دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

گفتگو: مردم نگاری و لذت تجربه فرهنگی



      گفتگو: مردم نگاری و لذت تجربه فرهنگی
اصغر ایزدی جیران

در انسان­شناسی، موضوع روش و اهمیت تعین­گر بودن آن برای یک شاخه­ی علمی بسیار شدید است. سال 2011 کتابی منتشر شد با عنوان «مردم­نگاری و تولید دانش انسان­شناختی». همین عنوان نشان می­دهد که اگر چیزی در انسان­شناسی هست به واسطه­ی روش آن است؛ روشی که مشخصاً مردم­نگاری است.

نشریه ندا: بطور کلی چیستی یک علم تا چه اندازه در گرو چیستی روش آن علم است؟

اساسا ما از فلسفه­ی علم یاد می­گیریم که چیزی علمی است که از روش علمی به دست آمده باشد. اگر هدف را برای علم شناخت و تبیین جهان بگیریم (به معنای کلی کلمه) شناخت، تبیین و توضیح شما از جهان می­تواند به شیوه­های مختلفی صورت گیرد. مثلا ما روش شمنیستی یا روش عرفانی داریم؛ یا ممکن است ده­ها شیوه­ی دیگر برای تبیین و شناخت جهان داشته باشیم؛ به هر حال، یکی از این شیوه­های شناختی وجود دارد که ما به آن شیوه­ی شناخت «علمی» می­گوییم. وقتی ما از دانش علمی صحبت می­کنیم، منظورمان دانشی است که در تولید آن از روش­های تعیین شده­ی مشخصی استفاده کرده و از طریق آن شیوه­ها داده­هایمان را جمع کرده­ایم. لذا بیش از هر چیز و پیش از هر چیز، مسئله­ای که درباره­ی علم و دانش وجود دارد این است که ما با چیزی مواجهیم که از روش خاصی پیروی می­کند.

اما درباره­ی موضوع، مسئله به دسته­بندی و شاخه­بندی رشته­ها برمی­گردد. بدون شک هر رشته موضوع اصلی خودش را دارد، اما اگر اندکی کلان­تر به دسته­بندی حوزه­ها نگاه کنیم (مثلا حوزه­ی علوم اجتماعی)، ممکن است علومی که در یک حوزه جای می­گیرند تا حدودی موضوع محوری مشترکی داشته باشند. اینجا دیگر نمی­توان گفت که این موضوع است که بطور خاص ماهیت رشته را تعیین می­کند. مثلا فرهنگ هم موضوع انسان­شناسی است، هم موضوع مطالعات فرهنگی و هم موضوع جامعه­شناسی.

بازگردیم به بحث روش. در انسان­شناسی، موضوعِ روش و اهمیت تعین­گر بودن آن برای یک شاخه­ی علمی بسیار شدید است. سال 2011 کتابی منتشر شد با عنوان مردم­نگاری و تولید دانش انسان­شناختی. همین عنوان نشان می­دهد که اگر چیزی در انسان­شناسی هست به واسطه­ی روش آن است. روشی که مشخصاً مردم­نگاری است. من در ادامه توضیح خواهم داد که مردم­نگاری صرفاً روش نیست، بلکه به یک معنا نظریه هم هست. در انسان­شناسی اصل و قاعده بر این است که جمع دانشی که در این حوزه پدید آمده و در مکاتب مختلف در طول زمان خود را نمایان کرده، از جوهره­ای به دست می­آید که ما به آن مردم­نگاری می­گوییم. به عنوان جمع­بندی پرسش شما، می­توانم بگویم که چیستی هر علمی (به ویژه انسان­شناسی) تا حد بسیار بسیار زیادی به روش آن علم بر می­گردد. در انسان­شناسی، همانطور که اشاره کردم، ما این روش را مشخصا در قالب مردم­نگاری می­بینیم، برای نمونه نانسی هاول در کتاب­اش زنده نگهداشتن کار میدانی (1990) بر آن است که «مردم­نگاری فعالیت محوری انسان­شناسی است».

 

ندا: به پیوند میان انسان­شناسی و مردم­نگاری اشاره کردید. خب ما می­دانیم که انسان­شناسی و مردم­نگاری (اگر دوران آغازین این علم را در نظر نگیریم) همواره دارای پیوندی تنگاتنگ و دو سویه­ بوده­اند. بطوری که تقریبا تمام متفکران و نظریه­پردازان بزرگ انسان­شناسی در واقع میدانی­کاران شاخص و ورزیده­ای نیز بوده­اند. امروزه این پیوند چقدر وجود دارد؟ آیا می­شود انسان­شناسی را بدون مردم­نگاری متصور شد؟

با انقلاب میدانی مالینوفسکی که با شاهکارش دریانوردان غرب اقیانوس آرام (1922) آغاز شد، مردم­نگاری، مشاهده­ی مشارکتی و یا کار میدانی (این سه واژه در معنایی یکسان بکار برده می­شدند) به عنوان قطب مرکزی انسان­شناسی به کار رفت. نقد مالینوفسکی هم مشخص است، او می­گوید که نمی­توان جزئی را بدون بستری که در آن قرار دارد بررسی کرد، چرا که عناصر مختلف روی یکدیگر تاثیر می­گذارند و ما باید آنها را در یک زمینه­ی واقعی زنده و از نزدیک ببینیم و تجربه­اش بکنیم. اما در حال حاضر وضعیت به چه نحوی است؟ از صد سال گذشته تا به امروز ما دوره­های مختلفی در مردم­نگاری داشته­ایم و تحولات گوناگونی هم اتفاق افتاده است.

