یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

کومیتاس در تبعید: بخشی از کتاب "ژرفاکاوی جنون"



      کومیتاس در تبعید: بخشی از کتاب "ژرفاکاوی جنون"
ریتا سولاهیان برگردان سیف‌الله گل‌کار

اخیراً به زبان فارسی کتابی درباره زندگی کومیتاس منتشر شده است با عنوان "ژرفاکاوی جنون". این کتاب نوشته ریتا سولاهیان کویومجیان است با ترجمه سیف‌الله‌ گل‌کار. نویسنده که خود روانپزشک است کوشیده است بر اساس مدارک پرونده پزشکی کومیتاس و گواهی‌های دوستان او و نوشته‌های کسانی که در آسایشگاه با او دیدار داشته‌اند، نوع بیماری روانی او را کشف کند...

 

اخیراً به زبان فارسی کتابی درباره زندگی کومیتاس منتشر شده است با عنوان "ژرفاکاوی جنون". این کتاب برگردانِ کتاب انگلیسی Archaeology of Madness نوشته ریتا سولاهیان کویومجیان است با ترجمه سیف‌الله‌ گل‌کار. نویسنده که خود روانپزشک است کوشیده است بر اساس مدارک پرونده پزشکی کومیتاس و گواهی‌های دوستان او و نوشته‌های کسانی که در آسایشگاه با او دیدار داشته‌اند، نوع بیماری روانی او را کشف کند. در 24 آوریل سال 1915 بود که با دستگیری بیش از دویست تن از نویسندگان، فعالان سیاسی، و سایر روشنفکران ارمنی استانبول، برنامه کشتار و تبعید اجباری ارامنه شروع شد. دستگیری این تعداد از روشنفکران در یک روز، گواهی است بر برنامه‌ریزی از پیش حلّ مسأله ارمنی در امپراتوری عثمانی. در تبلیغات رسمی ترکیه هنوز اصرار بر این است که این روشنفکران سران انقلابیون بودند و در پی سازمان دادن شورشی علیه امپراتوری عثمانی که در شرایط جنگ به سر می‌برد. امّا در میان دستگیرشده‌گان کسان بسیاری بودند که نه انقلابی بودند و نه حتی سیاسی. در میان آن‌ها تعداد پزشکان بسیار بالا بود. نمایندگان ارمنی پارلمان عثمانی در میان دستگیرشده‌گان بودند. سردبیرانِ نه تنها روزنامه‌های انقلابی، بلکه روزنامه‌های محافظه‌کار ارمنی نیز دستگیر شدند. گریگور ظُهراب، نویسنده و نماینده پارلمان دستگیر و در همان روزهای نخست، به قتل رسید. او دوست صمیمی طلعت پاشا، از سران حزب اتحاد و ترقی و از سازمان‌دهندگان قتل‌عام‌ها بود و مشهور است که شب پیش از دستگیری با او ورق بازی می‌کرده است. همه چیز خبر از این می‌داد که سران اتحاد و ترقی تصمیم گرفته بودند با استفاده از شرایط جنگی، مسأله ارمنی را با پاک کردن صورت مسأله حل کنند و نه دوستی خصوصی و نه هیچ ملاحظه دیگری، نمی‌توانست جلودار آن‌ها باشد. باری یکی از مشهورترین دستگیرشده‌گان 24 آوریل آهنگساز مشهور ارمنی کومیتاس بود.

