شنبه, ۲۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 8 February, 2025
نگاه زن به زن: نقدی بر زندگینامههای مستند کُرنِلیا آفریکانا به قلم پژوهشگران فمینیست (بخش چهارم)
به دنبال بررسی خوانشهای فمینیستی گوناگون از سرگذشت کُرنِلیا و ارزیابی آنها، جا دارد در بخش آخر این مطلب نگاهی به دنیای او بیندازیم. روایتی که یوست دئوما، کنشگر اجتماعی و نویسندهی هلندی رمانهای تاریخی در سال 2012 با عنوان کُرنلیا، مادر گراکَیها منتشر کرد، در حقیقت سرگذشت همزیستی، رویارویی، و درگیری کُرنِلیا با امپراتوری رو به گسترش روم است. روم در آن زمان، قرن دوم پیش از میلاد، با الهام از آموزههای یونانی به جمهوریت سرسپرده بود. اما ریشههای استبداد اندک اندک در قلب دستگاه سیاسیاش محکم میشد. دو پسر کُرنِلیا، تیبریوس و گایوس، معروف به برادران گراکّی، هرکدام در دورهای به ریاست تریبونال یا شورای صاحبمنصبان رسیدند، که از نهادهای اجرایی قدرت بود و از سرداران ارتش یا بزرگان خاندانهای پلِبی (گروهی از اشراف رُم که از طبقههای پایینتر جامعه ترقی کرده بودند) تشکیل میشد. تیبریوس موفق شد قانونی را به تصویب سنا برساند که مطابق آن بخشی از اراضی زمینداران بزرگ بین کهنهسربازانی تقسیم میشد که به دلیل سالها خدمت در ارتش روم از حرفهی اصلی خود یعنی کشاورزی باز مانده بودند. این قانون پس از تصویب، هنگام اجرایی شدن با مقاومت اشراف روبهرو شد، که همگی زمینداران عمده و مخالف تقسیم اراضی بودند. بالا گرفتن کشمکش بین تیبریوس و هوادارانش از سویی و اشراف که موفق شدند سنا را با خود همراه کنند از سوی دیگر، به کشته شدن تیبریوس انجامید. پس از او گایوس این راه را ادامه داد و ده سال بعد، در همان مقام، بار دیگر قانون اصلاح اراضی را به تصویب رساند. سپس، با پیش چشم داشتن تجربهی تیبریوس، تلاش کرد با آشتیجویی و مدارا با اشراف و نیز گرد آوردن هواداران بیشتر و کمک گرفتن از پشتوانهی مردمی نظام تقسیم برابریطلبانهی ثروت و تعدیل مالیات را برقرار سازد. اما سرنوشتی بهتر از برادر نصیبش نشد. سنای روم با پشتیبانی اشراف به اعمال قدرت مطلقه ادامه داد، و همین اندیشههای قدرتطلبانه، که خردورزی و برابریخواهی را برنمیتافتند، سرانجام چند دهه پس از درگذشت کُرنِلیا – و همانگونه که او در این متن با استدلال و بینشی روشنفکرانه پیشبینی میکند - به سقوط نظام جمهوری و برپایی حکومت امپراتوری منجر شدند.
میزهنوم، 121 پ م، فوریهحمله دارد فروکش میکند. دعاهایم پاسخ گرفتهاند. وقتی دستهایم را به جلو دراز میکنم، میتوانم جلو لرزش انگشتانم را تقریبن بهطور کامل بگیرم. دیگر توی شکمم چنگه نمیکشند. تپش قلبم آرام گرفته. نفسهایم منظمتر شدهاند.
فرستادهای را که از رم آمده بود برای پذیرایی و تیمار به خدمتکاران سپردم، بعد به اقامتگاه شخصیام پناه بردم و دستور دادم حمام را آماده کنند. حمام کمک میکند دنیای خود را تا میتوانم کوچک کنم، و با خاطری آسوده در اندامهایم دقیق شوم. به پژواک صدایم گوش کنم که نام شوهرم را صدا میزند، پدر بچههایم، تا ابد سپاسگزار ایزدان هستم که او زنده نماند تا این روزها را ببیند.
چیزی که در این زمان بیش از همیشه به آن نیاز دارم، تصویری توهمساخت از خونسردی و تسلط بر خویشتن است. امشب مجلس سوگواری بر پا میشود، میهمانان از چهار گوشهی دنیا میآیند، و من باید مراقب باشم حرف و حدیثی در رم نپیچد. حتا از تصور نگاههای خیرهشان به وحشت میافتم. از صمیم قلب امیدوارم آنها هم خودداری نشان بدهند. درک میکنم که دیگران نیز از این مصیبت ضربه خوردهاند؛ اندوهشان برای من محترم است؛ قول میدهم در موقع مناسب تمام توجه خود را نثارشان کنم. ولی اکنون در سکوت از همه تمنا میکنم راحتم بگذارند، فقط همین امشب، راحتم بگذارند و با تسلیتهای صمیمانهشان دورهام نکنند. هر گونه ابراز همدردی خالصانه باعث خواهد شد جلوی چشم همه از پا دربیایم. دلم حواسپرتی و هایوهوی میخواهد؛ مهمانانی که وسط حرف همدیگر بدوند و چپ و راست خوراکی و ساز و ضرب و رقص و آواز بطلبند.
لحظههایی میرسد که موفق میشوم از درون خودم به بیرون قدم بگذارم – وقتی توی آینه نگاه میکنم، ناهمخوانی رنج درون با آرامش چهرهام را به چشم میبینم. میدانم اگر بتوان بر وحشت ناشی از این عدم تعادل غلبه کرد، این شب را تا انتها بهسلامت پشت سر خواهم گذاشت. شکرگزارم که تقلای لازم برای این کار، که بازتاب آن در سیمایم پیداست، به چشم میهمانانم همچون نشانی از اندوه مهارزده جلوهگر خواهد شد. وقتی فکر میکنم کژ- برداشتهایی از این دست گاه حتا لبخندی بر لبانم خواهد نشاند که برازندهی این تهرنگ پریشانی رخسار است، قوت قلب میگیرم. تمام عمر، مردم مرا به دورویی متهم کردهاند. به نام همهی ایزدان، تنها همین یک بار، باشد که تهمتهاشان راست از کار درآید! دستم را به دیوارهی نمناک حمام که میکشم، قطرههای شبنم در مسیرهای همسو جاری میشوند. شتکهای آب در اطراف پسرانم به هوا میپاشد، که از روی تختهسنگی به دریا شیرجه میزنند. دلفینهای شرور با نگاههای دغلوار از هر سو به انتظار این دو ایستادهاند. نقاش تفاوتهای جسمانی آنها را ماهرانه شکار کرده است. تیبریوس، با هیکل یک مشتزن سنگینوزن، پاها را خم کرده. گایوس، دوندهی خدنگرو، مثل زوبین راست ایستاده است. نقاشی چنان ماهرانه و چنان به حقیقت نزدیک است که من با چشم خیال بهراحتی میتوانم مسیر آنها را دنبال کنم، تا آنجا که موجها هردو را فرو میبلعند.
