یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
مجله ویستا

عشق و انقلاب، گفتگویی با سرکو هوروات



      عشق و انقلاب،  گفتگویی با سرکو هوروات
کرستون دیویس برگردان لیلا حسین زاده

یادداشت سردبیر: سرکو هوروات ، فیلسوف و فعال سیاسی  32 ساله ی کرواتی ، به عنوان " یکی از برانگیزاننده ترین صداهای نسل خود" توصیف شده است. او در سال گذشته مقاله ای سیاسی تحت عنوان " اروپا چه می خواهد" را با همکاری اسلاوی ژیژک منتشر ساخته است. همچنین به تازگی پولیتی پرس کتاب جدید او، رادیکالیسم عشق، را چاپ کرد. در این مصاحبه کرستون دیویس- رفیق فیلسوف سرکو - با او مصاحبه ای انجام داده است. کرستون دیویس موسس و مدیر مرکز جهانی مطالعات پیشرفته (GCAS)  و همچنین برگزارکننده ی کنفرانس ارتقای دموکراسی آتن در این ماه  است.

کرستون دیویس ، مدیر مرکز جهانی مطالعات پیشرفته ، با سرکو هوروات ، فیلسوف کرواتی ، درباره ی کتاب تازه اش با موضوع عشق مصاحبه می کند.

کرستون دیویس : از شما بسیار سپاسگزارم که این گفتگو را پذیرفتید .  می خواهم از این فرصت برای صحبت درمورد کتاب تازه ی شما با عنوان "رادیکالیسم عشق " استفاده کنم. نخستین سوال من به ظاهر ساده است : چرا عشق ؟
سرکو هوروات: من در همین روزهای اخیر پروازی به سمت لندن داشتم ؛ در طی این پرواز ، در مجله ی درون-هواپیمایی "ایرویز بریتیش" با یک آگهی نسبتا عجیب و غریب مواجه شدم . این آگهی  برای سبک زندگی های عجیب مورد علاقه ی برخی ثروتمندان  مناسب بود. عنوان " تا ابد به تو وفادارم" (till death do me part)  بسیار خارق العاده می نمود. من شروع به خواندن آن کردم و از " مراسم های ازدواج انفرادی برای زنان که روز ایده آل زادواجشان را برای ایشان محیا می کند ، بدون اینکه عذاب واقعا مزدوج شدن را تحمل کنند" حرف می زد. بدین ترتیب یک آژانس مسافرتی از کیوتو ، پکیج دو روزه ای ارائه داده است که در آن زنان می توانند لباس برای خود انتخاب کنند ، مو و چهره ی خود را آرایش کنند و در یک باغ سنتی ژاپنی عکس عروسی بگیرند. به علاوه ، حدود 1700 یورو ارزان تر از عروسی واقعی است. البته اولین سوالی که من از خودم پرسیدم این بود: چرا باید یک نفر مراسم ازدواج انفرادی بگیرد؟ اما این کار برای فرهنگ اخیر نارسیسیتی ما مناسب است . فرهنگی که در آن تصویر خودتان از هرچیز دیگری مهم تر است.
چرا عشق ؟ به این دلیل که در " سلفی" دوران ما خیلی فراگیر است که مردم توانایی دیدن شخص دیگر را ، همچنین وابسته بودن به فرد دیگر و برعکس آن یعنی وابسته بودن به خود به طور معناداری از طریق فرد دیگر را از دست می دهند. چرا یک کتاب در مورد عشق ؟ به این دلیل که امروز این عشق است  و نه رابطه ی جنسی که فقدان دارد. مردم هرچه بیشتر و بیشتر از عاشق شدن می ترسند . این یکی از دلایلی است که می توان برای چرای شما برشمرد. در کنار پدیده ای چون " ازدواج انفرادی" کیوتو ، ما اخیرا واژه ی جدیدی را با نام "مستردیتینگ" (masturdating)  پیدا کردیم.
-    (می خندد) تا به حال چیزی درباره ی این واژه نشنیدم ، چیست ؟
در واقع از واژه ی "مستربیتینگ" (masturbating، به معنای خود ارضایی) گرفته شده است و به تنهایی رستوران رفتن ، به تنهایی سینما رفتن ، لذت بردن از خواندن کتاب روی نیمکتی در پارک عمومی معنا می دهد. این واژه واقعا به معنای گذراندن زمان با خودتان است. این همان چیزی است که آنها " خود افسانه ای " می خوانندش ، و شما می توانید بگویید ، وای ! چقدر باحال. مردم دیگر از این که زمان را به تنهایی بگذرانند نمی ترسند ، بلکه من از سویی دیگر می گویم که آنچه ما امروز داریم فرهنگ نارسیسیتی افسرده ای است ، و بدین علت است که من فکر می کنم ما باید دوباره عشق را برسازیم.
هر دونمونه ، هم ازدواج انفرادی و هم مستردیتینگ ، تجسم کاملی از نارسیسیسم هستند . و اینجاست که ما باید درس اساسی ای را یاد آوری کنیم که ژاک لاکان در نخستین سمینارش با عنوان " مقالات فروید درباره ی تکنیک" می دهد. لاکان ، با صحبت درمورد عشق نارسیسیستی (یا آنچه فروید به آن شیفتگی می گوید) ، نشان می دهد که "عاشق شدن " پدیده ای است که در سطح خیالی رخ می دهد.  
لحظه ی دقیق برای زمانی که برای مثال ورتر عاشق لوته می شود چه لحظه ای است؟ زمانی است که او ، لوته را در حال نوازش کردن یک کودک برای نخستین بار می بینید. این لحظه ای است که موضوع بر تصویر اصلی قهرمانی در اثر گوته منطبق می شود که پیوند مرگبارش را ایجاد می کند. به بیان لاکان ، در عاشق شدن ، " این اگو یا نفس خود فرد است که یک نفر در عشق  بدان عشق می ورزد ، اگو یا نفس خود فرد امر واقع را مبتنی بر سطح خیالی می سازد". و این نوعی عشق نارسیسیستی است که امروز رخ می دهد و مراسم ازدواج انفرادی کیوتو و "مستردیتینگ" فقظ نتایج رادیکال  تحقق نفس در سطح خیالی هستند.

-    شما در کتاب خود چیزی را متعلق به طرح شناسی  عشق گسترش دادید ، یا می توان گفت دیالکتیکی بین دوچیز برقرار کردید. از سویی "عاشق شدن" و از سوی دیگر خود " عشق "  مطرح است. آن
گونه که شما توصیف کردید ، چه تفاوتی بین "عاشق شدن و " عشق " وجود دارد؟
من قصد داشتم بگویم که عاشق شدن گام نخست است ، اما نباید گام نخست باشد. مردم هنوز معتقدند که عشق در نگاه اول تنها راه ممکن  برای عاشق شدن است. اما من می گویم که حتی " عشق در نگاه اول" همیشه  یک ساخت پیشینی دارد. همچنین این عشق در سطحی خیالی رخ می دهد. البته هرکسی دوست دارد که عاشق شود ، چرا که هیچ چیزی مرگبار تر از آن وجود ندارد. و ما امروز به مرگ گرایی نیاز داریم . ما نیازمند چیزی هستیم که حاضر باشیم برای آن بمیریم. و بدین معنا ، بله ، ما نیاز داریم که عاشق شویم. اما از طرفی این پایان داستان نیست . این همان آغاز است . زمانی بیرون شدن از نارسیسیسم شروع می شود که ارتباطی در حال ساخته شدن باشد.
البته خاصیت زیبایی در عاشق شدن وجود دارد. وقتی با معشوقتان عاشقانه در یک آپارتمان و منفرد نسبت به جهان بیرون باشید ، وقتی درهای آپارتمان را باز نکنید و به تماس های خانواده و دوستان تان پاسخ ندهید ، وقتی تمام روز را با معشوقتان بمانید ، وقتی شما حاضر شوید فقط به خاطر او شرایط زندگی تان را از کشوری به کشور دیگر  تغییر دهید و غیره . این فاتالیسم یا مرگ گرایی است. با این حال ، عشق چیز بیشتری است .

