیم. یک در را از ضلع غربی کنار پای بت برایمان باز کرد که وارد شدیم و بعد از دالانهایی پلکانی و باریک که در دل کوه تراشیده شده بود، بالا رفتیم. چند تا پله را که میرفتیم بالا، وارد یک طبقه میشدیم که یک یا چند اتاق و حفره به عنوان نیایشگاه در کوه کنده بودند. به غارها، حفرهها و اتاقهایی که در دل کوه کندهاند سموچ (Somuch) میگویند. بهطور کلی اگر از دور به این کوه و هیکلها نگاه کنی، تعداد بسیار زیادی از این سموچها را میتوانی ببینی که همهشان نیایشگاه بوده. همه این سموچها ایوانمانندی داشتند رو به جلگه سرسبز بامیان در میان کوهها. تاقچههای بزرگی در دیوارههای این سموچها تراشیده بودند. همچنین بر دیوارهها و سقف بیشتر این سموچها نقشها و طرحهای رنگ روغنی کشیده شده بود که اکنون عمدتاً از بین رفته و تنها بقایایی ازشان دیده میشود. بهویژه شکل بودا. رنگ غالب هم سرخ است. همچنین بر دیواره بسیاری از این سموچها هیکلهای کوچکی از بودا از سنگ همان دیوارهها تراشیده شده بود. اما اکنون تقریباً دیگر اثری از آنها نیست. تا 30-20 سال پیش هنوز هم زیاد بودند. اما غارتگران از نابسامانیها سوءاستفاده کرده و همه را شکسته و بردند (پدیدهای که در ایران و بهویژه استانهای شمالی مازندران و گیلان رایج است، یعنی حفاری غیرمجاز در محوطههای باستانی، شوربختانه در افغانستان هم رایج شده). نهایتاً از این دالانهای پلکانی بالا رفته تا رسیدیم به سر هیکل. از آنجا میتوان منظره جلگه زیبای بامیان را به خوبی دید. راهرویی از پشت سر هیکل میگذرد و وارد دالانی دیگر میشود که باز هم با پلکان سنگی شما را به پایین هدایت میکند تا به درب شرقی در پای هیکل برسی و بیرون بروی. بعد برای دیدن صلصال که بت بزرگتر است رفتیم. هرچند همان روش برای رفتن به نیایشگاهها و بالای سر این هیکل هم وجود دارد، اما چون آسیبپذیرتر است، اجازه ورود به گردشگران نمیدهند. پاهای صلصال هنوز باقی مانده است.
به جز اینها چند مجسمه کوچکتر دیگر نیز در همان نزدیکی در دل کوه تراشیده شده است. همه پیکرهها مربوط به بودا بود. اما مردم محلی بعدها گمان کردند که این دو یکی زن و دیگری شوهرش که پادشاه است بوده. کهزاد (1387: 363) مینویسد که شمامه در سده سوم پیش از میلاد و صلصال اندکی پس از آن ساخته شده، اما در تابلوی راهنما ساخت آنها را مربوط به سدههای 6-5م میدانند. به جز اینها یک پیکره بزرگ دیگر هم از بودا در همان نزدیکی بهصورت دراز کشیده (در نیروانا یا گور) وجود داشت که در منابع تاریخی به آن اشاره شده است. اما اکنون اثری از آن نیست. برخی میگویند ویران شده است، برخی میگویند دولت میداند کجاست، اما برای جلوگیری از ویران شدنش چیزی نمیگوید، و برخی هم میگویند که جستجوها برای یافتن آن ادامه دارد. هرچند کهزاد بر این باور است که بودای خوابیده، همان اژدهای سرخ است (در بخش بعدی توصیفش خواهم کرد) که با گذشت زمان و شاخ و برگ دادن به تصورات و افسانههای مردم، این دو یکی شدهاند (کهزاد. 1387: 367). در یکی از همین سموچها در سال 1930، ورقهایی از پارچههای گیاهی به دست آمد که گویا بیشترشان به رسمالخط سانسکریت بود و نشان میداد اینجا کتابخانه بودایی بوده است.
