چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

تهران از دریچه تجربه‌های روزمره حسی (3)



      تهران از دریچه تجربه‌های روزمره حسی (3)
زهره دودانگه

یادم می‌آید پیش‌تر عاشق زندگی کردن در تهران بودم. فکر می‌کردم تهران برای من یک بهشت موعود است. البته نباید از چنین نگاهی، از سوی کسی که تمامی عمرش را در یک شهرک کوچک پیرامون تهران گذرانده، متعجب شد... شاید این احساس قبل از شروع دوره کارشناسی ارشد در من ایجاد شد و در این دوره قوت گرفت. الان که فکر می کنم می بینم آن روزها تا واژۀ تهران را می‌شنیدم تصویر خیابان انقلاب، کتابفروشی‌هایش و آن حجم از کتاب‌های مورد علاقه‌ام در یک جا برایم تداعی می شد. خیابانی که علیرغم شلوغی بیش از حد، صداهای آزار دهنده افرادی که کتاب‌های کنکور و دست دوم را تبلیغ می‌کنند و تنه زدن‌های مداوم عابران، برایم خوشایند بود؛ راستش هنوز هم هست... اما اخیرا با زندگی و کار مداوم در تهران، یا به عبارتی تجربۀ فضای تهران، فهمیده‌ام که تهران قابل تقلیل به این تصویر زیباسازی شده در ذهن من نیست. در واقع زندگی در تهران می‌تواند هم بسیار آزار دهنده باشد و هم حاوی لحظه هایی خوب و لذت بخش.... و حتی حاوی تجربه‌هایی معمولی اما تامل برانگیز.

من عادت دارم به نوشتن یادداشت های روزانه؛ هر اتفاق جالب یا مهمی در زندگی روزمره ام بیافتد تا شب یا نهایتا فردا آن را می نویسم. در این میان چندین یادداشت دارم از تجارب روزمره ام در تهران که آن را با شما به اشتراک می‌گذارم؛ تجربه‌هایی که حس‌های پنج گانۀ من را درگیر کرده، و به نظرم مکتوب کردن این احساسات روزمره از زندگی شهری می‌تواند به عنوان بخشی از کاوش‌های میدانی پژوهش‌‌هایی درباره شناخت حسی شهر مورد توجه قرار گیرد.

این یادداشت‌ها در چند شماره منتشر خواهند شد. تا کنون دو شماره‌اش منتشر شد که لینک آنها در انتهای این مطلب در دسترس است. از این پس این یادداشت‌ها ماهی یک بار بنا بر تجربۀ حسی نگارنده از شهر تهران در همان ماه منتشر خواهد شد.

9- طعم شهر در سوپرمارکتهای شمال و جنوب تهران/شهریور 94

من یکی از طرفداران نانهای فانتزی‌ای هستم که شرکتهای تولید نان به بازار عرضه می‌کنند. سال گذشته وقتی در شرکتی در حوالی میدان ونک مشغول به کار شدم، با طعمهای متنوع این نان‌ها آشنا شدم. بر سر راهم، از نقطه‌ای که از تاکسی پیاده می‌شدم تا کوچه‌ای که شرکت در آن قرار داشت، دو سوپرمارکت بزرگ بود که انواع این نان‌ها را برای فروش، در سبدهایی مخصوص، بیرون از مغازه می‌گذاشتند. روزهایی که ناهار نداشتم یا صبحانه نخورده بودم، هربار طعمی را امتحان می‌کردم. گزینه‌ها زیاد، طعم‌ها گوناگون و انتخاب سخت بود. ولی تجربۀ جالبی بود و صبحم را هیجان انگیز می‌کرد.

ماه گذشته محل کارم تغییر کرد. در محله‌ای در جنوب شهر به عنوان تسهیلگر فرایند نوسازی کار می‌کنم. از ایستگاه مترو تا دفتر کارم سه خواروبارفروشی هست. دومی و سومی دکان‌هایی تاریک و محقر هستند، اجناسشان آنقدر محدود است که از آنسوی کوچه با یک نگاه می‌توانی تخمین بزنی که چه دارند و چه ندارند. اما مغازه اول ظاهر بهتری از آن دو دارد. دست کم سایبانی مخصوص سوپرمارکتهای بزرگتر مقابل ویترینش آویخته و تو تا درونش نروی نمی‌توانی حدس بزنی که اندازه اش چقدر است و چه برای فروش دارد.

هفته گذشته، صبح روز بعد از اسباب کشی‌مان، به محل کارم می‌رفتم؛ خستگی هنوز از تنم بدر نرفته بود، پاهایم سست و کم‌توان بودند و به دشواری بدنم را با خود می‌کشیدند. صبحانه نخورده بودم و غذایی هم بهمراه نداشتم. راهم را به سمت خیابانی که در ابتدایش همان خواروبارفروشی قرار دارد کج کردم. تابحال داخل مغازه را ندیده بودم. اولین باری بود که می‌خواستم از این محله خرید کنم. وارد شدم، طبق معمول به دنبال نان چشم گرداندم؛ اما چیزی ندیدم... کمی به این سو و آن سو چرخیدم و به اطراف خوب نگاه کردم. پیرمرد منتظر بود تا لب باز کنم. چیزی جز چند بسته لواش وجود نداشت. باز به پیرمرد نگاه کردم، لبخند میزد. با لهجه آذری گفت: «بفرمایید». حالا دیگر نمی‌دانستم که به دنبال خرید چه هستم ... باید زودتر می‌فهمیدم. گویا تا آن لحظه اصلا متوجه نبودم که در آن محله چه می‌کنم.... من برای تسهیل نوسازی محله آنجا بودم. اگر مردم این محله می‌توانستند برای نان روزانه‌شان به دنبال تنوع باشند، هرروز طعمی جدید امتحان کنند و برای خریدش به جای پول خرد اسکناس‌های سبز بدهند، حتما برای ضروری‌ترین نیازشان، یعنی قوت سقف بالای سر، نیازی به قیم نداشتند. دستی مداخله‌گر در میان نبود. ترس از به فنا رفتن همان چهاردیواری‌شان وجود نداشت؛ خود می‌ساختند آنچه را که باید...!

لختی در میانۀ مغازه ماندم. پیرمرد همچنان نگاه می‌کرد؛ تکرار کرد: «بفرمایید». گفتم: «یک تن ماهی می‌خواهم». یک ماست کوچک هم از یخچال برداشتم. با دست‌های بزرگ اما لرزانش تن ماهی را روی پیشخوان گذاشت. گفت: «دخترم رویش نوشته چند تومان؟»

قیمت را حساب کردم و پول را پرداختم... از من چند بار تشکر کرد، "خدا برکت دهد" گفت، و اجناس دیگرش را یک به یک معرفی کرد: روغن، مایع ظرفشویی، قند و شکر و ... وقتی بیرون آمدم بخاطر این همه خوشرویی لبخند میزدم؛ با خود فکر می‌کردم که پیرمردی سنتی است، اما خوب که دقیق شوی شیوه‌اش به شیوۀ‌ فروشگاه‌های مدرن برای تبلیغ و جذب مشتری بی‌شباهت نیست؛ اما یک تفاوت بزرگ هم دارد: رفتار صمیمانه‌اش به دل می‌نشیند...

10- شهرک دانشگاه تهران: تجربۀ تهران در سکوت/شهریور 94

هفته گذشته به شهرک دانشگاه تهران نقل مکان کردیم؛ شهرکی در کیلومتر 12 جاده مخصوص. به حساب نزدیک تهران است. با تاکسی یا اتومبیل شخصی در کمتر از یک ربع ساعت به میدان آزادی می‌ر سی. اما وقتی در بعدازظهر روزهای کاری، از تهران به سوی شهرک می‌روی گویی راه کش می‌آید، جاده چرخ‌های اتومبیل را می‌فرساید، می‌روی و می‌روی؛ چشم به جاده می‌دوزی تا پلی عابری را ببینی که رویش نوشته شده: تعویض پلاک خودروی چیتگر. یکی، دو تا، سه تا، چند پل عابر را رد می‌کنی. وقتی به مقصد می‌رسی احساس می‌کنی کاملا از پایتخت دور افتاده‌ای، دیگر در تهران نیستی، هیچ حسی از اینکه هنوز در یکی از مناطق تهران هستی نداری، انگار در حومه هستی! واردش که می‌شوی، از داروخانه‌ای که سر شهرک جاخوش کرده تا خانه‌ات، فقط جاده می‌بینی و درخت‌های تُنُک... به سمت خانه‌ات راه می‌روی، تنها صدایی که می‌شنوی صدای پایت است و گه گاه صدای خودرویی که از کنارت با سرعت عبور می‌کند. گاهی در غروب‌هایش دلت می‌گیرد، انگار مردم را کم می‌آوری، همان مردمی که هرروز به نحوی از دستشان شکایت داری... برای من که مدتهاست مرکز تهران مقصد همیشگی‌ام است و ماه‌ها در آن زندگی کرده‌ام، این شهرک زیادی خالی است؛ خالی از مردم، خالی از تردد، خالی از شتاب، خالی از همهمه، خالی از درهم تنیدگی، خالی از عابر و ماشین، خالی از بناهای بلند و بدنه‌ پیوسته یک خیابان مانوس، و در عوض پر است از درخت.... شهرکی خالی از تهران. جزیره‌ای است که در آن تهران را واژگونه تجربه کنی، تهرانی در سکوت مطلق!

ادامه دارد...

تهران از دریچه تجربه های روزمره حسی (2)
http://www.anthropology.ir/article/29937

تهران از دریچه تجربه های روزمره حسی (1)
http://anthropology.ir/article/29892

عکس: رکوع درخت، قلعه مرغی تهران، مرداد 94، نگارنده