کومیتاس 13 روز بیشتر در بند نماند، امّا بعد از بازگشت از تبعید دچار بیماری روانی شد و تا زمان مرگش در سال 1935، دیگر چیز خلق نکرد. در یک آسایشگاه روانی در پاریس در سکوت زیست و همان جا از دنیا رفت. او از معدود کسانی بود که از تبعید بازگشت. دلیل تصمیم عثمانی‌ها برای آزادی او احتمالاً پادرمیانی سفارت‌های خارجی در استانبول بوده است. داستان 13 روزی که کومیتاس و سایر روشنفکران ارمنی را به سوی وعده‌گاه مرگ می‌بردند، توسط آرام آندونیان، که در این راه همراه کومیتاس بود، نوشته شده است. بیماری روانی کومیتاس دلایل دیگری هم داشت. زندگی فلاکت‌بار او در کودکی، تناقض بین زندگی روحانی و علایق هنری او و عوامل دیگر، امّا ماهیت غیرقابل فهم دستگیری‌اش و سایه مرگ بالای سرش و بالای سر دوستانش، ضربه نهایی را به او وارد کرد و واکنش غریب خاموشی مردی که به شوخ‌طبعی مشهور بود و همه عمرش را به جمع‌آوری موسیقی مردمی ارمنی و سرودن موسیقی گذرانده بود، او را به نمادی از قتل عام ارامنه و مظلومیت قربانیان آن بدل ساخت.

فصلی از کتاب"ژرفاکاوی جنون" به تبعید سیزده روزه او اختصاص یافته و آنچه در این زمان کوتاه امّا سهمگین بر کومیتاس گذشت. این بخش از کتاب عمدتاً بر اساس نوشته آرام آندونیان تنظیم شده است. آن چه در زیر می‌خوانید گزیده‌ای است از این فصل.

بخشی از کتاب "ژرفاکاوی جنون" نوشته ریتا سولاهیان

... بامدادان ترن، در شهر کهن نیکومدیا (ایزمیت) ایستاد. کومیتاس و دوستان روحانیش امیدوار بودند مقصد آنها این شهر باشد. نامه ای به دولت توشتند و درخواست کردند آنها را در صومعه­ی آرماش، نزدیک آن جا، جای دهند. چیزی نگذشت که با به راه افتادن ترن، به بیهوده بودن تلاش خود پی بردند و باز هم به سرنوشت خود اندیشیدند.

شب نزدیک می­شد که به اسکی شهر رسیدند. سرابازان پیرامون ترن را گرفتند و دو ساعت که ترن در ایستگاه بود، سراپا ایستادند. حضور هراس انگیز آنها در برابر مداخله ی جسورانه­ی کارگران ارمنی راه آهن در ایستگاه اسکی شهر بود. این مردان با پی بردن به ویژگی بار و محموله ترن، به آرامی نام برخی از زندانیان سوار بر قطار را گردآوری کردند تا به سراسقف کنستانتینوپل خبر بدهند. این کار بسیار خطرناک، چند بار در جریان کشتار همگانی ارمنیان تکرار شد و راه فرار شمار بسیاری از ارمنیان تبعیدی را فراهم ساخت.

کمی پس از نیمه شب، باز هم ترن به راه افتاد و این شایعه میان زندانیان پیچید که آنها را به سوی آنکارا می­برند. با خستگی و افسردگی بسیاری که در آنها رخنه کرده بود به زودی کم و بیش  همه ی زندانیان و نگهبانان آنها به خواب رفتند. همین که بیدار شدند  ترن در بخش خالی و خلوت نزدیک سینان کوی نرسیده به آنکارا ایستاده بود. در جاده­ی خاکی بیرون، گاری­هایی که اسب آنها را می­کشید و برای بردن کالا به کار گرفته می شد ردیف شده بودند.

ابراهیم افندی باز هم دیده شد و نام شماری از زندانیان را خواند، ­همان­هایی که گروه هفتاد و یک نفری نخستین را در زندان کنستانتینوپل تشکیل داده بودند. به این افراد که بسیاری از آنها صریح اللهجه­ترین و بی­پرده ترین افراد سیاسی جامعه ی ارمنیان کنستانتینوپل در آن گروه بودند، فرمان داده شد از ترن بیرون آیند و سوار گاری­ها شوند. گاری­ها همه را به آیاش، شهری که نامش برای هیچ یک از ما آشنا نبود می­بردند. گاری­ها هنوز پر نشده بودند که ترن به راه افتاد. زندانیانی که در قطار مانده بودند شگفت زده بودند که این بخش بخش کردن زندانی­ها چه معنایی دارد. سرانجام نگهبانی گفت که مردان گروه نخست به پایگاه نظامی آیاش برده می­شوند.