-    این به نوعی شبیه به آن حکایتی است که در "رادیکالیسم عشق" مطرح کردید ، که شما می بایست از آرپارتمان ، از "کوگیتو" ی دکارت ، یا از آنچه پیتر اسلو ترداک از آن با عنوان " سلول- تخم " نام می برد بیرون بیایید. سلول – تخم  به واقع مجسم کننده ی میل بازگشت به "تخم" یک خزنده با حتی رحم مادر در فضای معماری شهری معاصر است. فضای امر " واقع" در مقابل ریسک و خطر نمادین.
بله . این قضیه به بهترین شکل در "آخرین تانگو در پاریس " اثر برتولوچی به تصویر کشیده شده است. شما مارلون براندو و ماریا اشنایدر را در یک آپارتمان خالی می بینید که در حال "عاشق شدن" هستند. بنابراین مادامی که آنها در آپارتمان هستند بردن هیچ نام دیگری روا نیست. مارلون براندو به ماریا می گوید" من توجهی به شغل و حرفه ی تو ندارم ، برایم مهم نیست که دوستی داشته باشی یا نه ، زمانی که ما در این آپارتمانیم فقط ما دو نفر هستیم". برای چندین هفته به همین شکل پیش می رود و  اتفاق عشقی زیبایی در جریان است ، و همه "آخرین تانگو در پاریس" را می پسندند، چرا که شما می توانید روابط مرگ بار خودتان را در این فیلم ثبت کنید.
اما در پایان فیلم چه اتفاقی می افتد؟ من فکر می کنم که این دقیقا پایان فیلم است که به ما معنای درست و واقعی کل داستان را منتقل می کند: آن ها از آپارتمان بیرون می آیند و در طول کل فیلم ماریا اشنایدر درمورد سابقه ی مارلون براندو بسیار کنجکاو است. او می خواهد بداند که  براندو واقعا کیست... آیا او همسر دارد یا نه ؟ شغل او چیست ؟ و غیره. بنابراین او بسیار کنجکاو بود و البته احساسش طبیعی است. و براندو نهایتا پذیرفت: " من 45 سال دارم ، زنم مرده ، صاحب یک هتل کوچک هستم ، آن جا ارزان قیمت است ، اما نه خیلی . پس من باید مبتنی بر شانسم زندگی کنم . و من ازدواج کرده بودم و همسرم خودش را کشت ". و ماریا چه می کند ؟ او را می کشد.
من می بایست اضافه کنم که شخصیت واقعا تراژیک فیلم ماریا نیست... بلکه در واقع مارلون براندو است. او برای عشق آماده بود در حالی که ماریا این حالت را نداشت. برای ماریا قضیه فقط یک عشق نارسیسیستی بود. شما به منظور آماده بودن برای عشق ، بیشتر از تصویری نارسیسیستی در آینه ،  نیاز دارید که شکمی برای خوردن ، برای بلعیدن  داشته باشید. اولین سنجش عشق این نیست که شما به تماس پاسخ می دهید یا نه ، آن هم در حالی که با کسی در عشق هستید. سنجش واقعی عشق ، برای مثال ، هنگامی است که مادر بزرگ شما در بیمارستان بسیار بدحال و در واقع رو به مرگ است. در این شرایط معشوق شما بر شغلش تمرکز کرده و توجهی ندارد. این یکی از  سنجش های عشق است : دیگری در چنین وضعیتی چه کار می کند؟ در این معنا ، عشق کار کردن است . عشق آن چیزی است که ساخته شده است ، نه آنچه که پشت میز داده می شود. من فکر می کنم رادیکالیسم واقعی عشق اینجاست که رخ می دهد. زیبایی آن واقعا در کار دشوار و سخت رخ می نماید.

-    و شما همچنین، در همان آغاز کتاب در مورد دشواری خود موضوع صحبت می کنید ، و در واقع شما از چیزی شبیه به یک تناقض سخن به میان می آورید، البته شاید با نگاهی دیگر متناقض نباشد. شما می گویید برای نوشتن در مورد عشق نیاز به تنهایی مشخصی است . چگونه است که در کتاب شما تامل درمورد عشق به تنهایی نیاز دارد ؟
خب، تنهایی نه تنها برای نوشتن که برای خود عشق لازم است. من عمیقا اعتقاد دارم که تنها در عشق است که شما می توانید تنهایی خود را حفظ کنید. راینر ماریا ریلکه ، تعریف زیبایی از چنین نوعی از عشق ارائه می دهد ، او می گوید که عشق عبارت است از : " این که دو  شخصِ تنها ، حامی یکدیگر باشند ، یکدیگر را نوازش کنند و بزرگ بدارند". بدون تنهایی ، هیچ رادیکالیسمی در عشق وجود ندارد.
این در واقع به طریقی ما را به تنهایی بر می گرداند. من برای رد و انکار این نظر که عشق و سیاست ضد هم هستند ، تلاش کردم . این نظر اظهار می کند که شما در یکسو می توانید  تنهایی عشاقی را ببینید که از جامعه ، ایزوله هستند و از سوی دیگر تحولات و شورش های اجتماعی را داشته باشید که در آنها میلیون ها نفر از مردم در میادین و خیابان ها دست به اعتراض زده اند؛ و بدین ترتیب ما به خوبی می دانیم مردمی که عاشق می شوند تمایل به ایزوله بودن و انفراد و تنهایی دارند.  یکی دیگر از فیلم های برتولوچی و این بار "رویاپردازان" را در نظر بگیریم. این فیلم، بسیار عالی این دیدگاه را به تصویر می کشد. شما سه نفر را می بینید، دو نوجوان فرانسوی به همراه یک امریکایی ، و کل فیلم درباره ی این مثلث و روابط آن هاست. اما همزمان انقلابی در جریان است. البته در سال 68 فرانسه این اتفاقات رخ می دهد. برتولوچی این قضیه را به عنوان یک تضاد نمایش می دهد : در یک سو جهان فانتزی ایزوله ی آن ها قرار دارد ، و در سوی دیگر انقلاب به پیش می رود. آن چه من تلاش کرده ام که در کتابم نشان دهم این است که  تضادی وجود ندارد.
اما بیایید در ابتدا با قرار دادن "شغل و زندگی حرفه ای" به جای "انقلاب" یک بار این روند را امتحان کنیم. هنوز افراد خاصی وجود دارند که معتقدند عشق می تواند سد راه زندگی حرفه ای آن ها باشد : آنها می بایست بین شغل یا معشوقشان یکی را انتخاب کنند. حتی برخی از افراد از هم جدا می شوند بدین دلیل که فرد دیگر فقط بر شغل اش تمرکز کرده است.  و همین  مساله  در رابطه با انقلاب نیز، در زمانی که کسی کاملا به جنبشی متعهد شده است  رخ می دهد. آنچه من سعی کردم با "رادیکالیسم عشق" ایجاد کنم ، شبیه ترنی بود که از میان انقلاب های قرن 20 و برای بررسی این معضل اساسی به پیش می راند. این معضل اغلب اینگونه طرح می شود: عشق یا انقلاب ؟ یا من کاملا به انقلاب متعهد خواهم بود و یا در تعهد  عشق می مانم . اما من فکر می کنم به جای عشق یا انقلاب ، ما باید بر عشق و انقلاب سماجت کنیم.

-    بله ، اغلب روابط عاشقانه (چه رمانتیک و چه خانوادگی) توسط ساخت اقتصاد یا میل به عدالت اجتماعی کنترل شده اند. این کنترل در اصطلاحات منحصر به فردی پدیدار می شود: " شما باید عشق بورزید یا انقلابی باشید ، اما نه هردو " یا حتی " شما باید در یک شغل و زندگی حرفه ای کار کنید یا عضوی از یک خانواده باشید ، اما نه هردو" .
روایت معروفی درمورد لنین وجود دارد که توسط ماکسیم گورکی نقل شده و تصویر خوبی از این معضل نادرست "عشق یا انقلاب " است. لنین درمنزل گورکی در حال گوش دادن به "آپاسوناتا" ی بتهوون بود و اظهار کرد:" من چیزی عظیم تر از آپاسوناتا نمی شناسم . می خواهم بگویم که ملاطفت داشتن در قبال حماقت ها و نوازش کردن سر مردمی که در این جهنم کثیف زندگی می کنند می تواند چنین زیبایی ای خلق کند . اما کوفتن بر سر آنها ضروری است ، بی رحم و امان کوفتن و زدن ، اگر چه ایده آل ما مخالف با استفاده از زور علیه مردم است" . به بیان دیگر ، لنین با عواطف مشکل داشت. و چه رخ می داد وقتی  آپاسوناتا نه فقط "زیبایی بسیار زیادی" برای لنین که برای معشوق لنین نیز بود ؟ یعنی اینسا آرماند که به زیبایی آهنگ بتهوون مورد علاقه ی او را می نواخت و درست قبل از آن که لنین گورکی را ملاقات کند مرد .
این فقط حدس و گمان نیست. اگر شما تحقیق جدی ای درمورد انقلاب اکتبر انجام دهید ، چیز بسیار جالبی خواهید یافت. برای مثال : آیا شما می دانید که درست قبل از انقلاب ، بحثی بین لنین و کمونیست های رفیق او بر سر این رخ داد که آیا به داشتن گل در ادارات کمونیستی اجازه داده شود ؟ نظر کمونیست های ضد گل این بود که اگر فردی در یک اداره گل داشته باشد ، این قضیه مستقیما با عواطف پیوند دارد و شما می توانید او را به راحتی به عنوان باغبان انگلیسی معمولی در نظر بگیرید که فقط از گل ها مراقبت می کند.
و اگر ادامه دهیم شما خواهید فهمید که این ها فقط چیزهایی در حد روایت و حکایت نیست ، بلکه این نوع از بحث ها ( از گل ها تا عشق های آزاد) بخشی از انقلاب بوده اند. در همان ابتدای انقلاب اکتبر شما شخصی افسانه ای مثل الکساندرا کولونتای را دارید که نخستین وزیر زن تا آن موقع در اروپا بود ، او وزیر رفاه بود و در آن سمت رادیکال ترین قوانین را به اجرا گذاشت. در طول انقلاب اکتبر در دسامبر 1917 بود که بلشویک ها قوانین مجاز دانستن ازدواج های هم جنس  یا قوانین اجازه دهنده به طلاق را تصویب کردند. به بیان دیگر بخشی ذاتی از این انقلاب آزادی جنسیتی بود.
اما پس از آن در آغاز دهه ی 1920 قیامی بر ضد انقلاب و با این نظر که روابط بین جنسیتی و عاشقانه خطرناک هستند ، پا گرفت . در اوایل دهه ی 1930 ، قوانین علیه اشکال نامتعارف روابط بار دیگر تقویت شد. و آنچه من تلاش می کنم نشان دهم این است که انگلس درست می گفت وقتی بیان کرد که " این حقیقت غریبی است که با هر لحظه ی انقلابی عظیمی در خواست "عشق آزاد" به جلوی صحنه می آید". شاید این سنجه ی یک "لحظه ی انقلابی عظیم" است و پاسخ محتمل به این که چرا امروز درخواست عشق از بین رفته  این است که: چون امروز هیچ لحظه ی انقلابی عظیمی وجود ندارد.

-    چرا ؟ چون در نگاه شما عشق و انقلاب اجزای جداناشدنی یکدیگرند ؟
بله. چون عشق و انقلاب چیز مشترکی دارند. نخستین  اتفاقی که در انقلاب رخ می دهد بسیار شبیه به آن چیزی است که وقتی شما عاشق می شوید اتفاق می افتد. شما خودتان را در میدانی عمومی می بینید و لحظه ای شدید و مشتاقانه را تجربه می کنید که بسیار خاص است ، به این دلیل که فقط در آن لحظه ی دقیق (و شاید فقط یک بار دیگر در طول یک زندگی) رخ می دهد. اما به طریقی ، این لحظه ی بسیار خاص ، در همان زمان کلی و یونیورسال است. و همان اتفاق در عاشق شدن می افتد. شما می توانید فقط عاشق کسی بشوید که بسیار خاص ، استثنایی و منحصر به فرد است. اما درست در همان زمان است که شما وارد امر کلی و جهانشمول می شوید. و برای واقعا دست یافتن به سطح انقلاب یا عشق ، پس از رخداد مرگ بار (فاتال) چیزی وجود دارد که آلن بدیو آن را "وفاداری" می نامد. سنجش واقعی یک انقلاب همیشه در روز بعد از آن انجام می شود نه روزی که  تسخیر رخ می دهد. سنجش واقعی وضعیت یک شب ، همیشه روز بعد از آن ، یا حتی همان لحظه ی پس از ارگاسم است، ارزش واقعی عشق طاقت آوردن و بردباری است.

-    درست است. من می خواهم کمی بحث را عوض کنم و در مورد سبک نوشتن شما حرف بزنم. این طور به نظر من می رسد که سبک نوشتن شما نوعی ترکیب بین دوچیز است . از یک سو شما تحلیل و بررسی بسیار شفافی دارید ، یک رشته یا فرضیه را دنیال می کنید که بعدا در حال پیگیری آن هستید. با این حال ، از سوی دیگر روشی که با آن این روند را کامل می کنید از طریق مثال است. برای نمونه اغلب مذهب در کار شما ظاهر می شود ،مذهب متعلق به فرهنگ ، فیلم و غیره .
بنابراین من فکر می کنم که سوالم از شما این است که کدام یک برای شما در وهله ی نخست می آید: مثال یا فرضیات تحلیلی ؟ شما به این مثال ها فکر می کنید و سپس آن ها را به رشته ای که دنبال می کنید ربط می دهید ؟ یا در ابتدا یک تحلیل در آن وضعیت دارید و سپس دنبال مثال هایی می گردید که به شما بگویند که  چطور آن تحلیل را دنبال کنید ؟
این سوال خوبی است . اجازه دهید اول از طریق چیزی که شاید شبیه "مثال" دیگری به نظر برسد ، پاسخ دهم ، شما خواهید دید که از مثال بیشتر است. من اغلب در وین هستم ، اما در آوریل برای اولین بار به موزه ی لئوپولد رفتم . در آنجا نمایشگاهی در مورد رابطه ی مرگ بار بین نقاش اتریشی ، اگون شیله ، و نویزل والی برگزار شده بود. نویزل والی زنی بود که شیله در 1911 در زمانی که آن زن فقط 17 سال داشت وی را ملاقات می کرد. او مدلی برای برجسته ترین نقاشی های شیله بود و در حالتی در یک لحظه از او طرح برداشته بود. شیله با زنانی دیگر  با بی توجهی ازدواج می کرد . و  اگرچه والی در آن زمان بسیار جوان بود ، ولی باکره بود. وی پرستار صلیب سرخ شد و در کشور موطن من کرواسی در اسپیلیت در گذشت . در انجا از یکی از بیمارانش تب مخملک گرفت و در سن 23 سالگی مرد.
شیله تنها 3 سال پس از اتمام رابطه اش با والی در 1918 جهان را بدرود گفت. آنچه شما می توانید از نمایشگاه موزه ی لئوپولد ببینید این است که او پیوسته در عشق اولین معشوق واقعی اش مانده بود.  و من در موزه بودم تا اینکه خودم را جلوی نقاشی ای با نام مرگ و دوشیزه (مرد و دختر) پیدا کردم . نمی دانم چطور یا چه زمانی اتفاق افتاده بود اما بیشتر از نیم ساعت بود که آنجا ایستاده بودم. مرد به طور کامل به سمت بالا کشیده شده است و دیگر چهره ندارد . او به درون نگاه می کند ، اما هنوز او را در آغوش گرفته است. دختر به او آویخته است ، گویا که آخرین گریزگاه او بود. آنها احساس می کردند که باید یک زوج باشند در حالیکه  هر یک از آن ها در تنهایی به دست جریانی از رخدادها به  انزوای درونی رانده شده است. و این جدایی مرگ بار دو فرد است که می دانند باید با هم بروند اما نمی توانند.
نقاشی واقعا جدایی مرگبار شیله و والی را بازنمایی می کند. و من فکر می کنم که این اولین بار در زندگیم بود که درمقابل یک نقاشی گریستم. چرا ؟اگر به آگاهی ام رجوع کنم ، بنابراین آیا به خاطر حس سرکوب شده ی یکی از جدایی های مرگ بار خودم بود که درآن ما نمی توانستیم به یکدیگر اجازه ی رفتن دهیم ؟ یا به این دلیل بود که آخرین جدایی من اصلا مرگ بار نبود و هیچ حسی بین ما وجود نداشت که ما نتوانیم به یکدیگر اجازه رفتن بدهیم؟. یک بوسه ی احمقانه و این همه اش بود. این شیله بود که به طور غیر منتظره به من پاسخ داد که  شما معمولا در یک تخت روانکاوی هستید.
اکنون اگر شما بخواهید می توانید این مواجهه با نقاشی شیله را با عنوان یک مثال تفسیر کنید. اما برای من آن بیشتر از یک مثال است ، آن واقعا یک مواجهه بود. و اگر من در ایجاد چنین مواجهه هایی در کار تئوریک خودم موفق شوم ، پس از آن  چیزی خیلی بیشتر از یک "تئوری" خالص دارم. تئوری همیشه تجربه نیز هست. و عشق همیشه سیاسی است. روشی که شما با معشوقتان رفتار می کنید ، علت این که شما چرا این شخص خاص و نه هیچ کس دیگر  را انتخاب کردید ، نوع عشق و نوع رابطه ای که فقط شما دو نفر می توانید بسازید. عشق همیشه سیاسی است.
10 ژوییه 2015

Love and Revolution: an interview with Srećko Horvat; https://roarmag.org/essays/srecko-horvat-love-revolution