زمان جنگ که باشد والدین بیشتر از فرزندان خود عمر میکنند؛ صلح که باشد فرزندان بعد از والدین میمانند؛ اما تقدیر من این بود که فرزندانم را در روزگار صلح از دست بدهم. مادرم همیشه میگفت من وظیفه دارم فرزندانی تربیت کنم که به پدر و مادر احترام بگذارند و به میهن خود خدمت کنند. هرگز یادم نداد بعد از مرگ میهنم زنده بمانم، چه برسد به مرگ فرزندانم. لابد این گونه ایزدان را وسوسه کرد.
وقتی بچهی اولم مرد، تا مدتها به زحمت میتوانستم توی چشم شوهرم نگاه کنم. قیافهاش همیشه مرا یاد پسرکم میانداخت. قابلهها به من اطمینان دادند اگر کودکی به دهسالگی برسد، دیگر هیچ جای نگرانی نیست. اما از دوازده فرزندی که به دنیا آوردم، فقط سه نفر تا بزرگسالی زنده ماندند: دخترم سمپرونیا و دو پسرم، تیبریوس و گایوس. حالا فقط دخترم مانده.
پسرانم در حالی به استقبال مرگ رفتند که مثل همیشه ایمان داشتند بدنشان عاقبت به دردشان خواهد خورد. تیبریوس از بدن خود بهعنوان اسلحهی سیاسی استفاده کرد، در درگاه معبد ایستاد و راه ورود به خزانهی دولت را بست. روزی که برای بار دوم در انتخابات پیروز شد، با پیروان خود دیواری انسانی دورتادور سبدها کشید تا رایها محفوظ بمانند. وقتی خیل سناتورها و صاحبمنصبان، مسلح به چوب و چماق و پایهی میز، به بالای تپهی کاپیتُلینه رسیدند، تیبریوس منتظرشان بود. گایوس که میدانست چه خطری در پیش است، روی تپهی آوهتینه مستقر شد، اما وقتی شکست را به چشم دید از مهلکه گریخت.
پوست من زیر آب گرم به کاغذ پوستیِ کهنهای میماند چروکیده و پوشیده از کلمات. با گذشت سالها، بسیاری از چین و چروکهای بدنم پیش چشمم عزیز شدهاند. روح من جایگاه خاطرههاست؛ شیارهای پوستم این بایگانی عظیم را از نظر پنهان میکند. دور از نگاه غیر، میتوانم هر لحظه که اراده کنم با سرانگشت کشیدن بر محلی که روزی عاشقانه نوازش شده، یادها و خاطرههای راحتیبخش را زنده کنم. بازوان بسیاری دور شانهها و بازوانم حلقه شدهاند؛ هزاران دست دستهای مرا فشردهاند. دستهای ظریف پاتریسیها و فیلسوفان، دستهای سفت و قلوهیی کهنهسربازها، ای الاههی مقدس! حتا یکی از آن دستها وقتی من و پسرانم به کمک نیاز داشتیم دراز نشد، دلگرمیهای زبانیشان هم اغلب فقط از وخیم بودن موقعیت خبر میداد. با این همه من هنوز گرمی تسلیتها و همدردیهاشان را در دل احساس میکنم.
سالخوردگی ترحم نمیشناسد. نقصانهای بدنی ما را، همان عیبهایی که از کودکی همراه ما بوده، عریان میگذارد، و هرچند این سرنوشت مشترک همهی ماست، باز همدیگر را بر مبنای همین ضعفهای انسانی و نه تجربهی سالیان محک میزنیم. در رم، تنها چیزی که به حساب میآید لحظهی گریزپای اکنون است.
از روزی که من پا به این جهان گذاشتم بیش از هفتاد زمستان و تابستان سپری شده، اما هنوز چهار ستون بدنم استوار است، هنوز شایستگی آن را دارد که نام کُرنلییی را یدک بکشد. سختیهای بارداری را تاب آورده. بیماریهایی را وا پس رانده که بسیاری دیگر را از پا درآوردهاند. تب مرداب به جانش نیفتاده و درد مفاصلش هم شدید نیست. بدن من، برخلاف کالبد پسرانم، زیر هجوم خشونت خرد نشده است. شکستگی و آلودگی به خود ندیده است. ذهنم روشن است. دید چشمانم مثل گذشته نیست، اما هر دو چشمم هنوز با هم کار میکنند و برای من شاهد میآورند. حتا آروارهام از بسیاری بلایای روزگار جان بهدر برده است.
یکی از خدمتکاران یونانیام آهسته در میزند، به او میگویم باز هم برای من آب گرم بیاورد. دستور میدهم قدری هم روغن بیاورد تا طعم شورابه را از دهانم ببرد. از تردید صدایش میفهمم انتظار داشته از او بخواهم بیاید بدنم را مالش بدهد و در لباس پوشیدن کمکم کند، اما هنوز آمادگی ندارم. لبهایم میگویند خیسی صورتم نه از بخار آب بلکه از اشک است، که با حضور بیصدای خود مرا تسخیر کرده، و ناگهان به خود میگویم نکند جلوی دخترم و آن پیغامآور هم گریه کرده باشم.
پیغامآور آشنا نبود، دوستان اجیرش کرده بودند. یک دهاتی نخراشیده و بینزاکت، که باوجود آن همه چشمغرهی تهدیدآمیز از جانب سمپرونیا، در انتقال هیچیک از جزئیات ملاحظهی مرا نکرد. بارقهی گستاخی در چشمانش لذتِ نه چندان پنهانی را که از دستچین کردن وحشتآورترین نکتهها برای من میبرد، بروز میداد. به زبانی یکسر آمیخته با بیاحترامی صحبت میکرد. همین که پا به اتاق گذاشتم مزدش را از من خواست، و مدام گزارش خود از رخدادهای رم را قطع میکرد تا دربارهی سختیها و گرفتاریهایی که برای آوردن پیغام از سر گذرانده داستانسرایی کند. تمام مدت با نگاهی حریص گوشه و کنار اتاق را میکاوید. از سر تا پایش بوی اسب، عرق، مشروب قوی و چیز دیگری ساطع میشد که نمیفهمیدم چیست. به قول دخترم: «مردار.» او را برای شب در خارج از ویلای خودم، پیش یکی از بردههای آزادشده، جا دادم. خوب شد نگذاشتم کلائودیا بماند و گزارش او را بشنود. در آن صورت معلوم نبود چه رفتاری از او سر میزد. صدای شیونهای او تا اقامتگاه شخصی من هم میرسد، گویی زمان دوازده سال متوقف مانده و این که سه روز پیش مرده پسر بزرگم است. امشب را هم نمیخواستم بگذارم کلائودیا بیاید، ولی میدانستم چارهای نیست، و میترسم بیطاقتی او خودداری مرا نیز از بین ببرد.