همه این هیکلها و سموچها بهعلاوه دیگر آبدات تاریخی شهر، همچنان برای گردشگران بسیار جذاب است. از همین رو است که بامیان امید به توسعه گردشگریاش دارد و در کل افغانستان، تنها در دانشگاه همین شهر رشته توریزم برقرار است. ضمن آنکه زمستانها هم جشنواره گردشگری برگزار میکنند و مسابقات اسکیبازی به همراه برگزاری کنسرت و دیگر برنامههایی دارد که گردشگران زیادی را به خودش میکشاند. مردم این شهر از بیش از دوهزار سال پیش با مردمان دیگر فرهنگها که برای زیارت معابد به اینجا میآمدند، یا برای تجارت از جاده ابریشم میگذشتند ارتباط داشته و در سالهای پیش از جنگ هم پذیرای گردشگران خارجی بسیاری بودهاند. بنابراین میدانند چگونه باید با «دیگری» برخورد کرد و ضرورت رونق دوباره گردشگری را خوب حس میکنند.
در همین نزدیکی، محل دفن «سید لملم» است. وی جزو نخستین رهبران مجاهدین افغانستان بود که در مبارزه با نیروهای شوروی به همراه تعداد بسیار زیادی از یارانش (به روایتی 700 نفر) کشته شد. کاکا (عمو)ی حسن آقا هم جزو فرماندهان جهادی بوده که اکنون پیر و ساکن یکی از روستاها است. خیلی دوست داشتم بروم و با او صحبت کنم، اما روستایشان خیلی دور بود.
از آنجا راه افتاده و رفتیم به طرف شهر ضحاک. این شهر همانگونه که گفتم، نزدیک اولین ایستگاه تلاشی در خروجی شهر بوده و از آنجا پیداست. وقتی بخواهی از شهر بیرون بروی هم خودت و موتر را معمولاً تلاشی میکنند. چون گفتیم میخواهیم برویم شهر ضحاک، تکتها را چک کردند. بعد از سرک اصلی بیرون رفته و وارد جادهای فرعی شدیم. کمتر از یک کیلومتر که بروی، به دره «کالو» میرسی. موتر را باید کنار رودخانهای کمعمق پارک کرد و پیاده راه افتاد. شهر ضحاک بر روی کوهی قرار دارد که سرخرنگ است. البته گویا به قسمتهای بالایی شهر ضحاک و به فسمتهای پایینتر آن شهر نریمان میگویند. از دور که نگاه میکنی، به نظر میآید باید صخرهنوردی کرد تا بتوانی بالا بروی. اما به هر ترتیب راهی دارد که هرچند با شیب نسبتاً تند، بالاخره تو را به بالا میرساند. از میان راهی که روزگاری دالانمانند بوده و هنوز بخش کوچکی از آن سرپوشیده است. اینجا همان شهر نریمان است و حکم بخش دفاعی شهر را داشته. بالاتر از اینجا باقیماندههای خانههای مردم است و در نقطه بالایی کوه هم گویا بالاحصار و محل زندگی حاکم بوده است. امروزه در بالاترین نقطه این کوه میتوان اتاقکی نسبتاً تازهساخت دید که در دوره جنگهای داخلی ساخته شده و حکم سنگر و محل دیدهبانی را داشته. در کنارش هم هنوز لاشه یک ضدهوایی دیده میشود. برای جلوگیری از نفوذ دشمن، کل این کوه را ماین (مین)گذاری کرده بودند. امروزه هر بخشی از آنرا که پاکسازی کرده باشند، با سنگهای سفید مشخص کردهاند و شما باید در مسیر همان سنگها حرکت کنی و بیرون از آنها، منطقه خطر است. کهزاد بر اساس یک سکه یافت شده از انوشیروان در غوربند و نیز تصاویر ساسانی در «خسترنوشیروان» در همان نزدیکی حدس میزند این شهر از آبادیهای دوره انوشیروان ساسانی باشد. تا دوره خوارزمشاهیان هم مورد استفاده قرار میگرفت. اما پس از حمله مغول و مقاومت مردم آنجا که منجر به کشته شدن نواسه (نوه) چنگیر شد، مورد خشم واقع گردید و پس از فتح، یکسره ویران گردید.