ما حداقل سه مکتب مردم­نگاری داشتیم: 1. مردم­نگاری کلاسیک، سنتی یا واقع گرا (که با خود مالینوفسکی شروع می­شود)، 2. مردم­نگاری متنی، تفسیری یا  پست مدرن (دهه­های 1970 و 1980 توسط کلیفورد گیرتز و پیروانش)، و 3. مردم­نگاری حسی (که دهه­ی 1990 مشخصا با کارهای دیوید هاوز و کانستنس کلسن شروع می­شود و ادامه پیدا می­کند). این­ها نشان می­دهند که موضوعات، محیط­ها، ادعاها و ویژگی­های مردم­نگاری در این صد سال متحول شده، اما هیچ­گاه خود مردم­نگاری و ارزش آن از بین نرفته است. مردم­نگاری ثابت کرده که هموار قلب تپنده­ی این دانش است، نشانه­اش هم در واقع صدها مقاله و کتابی است که دائما در حال انتشار هستند و دائما درباره­ی مردم­نگاری بحث می­کنند. از این نظر، کتاب کار میدانی مردم­نگارانه قابل توجه است. ویراست اول این کتاب به سال 2006 و ویراست دوم آن 2012 منتشر شد. بررسی 39 مقاله این کتاب از برجسته­ترین انسان­شناسان در صد سال گذشته، نشان می­دهد که انسان­شناسی هر چه دارد از مردم­نگاری است.  تصور انسان­شناسی بدون مردم­نگاری بیشتر به یک توهم می­ماند. توهمی که می­تواند ضربه مهلک و جبران­ناپذیری به دانش انسان­شناسی وارد کند. ما دستاویز دیگری بجز مردم­نگاری نداریم که با استفاده از آن، این دانش را شکل دهیم و در این دانش حضور داشته باشیم.

اساساً آنچنان که اکنون از آثار اغلب انسان­شناسان برمی­آید ما با دو چیز یعنی انسان­شناسی و مردم­نگاری روبرو نیستیم. ما یک چیز داریم با دو نام. به همین دلیل است که اغلب این دو واژه را به جای هم به کار می­برند، مثلاً گاه می­گویند دانش انسان­شناختی و گاه دانش مردم­نگارانه یا تجربه انسان­شناختی و تجربه مردم­نگارانه یا برای اشاره به شغل این دانشمندان می­گویند مردم­نگار و انسان­شناس. ما دانشمندانِ انسان­شناسی، افرادی هستیم که خودمان را و هویت حرفه­ای­مان را با مردم­نگاری محقق می­کنیم.

 

ندا: حال که بحث اهمیت مردم­نگاری در انسان­شناسی مطرح شد و شما اشاره کردید که اساسا انسان­شناسی روشی بجز مردم­نگاری ندارد، بد نیست کمی دقیق تر به خود مردم­نگاری بپردازیم: وقتی می­گوییم مردم­نگاری، منظورمان دقیقا چیست؟

بایستی بگویم هسته مرکزی انسان­شناسی مردم­نگاری است، گرچه که انسان­شناسان گهگاه از دیگر روش­های کیفی نیز بهره برده­اند. ما یک تعریف و رویکرد واحد از مردم­نگاری نداریم. بنا بر اینکه چه رویکردی به موضوع دانش انسان­شناسی (یعنی فرهنگ) داشته باشیم، ماهیت مردم­نگاری متفاوت خواهد بود. زیرا رابطه ویژه­ای بین موضوع یک دانش و روش آن دانش برای بررسی موضوع وجود دارد. اغلب گفته می­شود که موضوع مورد بررسی دانش انسان­شناسی، فرهنگ است. اما مسأله دقیقاً بر سر تعریف فرهنگ است و همین امر باعث شده تا مکتب­های مختلف فکری در انسان­شناسی پدید آیند.

همانطور که درپاسخ به پرسش قبل اشاره کردم، تا کنون حداقل سه نوع مردم­نگاری در انسان­شناسی پدید آمده است. اول، مردم­نگاری واقع گرا (Realist Ethnography) یا مردم­نگاری سنتی (Traditional Ethnography) که اساساً با کار درخشان مالینوفسکی در دهه 1910 آغاز می­شود و بعداً به انقلاب میدانی شهرت می­یابد. مالینوفسکی در فصل اول کتاب دیانوردان غرب اقیانوس آرام، در بحث از روش مردم­نگاری، نکات فوق­العاده نابی دارد که حتی برای انسان­شناسی امروز آموزنده و تأمل­برانگیز است. از نظر مالینوفسکی، هدف انسان­شناسی «به دست آوردن دیدگاه بومی یعنی رابطه او با زندگی» است؛ بدین طریق انسان­شناس قادر خواهد بود تا «بینش فرد از جهان اش» را درک کند. در ادامه، نکات جالب­تر و هیجان­انگیزتر نیز می­شوند. مالینوفسکی می­گوید: «مطالعه رفتار و ذهنیت بدون احساسی که توسط آن، این مردمان زندگی می­کنند، از دست دادن عظیم­ترین بخش چیزی است که می خواهیم از مطالعه انسان به دست آوریم».

شاگردان و انسان­شناسان بعدی با برداشتی کلی از تأکید مالینوفسکی بر کار میدانی و دیدگاه کل­گرایانه­ی او نسبت به فرهنگ کار می­کنند. در دیدگاه کل گرا بیان می­شود که ما می­توانیم یک دیدگاه کلی را از فرهنگ ارائه دهیم. فرهنگ یک مجموعه­ی توتال و کلی است که در سطح جامعه عمومیت دارد و هدف انسان­شناس هم رسیدن به آن کلیت فرهنگی است. این کلیتی است که در خودش عناصر مختلفی دارد که با یکدیگر برای حفظ و تدام آن کلیت کار می­کنند. مارکوس و کاشمن در مقاله­ای مشترک برخی از اصول مردم­نگاری واقع­گرا یا مردم­نگاری سنتی را چنین می­دانند: 1. ساختاری روایی برای رسیدن به مردم­نگاری کل­گرا؛ 2. صدای روایی سوم شخص؛ 3. شیوه بازنمایی که در آن افراد مورد مطالعه بی­نام و بدون شخصیت باقی می­مانند؛ 4. تمرکز بر زمینه زندگی روزمره؛ 5. تأکید بر اینکه مردم­نگاری دیدگاه بومی را بازنمایی می­کند؛ 6. سبکی تعمیم­یافته که در آن رخدادها به ندرت به صورت ویژه توصیف می­گردند، بلکه همچون تظاهرات نوعیِ ازدواج، خویشاوندی، مناسک، و غیره شرح داده می­شوند.

دهه 1970 و به ویژه دهه 1980 انسان­شناسانی بر شیوه و ادعای مردم­نگاری سنتی مبتنی بر «خلق حسی از یک جهان کلی» شوریدند. بدین ترتیب، تلقی جدیدی از مردم­نگاری پدید آمد که به انسان­شناسی متنی یا تفسیری یا پست­مدرن شهرت یافت. شورشی این جریان، کلیفورد گیرتز بود. گیرتز در مقاله مشهور «جنگ خروس در بالی» در سال 1972 بر آن شد که فرهنگ یک جامعه مجموعه­ای از متن­هاست که انسان­شناس تلاش می­کند تا آن را بر فراز شانه­های اعضایش بخواند. گیرتز در مقابل علم پوزیتیو که به دنبال کشف قوانین بود، گفت که شیفته علمی تفسیری است که باید به دنبال فهم معنا باشد. وی با این دیدگاه، تلقی نوینی از مردم­نگاری ارائه می­کند.