دو ساعت دیگر گذشت و ترن به آنکارا رسید. شهری که ارمنی بسیار داشت و زندانیان امیدوار بودند که به پایان راه و مقصد رسیده­اند. سرانجام به آنها اجازه داده شد تا از واگن­هایی که یک روز و نیم در آنها زندانی بودند بیرون آیند. از محوطه ایستگاه می­توانستند تاکستان­های شهر را ببینند، آنها را لمس کنند و امیدوار باشند تا مدتی که برای کیفر گناهشان تعیین شده همین جا خواهند ماند. گناهانی که دستگیر کنندگان آنها هنوز درباره­ی آن چیزی نگفته بودند. مردان به دو اتاق انتظار ایستگاه راه آهن راهنمایی شدند.(ابراهیم افندی جایی درجه یک را برای برجسته­ترین افراد گروه به ویژه کومیتاس تعیین کرد) و در اینجا وظیفه­ی آنها به رییس پلیس آنکارا بهاالدین بِی- همان کسی که به زودی برای دزدی و ستمگری و کشتار ارمنیان آنکارا و بخش­های پیرامون آن، بلند آوازه می­شد، واگذار می­شد. سرانجام شیخ بهاالدین بِی شیک پوش بر آستانه­ی در آشکار شد، با این خبر که گروه به چانکیری، 160 کیلومتر دورتر، تبعید خواهد شد. باید با گاری این سفر را انجام دهند و سه روز به درازا خواهد کشید.

نام چانکیری برای ارمنیان آشنا بود، همه­ی آنها اپرت کُمیک «لِب لِبی جی هُرهُر آغا» نوشته­ی دیکران چوخاجیان را می­شناختند که یکی از شخصیت­های اصلی نمایش آن، از مردم چانکیری بود. هنگامی که به سوی ردیف گاری­ها رفتند تا سوار شوند، یک دم از خود بی خود شده و برای شوخی، آهنگی از اپرت از ردیف­های پایانی زندانیان شنیده شد. کومیتاس که در ردیف های پیشین بود، بارها به پشت سرش نگاه کرد تا خوانندگان را ببیند و با لبخندش آنها را دلگرم کند.

آفتاب گرمی بود. پانزده ساعت بود که چیزی نخورده بودند و هیچ یک از آنها تکه نانی را که نگهبانان به هر یک دادند رد نکردند. سپس گفته شد که بر گاری­ها سوار شوند. برخی از گاری­ها اندکی راحت تر بودند (به ویژه گاری کومیتاس که در آن نشسته بود.) بیش­تر گاری­ها زهوار در رفته و لکنته بودند، با کف چوبی و به اندازه­ای باریک که مردها ناچار بودند بنشینند و پاهایشان را تا کنند. هر گاری به سه زندانی داده شد همراه با سربازی تفنگ به دست که سرنیزه بر سر آن بود. با هر گاری­ران، نیز سربازی تفنگ به دست همراه بود. همین که کاروان آماده حرکت شد، فروشندگان محلی نزدیک آمدند و تخم مرغ پخته ، سیر، پیاز، زیتون و حلوا برای فروش آورده بودند. پلیس­هایی که پیرامون گاری ها را گرفته بودند، رندانیان را تشویق می­کردند که هر چه می­خواهند بخرند. سفری دراز در پیش است و فرصت برای خرید خوراکی کم است.