پیغامآور داشت قلب مرا ریشریش میکرد، چون برایم گفت که گایوس، در غروب شامگاهی که به فردایی آکنده از آن همه خشونت لجامگسیخته انجامید، با چهرهای اشکبار و بی هیچ کلامی جلوی مجسمهی پدرش در فُروم (میدان مرکزی شهر) ایستاد و مدتی دراز به آن خیره ماند. من با ظاهری خالی از احساس گوش میدادم، اما به زحمت جلوی خود را گرفته بودم تا به او نهیب نزنم ساکت شود وگرنه مجازات سختی در انتظارش خواهد بود. سینهام مالامال از این فریاد بود. خوب میدانم پسرم در آن لحظه چه حالی داشته. از بین تمام فرزندانم، گایوس بیش از همه مراقب و منتقد رفتار خویش بود، ذرهای تردید ندارم که در آن حال از من و پدرش تقاضای بخشش میکرده است. بخشش بهخاطر ناکامیهایش در مقام صاحبمنصب، در مقام پدر برای فرزندش، و از همه مهمتر در مقام پسر ما. برای من هیچ تنهاییای عظیمتر از تنهایی گایوس در آن لحظه قابل تصور نبود، و تجسم پیکر استوار او در آن حال داشت برایم تحملناپذیر میشد. تمام نامههایی که در طول یک سال گذشته به او نوشتم، با آن همه داوریهای خشن و سختگیرانه که به او روا داشتم، چون آوار بر سرم میریختند و نیش میزدند. سرم چندین بار به دوار افتاد و مجبور شدم دستههای صندلی را دودستی چنگ بزنم مبادا به زمین بیفتم و از هوش بروم.
دو.
دیشب نامهای از گایوس رسید، که لابد دو سه روزی پیش از مرگ نوشته است. معلوم نیست چرا تازه این موقع رسیده. تا به ذهنم خطور کند علت را از پیک بپرسم، او رفته بود.
وقتی نامه را به دستم دادند، بیهوا انگار که وضعیت عادی باشد بازش کردم، ولی ناگهان نگاههای حیرتزدهی بردهها مرا به خود آورد. تازه متوجه موقعیت شدم و یکباره خندهای غریب و بیمهار سر دادم. خوشبختانه نامه بهانهی خوبی دستم داد تا هرچه سریعتر خود را به اقامتگاهم برسانم. این حادثه مرا زیر و رو کرد. نکند دارم عقلم را از دست میدهم؟
نامه با سبک سرزنده و هجوآمیزی نوشته شده که در حضور قلم پسرم جای تردید نمیگذارد و مشخصهی نامهنگاریهای این سالهای اخیر ما بوده است. گایوس به شایعهای اشاره میکند حاکی از اینکه من هوادارانی از هلاس (یونان)، هیسپانیا، آفریقا و ایتالیا در جامهی مبدل کارگران فصلی به یاری او گسیل داشتهام، و اضافه میکند که البته خوب میداند من محال است به چنین کاری دست بزنم. سپس از من بابت پیشنهاد محافظت سپاسگزاری میکند و از من میخواهد از این پس بیش از گذشته جانب احتیاط را نگه دارم. آنگاه با تغییر لحنی ناگهانی از پیشنهاد اُپیمیوس به شورای مردمی سخن میگوید مبنی بر اینکه لایحهی او را معوق بگذارند تا به مسئلهی مستعمرهسازی کارتاگو (کارتاژ) بپردازند. بعد با لحنی شوم نظر میدهد احتمال جدی در بین است که این پیشنهاد رأی اکثریت را بهدست آورد.
انگار همهی عالم نقشه ریخته بودند بنیاد زندگی مرا براندازند. نامهی گایوس درست همزمان با اولین نامههای تسلیت رسید که از جانب حلقهی شهروندان رمیِ جان در یک قالبِ ساکن این منطقه فرستاده شده بودند. موقعنشناسی آنها در فرستادن تسلیت به این زودی مبهوتم میکند. چرا چنین شتابان؟ مدیحهسراییهای قابل پیشبینی محتوای آنها را با تلخیای میخوانم که سزاوارش نیستند، چون – برخلاف روزهای پس از قتل تیبریوس که موج هولانگیز تکانههایش در سراسر ایتالیا، هیسپانیا، هلاس و آفریقا گسترده شد – اینک تجلیل از خاطرهی گایوس بهراستی شهامت میطلبد.
نامهها بیوقفه ماجرا را از همان نقطهای که در نامهی پسرم رها شده، پی میگیرند. حکایت میکنند که به دنبال مطرح شدن پیشنهاد اُپیمیوس، دو گروه موافقان و مخالفان بر درگاه معبد ]ژوپیتر[ کاپیتولینوس تجمع کرده و همچون دو لشگر متخاصم به یکدیگر یورش بردهاند. رُمی علیه رُمی بر آستان ارگِ بس گرانمایهی شهرمان، که پای هیچ گُلیای (فرانسویای) هرگز بدان نرسیده است!
اُپیمیوس ترتیبی داده بود که نشست مزبور با تقدیم قربانی آغاز شود، و کویینتوس آنتیلیوس، یکی از پیروان او که وظیفهی حمل امعا و احشای حیوان را برعهده داشته، سر یاران گایوس فریاد میزند که از سر راه او کنار بروند: «راه را برای شهروندان شریف باز کنید.» او در گرماگرم این رجزخوانیها بازوی لخت خود را بالا برده و به حالت حمله دست به سوی مخالفانش دراز کرده است. به گفتهی دوستانم، گایوس نگاهی خیره و خشمآلود به آن مرد میاندازد که یکی از پیروانش آن را نوعی علامت تلقی میکند. مرد نادان پیش میدود و با یک قلم آهنی آنتیلیوس را خنجر میزند. پسرم در یک آن خود را به او میرساند و با صدای بلند این عمل را نکوهش میکند، اما دیگر خیلی دیر شده. شماری از نامهنگاران به من یادآوری میکردند که درست همین اتفاق درمورد تیبریوس هم رخ داد، آن زمان که یکی از یاران او چشمان بردهی اُکتاویوس را از حدقه بیرون کشید. انگار که میتوانم آن صحنه را از یاد ببرم؛ خودم شاهد آن بودم.
باران نامهها همچنان ادامه دارد. از آنجا که این روزها مشکل میتوان پیغامآوری مطمئن، چه مزدبگیر و چه برده، پیدا کرد، بعضیها فقط لوحههای مومی میفرستند و به پیغامآور میگویند تا پاسخ نگرفته از ویلای من بیرون نرود. بوی شیرین و تهوعآور موم آبشده کتابخانهام را پر کرده، چنان که گویی درگیر نامهپرانی مخفیانه با معشوقم هستم.
نامهها از مرگ هِرِنیوس خبر میدهند، یکی از صمیمیترین دوستان گایوس. وقتی او را به زندان میبردهاند، سرش را با چنان شدتی به چارچوب در کوبیده که در دم جان سپرده. سنا در فرمان نهایی خود به اُپیمیوس اختیار داده که هر قانونی را زیر پا بگذارد و حکومت وحشت راه بیندازد. عدهای خاطرنشان کردهاند او درست دارد همان کاری را میکند که سناتورها و صاحبمنصبان روزگاری تیبریوس را به ناحق بدان متهم کردند: تلاش برای رساندن خود به تخت پادشاهی. سه هزار نفر از پیروان گایوس، همگی ساکن رُم، بهتازگی بیمحاکمه اعدام و به رود تیبر افکنده شدند. آبهای کدر قهوهییرنگ تیبر تا چندین روز به سرخی میزد. از روزگار سقوط شاهان به این سو، رُم هرگز این همه خشونت بین شهروندان خود ندیده بود.