پیروان بعدی گیرتز همچون جیمز کلیفورد، جورج مارکوس، وینسنت کراپانزانو، استفان تایلور، رناتو روزنالدو و پل رابینو، پا را فراتر از متن­گرایی اولیه یعنی «فرهنگ به مثابه متن» گذاشته و تلاش کردند تا به سوی متن­گرایی ثانویه نیز بشتابند: یعنی مطالعه آثار پیشین انسان­شناسی همچون متن­ها یا آفرینش­های ادبی برای یافتن مدل­هایی در جهت ساختن سبک­های متن. این انسان­شناسان با تأکید مفرط بر قدرت­های نویسندگی، چندین سبک نوشتن فرهنگ را الگوی مردم­نگاری­های خود قرار دادند، از جمله سبک­های گفتگویی (Dialogic)، اعترافی (Confessional) و چندصدایی (Polyphonic).

کار به جایی رسید که استفان تایلور در مقاله مشهور «مردم­نگاری پست­مدرن» (1986) مدعی شد که «هیچ تجربه­ای پیش از مردم­نگاری وجود ندارد؛ تجربه، خود مردم­نگاری است». دقت کنیم که اینجا تأکید تایلور بر بخش دوم واژه است یعنی «گرافی» یا «نگاری» یا «نوشتن». بدین ترتیب طبیعی بود که او مدعی شود «ادراک هیچ ربطی به مردم­نگاری ندارد». اینجا یک جا به جایی اتفاق می­افتد، در واقع مدل نوشتن جای خود فرهنگ را می­گیرد. اصل در این مکتب مدل نوشتن و سبک نوشتن است. لذا انسان­شناس باید تلاش کند داده­ها و توصیفات خودش را در قالب این مدل­ها بیاورد. اینها معتقدند که حقیقت یک فرهنگ از مذاکره به وجود می­آید؛ از دیالوگ و گفت و گویی که بین مردم­نگار و مطلعین یا بطور کلی اعضای یک فرهنگ صورت می­گیرد، یا از صداهای مختلفی که از میدان برمی­خیزند.

شورش دوم نیز در دهه 1990 به راه افتاد و این­بار، دیوید هاوز استاد انسان­شناسی دانشگاه کانکوردیای کانادا پرچم­دار این شورش بود. این شورش به مردم­نگاری حسی (Sensory Ethnography) یا انسان­شناسی حسی (Sensory Anthropology) منجر شد. هاوز در سال 1990 مقاله­ای مشهور در مجله­ی آنتروپولوژیکا با عنوان «کنترل متن­گرایی: دعوتی به سوی بازگشت به حس­ها» نوشت و به شدت رویکردهای تفسیری، پست­مدرن و مکاتبی که تحت تاثیر گیرتز هستند و به ویژه کارهای خود گیرتز را نقد می­کند و حتی می­توانم بگویم که آنها را به اصطلاح  می­کوبد.

مدعای اصلی هاوز این بود که پدیده­های اجتماعی قابل تقلیل به گزاره­های متنی نیستند و در واقع قواعد اجتماعی با قواعد زبان­شناختی سازگاری ندارند. رویکرد متنی، تفسیری یا پست­مدرن به فرهنگ توسط چند سبک نوشتاری، آن را تبدیل به سبک می­کند، به جای اینکه به دنبال برکشیدن ماهیت پویای فرهنگ باشد. در واقع در مردم­نگاری تفسیری، یک جابجایی خطرناک رخ می­دهد و آن این است که سبک نوشتاری یا سبک ادبی جای فرهنگ را می­گیرد و انسان­شناس تلاش می­کند مطابق با سبک، توصیفات و تحلیل­های خود را سامان دهد، نه مطابق با خود فرهنگ.

نقد دوم و اساسی­تر هاوز به جریان پست­مدرن انسان­شناسی آن است که آنها همچون بسیاری از پژوهشگران علوم اجتماعی صرفاً از یک حس در مردم­نگاری استفاده می­کنند: دیدن. چرا فقط گفته می­شود مشاهده­ی مشارکتی اما مثلا گفته نمی­شود شنیدن مشارکتی؟ درحالیکه مردم­نگاری حسی معقتد است که امر فرهنگی یک پدیده چندحسی است؛ لذا مردم­نگار علاوه بر دیدن باید امر فرهنگی را به خوبی بشنود، بچشد، ببوید، و لمس کند. پدیده­ی فرهنگی بعد شنوایی دارد، بعد بویایی دارد، بعد بساوایی دارد و درست به همین دلیل است که اگر «در آنجا» نباشی نمی­توانی درک درستی از فرهنگ داشته باشی، چون وقتی که در آنجایی می­توانی افراد و اشیاء را لمس کنی و کل بدنت می­تواند فضا را لمس بکند و علاوه بر آن شما بوها را درک بکنی، صداها را بشنوی و ... از بنیان­گذاران انسان­شناسی حسی باید به استیون فلد، پل استالر، دیوید هاوز، نادیا سرمتاکیس و کانستنس کلسن اشاره کنم. در سال­های اخیر آثار پرباری توسط این انسان­شناسان پدید آمد.

من خودم شخصاً دلبستگی خاصی به مردم­نگاری حسی دارم و در سال­های اخیر تلاش کرده­ام تا در قالب انسان­شناسی حس­ها کار کنم. از این میان می­توانم به مواردی اشاره کنم: «تجربه چندحسی در پرده­خوانی»، «مناسکی شدن چشایی در ایام محرم»، «بافتن حس در هنر ترکمه» و اخیراً «شنیدن، لمس کردن و دیدن فرهنگ در کنسرت­های آشیقی آذربایجان». انسان­شناسی حس­ها صرفاً یک شاخه از انسان­شناسی نیست، بلکه یک رویکرد است؛ یعنی تلقی خاصی از فرهنگ و به تبع آن از روش و نظریه انسان­شناختی دارد. هاوز در کتاب­اش روابط حسی (2003) فرهنگ را «شیوه­های حس کردن جهان» تعریف می­کند. بدین ترتیب، مردم­نگاری حسی باید به دنبال آن باشد تا تفاوت­های تجربه­های حسی جوامع مختلف را بررسی و درک کند. تجربه­هایی حسی که حاوی ارزش­ها و معانی حسی هستند و جهان افراد را تشکیل می­دهند. انسان­شناسی حسی دگرگونی­های بنیادی­ای در انسان­شناسی پدید آورده است، از جمله آنها مطرح کردن «حس کردن مشارکتی» (Participant Sensation) به جای «مشاهده مشارکتی» (Participant Observation) است. یعنی نباید در پژوهش مردم­نگارانه صرفاً بر دیدن تکیه کرد، باید حس­های دیگر نیز به کار افتند.

 

ندا: چه چیز مردم­نگاری را از سایر روش های کیفی جدا می کند؟

ببینید ما یک مجموعه داریم که به آن روش های کیفی می­گویند. مردم­نگاری را گاهی جزء همین روش­ها و گاهی نیز بطور مستقل محسوب می­کنند. در هر حال شباهت­هایی میان روش­های کیفی بطور کلی و مردم­نگاری وجود دارد، همچون تلقی آنها از پدیده­های اجتماعی و فرهنگی که به راحتی قابل تقلیل به شیوه­ها و روش­های کمی نیستند. ما می­توانیم تجربه­ها یا حالاتی را عنوان کنیم که نزدیک به تجربه­ی مردم­نگارانه  است و من تاکید می­کنم که بگوییم تجربه­ی مردم­نگارانه، همچنان که می­گوییم تجربه­ی انسان­شناختی؛ چرا که بر این باورم که آنچه که در این علم بر ما حادث می­شود، بیش از هر چیز یک تجربه است. تجربه­ای که در ابتدا یک تجربه­ی مردم­نگارانه است و بعد از آن شما آن را به یک اندیشه به شیوه انسان­شناسانه تبدیل می­کنید. همچنانکه کتابی با همین نام یعنی «تفکر انسان­شناختی» توسط سالزمن و رایس برای راهنمایی دانشجویان این رشته نوشته شد و سال 2011 ویراست سوم آن منتشر شد.

 من معتقدم چندین گام مهم روش­شناختی وجود دارد که مردم­نگاری از سایر روش­ها (بخصوص روش­های کیفی) جدا می­کند. مردم­نگاری بررسی شیوه­های تجربه­ی جهان است و در این بررسی، مهم­تر از همه «حضور» نقش مهمی بازی می­کند: «حضور در آنجا». حضور در آنجا در انسان­شناسی به اندازه­ای مهم شده که اکنون تبدیل به استعاره­ای برای بیان وضعیت روش­شناختی شده است. ما دو کتاب در سال­های اخیر داشتیم که با همین نام (Bing There) منتشر شدند: یکی توسط واتسون در سال 1999 و یکی نیز توسط برادبورد در سال 1998. اساسا خودِ «حضور» وسیله­ای اساسی در گردآوری و تحلیل داده­هاست. حضور در میان یک گروه اجتماعی، شما را در داخل جهان آنها فرو می­برد؛ فرو رفتن در این جهان، شما را صاحب ادراکاتی می­کند که ضرورتاً با فنون روش­شناختی­ای چون گفتگو با افراد ممکن نیست به دست آید. چرا که غالبا این ادراکات به سطحی از ناخودآگاه بازمی­گردند که کلامی نمی­شوند. دومین گام، حس کردن است؛ مردم­نگار باید با تمامی حس­های خود (نه فقط دیدن) تلاش کند تا موضوع و بستر آن را درک کند. موضوع سوم داشتن ارتباطی مستقیم با موضوع است. این مورد آخر مخصوص مردم­نگاری است. شما در مردم­نگاری باید چهره به چهره با موضوع خود ارتباط برقرار کنید و تلاش کنید تا در موضوع فرو بروید، به قول مرلین استراترن در موضوع غوطه­ور شوید. استراترن کتابی دارد با نام انسان­شناسی اشیاء و اشخاص (1999) که در آن می­گوید لحظه­ی مردم­نگارانه لحظه­ی غوطه­وری است.

پس از این گام­های اساسی، فنون متعددی برای گردآوری داده­ها وجود دارد، از جمله عکس­برداری و فیلمبرداری، استفاده از اسناد فرهنگی، گفتگو با مطلعین کلیدی و غیره. گام نهایی در مردم­نگاری، نوشتن است. این گام نهایی بسیار مهم است. در اینجا آشناییِ مردم­نگار با شیوه­های بازنمایی متنیِ مردم­نگارانه فوق العاده حیاتی است. در نوشتن مردم­نگاری بسته به اینکه پژوهشگر وابسته به کدامیک از مکاتب سه­گانه باشد، نوع نوشتار او متفاوت خواهد بود. البته باید بگویم که در این مرحله، مانند دیگر روش­های کیفی، شما اساسا در انتهای کار نیست که مفاهیم و مقولات نظریتان را از دل داده­ها خلق می­کنید. این یک فرآیند چرخه­ای و مداوم است. از مراحل گردآوری داده­ها تا نوشتن متن این فرآیند ادامه دارد. یعنی شما در یادداشت­های میدانی­تان بواسطه­ی چیزهایی که تجربه کردید (نمی­خواهم فقط بگویم دیدید) جاهایی مفاهیمی به نظرتان می­آید و آنها می­نویسید و در سایر مراحل با آنها کار می­کنید. در اینجاست که «جرقه­های نظری» رخ می­دهد و ما آرام آرام به سوی ایفای نقش  در تولید دانش حرکت می­کنیم. تا به اینجا من خیلی گذرا گفتم که مردم­نگاری چیست، چه ویژگی­هایی دارد و چه مکاتب عمده­ای درون آن وجود دارد.

این را نیز باید بیافزایم که مردم­نگاری فقط روش نیست، بلکه نظریه هم هست. هوارد مورفی در مقاله­ای که 2009 در خصوص مردم­نگاری نوشته، می­گوید انسان­شناسی با چنین سوالاتی سروکار دارد: جامعه چگونه کار می­کند؟ ارزش­های محوری آن کدامند؟ و چگونه خود را در طی زمان بازتولید می­کند. سپس ادامه می­دهد: اگر مردم­نگاری خوب انجام شود می­تواند سهم حقیقی در نظریه داشته باشد، در اینکه چگونه یک جامعه کار می­کند.

