جمعه, ۱۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 7 February, 2025
مجله ویستا

قتل های زنجیره ای به عنوان یک معما



      قتل های زنجیره ای به عنوان یک معما
دانیل زاگوری برگردان محمد باغی

برای بررسی یک دوجین قتل زنجیره ای فرانسوی و در چهارچوب کارشناسان مدعو بوسیله دستگاه قضایی فراخونده شده بودم. من در اینجا علاقه مند هستم که به روشن ترین شکل ممکن به سوالات پیچیده ای که هر کسی می تواند در مقابل پدیده ی جناییِ چنین خوفناک و عجیبی از خود بپرسد پاسخ گویم. جایگاه من به عنوان یک روانشناس، مرا به رد توجیهات ساده انگارانه ای که غالبا در این مورد ارائه می شوند می کشاند.

قتل های زنجیره ای یا "سریال کایلرزها" (serial killers ) تداوم می یابند و به هم شباهتی ندارند: قربانیانشان و شخصیت هایشان می توانند بسیار متفاوت باشند. اما همه همزمان دکتر "جکیل" و آقای "هاید" هستند.( Dr Jekyll ،Mr Hyde)

برای بررسی یک دوجین قتل زنجیره ای فرانسوی و در چهارچوب کارشناسان مدعو بوسیله دستگاه قضایی فراخونده شده بودم. من در اینجا علاقه مند هستم که به روشن ترین شکل ممکن به سوالات پیچیده ای که هر کسی می تواند در مقابل پدیده ی جناییِ چنین خوفناک و عجیبی از خود بپرسد پاسخ گویم. جایگاه من به عنوان یک روانشناس، مرا به رد توجیهات ساده انگارانه ای که غالبا در این مورد ارائه می شوند می کشاند.

چگونه جنایات زنجیره ای  تعریف می شوند؟

قاتل زنجیره ای به کسی گفته می شود که به صورت پی در پی دست کم سه نفر را در فاصله زمانی نامعین، با خونسردی، وبدون انگیزه مشخص به قتل برساند. این یک تعریف پلیسی است (اف بی آی). بنابراین قاتل زنجیره ای با قاتل انبوه که دست کم چهار نفر را در یک محل واحد و در یک زمان کوتاه  به قتل می رساند؛ با "اسپری کایلر"( spree killer) که به صورت پی درپی افراد زیادی را در محیط های مختلف و در فاصله کوتاه زمانی به قتل می رساند؛ با قاتل نسل کش که می تواند گروه بزرگی از افراد را در یک حرکت گروهی با موج نسل کشی، به نام آرمانی مشترک یا به عنوان اطاعت از فرمان ها، برای انگیزه های رسمی به قتل برساند، اشتباه نمی شود.

قاتلان زنجیره ای فرانسوی چه کسانی هستند؟

در گفتمان امریکایی، یکپارچگی پدیده جنایی در قاتلان زنجیره ای اسطوره ای است. هر بار که جمله ای با "سریال های کایلرز" (les serial killers) آغاز می شود، تقریبا می توان مطمئن بود که حقیقتی فقط نسبی ، موجه برای گروهی اما نه برای دیگران، در حال شهود است.

در فرانسه چهار گروه عمده قاتلان زنجیره ای وجود دارد.

-         ولگردهای هرزه، از "ژوزف واشر"(Joseph Vacher) در پایان قرن نوزدهم تا "فرانسیس اولم" (Francis Heaulme)

-         قاتلان زنجیره ای که جرائم جنسی مرتکب می شوند، که من ترجیح می دهم آن را جنایات جنسی  بنامم، "گی ژرژ، پاتریس آلگر، میشل فورنیه ، ژاک پلومن، پی یر شانل" (Guy Georges, Patrice Alègre, Michel Fourniret, Jacques Plumain, Pierre Chanal).     ( نفر آخر در ابتدای رسیدگی به پرونده اش خودکشی می کند و بنابراین باید به لحاظ قضایی به عنوانی متهمی که فرضا بی گناه است ملاحظه شود).

-         بیماران روانی، که به دلیل بیماری های سخت به واحدهای مربوطه راهنمایی می شوند.