خانهی گایوس با خاک یکسان شده، و ساخت و ساز در محل آن ممنوع است. انتظار میرود در هفتههای پیش رو خانههای پیروانش نیز با قیمتهای پایهی شرمآوری به حراج گذاشته شوند. برای جلوگیری از سودجویی پیروان اُپیمیوس، صبح امروز نامههایی خطاب به کارگزارانم در رُم به دبیرانم دیکته کردم و دستور دادم هرچند باب از آن خانهها را که ممکن باشد از طریق واسطه خریداری کنند. بلکه بعدها در موقع مناسب آنها را بهعنوان خونبها به خانوادههای قربانیان ببخشم. حتا در این وضعیت هم میدانم که مجبور خواهم شد زمین و آسمان را به هم بدوزم تا کارگزارانم را راضی کنم به کمکم بیایند. اگر خبر این اقدام درز کند، مرا به بهرهبرداری از موقعیت در راستای منافع شخصی متهم خواهند کرد، و اگر به خانوادهها خونبها بدهم، به منزلهی اعتراف به گناه تلقی خواهد شد. از این گذشته، در این شرایط حساس همهی واسطهها بر سر عهد و پیمان نخواهند ایستاد. باشد. در انتهای تکتک نامهها به کارگزارانم گفتم مسئولیت هر پیآمدی برعهدهی شخص من خواهد بود، از جمله پرداخت تمام قسطهای معوقهی بهای املاک. حالا که نامهها گسیل شدهاند، تازه به ذهنم رسیده که بهتر میبود بگذارم خود آنها چنین اعتراضهایی را مطرح کنند. در آن صورت این فرصت در اختیار من قرار میگرفت که از آنها بابت اندرزهای احتیاطیشان سپاسگزاری کنم. حالا مجبورم به فکر پاسخهایی مستدل برای اعتراضهایی دیگر باشم. شکیبایی هیچگاه گرایش قدرتمندی در من نبوده است.
اُپیمیوس دستور بازسازی پرستشگاه کُنکُردیا در فُروم را نیز صادر کرده است. این حرکت ننگین همسنگ چندین جلد کتاب از شخصیت این مرد حکایت میکند. پرستشگاه مزبور در مکانی ساخته خواهد شد که دویست و پنجاه سال پیش به دنبال تصویب قوانین لیچینیوس استُلو برای جشن بزرگداشت وحدت دوبارهی پاتریسیها و پِلِبیها برگزیده شده بود. همان قوانینی که پسر من، تیبریوس، به دفاع از آنها برخاست و همان مکانی که به اندازهی پرتاب یک سنگ با نقطهی کشته شدن او به دست سناتورها و صاحبمنصبان فاصله دارد. من بارها و بارها سعی کردم بفهمم چرا اعمال پسر من چنان نفرتی را برانگیخته بودند. با دیدن نقشههای ساختمان و انبوه نمادهایی که در پردازش آنها بهکار رفته این احساس به من دست میدهد که پیش چشم همگان هدف تجاوز قرار گرفتهام. این خبرها وجودم را از ژرفترین دلمردگیها، درآمیخته با خشمی کور، میآکنند و موج تازهای از دلآشوبه در درونم بهپا میکنند. برای نخستین بار در زندگی، احساس میکنم در مملکت خودم غریبهام.
سه.
امروز خط افق پیدا نیست. دریای آبی، همچون اقیانوسی بر کرانهی عالم، بی هیچ مانعی مرز خود با آبیِ آسمان را شسته و برده است. سپیدی ایوان مرمرین من چنان رخشندگی کورکنندهای پیدا کرده که باید مراقب باشم تعادلم بههم نخورد. بادی تیز و یخ از جانب شمال شلاقکشان از بغل گوشم رد میشود و هرچه روی ایوان سر راهش باشد را، از ریز و درشت، میروبد. سروهایم چون مشعلهایی سبز با آتشی سرد و غریب شعله میکشند. جهان اطرافم سراسر توفان و آشوب است. مجبورم آمیکتوسم را دودستی به بدنم بچسبانم.
در گرماگرم این حال و روز با نگاهی کم و بیش بهتزده به نمایش شهامتی که دیروز اجرا کردم مینگرم، انگار که شاهد هنرنمایی شخص دیگری بودهام. بااینحال میدانم، و خیالم آسوده میشود، که رفتارهایم نظم همیشگی را دوباره به این خانه حاکم کردهاند. در زمان بروز فاجعه، رئیس خانواده همواره باید مراقب هرگونه نشانهی دشمنی و اختلاف بین اهل منزل باشد. اگر شأن و مقام خانواده زیر سؤال رود، بردگان آزادشده نخستین کسانی خواهند بود که به جستجوی جا و مکانی دیگر خواهند رفت. شایعهپراکنی - «رُمیها دارند مثل بردهها همدیگر را سلاخی میکنند» - سکوتهای ناگهانی در لحظهی ورود من به اتاق، و نشستهای مخفیانه با بردگان آزادشدهی خانوادههای دیگر بنیان هر شکلی از اِعمال قدرت در خانه را، حتا روی بردهها، سست میکند، بهویژه اگر زنی بر مسند باشد. در رابطه با بردههای من، بیم آن میرود که دشمنانم آنان را با وعدهی آزادی بفریبند. پیش از این نیز با چنین وضعی روبهرو بودهام، پس از مرگ شوهرم و بعد تیبریوس. تمام نگاهها اکنون متوجه من هستند و در کمین نشانی از تردید یا لمحهای ضعف و سستی نشستهاند. حفظ روال همیشگی زندگی روزانه در هفتههای پیش رو برای من اهمیت حیاتی دارد. اما نمیتوانم انکار کنم چقدر برایم سخت است. سالیانِ رفتهی عمر اندکاندک تاوان خویش را میطلبند.
عادت من این است که صبح را تنها روی ایوان شخصیام سپری کنم، جایی که میتوانم خود را در اندیشههایم رها کنم، از گزند باد در امان باشم و تنها نگاه خیره و پرسشگر را در چشمان همیشه بیدار طاووسها ببینم که هِرا روی پرهاشان افشانده است. بردهام سیلا خشالهی پرتنشی را که مرتب در چتریِ آن پرها میدود، گواهی زنده بر این نکته میداند که آدمهای بدگمان و کجاندیش بیوقفه پلک میزنند. حضور طاووسها باعث میشود هیچکس نتواند بدون جلب توجه به من نزدیک شود.
شب گذشته آخرین مقدمات را برای ورود لیچینیا و دختر گایوس تدارک دیدم. به فرمان سنا جهیزیهی لیچینیا را از چنگش درآوردند و اجازهی پوشیدن رخت عزا به او ندادند. یک عمل وحشیانه و خفتبار. حالا دیگر چه دلیلی دارد که از او بترسند؟ شوهرش از دنیا رفته و حتا مردهاش را هم از او دریغ کردهاند. به آدمهایم دستور دادم او را هرچه زودتر بیاورند اینجا. حاضرم هر کاری بکنم تا لیچینیا دیگر کنارهی تیبر را به جستجوی جسد گایوس بالا و پایین نرود، مثل آن زمان که کلائودیا بیهوده دنبال جسد تیبریوس میگشت.