نکته­ی دیگری که دانشجویان انسان­شناسی باید بدانند در دهه­های اخیر، به ویژه پس از برجسته شدن مکتب مردم­نگاری پست­مدرن، پیوسته گفته می­شود که انسان­شناسی هم علم است و هم هنر است. به ویژه بعد هنری آن در انتهای کار یعنی زمانی که نوشتن (همان بازنمایی شما) به میان می­آید است که برجسته می­شود. جیمز کلیفورد در مقاله «حقایق ناقص» (1986) می­گوید: «مدت هاست تأکید شده که انسان شناسی علمی، «هنر» نیز هست؛ زیرا مردم نگاری ها ویژگی های ادبی دارند». از یک طرف شما باید متن­تان را در قالب­های از پیش تعریف شده و آماده­ی علمی ببرید؛ اما از طرف دیگر ذات پیچیده­ و چندگانه­ی حیات اجتماعی- انسانی چنین اجازه­ای را به شما نمی­دهد و شما برای بازنمایی و درک آن نیازمند قالب­های خلاقانه، نوآورانه و البته چندرسانه­ای (تولید فیلم­های انتوگرافیک و عکس به مثابه­ی شیوه­ی بازنمایی) هستید و اصلاً به عنوان مثال، دیوید هاوز به عنوان یکی از بنیانگذران انسان­شناسی حسی، می­گوید چرا نباید حاصل مردم­نگاری خود را به عطری تبدیل کینم که مخاطب ما به واسطه­ی بوی میدان آن را استشمام کند.

می­خواهم بگویم در این نقاط، نکات بسیار ظریف و خیلی باریکی به میان می­آید: پهلو به پهلو زدن علم و هنر. این را مکاتب این حوزه نشان دادند، بخصوص انسان­شناسی تفسیری (که انسان­شناسی ادبی هم به آن می­گویند) و انسان­شناسی حس­ها که درباره­ی آنها صحبت شد. خلاصه ما اگر به این نکات ظریف اما مهم توجه کنیم فرسنگ­ها از روش­های کمی دور می­شویم. این برجستگی بعد هنری در مردم­نگاری ویژگی نهایی است که آن را از سایر روش­های کیفی جدا می­کند. ویژگی هنری­ای که خود را بخصوص در شیوه­ی بازنمایی مردم­نگاری نشان می­دهد و شما با مسائلی چون رمان انسان­شناختی مواجه می­شوید و انسان­شناسانی داریم که تجربه­ی میدانی خود را در قالب یک رمان بیان کردند.

ما در مرز میان علم و هنر در نوسانیم. چرا؟ چون موضوع­مان و دیدگاه­مان به موضوع این را ایجاب می­کند. وقتی وضع به این قرار است مخاطبان ما و دانشجویان ما کم کم می­توانند دریابند که مردم­نگاری و انسان­شناسی چه تفاوتی با سایر رشته­های علوم اجتماعی و خصوصاً جامعه­شناسی و مطالعات فرهنگی دارد. زندگی اجتماعی و فرهنگی از دیدگاه انسان­شناسان به ویژه انسان­شناسانی که معتقد به لغزان بودن مرز میان علم و هنر هستند، نمی­تواند خود را به قالب­های خشک علمی وام دهد و ما نمی­توانیم با قالب­های خشک علمی آنها را کشف و یا بیان بکنیم. در نتیجه ما باید چنین موضع بینابینی را اتخاذ کنیم.

 

ندا: جایگاه روش های کمی در انسان شناسی و یا بطور خاص در مردم­نگاری کجاست؟ چه تفاوت عمده­ای میان بینش کمی­گرا و بینش مردم­نگارانه وجود دارد؟

ابتدا باید یک تفکیکی قائل بشویم میان توصیفات آماری و تحلیل­های آماری. صحبت­هایی که من در ادامه­ می­گویم بیشتر بازمی­گردد به بخش دوم یعنی تحلیل­های آماری. توصیفات آماری به این معنا است که شما با اعداد و ارقام بیان کنید که مثلا چند مورد از یک چیز در یک جامعه یا ناحیه وجود دارد. بله اینها می­توانند نقش مثبت و مفیدی در مردم­نگاری داشته باشند. اما زمانی که کار به تحلیل آماری می­رسد، مخالفت انسان­شناسی یا روش­ مردم­نگاری آغاز می­شود.

روش­های کمی (تحلیل­های آماری)  یا به قول شما بینش کمی در رشته­های مختلف علوم اجتماعی کاربردهای بسیار و مهمی دارد، اما در دانش انسان­شناسی هیچ جایگاهی و هیچ شأنی نداشته و ندارد. بینش کمی مبتنی بر اندازه­گیری واقعیت اجتماعی یا پدیده فرهنگی است. من، متأثر از انسان­شناسی حسی، بر آنم که بنیاد فرهنگ یا جامعه، تجربه است. لذا اساسا به جای واژه­ی فرهنگ، «تجربه­ی فرهنگی» را بکار می­برم. تجربه­ی فرهنگی است که وجود دارد و قابل دسترسی و توضیح و توصیف است، نه خود فرهنگ. در واقع فرهنگ در تجربه­ی فرهنگی و در عمل فرهنگی است که خود را نشان می­دهد، فرهنگ در تجربه­ی انسان­ها از جهان وجود دارد. لذا یک انسان­شناس باید به دنبال بررسی، فهم و توضیح تجربه فرهنگی در جوامع مختلف باشد.

حال پرسش این است آیا می­توان تجربه فرهنگی را اندازه­گیری کرد و آن را در قالب اعداد توضیح داد؟ آیا می­توان مثلاً تجربه قدسی در یک زیارتگاه، یا هیجان اجتماعی در یک ورزشگاه، یا نمایش بدنی در خیابان یک کلانشهر، یا ارتباط فضایی در داخل یک خانه، و به طور کلی «شیوه خاصِ بودن و شدن در جهان» (تعریفی از فرهنگ که آن را در رساله دکتری­ام به کار برده­ام) را تبدیل به عدد کرد؟ آیا می­توان سرشاری امر اجتماعی را خفه کرد و آن را به بند تحلیل کمی سپرد؟ آیا می­توان حس­های موجود در تجربه یک فرد را که کاملاً ملموس­اند، به سطحی انتزاعی برد و در جداول تحلیل آماری آنها را کشت؟ آیا می­توان پدیده فرهنگی سیال و لغزان را، در یک جا و به یک ستون بست و بعد مدعی شد که پدیده فرهنگی یعنی همین ستون؟ فرهنگ یا به تعبیر من تجربه­ی فرهنگی نرم است، منعطف است، هیجان دارد، احساس دارد، شور دارد. چگونه می­توانیم این تجربه­ی پیچیده و خلاق را به دست تحلیل­های زمخت بسپاریم؟ در همین جاست که ما می­توانیم قدرت­ها و قوت­های انسان­شناسی را در بررسی امور فرهنگی و پیچیدگی­های فرهنگ درک کنیم.

 پیش از این گفتم که مریلین استراترن به عنوان یکی از اصلی­ترین نظریه­پردازان معاصر انسان­شناسی، لحظه مردم­نگارانه را لحظه غوطه­وری می­داند. مردم­نگاری شما را در امر اجتماعی غوطه­ور می­سازد، اما بینش کمی اساساً مانع شیرجه زدن شما به دریای فرهنگ می­شود، چون اساساً مبتنی بر واسطه یا پرسشنامه­ای است که پژوهشگر را از موضوع جدا می­کند و در نتیجه درک وی از موضوع دست چندم است. درحالیکه در مردم­نگاری، پژوهشگر متصل به موضوع است، آن هم نه اتصال معمولی؛ بلکه با تمام وجود باید خود را وارد موضوع کند، یعنی در آن غوطه­ور گردد.

در نهایت، باید بگویم که بینش کمی در انسان­شناسی منجر به بسترزدایی یا زمینه­زدایی از موضوع مورد مطالعه می­گردد. بستر و زمینه­ای که یکی از اصول بنیادین پژوهش مردم­نگارانه است. اساساً شما چگونه می­توانید ادعا کنید که درکی از موضوع مورد مطالعه دارید، درحالی که موضوع شما طی یک سری فرایندهای متغیرسازی و تقلیلی به اعداد تبدیل شده است. در تبدیل امر اجتماعی به عدد، دیگر منِ پژوهشگر نام فرد را نمی­داند، چهره­ی فرد را نمی­شناسد، در جایی که زندگی می­کرده او را ندیده است، با اشیایی که ارتباط داشته برخورد نکرده است (لمس­شان نکرده است)، حرف­هایی را که در لحظات مختلف نه در یک لحظه­ی پرسشنامه­ای گفته است، نشنیده و در یک کلام با آن زندگی نکرده است.

حتی اگر تبیین­های عقلانی را هم که گفتم در نظر نگیریم می­توانیم با مراجعه به الگوها ببینیم اوضاع از چه قرار است. ما اگر به کارها و آثار بزرگان انسان­شناسی (در هر دوره­ای تا حتی همین الان) نگاه کنیم هیچ ردپا و نشانه­هایی از تحلیل­های کمی نمی­بینیم. هیچ کدام مدعی نیستند که ما می­توانیم این تجربه­های فرهنگی را و این شیوه­های بودن و شدن در جهان را اندازه­گیری کنیم و به یک لحظه، ستون یا عدد خشکی ببندیم که به ما چیزی درباره­ی ماهیت چند وجهی، پویا و سیال امر اجتماعی- فرهنگی نمی­گوید. شما اصلاً انسان­شناسان ایران را در نظر بگیرید: نسل اول انسان­شناسان آکادمیک مانند دکتر مرتضی فرهادی و دکتر علی بلوکباشی، انسان­شناسان نسل دوم مانند دکتر ناصر فکوهی و دکتر نعمت­اله فاضلی و حتی نسل جدید و جوان و در واقع، نسل سوم انسان­شناسان مانند دکتر علیرضا حسن­زاده و دکتر مهرداد عربستانی هیچ کدام به طرف کاربست روش­های آماری و تحلیل­های کمی در کارشان نرفتند، چون اساسا این روش­ها و این تحلیل­ها را مخالف روح این علم دانستند.

باز هم برگردیم به مریلین استراترن؛ او که کتاب­اش را در واپسین سال قرن بیستم یعنی سال 1999 نگاشته می­گوید: «اگر کسی در آخر قرن بیستم به دنبال ابداع روشی باشد که از طریق آن بتواند پیچیدگی حیات اجتماعی را درک کند، چیزی همانند عمل مردم­نگارانه انسان­شناسان را پدید خواهد آورد».

 

ندا: جیمز اسپردلی انسان شناسی آمریکایی معتقد است که اساسا مفاهیم انسان­شناختی در میدان متولد می­شوند، می بالند و نقد می­شوند (تولد و مرگ مفاهیم در میدان است). از این رو آموختن این مفاهیم نیز نمی تواند بدون انجام کار میدانی و در جایی دیگر جز میدان پژوهش صورت گیرد. در این دیدگاه کار میدانی نه تنها اقدامی صرفا با هدف تولید دانش نیست، بلکه بطور کامل یک فعالیت آموزشی است. شما چقدر با این دیدگاه هم رای هستید؟ آیا کار میدانی نه تنها در حوزه­ی آموزشِ روش بلکه در فرآگرد آموزش­های نظری نیز حیاتی است؟

بگذارید من هم به تأسی از اسپردلی بگویم انسان­شناسان در میدان متولد می­شوند، می­بالند و می­میرند. حتی من می­توانم بگویم که خود انسان­شناس هم در میدان متولد می­شود و می­میرد. اگر بخواهم از حوزه تخصصی خودم یعنی انسان­شناسی هنر مثال بیاورم، آنتونی فورگ در میدان آبلام­ها (گینه نو)، نانسی مان در میدان والبیری­ها (استرالیای مرکزی)، دنیل بیبویک در میدان لگاها (آفریقای مرکزی)، و هوارد مورفی در میدان یولنگوها (استرالیای شمالی)، درخشیده­اند. به عبارت تکان­دهنده­ای از ویکتور ترنر در مقاله «انسان­شناسی اجرا» (1978) برخوردم که دقیقاً پاسخ سوال شما در خصوص ظهور مفاهیم در میدان است. ترنر مدعی می­شود که نه فقط تولید، بلکه آموزش مفاهیم انسان­شناختی هم درون میدان اتفاق می­افتد. وی در صفحات اولیه این مقاله از «فشار میدان» سخن می­گوید و بر آن است که نوآوری او در پدید آوردن مفهوم «درام اجتماعی» در اثر «فشاری بود که با تجربه­ام به عنوان یک میدانی­کار در جامعه آفریقای مرکزی، ندمبوهای شمال غرب زامبیا، بر من وارد می­شد». اساسا یکی از بنیادهای روش­های کیفی و به ویژه مردم­نگاری عبارت مشهور «Learning by Doing» است، یعنی یادگرفتن توسط انجام دادن یا یاد گرفتن در حین عمل کردن. بخش اعظم این یادگیری زمانی است که شما کار میدانی را انجام می­دهید.