-         قاتلان زنجیره ای بدون انگیزه و سود، که قربانیانشان به دلیل موقعیت عمومی کشور(" لاردو"، "پوتیو"، Landru, Petiot)، یا به دلیل ضعف جسمانی ناشی از کهولت سن در معرض آسیب قرار دارند ("تیه ری پولن"، "کلود لاستنه" Thierry Paulin, Claude Lastennet). در حالی که در توصیف پلیسی انگیزه سودجویی رد می شود («بدون انگیزه ظاهری») این  سوال مطرح است که آیا این افراد به گروه قاتلان زنجیره ای تعلق دارند یا نه؟ بر اساس تجربه من، از مرحله ای که صرفا مبین سود جویی است می توان به سرعت عبور کرد، در این حالت سوژه در جستجوی تکرار لذت قدرت برتر است که به شکلی غیر منتظره به هنگام اولین جنایت چشیده می شود.

به راحتی می توان مثال های متعددی از این تنوع گسترده قاتلان زنجیره ای  بر شمرد.

-         در میان آنها افرادی وجود دارد که به لحاظ توان فکری بسیار ضعیف هستند(فرانسیس اولم) و افرادی نیز هوش عادی یا فوق العاده ای دارند (میشل فورنیه)؛ افرادی که انگیزه شان بر اساس درک خودشان اسرار آمیز است (گی ژرژ، پاتریس آلگر)؛ وافرادی که به نام شر یا ارزشی مانند پاکی اقدام  می کنند(م. فورنیره).

-         گروهی که به زنان جوان حمله می کنند (گ. ژرژ، پ. آلگر)؛ به دختربچه ها یا دختران قبل از سن نوجوانی(م. فورنیره)؛ به مردن جوان(پ. شانل، با این فرضیه که بارهایی که بر دوش او سنگینی می کنند باید مورد ارزیابی قرار می گرفتند)؛ به زنان سالخورده (ت. پولن یا س. لاستنه).

-         آنانی که هیچ سناریویی نمی سازند، (گ. ژرژ، پ. آلگر)، و آنانی که یک خیال سناریو سازی شده ای را به اجرا در می آورند.(م. فورنیره).

-         آنانی که پلیس های امریکایی تحت عنوان سازماندهی شده ارزیابی می کنند، یعنی کسانی که جنایات خود را طراحی می کنند، اما کسانی که بداهتا و بدون پیش بینی و هنگامی که موج جنون آنان را در بر می گیرد  مرتکب جنایت می شوند به عنوان غیر سازماندهی شده ارزیابی می شوند.

-         و بلاخره آنانی که بی شرمانه مبهم گویی می کنند و  دست و پا شکسته گزارش جنایت هایشان را می دهند و کسانی که  با افشای عالم خود تمامی جزئیات جنایت را می دهند و تهوع دادگاه جنایی را سبب می شوند.

کافیست در ذهن خود نمایشگاه مخوف تصاویر روزشمار  قضایی این قرن را تصور کنیم تا این حقیقت ساده را به خوبی درک کنیم : آنها همه با همدیگر متفاوت هستند.

اکنون که آنان این چنین متفاوت هستند، آیا این درست است که همه آنان را در ذیل یک پدیده جنایی دسته بندی کنیم؟

به سه دلیل منطقی، پاسخ بی شک مثبت است:

-         طیف شخصیت های دخیل در جنایات زنجیره ای از افرادی که تنها یک جرم را مرتکب می شوند بسیار محدود تر است. کشتن به دلیل حسادت، به دلیل هیجان، به دلیل حرص و طمع، به دلیل نفرت، به دلیل سرخوردگی ... می تواند گروه  پرشماری از وجوه شخصیتی را شامل شود. اما کشتن و باز هم کشتن و باز هم ...  تجمیع بسیاری از عوامل زندگینامه ای، ساختار فیزیکی و وقایع و عکس العمل در اولین جنایت را  ضروری می سازد. بنابراین برای بازیافتن اشکال ویژه انتظار کشیدن طبیعی است. مسئله این  است.

-         تحلیل کلینیکی همیشه آن چیزی را که من یک «سه وجهی تعادل متغیر بین بیماری روانی- تبهکاری-  اضطراب از نابودی» نامیده بودم روشن می سازد. به این معنا که برخی اساسا تبهکار هستند، (م. فورنیره)؛ گروه دیگر به طور خاص نامتعادل روانی هستند(گ. ژرژ، پ. آلگر)؛ و گروه اندکی در اوهام بسر می برند. در اینجا لازم است طبقه بندی "من" (گیومه از مترجم است)، بعنوان دیوار دفاعی درونیِ تقریبا نفوذ ناپذیر، که سوژه را در برابر هجوم ترس از نابودی حفظ می کند نیز اضافه شود.

-         به ترتیبی که  تاملات "روبر ریسلر" (Robert Ressler)، پلیس اف بی آی، مخترع واژه (قتل های زنجیره ای- مترجم)، این مسئله را گواهی می کند؛ جوهر پدیده جنایی عبارت است از تکرار یک فرآیند فیزیکی که گسترش می یابد. در مطالعه زندگی نامه قاتلان زنجیره ای، غالبا به صورت ذهنی تصویری از جریان های آب زیر زمینی را دیده ام که نفوذ می کند و برای الحاق و تشکیل رودخانه ای در هوای آزاد پاکیزه می شود. در اینجا نوعی انباشت جنایی از اعمالی شامل اختلالات کوچک تا بی نظمی های پیشرفته تر صورت می گیرد که به نظر می رسد در جستجوی یک خروجی برای خود هستند، گویی هر عمل جنایی یکی از اجزای پازلی است که برای فاعل آن ناشناخته مانده است و در آینده شکل خود را می گیرد: فردی که اولین قتل را مرتکب می شود نمی داند که او در حال تبدیل شدن به یک قاتل زنجیره ای است. اکنون دیگر مسئله عبارت است از جنایتی که قبلا تدارک دیده شده و غالبا نشانی از سود جویی دارد. گاهی یک تجاوز اولیه است، که به قتل بسط پیدا کرده یا پایان می یابد. اما این اقدام برای عامل آن تجربه ای می شود که به همان اندازه که فریبنده است منحرف کننده نیز می باشد. این تجربه به مثابه راه میان بر و تسهیل شده ی «بی هزینه ای» ارزیابی می شود که راه قتل های دیگر را باز می کند تا «سود» قاتل را که به طریقی ترسناک در بهره برداری از جسمِ در خطر اوست، در برگیرد. پس از غافلگیری اولیه، نمونه ای برای تکرار به صحنه می آید. نقش جنایت، عبارت است از تبدیل سرخوردگی دردآوری که تا کنون تحمل شده، به قدرت برتری که امروزه احساس شده است. منطق قاتل، هجوم آوردن است تا مورد هجوم و نابودی قرار نگیرد؛ کشتن است برای زنده ماندن. او با این کار آنچه را که غیر قابل اندیشیدن است و اجازه بازنمایی فیزیکی نداشته است به  صحنه می آورد و به عمل جنایی تبدیل می کند.

آیا زشتی و غرابت چنین اعمالی، تمامی این قاتلان را به بیمارانی روانی تبدیل نمی کند؟

در مورد اکثر آنان، « برای ارتکاب چنین اعمالی باید دیوانه بود». این عام ترین عکس العمل است. اما با این کار، بدی و بیماری، غیر عادی بودن و بیمارگونگی را در هم می آمیزیم. منحصر به فرد بودن یا زشتی رفتارها با بیماری روانی کاملا متفاوت است. بر اساس واژه های کلینیک روانشناسی، این تمایز با توجه به تضاد فرآیند روانی فرد دیوانه و مکانیسم های روان پریشی و کج رفتاری؛ بیماری های روانی و اختلال های شخصیتی تشریح شده است. شاید در عامیانه ترین اصطلاحات زبانی بتوانیم بگوییم  «خل»، «کله پوک»،«دیوانه»،«ترسناک» بودن ... این الزاما به معنی بیمار روانی بودن نیست. هنگامی "گ. ژرژ" یا "م. فورنیره" در می یافتند که شرایط مساعد نیست و خطر شناسایی یا دستگیر شدن وجود دارد، برنامه جنایی شان را عوض می کردند. در مقابل، بیماران روانی در شرایط اضطراری دفاع حیاتی قرار داشته و اقدام می کنند. آنها می کشند برای این که خود را در خطر فوری مرگ یا نابودی جسمی می بینند. بنابراین جنایات ارتکابی بوسیله برخی از قاتلان زنجیره ای شیزوفرنی ویژگی های خاص دارند:

-         زنجیره شان کوتاه تر است؛

-          شیوه اعمالی آنها غالبا بدون برنامه ریزی است؛

-         گاهی برخی از آنها مستقبما خود را به پلیس معرفی می کنند؛

-         غالبا صحنه جنایت مشخصه هایی مانند قطع عضو و ... در بر دارد دارد. به طور مشخص تبیین وجوه روانی، گونه ای از نشانه شناسی صحنه جرم است.

 

کدام ویژگی های روانی بنیادین، جنایت های زنجیره ای را تسهیل می کنند؟

آنچه که من عملکرد فیزیکی جنایت نامیدم، مجموعه ای از ویژگی ها هستند که برای آسان سازی تکرار جنایت مقدر شده اند،  بر خلاف دردهایی که قاتل تحمل کرده است، این بار او  کارت هایی در دست دارد که به زیان قربانیان بیچاره است.

-         اولین شرط در میان این شرایط، حذف قطعی نفرت به سود بی تفاوتی است: برای قاتل، انزجار از قربانی، آزمودن یک تخلیه روانی محرکی است که او را با دلایل این انزجار یعنی رنج دردهایی که قبلا تجربه کرده است مرتبط می کند. در هر حرکت تبهکارانه دقیقا این سرخوردگی پیشین به ضد قطعی آن تغییر می یابد یعنی به قدرت برتر قاتل که ناشی از خود پسندی اوست.

-         بنابراین بی تفاوتی نیازی قطعی است که شایسته است بیشتر روشن شود: این بی تفاوتی فقط شامل قربانی می شود و در قبال دیگری است، لیکن همزمان ستایش خویشتن نیز می باشد. دقیقا به همین دلیل در نگاه او قاتل "همه چیز" است و قربانی "هیچ" نیست. این قدرت برتر بودن به مثابه تجربه فریبنده ای است که گذار به عمل جنایی را همراهی می کند، این همان قدرت برتر، فاتح و مظهر در هم ریختگی است که من آن را «فوران خود پرستی» نامیدم.

-         قربانی «شبیه سازی شده» است. در غالب موارد، او هنگامی به قتل رسیده که نقش خود را ایفا کرده است، بدون آنکه نیازی باشد که احتضار او  برای لذت بردن  طولانی شود. رضایت مندی در جایی دیگر است، یعنی در قدرت برتر آفرینندگی ای قرار دارد که از طریق توانایی در ستاندن جان قربانی یا رها کردن زندگی او،  به سوژه  واگذار شده است.

-         در مورد این مجرمین شایسته است که فقدان تغییر ناپذیرِ هر گونه احساس مجرمیت و تصدیق تجربه ای از شرم آمیخته نشود. بویژه در جریان روند دادگاهِ آنان، انتظار بیان یک احساس صادقانه از مجرمیتی که آنها نمی توانند درکی از آن داشته باشند بی نهایت ساده لوحانه است. برعکس، آنها می توانند از اینکه مورد شناسایی واقع شده اند، و از این که بخش تاریکشان در معرض دید همگان قرار گرفته و نیز از دستگیر شدن در اوج خودپرستی شان شدیدا احساس شرم کنند. قاتل زنجیره ای را می توان بر اساس یک نظر عاقلانه که در اکثر آنها به روشنی قابل تشخیص است متمایز کرد، بر طبق این نظر اگر مانعی برای جداسازی آنها از محیط بیرون ایجاد نمی شد آنها روند جنایی شان را  حفظ می کردند. 

-         در نگاه عامیانه، موضوع عبارت از اعمال سادیسمی است. درنگاه روانشناسانه، نمی توان در هیچ موردی، مفهوم سادیسم را از پیش وارد دانست. در این موارد شریکی مازوخیست(آزار دهنده جنسی- مترجم) وجود ندارد، لذتی قطعی در رنج دیگری وجود ندارد، بلکه تنها به منظور تحقیر قربانیان و غالبا برای تصدیق بی تفاوتیِ ویژه ی قاتل در مقابل وحشت تحمیل شده به دیگری صورت می گیرد. بیشتر افراد در میان ما، غالبا این اعمال را در حد نهایی آن، به مثابه بسط هوس های شرورانه و ناگفتنی خود تصور می کنیم. اما این موارد هیچ ربطی با هم ندارد.

اکثر ما در مواجه با واژه شر مطلق که ظرفیت اندیشیدن ما را به چالش می کشد، عکس العمل های مشابهی داریم. فریبندگی این واژه ما را از کوچکترین عقبگردی منع می کند و  به سرعت به سوی افسانه سرایی های جمعی می برد. ما با شبیه سازی خود در رویای ابرقدرت جنایی، فراموش می کنیم که آنها قبل از هر چیز «بازندگان زندگی» هستند.

فاجعه جنایی

ادبیات گاهی به طریقی شایسته به یاری معاینه و درمان می آید. رمان کوتاه "روبر لویس استیونسون"( Stevenson Robert Louis)، به نام "مورد عجیب دکتر جکلی و آقای هاید" (L’Étrange cas du Dr Jekyll et de Mr Hyde)، منتشره در سال 1886، دوسال قبل از جریان "ژاک لووانترور"  (Jack l’Éventreur)، در شیوه نمایش آنچه که روانشناسان به عنوان طبقه بندی "من" نام گذاری می کنند بسیار هیجان برانگیز است. به محض آنکه قاتلان رنجیره ای را در ذهن مجسم می کنیم آنچه که عموما به ذهن ما می آید، تصاویری هستند که به «دوگانگی شخصیت»  یا به شخصیتی با دو چهره باز می گردند. تم اصلی قصه "استیونسون" در گذر زمان ارزشی جهانی پیدا کرد. "زیگموند فروید"  با طبقه بندی "من"، مکانیسم دفاعی قدرتمندی را تبیین می کند که در دورن "من" به همزیستی دو حالت روانی در واقعیت خارجی منجر می شود: یکی به واقعیت وابسته است و دیگری آن را رد می کند. این دو حالت در کنار همدیگر پایدار می مانند.

تبیین کلینیکی طبقه بندی، مشخصا غیر قابل فهم، حتی بهت آور است. این تبیین به صورت موردی افسون تجربه شده بوسیله قاتل زنجیره ای را روشن می کند. یکی از آنها می گفت: «من این کار را کردم، اما من نبودم». دیگری می گفت: «آنچه که من انجام دادم، مسئله دیگری است... آن مسئله، راز مطلق است». چگونه می توان این مکانیسم را فهمید؟ برای اکثر این افراد، تجربه های دردآور پیش رس چنان قدرتمند بوده اند که آنها نتوانسته اند خود را از زیر بار آن رها کرده و زیست ویژه خودشان را تضمین نمایند مگر اینکه بخشی از وجودشان را از خود جدا سازند. آنها اگر زندگی خود را حفظ کرده اند، اگر خود را وفق داده اند، اما  این دنباله های درد آور ناگفتنی در گوشه ای از روان خود باقی مانده اند. این خاطرات می مانند و می توانند در هنگام مواجه با قربانی آتش افروزی کنند. این همان چیزی است که من «فاجعه جنایی» می نامم.

در گفتگو با قاتل زنجیره ای، تنها دسترسی به بخش های سازگار با دیگران ممکن است. این کنش به ایجاد حالت لذت بخش فوق طبیعی در آنها منجر می شود. در واقع به طور مشخص، آنچه که طبیعی است، فقدان کوچک ترین مشکل برای مطرح کردن است، کمترین درهم ریختگی درونی، همه چیز درست است، مشکلی نیست. برای مثال، زمانی که آنان متهم به جنایت سنگین و متحمل مجازات های حداکثری می شوند، کاملا راحت به نظر می رسند و از هیچ چیز شکایت ندارند. تاثیر تعجب آور طبقه بندی در میان دیگران به این گونه است که آنها نشانه های طبیعی شان را پس از عمل جنایی باز می یابند، مثل آنکه هیچ چیزی نبوده است؛ آنها بدون ابراز ناراحتی می گویند که احتمالا کسی را کشته بودند که شاید او نیز همان رفتار مشابه را با نامزدش انجام داده بود؛ آنها می فهمند که مانند افراد بی رحم و رذل نگریسته می شوند؛ چه می شد اگر کوشش می کردند تا خود را از بیرون و به شکلی منطقی ببینند؛ اما آنها فراتر از سرزنشی که ناشی از دستگیر شدنشان است  هیچ چیز برای سرزنش خود ندارند.

دانیل زاگوری

روانشناس در مرکز روانشناسی "بوآ دو بوندی" ( Bois-de-Bondy) و کارشناس دادگستری پاریس است، او با "فلورانس آسولین" (Florence Assouline)، کتاب "معمای قاتلان زنجیره ای" (L’Énigme des tueurs en série) نشر پلون، 2008 را نوشته است.

برگردان: محمد باغی

http://anthropology.ir/node/25868