از قلعه و کوه پایین شده و راه شهر را در پیش گرفتیم. شب و تاریک شده بود که وارد شهر شدیم. شهر تاریکِ تاریک بود. هیچ تیرِ چراغبرقی در شهر وجود ندارد و در کل سرک اصلی، تنها دو-سه مغازه باز بود؛ چرا که پیش از اذان مغرب، مغازهها را میبندند و میروند. وضعیت برق در بامیان مناسب نیست و همه خانهها و مغازهها و ادارات برقشان را از طریق سولرهای خورشیدی (و ندرتاً توربینهای کوچک بادی بر روی پشتبامهایشان) به دست میآورند. لولهکشی گاز هم ندارد و بنابراین سوختشان از هیزم تشکیل شده است که معمولاً از ولایتهای شرقی میآورند و میفروشند. کمی خرید کرده و رفتیم به خانهاش که در محله شمالی شهر و پای کوه قرار دارد. خانهاش در یک حیاط خاکی قرار دارد. برای جلوگیری از سرمای شدید هوا در اینجا، خانهاش را با خشت خام با قطر پنجاه سانتیمتر ساخته است. تشناب (دستشویی) را در گوشه حیاط و باغچه کوچکی هم در گوشهای دیگر درست کرده است. جالب آنکه یخچال ندارند که گویا این پدیده رایجی در بامیان است. چرا که یخچال برق زیادی مصرف میکند. در زمستان هوا بسیار سرد است و نیازی به یخچال ندارند. در تابستان هم غذا به اندازهای درست میکنند که زیاد نیاید و خراب شود. هرچند تابستانها هم خنک است. شام قابلی پلو (بهترین غذا برای مهمان) بود با خورشی که در آن پیاز، بادمجان رومی (گوجه) سرخ کرده، یک تکه سیبزمینی آبپز و یک تکه گوشت کوفته بود. خودشان همین که شام از گلویشان رفت پایین و هنوز سفره را جمع نکرده، میوه میخورند. معمولاً سیب و پرتقال. اما من نه عادت داشتم و نه شکمم جا داشت برای خوردن. کمی صحبت کردیم و نهایتاً خوابیدیم. دو تا لحاف انداخت روی من. به گونهای که امکان هرگونه تحرکی را از من گرفت. میگفت شب خیلی سرد میشود. راستی میگفت. اما آنقدر خوابش چسبید که تا صبح تکان نخوردم.
ادامه دارد...
moghaddames@gmail.com
برای دیدن تصاویر این بخش از سفرنامه، فایل پیوست را دانلود کنید.
پایهها:
کهزاد، احمدعلی (1387)، افغانستان در پرتو تاریخ، کابل: مطبعه دانش.
تاریخ صنف هفتم (1391)، ریاست تألیف و ترجمه وزارت معارف افغانستان.
بخش نخست این سفرنامه با عنوان «چرا افغانستان».
بخش دوم: «ورود به هرات یا کلیاتی درباره افغانستان».
بخش سوم: «هرات و افغانستان در گذر تاریخ».
بخش چهارم: «بادبادک بازهای هرات».
بخش پنجم: «فضای باز اجتماعی افغانستان».
بخش هشتم: یک شبانهروز بازداشت به جرم جاسوسی
بخش نهم: بامیان: بوداگرایی دیروز، تحجرگرایی امروز، گردشگری فردا
بخش دهم: غلغلههای خاموش بامیان
بخش دوازدهم: کابل: پایتختی باستانی
بخش سیزدهم: کابل: شهر گورکانیان
بخش چهاردهم: مزارشریف نماد همبستگی شیعه و سنی
پیوست | اندازه |
---|---|
21392.pdf | 995.42 KB |
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست