سه شنبه, ۱۲ تیر, ۱۴۰۳ / 2 July, 2024
مجله ویستا

چند شعر از بودلر



      چند شعر از بودلر
رضا رضایی

زيبايي

چون رويايي سنگي1؛

و سينه‌ام كه همگان تك‌تك بر آن سر كوفته‌اند

آن گونه‌ است كه در شاعران عشقي برمي‌انگيزد

به ابديت و سكوت اين سنگ.

 

بر آسمان جلوس كرده‌ام،

چون ابوالهول2 مرمور؛

قلبي برفي دارم و نيز سپيدي قوها را؛

خوش نمي‌دارم حركت را، كه خطوط را به هم مي‌ريزد؛

و هرگز نه مي‌گريم و نه ميظخندم.

 

در برابر حالت‌هاي مغرورانه‌ام،

كه گويي از باشكوه‌ترين يادمان‌ها برگرفته‌ام،

شاعران روزها را با مشق‌هاي سخت سپري مي‌كنند؛

 

آخر، براي افسون كردن اين عاشقان رام،

آينه‌هايي زلال دارم كه همه چيز را زيباتر مي‌سازند:

چشم‌هايم، چشم‌ةاي درشتم كه نوري ابدي دارند!

 

[سروده‌ي پيش از 1844؟ چاپ 1857 و سپس در گل‌هاي شر (1857)]

  1. زيبايي در هيئت پيكره‌اي فلزي يا سنگي، سرد و دست‌نيافتني، يكي از تصويرهايي است كه بودلر در شعرهايش زياد به كار برده است. يكي پيكره ساكت و صامت و بي‌حركت است و حالت مغرورانه يا بي‌اعتناي خود را تا ابد حفظ مي‌كند و از تغييرات زمان تاثير نمي‌پذيرد، و به اين ترتيب، مظهر كمال و جاودانگي است. د قطعه‌ي «دلقك و ونوس» اين نكته آشكارتر است.
  2. ابوالهول يا اِسفينكس در اساطير سوناني موجودي بود به چهره‌ي زن، بدن، و بال‌هاي پرنده، كه در خارج شهر تبس، روي ديوار يا صخره‌اي جلوس مي‌كرد و از رهگذران معمايي مي‌پرسيد، و هر كس را كه جواب معما را نمي‌دانست مي‌بلعيد. سرانجام ايديپوس (اُديپ) جواب درست داد.

 

دلقك و ونوس

چه روز دل‌انگيزي! باغ بزرگ زير نگاه سوزان خورشيد وارفته است، مانند جواني زير سيطره‌ي عشق.

اين خلسه‌ي فراگير بي‌صداي بي‌صداست. آب‌ها نيز انگار خفته‌اند. برخلاف جشن‌هاي آدميان، اين عيش و نوشي است خاموش.

انگار نوري هر دم افسون‌تر همه چيز را به درخششي هر دم بيشتر مي‌فكند. انگار گل‌هاي برانگيخته در اين آرزو مي‌سوزند كه به نيروي رنگ‌هاي خود با لاجورد آسمان هماورد شوند. انگار گرما عطرها را رويت‌پذير كرده و آنها را مانند بخارهايي به سوي خورشيد شناور مي‌سازد.

اما در ميان اين خوشي فراگير موجودي را مي‌بينم كه غمگين است.

پايين پاهاي ونوس غول‌آسا، يكي از آن ديوانه‌نمايان نشسته است، يكي از آن دلقك‌هاي نقش‌باز كه كارشان خنداندن شاهان است هنگامي كه آنان اسير ندامت يا ملال مي‌شوند. با جامه‌اي پرزرق و برق و مضحك، با كلاه قيفي زنگوله‌دار، بر پايه‌ي پيكره‌ زانو زده و چشم‌هاي اشكآلود خود را به الهه‌ي جاودان دوخته است.

چشم‌هايش مي‌گويند: «من پست‌تر و تنهاتر از همه‌ي آدميانم، محروم از عشق و دوستي، و از اين رو بسي پايين‌تر از ناقص‌ترين جانوران. با اين حال، حتي من هم مي‌توانم زيبايي جاودان را دريابم و احساس كنم! آه، اين الهه! بر اندوه و پريشاني‌ام دل بسوزان!»

اما ونوس سنگدل با چشم‌هاي مرمرينش به دوردست‌ها خيره شده است، به چيزي نامعلوم.

[انتشار 1862]

 

عروج

بر فراز بركه‌ها، بر فراز دره‌ها،

بر فراز كوه‌ها، جنگل‌ها، ابرها، درياها،

در وراي خورشيد، در وراي افلاك،

در وراي آسمانِ اختران،

چابك مي‌روي، اي روح من

 و چون شناگري چيره‌دست،

كه بر امواج از خود بي‌خود مي‌شود،

پهنه‌ي بي‌انتها را شادمانه درمي‌نوردي

با شوري وصف‌ناپذير و مردانه.

 

دور از اين گنداب‌ها پرواز كن،

برو در اوج‌ها پاك شو،

و بنوش، چون شرابي ناب و آسماني،

آتش تابان را كه فضاي زلال را آكنده است.

 

در وراي ملال‌ها و غم‌هاي بزرگ،

كه بر هستي مه‌آلود ما سنگيني مي‌كنند،

خوشا آن كس كه بال نيرومندش

او ار به وادي نور و آرامش بر مي‌كشد!

 

خوشا آن كس كه انديشه‌هايش،

مانند چكاوكان،

آزادانه به آسمان صبح پر مي‌كشد،

آن كس كه بر فراز زندگي بال مي‌گشايد

و به آساني در مي‌يابد

زبان گل‌ها و صامت‌ها را!

[انتشار در گل‌هاي شر، 1857]

 

این مطلب در چارچوب همکاری رسمی انسان شناسی و فرهنگ و مجله «سینما و ادبیات» منتشر می شود

صفحه  «سینما و ادبیات» در انسان شناسی و فرهنگ 
http://www.anthropology.ir/cooperation/935