جالب است که بحث ویژگی­های مردم­نگاری هنوز به پایان نرسیده است! با این پرسش­ها هر چقدر جلو می­رویم، ویژگی­های بیشتر و بیشتری از مردم­نگاری نمایان می­شود: مردم­نگار تشنه دانستن در میدان است. در واقع، شخصیت علمی مردم­نگار در میدان شکل می­گیرد. فرایندهای فرهنگی در دستگاه­های نظری با عبارات زبان­شناختی وجود ندارند، فرایندهای فرهنگی «در آنجا» و «در عمل» رخ می­دهند. بهترین شیوه برای فهم رخدادهای فرهنگی- اجتماعی، حضور در همان جایی است که این رخدادها روی می­دهند. لذا از نظر من صرفاً با تدریس نمی­توان مردم­نگاری را به دانشجو یاد داد. اساساً جز پاره­ای اصول بسیار کلی (که آنها نیز در میدان­های متفاوت تغییر می­یابند)، چیزی در مردم­نگاری برای یاددادن وجود ندارد. یاد گرفتن مردم­نگاری اساساً از طریق «تجربه میدان» رخ می­دهد. اوانز- پریچارد نیز همین نظر را در کتاب نوئرها (1936) می­گوید: «من از انسان­شناسان بسیاری همچون سلیگمن و مالینوفسکی در خصوص چگونگی انجام دادن کار میدانی پرس و جو کردم. اما پاسخ روشنی وجود ندارد، زیرا بخش اعظمی از مردم­نگاری وابسته است به محقق، به جامعه ای که مطالعه می کند، و به شرایطی که آن را می سازد». لذا مردم­نگار زمانی که وارد میدان می­شود یاد می­گیرد که چطور باید کار کند و نشانه­ی آن هم این است که در روزهای نخست، مردم­نگاران با فشار روانی مواجه می­شوند. این فشار روانی نیز حاصل عدم درک درست یا قادر نبودن به گردآوری داده­هاست. ما اغلب باید زمان بیشتری را بمانیم تا دریابیم که چگونه باید با موضوع تعامل کنیم که بتوانیم شیوه­های درست برخورد برای گردآوری و تحلیل داده­هایم را پیدا کنیم.

 

ندا: ارزیابی شما از وضعیت دانشجویان و یا فارغ التحصیلان انسان شناسی در ایران چیست؟ آیا سیستم آموزشی این توفیق را داشته است که نیروهایی به معنای دقیق واژه و بطور حرفه­ای «انسان­شناس» تربیت کند؟

کارایی این سیستم از محصولات و تولیداتی که بیرون داده کاملا قابل ارزیابی است. با توضیحاتی که من دادم مشخص است که روش­های کمی چه تضادی جدی با مردم­نگاری دارد و نتیجتا این سیستم آموزشی که کاملا مبتی بر آموزش روش­های کمی و بی توجهی به میدان است نیز ناکارآمد خواهد بود. من به محصولات اشاره کردم، همچنانکه مستحضرید، نظام آموزشی ما تا مقطع کارشناسی ارشد وجود داشته است، البته از امسال خوشبختانه دکتری انسان­شناسی هم از راه رسید. اما کارشناسی ارشد اصلا مقطع نازلی نیست و انتظار تولید کارهای جدی و قابل توجه نیز در آن کاملا بجاست. حتی این انتظار را می­توان درباره­ی مقطع کارشناسی هم داشت. اما ما در تمام این سطوح، متاسفانه شاهد آثار بسیار کمی هستیم که واقعا بوی انسان­شناسی (بر اساس ویژگی­هایی که گفتم) بدهند. اگر آثار معدودی از بزرگان انسان­شناسی ایران و نیز آثاری از نسل دومی­ها و سومی­های انسان­شناسی را کنار بگذاریم، آثار خیلی جدی در حوزه­ی انسان­شناسی که با معیارهای حداقلی این رشته خلق شده باشد، وجود ندارد و بخشی از این مسئله به نظام آموزشی ما بازمی­گردد و بخشی از نظام آموزشی نیز به محتوای دروس باز می­گردد.

ما با درک این مسئله که قلب تپنده­ی انسان­شناسی مردم­نگاری است، باید نظام آموزشی خود را به شیوه­ای طراحی کنیم که دانشجویان ما از همان بدو ورود به مقطع کارشناسی اولاً متوجه اهمیت مردم­نگاری بشوند (در حالی که متاسفانه در حال حاضر تصور می­شود که مردم­نگاری یکی از روش­های صرفاً توصیفی، سطحی و ضعیف در کنار روش­های دیگر است؛ از تلقی­های نادرستی که درباره­ی خود مردم­نگاری وجود دارد نیز می­گذریم)؛ ثانیاً دانشجوی کارشناسی باید از همان ترم اول با خود مردم­نگاری آن هم نه در قالب یک درس دو واحدی و صرفا نظری به صورت جدی آشنا شود. مردم­نگاری باید در قالب چندین درس طراحی شود: به عنوان مثال مردم­نگاری می­تواند در قالب سه درس سه واحدی که هر کدام از آنها بر مبنای یک دوره­ی تاریخی طراحی شود. مثلا سه واحد اول برای مردم­نگاری واقع­گرا، سه واحد دوم برای مردم­نگاری تفسیری و سه واحد سوم هم برای مردم­نگاری حسی در نظر گرفته شود. حتی می­شود یک سه واحد اضافی هم طراحی کرد برای اتفاقات جدیدی که در مردم­نگاری رخ داده است، مثلا مردم­نگاری چند- میدانه. در نتیجه شما حداقل می­توانید چهار درس سه واحدی داشته باشید که فقط تدریس هم نیستند، درصد بزرگی از این کلاس­ها باید به صورت عملی باشد. در کشورهای مختلف جهان، دانشجویان را در قالب تیم­هایی به محدوده­ای می­برند و هرکدام از آنها را در اختیار یک خانواده یا گروه کوچک قرار می­دهند و این دانشجویان در یک مدت حداکثر یکی دو ماهه با این گروه­ها کار می­کنند و در این حین هم البته جلسات بررسی و ویرایش توسط استادی که با این دانشجویان کار می­کند، برگزار می­شود.

این تنها یک مدل است و می­توان مدل­های دیگری را نیز طراحی کرد تا دانشجویان با یگانه ابزار تولید دانش در انسان­شناسی آشنا شوند. جاناتان فابین در کتاب انسان­شناسی شگفت آور (2006) می گوید «کار میدانی انسان­شناختی وسیله­ای است برای یک هدف و آن تولید دانش مردم­نگارانه است». دانشجویان ما باید بدانند در این چهار سال کارشناسی، در دو سال ارشد و انشاءالله در چهار سال دکتری، یک چیز را کسب می­کنند و آن دانش مردم­نگارانه­ای است که بوسطه­ی کار میدانی رخ می­دهد و در این کار میدانی ما بیش از هر چیز به تجربه­ی مردم­نگارانه نیاز داریم، به طرق مختلف. درباره­ی اصلاح نظام آموزشی این نکته را هم اضافه بکنم که علاوه بر دروسی که برای مردم­نگاری عرض کردم، تعداد واحدهای پایان­نامه برای همه­ی مقاطع مختلف بایستی افزایش یابد. ترتیب دادن سفرهای علمی چند هفته­ای برای دانشجویان هم نکته­ی دیگری است که باید به آن توجه کرد (هرچند در حال حاضر بیشتر شبیه یک رویا پردازی است). ما باید در «آنجای میدان» باشیم نه در «اینجای آکادمیک».

نکته­ی دیگری که مایلم اضافه کنم این است که ما شاهد در چند سال اخیر ظهور نسل سوم انسان­شناسان ایران هستیم که اغلب افرادی هستند که با توجه به نبود دوره­ی دکتری در ایران به خارج از کشور رفتند و بعد از فارغ التحصیلی به کشور عزیزمان برگشتند. سیستم آموزشی که از قلّت اساتید انسان­شناسی در رنج است، بسیار مفید خواهد بود اگر هر چه زودتر نسبت به جذب این افراد اقدام کند. البته دانشجویان می­توانند اکنون هم به طرق مختلفی از وجود این افراد بهره ببرند. کسانی که انصافا از انرژی و دانش بسیار خوبی برخوردارند.

 

ندا: توصیه شما به دانشجویان انسان شناسی (بطور خاص حوزه­ی آموزشِ روش) چیست؟

خواندن، تجربه کردن و نوشتن. این سه توصیه­ی اکید من به دانشجویان است. دانشجویان باید سعی کنند بسیار بخوانند. چی بخوانند؟ در درجه­ی نخست متون مردم­نگارانه در زمینه­های مختلف؛ لازمه­ی این کار هم تسلط به زبان انگلیسی است، چرا که متون مردم­نگارانه­ی بسیار بسیار نادری به زبان فارسی ترجمه شدند. این متون شما را در اجتماع انسان­شناسان به اصطلاح اجتماعی می کند. دومین چیزی که به آن اشاره کردم تجربه کردن است. با توجه به اینکه اصلاح نظام آموزشی به این زودی­ها میسر نیست، دانشجویان باید خودشان دست به تجربه بزنند و محیط­های مختلفی را تجربه کنند که در آن فرهنگ اتفاق می­افتد، فرهنگ رخ می­دهد، به فرهنگ عمل می­شود. نه آن چیزی که در کتابخانه­ها یافت می­شود، نه معانی فرهنگی که در جاهای دیگری غیر از «آنجا» وجود دارد. اگر دانشجویان به تجربه و کارمیدانی اهمیت بدهند، تازه آن زمان است که ما می­توانیم به تولید کارهایی جدی امیدوار باشیم. نوشتن عنصر سومی بود که بر آن تاکید کردم. سعی کنید همیشه و در همه حال نوشتن را تمرین کنید. نوشتن که شاید مهم­ترین ابزار انسان­شناسی برای تولید محصول است، به یک باره و دفعتاً اتفاق نمی­افتد. نوشتن هم نیازمند تجربه است و اساسا خودش نوعی تجربه است. ما دائم باید نوشتن را تمرین کنیم.

دانشجویان باید خیلی زود شاخه­ی تخصصی خود و همین طور رویکرد تحلیلی خود را انتخاب کند. آنان باید تلاش کنند با یک استاد که تجربه­ی میدانی خوبی دارد و در زمینه­ی تخصصی مورد علاقه­ی آنها کار کرده است، ارتباط داشته باشد. من شخصاً معتقدم که انتقال کامل دانش یک استاد به دانشجو سر کلاس ممکن نیست (به دلایل مختلف). دانشجو باید با یک استاد ارتباط طولانی مدت داشته باشد. استاد در این فرآیند ارتباطی می­تواند به دانشجو یاد بدهد؛ یاددادن در یک لحظه روی­ نمی­دهد.

نهایتا اینکه دانشجویان ما تلاش کنند با نهادها و نشریات بین المللی سراسر جهان ارتباط داشته باشند. این کمک می­کند که دانشجو بفهمد در انسان­شناسی چه می­گذرد، روی چه موضوعات و نکاتی تاکید می­شود و بحث می­شود، تلقی این دانش از روش به کجا رسیده و غیره. تمامی اینها می­توانند به دانشجویان ما کمک کنند تا به تلقی درستی از رشته­ای که در آن تحصیل می­کنند، دست یابند.

برای همه دانشجویان انسان­شناسی و برای همه کسانی که دغدغه فکری و عملی در انسان­شناسی دارند، آرزوی سربلندی و سلامتی دارم.

 

دکتر اصغر ایزدی جیران استادیار گروه انسان­شناسی دانشگاه تهران و مدیر گروه انسان­شناسی هنر در «انسان­شناسی و فرهنگ» است.

عکس از علیرضا محسنی مطلق، مهر 1392؛ دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران.

 

این مصاحبه پیش از این در منبع زیر منتشر شده است:

ایزدی جیران، اصغر (1392) «مردم­نگاری و لذت تجربه فرهنگی»، ندا: نشریه دانشجویی انسان­شناسی، سال 2، شماره 4، صص: 10-16.