کاروان و بیست و چهار نگهبان سوار آن، پس از نیم روز به راه افتاد. آندونیان گفته است که گاری او دو سرباز با هایگ خوجاساریان و کشیشی پیر بودند که ناآگاهی حکومت را دست انداخته بودند. کاروان راه خود را از پیرامون آنکارا، به سوی چانکیری در مسیری برنامه­ریزی شده به گونه­ای که هرچه کمتر با کسی برخورد کنند، ادامه می­داد. آندونیان می­نویسد: دو ساعت نخست راه، ناراحت نبود. سربازان با زندانیان نشسته بودند و در راه صاف خوب نگهداری شده، راه می­پیمودند و آواز می­خواندند. اما به زودی راه پر چاله و دست انداز شد به گونه ای که زندانیان در کف گاری بالا و پایین می­پریدند. پیوسته تلاش می­کردند مبادا روی سرنیزه­ی لخت سربازان بیفتند. در راه و در کشتزارهای پیرامون آن، هیچ کس دیده نمی­شد. اگر کاروان، برای از پا در آمدن اسبی یا دشواری­های دیگری که خود به خود پیش می­آمد، از پیش روی باز می­ماند، لحظه­هایی کوتاه برای استراحت پیدا می­شد.

چهار ساعت پس از نیم روز، کاروان به نخستین اردوگاه پیش­بینی شده رسید: راولی خان، ایستگاه ویرانه­ای بود که گاری­رانها و ژاندارم­ها درآن جا به اسب­هایشان آب دادند. این بخش و پیرامون آن به سبب دزدان و قاچاقچی هایش ، جای بدنامی بود. ساختمان دو طبقه­ی بی­پنجره­­ی  ایستگاه، از باد و فراموشی سیاه رنگ شده بود. آندونیان نوشته است: در این موقعیت، شماری از زندانیان، نشانه­ایی از روان­پریشی از خود نشان دادند. رفتار و حرکات دکتر گریگور جلالی به ویژه، به گونه­ای بود که نگهبانان پنداشتند اخلال گرانه است و این خود مایه­ی تهدیدی برای گروه شد. آنگونه که آندونیان نوشته است رویدادِ در هم ریختگی کومیتاس از همین جا آشکار شد.

زندانیان از گاری­ها پایین آمدند و روی چمن­های باطراو ت  نزدیک ایستگاه نشستند و ماهیچه­های دردناک خود را مالش دادند. هایگ خوجاساریان به ایستگاه رفت تا خوراکی بخرد و با نان تازه، خاوورما (گوشت سرخ شده) و تاهین حلوا (حلوای کنجد) برگشت. نمکی برای گوشت در دسترس نبود، ناگزیر از سنگ نمک استفاده کردندو به زودی دچار تشنگی  سختی شدند. تنها یک چاه آب در محوطه بود و در آن جا، میان گاری­ران ها و نگهبانان بگو مگوی تندی برسر آب دادن به اسب­ها در گرفته بود.... بیش از صد اسب را باید آب می­دادند. دو تن از زندانی­ها- آرمن دوریان و میهران باسترماجیان با استفاده از سرگرم بودن آنها به گفت و گو، به آرامی سطلی را پر از آب خنک کرده و برای گروه آوردند. آندونیان نوشته است، کومیتاس به ویژه از این نعمت باورنکردنی به هیجان آمده و دست­هایش را بر هم می­مالید و به سطل آب نگاه می­کرد. همین که نوبت او رسید که آب بنوشد، دوریان و باسترماجیان سطل را بلند کردند تا به لب­های او نزدیک کنند، ژاندارمی سوار بر اسب به سوی آنان تاخت، از روی اسب خم شد سطل را از چهره­ی کومیتاس پس کشید و آب را روی او ریخت. آندونیان می­گوید: «کومیتاس شگفت زده شد، نمی­توانست حرکت کند. اگار یخ زده بود. دستما­ل­هایی را که به سوی او دراز شده بود تا چهره­اش را خشک کند نمی­دید، چشم­هایش با بهت­زدگی به ژاندارم دوخته شده بود...»پس ازآنکه ژاندارم سوار دور شد، کومیتاس نگاهش به گونه­ای دیگر شده بود. انگار به همه­­ی کسانی که پیرامونش بودند با وحشت و بدگمانی نگاه می­کرد. تاریکی فرا می­رسید و کاروان به سوی کالجیک به راه افتاد، جایی که زندانیان باید شب را نزدیک آنجا بگذرانند. آنها که در لباس­های نازکشان یخ زده بودند گمان نمی­کردند زنده به چانکیری برسند:

 

آن راه و جاده نبود، تونلی تاریک بود که در آن شب به سیاهی قیر بود، درخت­ها و صخره ها بر بالای کوه همچون اشباح دیده می­شدند و در اندیشه­های ما چون غول­های افسانه­ای یا جن­های داستان پریان شکل می­گرفتند...

 

کومیتاس بیشتر از بیش در هراس و وحشتی کور فرو می­رفت. وارتابد گریکوری بالاکیان، کشیشی که با کومیتاس در یک گاری بود، بعدها نوشت:«کومیتاس در پشت هر درختِ جاده ژاندارمی را می­دید که پنهان شده است و چهره­اش را با دست­هایش می­پوشاند و از همکارانش می­خواست برایش دعا کنند وسرش را زیر کتش پنهان می­کرد.» به این گونه آشکار شد که او در وضعیت روانی خوبی نیست.

پس از نیمه شب، به کالجیک رسیدند. اقامتگاه محلی، ساختمان دوطبقه­ی بدنمای دیگری که پر از فروشندگان بود. ابراهیم افندی خشمگین شد و فریاد زد که ساختمان را خالی کنند. همین که سربازان به درون ساختمان ریختند و تازیانه­هایشان را تکان دادند، بسیاری از روستاییان بی­آنکه اموالشان را بردارند گریختند. زندانیان بیمار را به طبقه دوم بردند که از اتاقک­هایی پر از دود چراغ روغنی، به نام حجره بعنوان اتاق خواب استفاده می­شد. دوستان کومیتاس او را وادار کردند به گروه بیماران برود که همه را دکتر تورگومیان مراقبت می­کرد.

بامداد روز دیگر که کومیتاس از ساختمان بیرون آمد، دوستانش رفتار او را عجیب و غریب تر دیدند. برابر اقامت­گاه در میدان ایستاد ، نا آرام و پریشان بود. پیوسته زیر لب چیزهایی می­گفت که کسی نمی­توانست بفهمد..» همین گه ژاندارمی از کنارش می­گذشت، تا کمر خم می­شد،به زودی در برابر همه، تعظیم می­کرد. به ویژه هنگامی پریشان­تر و بدحال تر شد که پیام آوری از آنکارا سررسید با دستوری که آرتسرونی (یکی از زندانیان) را به آنکارا ببرند تا به آیاش فرستاده شود. کومیتاس با شنیدن این دستور دچار هراس شد و بارها و بارها پرسید آن مرد را به کجا بردند. پس از آن، همین که به گروهی از زندانیان پیوست ناگهان فریادزد:«راه را باز کنید! بگذارید او برود!» مردان برگشتند و دیدند خری مردنی، بار بر پشت، پشت سر آنان است. کومیتاس به حیوان، تعظیم کرد و از دوستانش خواست که آنها نیز تعظیم کنند...»

کم و بیش ساعت هشت صبح، در بامداد آن روزِ پراندوه، زیر نگاه­های سخت و خیره مانده­ی افسران درجه دار، کاروان سفر دوازده ساعت­هاش را به سوی چانکیری آغاز کرد. در این زمان کومیتاس از اندیشه­ی کارهایش، توده­ی کاغذهای نازکی که ناچار شده بود. در استانبول آنها را رها کند، به گونه ای کشنده، رنج می­کشید، فریاد می­زند و کسی نمی­توانست او را آرام کند.

آنها که پیرامون او بودند با نگرانی می­دیدند که او دگرگون شده است. آدمی که در حالت­های سخت، به دیگران نیرو می­داد- به ویژه به دوستش دکتر تورگومیان- اکنون از ترس، کوچک انگاری و تحقیر،در هم ریخته بود. دهه­های بعد، آندونیان باز هم شگفت زده بود. از این دگرگونی در شخصیت کومیتاس.. اما او اطمینان داشت که آغاز این حالت دگرگونی در کومیتاس با یورش آوردن آن ژاندارم به او در اقامتگاه راولی بود.