مجلس سوگواری پریشب درست همانطور که امید داشتم برگزار شد. مجلسی بود شایستهی پسران من، بدون حتا یک نغمهی مخالف. من در جمع خانواده و دوستان رُمی و یونانی از خاطرهی دستاوردهای تیبریوس و گایوس تجلیل کردم، و موفق شدم تسلیتهای ایشان را با تشریفاتی درخور بپذیرم. سپس نُه روز عزاداری اعلام کردم، برای درگذشتگان قربانی نثار کردم، و دستور دادم جلوی دروازهی ورودی خانه شاخههای سرو بگذارند. امروز صبح، به توصیهی مقامهای قضایی، مردم میزهنوم را به شرکت در مراسم سهروزهی سوگواری فرا خواندم. نبردهای گلادیاتوری ترتیب خواهد یافت، دوستان برای مردم سخنرانی خواهند کرد، چند نمایشنامه به صحنه خواهد رفت، و بین مردم گوشت و آرد توزیع خواهد شد. سخاوت مالیِ من بر آخرین دودلیهای ایشان غلبه میکند. حالا که پول به مقام خدایگانی رسیده است، بگذار دوست و دشمن بدانند و آگاه باشند که من در این عرصه فناناپذیرم.
موهایم بیشتر از همیشه میریزند، آن هم نه فقط موقع شانه زدن. عضلههای سینه و بازوهایم دچار گرفتگی میشوند. نسبت به صداهای بلند یا جیغمانند حساس شدهام. تأثیر جسمی خارج از حد معمولی روی من میگذارند و فوری تعادلم را به هم میزنند، کوچکترین بحث و مجادله بین بردهها نیز همین اثر را دارد. اتکای سنگینی به کمک و پشتیبانی سیمو، پیشکار ارشدِ خانه، پیدا کردهام – سنگینیای زیاده از حد، بهخصوص از نظر خانمهای رُمی که دوستانم هستند و میگویند او دارد پا از گلیمش درازتر میکند. ولی مگر همین وفاداری او برای اثبات اقتدار من کافی نیست؟ من همواره خواهان نظم و ترتیب در بالاترین سطح بودهام، ولی حالا دیگر ذرهای سستی را تحمل نمیکنم. بازرسی روزانهی من از کل خانه لابد برای همه حکم آزمونی سختگیرانه را دارد، و من میدانم همین که سرم را برمیگردانم ناله و نفرین آنها بدرقهی راهم میشود.
ترس بدترین دشمن من است. وقتی تیبریوس کشته شد انگار که نیمی از روح من هم از دنیا رفت، در همان حال نیمهی دیگر در پناه وحشت از سرنوشتی به سر میبرد که به انتظار گایوس بود. از همان صبح روز اول پس از قتل تیبریوس، تهِ دل میدانستم فرجام گایوس چه خواهد بود، و در نبرد با منطق استدلالگر خود به دنبال نشانههایی میگشتم که شاید این یقین را عقب برانند. از عجایب روزگار، نابخردانگی همان توهمها به امیدهای واهی من دامن میزد. طی این دوازده سال گذشته زندگی من – روز از پسِ روز – بینابین امیدی کاذب و بیم متقن سپری شده. با افسوسی ژرف و اندوهی عمیق باید اعتراف کنم همیشه میدانستم ورود آن پیغامآور فقط ماتم و اندوه به همراه نمیآورد بلکه حسی از رهایی را نیز به ارمغان دارد.
با خشم و اندوه میتوانم سر کنم. خشم وجودم را پر میکند؛ مرا در وضعیت تحرک و تهاجم قرار میدهد. اندوه به یک بیماری مزمن میماند، نقص عضوی ناخوشآیند اما غلبهپذیر. آموزشهایی که در آسکلهپیوم (پرستشگاه ایزد پزشکی و درمانگری) دیدم مرا قادر میسازد به خود بگویم که این موج اندوه فقط چند لحظهی کوتاه دوام خواهد داشت. این را یاد گرفتهام که درد و ماتم را میتوان خلع سلاح کرد و در حد دردهای بدنیای کاهش داد که، مثل هر تجربهی حسی دیگری، میآیند و میروند.
اما ترس چیز دیگری است. من هیچ اختیاری روی آن ندارم. ترس یک دشمن خانگی است؛ پنهانکاری میکند، مسموم میکند، لکهدار میکند، سستبنیاد میکند، فلج میکند و ویران میسازد. ارسطو ترس را موج سردی مینامد که خون و گرما را از جسم بیرون میراند، رنگ از رخسار میبرد و اندرون را تخلیه میکند. تردید ندارم که ترس را میتوان از دور دید و بو کشید. اگر بوی ترس از کسی دیگر به مشام برسد، خود انسان نیز گرفتار میشود، مثل یک بیماری مسری. ترس خلئی دهانگشوده است که فقط با ستمکاری، سایهی ترس، پر میشود.
زیر پایم، شکمبهی کفکردهی دریای زنده. تا بیتفاوتی خود را نسبت به سرنوشت من نشان دهد، فرزندانش را به سنگهای جلادادهی پلکان درگاه خانهام میکوبد و هزار تکه میکند، با بیهدفیای که فقط از خدایان برمیآید. فرجام برگشتناپذیر آنها زاری ریشخندوارِ مرغان دریایی را برمیانگیزد که اینک دستهدسته بر فراز ویلای من ازدحام کردهاند و در تلاش برای برچیدن صبحانه با باد میجنگند. تنم از این فکر به لرزه میافتد که جسد گایوس نیز شاید با جریان آب به پهنهی دریا کشانده شده باشد، اما خیالم آسوده است که چنین امری بسیار نامحتمل مینماید. فاصلهی رم تا اُستیا بیش از اینهاست و رود تیبِر هوسبازتر از این.
پیغامآور گفت درمورد اینکه گایوس چگونه در غاری که به آن گریخته بود جانش را از دست داد، دو روایت مختلف وجود دارد. در روایت اول، بردهی او فیلوکراتِس اول اربابش را میکشد و بعد خودکشی میکند. در روایت دوم، هردو زنده به چنگ تعقیبکنندگان میافتند. بنا بر این روایت، فیلوکراتِس خود را سپر بلای گایوس کرده و او را چنان محکم در آغوش گرفته که تعقیبکنندگان مجبور شدند او را زیر رگبار مشت و لگد بگیرند تا گایوس را رها کند و به دست آنها بسپارد. پیغامآور خیال میکرد داستان نخست به واقعیت نزدیکتر مینماید، اما من در داستان دوم سرسپردگی فیلوکراتِس نسبت به گایوس را بازشناختم. گمان خودم بیشتر به این میرود که فیلوکراتِس به تقاضای خود گایوس او را کشته و سپس برای پاسداری از جسد او تا پای جان ایستاده است. او همان کاری را کرده که من اگر بودم میکردم، و به همین خاطر از این پس او را در نیایشهای هرروزهام دعا خواهم کرد.
به قصد فرونشاندن خیالهای شبانگاهی مالامال از بیدهای لرزان در باد و ترقوههای شکسته، نگاه خیرهام را برمیگیرم و به سوی دماغهی میزهنوم میگردانم. در سمت راست دماغه، در فاصلهای دور، محوای جزیرهی محبوبم، پیتهکُئوسایی، و کوهسار سبز- آبیِ آن، اِپُمِئو، پیداست. از آخرین دیدارم گویی ابدیتی گذشته. روزهای شاد بیشماری را در آن جزیره با تیبریوس و گایوس سپری کردم. قایقرانان کارآزموده، به سرپرستی سیمو، به آنها شناگری و غواصی یاد میدادند تا به شکار هشتپاهای کوچک و شقایقهای سبز دریایی بروند. بارها شاهد رنج و زحمت آن مردان سالخورده برای حفاظت از جان پسرانم بودم. خاطرهی قیافهی بیپروای دو پسر که با سرهای افراشته چشم در چشم آن مردان میدوختند، شتابی که در دستور دادن به آنها صرف میکردند، تکانهی تیز عاطفه را به دنبال دارد. آنها از آن قایق به اکتشاف سراشیبهای ساحل با غارهای زرد اخرایی و ماسههای سوزانش میرفتند. هرگز خاطرهی دو پسرم را فراموش نمیکنم که پیشاپیش من زیر آب شنا میکردند و به سمت دهانهی غار میرفتند، و پاهای باریکشان سبزیِ نور آفتاب روی دریا را قیچی میکرد. دو برادر چون صورت فلکیِ دو پیکر.
میهمانان یونانی من این بحث را مطرح کردهاند که اگر پسرانم بهواقع دوقلو بودند میتوانستند نیروهای خود را یکی کنند و آنگاه فرجامشان این نبود. در آن صورت میتوانستند مثل دو پا یا دو چشم انسان با هم کار کنند. فراموش نکنید تیبریوس حتا وقتی هوادارانی را که بین قانونگذاران داشت از دست داد، مردم همچنان به او وفادار ماندند، گایوس نیز هرچند تودههای مردم علیه او به پا خاستند، اما به شهرتش در مقام قانونگذار خدشهای وارد نشد.
ورقورق برق آذرخشهای آبیرنگ امتداد کوهپایهها را روشن میکند، غرشهای عظیم و پیدرپی تندر و پیچشهای توفندهی تندباد همراهیکنندگان این صحنه هستند. ایوانِ من یکباره هدف رگباری از نخستین قطرههای درشت باران قرار میگیرد. بالای سرم، ابرها به شکل گنبدی سیاه کمان میسازند و گویی مرا به ژرفنای مغاکی سترگ میرانند. گُردههای خیسخوردهی بردگانم که سراسیمه میدوند، ناسزا میگویند و هوار میکشند یادآور صحنههایی از نبرد با گُلیها (فرانسویها)ی شمال است که در کودکی دیدم، با همان برق آذرخش، توفان، درختانِ فروافتاده، صخرههای درخشنده، و هیکلهای برهنهای که در خاک و خون غلتیدهاند. طاووسهایم مدتی پیش به جستجوی سرپناهی گریختند، و سیمو به اصرار از من میخواهد از سرمشق آنها پیروی کنم. با بیمیلی تسلیم میشوم و به کتابخانه پناه میبرم، که سیمو آتشی در آن افروخته و سنگینترین پردهها را به روی پنجرهها کشیده است. اکنون دورتادورم جز تاریکی و نور شمع چیزی نیست. بیرون شُرههای باران سرازیر است، اما غرش تندر دیگر از شدت سابق افتاده است.
در دل توفان نشانههای آرامش بجوی و در دل آرامش نشانههای توفان. این شعر را سالهاست آویزهی گوش خود کردهام، به این باور غلط که اطرافیانم زودتر از من در زندگی متوجه از راه رسیدن مصیبت میشوند.
در آن روزها که کلائودیا هر شب در حلقهای از صدها مشعلدار کرانههای تیبر را به جستجوی نشانی از تیبریوس زیر و رو میکرد، من در زندان جسم خود اسیر بودم. یکی از نادر زمانهایی بود که بخت خود را نفرین کردم که چرا زن به دنیا آمدهام. همچنان که روزها میآمدند و میرفتند، من چپ و راست از جوشش نفرت و حرص خوردن خالهزنکوار از اینکه چرا درست یادم نمیآید چه اتفاقی افتاده مشت میخوردم. تیبریوس به حال نیمه – فلج به انتظار ورود سناتورها ایستاده بود، و همان حالت فلج تا چندین روز پس از مرگ او گریبان مرا رها نمیکرد. به کمک گفتگوهایی پایانناپذیر با دوستانم میکوشیدم تکتک رویدادها را از نو بسازم تا به کلیتی جامع و یکپارچه برسم، اما همهی آن تلاشها فقط به جار و جنجال بر سر این منجر میشد که کی چه گفته و کجا و کِی چکار کرده، تا عاقبت میدیدیم باز از هر وقت دیگر سردرگمتر ماندهایم.
بارها به من تهمت زدهاند که پسرانم را به خشونت ترغیب میکنم، ولی من در هیچکدام از آن موقعیتها بهطور جدی این امکان را در نظر نگرفته بودم. اینک خون سلسلهی نیاکانم در رگهای من به غلیان افتاده بود و بسیاری از یاران تیبریوس در پسکوچههای رم انتظار لحظهی انتقام را میکشیدند. اما خونخواهی هرچند به حق باشد، باز قلم تقدیر به سود پیروزمندان میچرخد، و هیچ گروهی سختتر از بازندگان شوربخت به خفت و زهرخند محکوم نمیشود.
در کفهی مقابل موعظههایم برای دوست و آشنا دربارهی خونسردی و آشتیجویی، شبحی زخمخورده را در سکوت پرستاری میکردم، ملقمهای از شخصیت پدرم، شوهرم و تیبریوس که در ذهنم به هیبت قهرمانی بینام و نشان ترکیب میشد. این موجودِ آرمانی از هر لحاظ همچون پدرم بیپروا و سختدل، همچون شوهرم زیرک و سیاستپیشه، و همچون پسرم پرشر و شور بود. تمام مرزهایی را که تیبریوس در افق آینده ترسیم کرده بود درمینوردید، ولی این بار با شمشیر آخته. او حساب پسرم را با کُشندگانش تسویه میکرد، نظم را به رم برمیگرداند، و روی تمامی زمینهای دولت به سود سربازان خود دست میگذاشت. اگر در آن زمان به کاپیتُل میرفتم، بیشک دو سایه از بدنم روی دیوار میافتاد.
دیگر باران نمیآید، و با تمام وجود دلم میخواهد بیرون بروم و بوی آهنی را که از هر توفانی باقی میماند به مشام بکشم. میگویند بنیه را تقویت میکند. وقتی پردههای پنجرهی جنوبی را کنار میزنم، تیغهای از نور خاکستری روی برجستگیهای تیز و کاوشگر ارسطو افتاده. این پدیده چه اندیشههایی را در او بیدار میکرد؟ اغلب با او حرف میزنم؛ او بیش از هرکسی با محرمانهترین تأملهای درونم آشناست.
سایهی بردههای در حال عبور روی پردههای کشیدهی پنجرهها به نمایش سایهبازی یونانی میماند. اندام بعضیهاشان شبیه گایوس است، و میتوانم او را با چشم خیال ببینم که درست در همین لحظه از جلوی پنجره رد میشود تا به کتابخانه بیاید. وقتی بچه بودم همیشه فکر میکردم پس از مرگ سایهی من از کالبدم جدا خواهد شد و به جهان زیرین هبوط خواهد کرد. به نظرم میرسید که سایهام روز از پس روز همه جا مرا دنبال میکند تا به یادم بیاورد که میرا هستم. پناه را در این فکر میجستم که در عوض میتوانم یک ایزد را به محض دیدن بشناسم، چون لابد ایزدان سایه ندارند.
ولی به گفتهی میهمانان یونانیام، سایهی من چیزی نیست جز یک خلاء بینور، که فقط وقتی جان میگیرد که بدنم سر راه جریان نور آفتاب مانع ایجاد کند. آنها میگویند نور فعالتر از تاریکی است و همین که به قسمت دیگری از ایوان باغ بروم اتمهای سبکتر فضای بهجامانده از جسم مرا پر خواهند کرد. هر چیز بیجان یا جاندار جریانی نامرئی از اتم، برخی سبکتر و برخی سنگینتر بنا به ماهیتشان، از خود ساطع میکند که فضاهای خالی را پر میکند.
اگر در لحظهی مرگ کنار پسرانم ایستاده بودم، فریادهایی را که از گلویشان بیرون میآمد نمیدیدم، ولی گوشهایم بیتردید آنها را میشنیدند. میهمانانم میگویند نباید خود را با این فکر زجر بدهم که روح پسرانم در آرامش نیست. آنها میگویند اتمهای روح آن دو، که از آب روان هم گریزپاتر اند، همان لحظه که جان دادهاند از تنشان بیرون رفته و در هوای اطراف حل شده، و از هرگونه بار اندوه و درد و رنج رسته است.
استدلال ایشان آرامش چندانی برای من دربر ندارد. یونانیان در محاصرهی شعلههای آتشین مباحثه، با آن نیاز ازلی به اثبات برتری جایگاه خود در روشنفکری به همهی اهل عالم، ادعا میکردند بدون وجود این ذرههای اتم حتا زمان نیز از حرکت باز میایستد. پس من فقط در صورتی میتوانم تصوری از گذشته، حال و آینده داشته باشم که وسط اتمهای سازندهی اجزای تشکیلدهندهی آنها زندگی کنم. وقتی آن بیکرانِ خالی که پسرانم اکنون در آن شناور ماندهاند پیش چشمم مجسم میشود، انگار کالبدم به همان بیشکلیِ پیش از آفرینش برگشته، و در دریایی از احساس تنهایی و بیکسی دست و پا میزنم.
دیوفانِس، محبوبترین آموزگار پسرانم، به من یاد داده به زمان حال بیش از هرچیز دیگر اعتماد کنم و نگران اموری که مهارشان دست من نیست، نباشم. به هر حال، آنچه در گذشته رخ داده را هرگز نمیتوان نابود کرد، آینده نیز نامعلوم است. اما گذشتهی پسرانم حالِ امروز من شده، و درگذشت هرگونه آیندهای را از من گرفته است. دیوفانِس خود از نخستین کسانی بود که توسط سِنا به مرگ محکوم شد. آیا من باید خاطرهی او و پسرانم را قربانی آرامش خاطر خود کنم؟ بیشتر این فیلسوفان گرانقدر هرگز فرزندی نداشتهاند.
از ارسطو آموختهام که حتا شکلهای مختلف حکومت هم فناپذیر و بهخاطر جنبههای تاریک وجودِ خودشان محکوم به نابودی اند. در نهاد هر شاهی یک خودکامه پنهان شده، اشراف را اُلیگارشی تباه میکند، دموکراسی به سراشیب وحشت و ارعاب میغلتد. لازم نیست ستارهشناس باشیم تا پیشاپیش بدانیم روزی خواهد رسید که همان موجودِ آرمانی من قدم به آفتاب این جهان بگذارد و سایهی بلند خود را روی کشور بگستراند. در خلاء ایجادشده در پی قتل گایوس، به روشنی میبینم که جمهوری ما تکهتکه تقسیم میشود و سریعتر از اتمهای روح یک انسان از هم میپاشد. وقتی در آینه به جسم سالخوردهام دقیق میشوم، درخشش جمهوریمان را از خلال آن میبینم. روزگاری به عین میدیدیم که سرباز – مزرعهداران ما دست کم از نظر تعداد با لشگرهای پیادهنظام برابر اند و از عهدهی شکست دادن بهترین ارتشهای سامنی، لاتین، یونانی، کارتاژی و مقدونی برمیآیند. اکنون همانها گروه گروه، بیآذوقه و بیساز و برگ، به دست بردگان شورشی و قومهای وحشی کشته میشوند.
موجود آرمانیای که از گوشت و خون من است حکومت جمهوری را بهطور اسمی از نو برقرار خواهد کرد، اما در حقیقت فرمانروایی خودکامه خواهد بود. کهنهسربازانش، ایالتهایی که خارج از کشور داریم و متحدان ما در ایتالیا او را شیر خواهند کرد. او به طبقههای اول و دوم جامعهی ما نظم و قانونی را که در آرزویش هستند خواهد بخشید. تکتک فرماندهان دلاور رُم را به چشم رقیب خواهد نگریست، به ارتش خود اعتماد نخواهد داشت، و همچون فرمانروایی اجنبی درون دیوارهای شهرمان حصاری از محافظان شخصی مسلح به دور خود خواهد کشید. او هزاران چشم و هزاران گوش خواهد داشت و بذر نفاق و زوال را در بن تمام خانوادههای قدیمی و اصیلمان خواهد کاشت. به کمک زیردستان فرومایهاش دست و پای سنا و دستگاه قضاوت را خواهد بست. برای رومیان طبقهی کارگر نان و سیرک (سرگرمی) فراهم خواهد کرد، به کهنهسربازان خود زمین خواهد داد و با قراردادهای چرب در مناقصههای دولتی برنده خواهد شد. در همین دنیا ادعای خدایی خواهد کرد و بر کشور ما مثل یکی از شاهزادگان پرگاموم فرمان خواهد راند.
بهترین خانوادههای رُم به نام آزادیخواهی، که خود حرمتش را شکستند، علیه او جبهه خواهند گرفت. آنان به ارزشهای صدهاسالهی جمهوریخواهان، که خود بدانها خیانت کردند، متوسل خواهند شد. هر زمان که حاکمی قدرقدرت ظهور میکند، حاکمان خردهپا کوس آزادی و عدالت میزنند. من دیگر چنان به زنجیرهی استدلالهای این گونه افراد خو گرفتهام که راحت میتوانستم قلم به مزدشان شوم. شاید حتا به سراغ نامههایی که به گایوس نوشتم بروند و آنها را مطابق با دیدگاههای خود دخل و تصرف کنند.
گایوس روزی به پیروان خود گفت هر رهبری ادعای سرکردگی آنها را کرد بدانند منظوری دارد، و زیر ذهن سودای منفعتی را میپروراند. پسرم بیهوده تلاش میکرد مخاطبان خود را ترغیب کند که به گفتههای او دقت کنند و همیشه پیش خود بسنجند ببینند خدمتی که برای او انجام میدهند به بهایش میارزد یا نه، حتا اگر خودش به صراحت در این مورد حرفی نزده باشد. اما کمتر پیش میآید کسی به پند و اندرز گوش بسپارد و ارزش واقعی آن را ارج بگذارد. معمولن های و هوی جوسازان است که عنان اختیار مردم را بهدست میگیرد.
ادارهی مملکت اکنون بهدست کسانی افتاده که منفعتی جز نفع شخصی نمیشناسند. برای خر کردن ملت تا میتوانند چارواداری میکنند. خر مراد را سوار هستند، ولی از خریتهای خودشان خبر ندارند. ملت هم مثل حیوان زبانبسته باید دم به دقیقه گوششان به حضرات باشد. آنوقت آنها از ترس اینکه توخالی بودن حکومتشان لو برود، هرچه دل مردم بطلبد را چشمبسته قبول میکنند و هوا و هوسهای احمقانهی آنها را برآورده میسازند، بعد از هر بُرد هم مینشینند سسترسسها (سکهها)شان را میشمارند.
من برخلاف خیلیهای دیگر زندگی در دورهی نماسازی را مزیت به حساب میآورم، چه این نما از مرمر باشد چه از موم. حالا که آقایان سناتورها نقاب از چهره برداشتهاند، نفرت و کینهتوزی به عرش رسیده، آنوقت حالا که رشوهخواری موقع انتخابات رو شده، یک عده بنای شکرگزاری را گذاشتهاند که خوب شد جامعهی ما آنقدرها گرفتار بلای خانمانسوز دورویی نیست. بااینحال من در خلوت این کردارهای ننگآور تهماندهای از شرمساری و پشیمانی دیدم. چطور میتوان از این زوال انتقاد از زوال جامعهی ما پرده برداشت؟ دیگر چه کسی مانده که بشود با او دو کلام حرف زد، وقتی مدام این احساس را داری که مخاطب تو خودش امالفساد همین انحطاط است؟ به قول هانیبال، هیچ دولت بزرگی نمیتواند در درازمدت در وضعیت صلح بهسر ببرد. اگر با هیچ دشمن خارجیای سر جنگ نداشته باشد، یک دشمن داخلی برای خود میتراشد، مثل بدن سالمی که در نبود آفت از زور قوت بترکد. هانیبال این دیدگاه را در سخنرانی بعد از نبرد زاما در مجلس سنای کارتاژ بیان کرد، در جواب بازرگانانی که از سنگینی غرامتهای جنگی شکایت داشتند. همیشه این حس را دارم که او در آن لحظه این حرفها را از بالای سر مخالفان خطاب به شخص خودش میزده، البته اینها را ممکن بود به آتنیها هم بعد از پیروزی در برابر ایرانیان بگوید، یا به دشمنان پدر من، بهخصوص به آن مردی که مجبورش کرد دست از مبارزه بردارد.
گاهی مچ خودم را در حال فکر کردن به این موضوع میگیرم – بهبه از این کنایهی ادبی! – که شوهرخواهر آبروباختهام نازیکا کُرکولوم حق داشت به یاوهسراییهای تمامنشدنی کاتو دربارهی ویرانی کارتاژ اعتراض کند. از نظر او، روم به جنگ با یک حریف قدرقدرت نیاز داشت، حتا شده صرفن برای سربهراه نگه داشتن جامعهی طبقه دوم و سوم. وقتی دوباره سرگذشت پدر، شوهر و پسرانم را مرور میکنم، بیاختیار رنگی از حقیقت در این نکته میبینم. مگر فیثاغورث نبود که در تمام عناصر این عالم ثنویت را مشاهده میکرد: متناهی و نامتناهی، جسم و روح، آب و آتش، خیر و شر، نور و تاریکی؟
چهار.
پیش چشمم آخرین امید خاندان من ایستاده، در محاصرهی یک مشت برده که لشگرهایی را بهدست گرفتهاند که سیمو روزگاری برای پدر این پسر و گایوس درست کرد. از همه چشمگیرتر ارابهها هستند، با آن بادبانهای کوچکی که برایشان تعبیه شده تا با فوت کردن یا با وزش باد راه بیفتند. حتا آدمی مثل من هم که زیاد از اسباببازی سررشته ندارد، میفهمد که اینها شاهکار اند. تیبریوس هرگز حاضر نشد آنها را به گایوس هم بدهد، برای همین سیمو یک مجموعهی دیگر برای گایوس درست کرد. برای او زحمتی از این لذتبخشتر نبود.
کلائودیا و لیچینیا بچههای خود را منع کردهاند که صبحها دوروبر ایوان من پیداشان نشود، ولی من به آنها اجازه دادهام در زمانهای معین مرا همراهی کنند. محدودیت باید باشد؛ نمیتوانم نصف روزم را با آنها بگذرانم. ولی برایم خوب است که اطرافم جنب و جوش ببینم، برای نوههایم هم لازم است حس تداوم تقویت شود. این یکی بین سه پسر تیبریوس و کلائودیا از همه بزرگتر است، ولی او هم خاطرهی چندانی از پدرش ندارد.
دختر گایوس چند هفته ی اول مثل حیوانی شده بود که کنج دیوار گیر افتاده، با رنگ و روی پریده و چشمانی گردشده و تیره پر از وحشت. ساعتها به جلو روی خود زل میزد، سرش را تق و تق به چپ و راست میکوفت، تقریبن انگار که از عالم و آدم بریده بود. شبها گرفتار کابوس میشد و با جیغهایش همهی ما را از خواب میپراند. من این خوابهای وحشتبار را به این واقعیت تعبیر میکردم که قتل پدر او بیکیفر مانده و روح گایوس هنوز به آرامش نرسیده است، باوجود آن همه نفرین خطاب به قاتلانش که من و لیچینیا با سوزن حکاکی کردیم. ترسهای دخترک اعصاب پسر تیبریوس را بههم ریخته بود و باعث شده بود چند روز اول پس از کشته شدن گایوس خصمانهترین رفتار ممکن را با او در پیش بگیرد، طوری که لیچینیا از ناچاری هرجا میرفت دخترش را هم با خود میبرد.
وقتی دارم نوه ام را تماشا میکنم و به سروصدای مبارزهی تکنفره ی او گوش میسپارم، احساس به خصوصی سراپای وجودم را دربر میگیرد، چنانکه گویی در برابر آینهای عظیم نشستهام که انباشته از تصویرهای سی سال گذشته است. خاطره های خانوادگی ما اغلب به شکل چند عکس بیجان به تعداد ناقابل جلوه میکنند، که این صحنه نیز برای من یکی از آنهاست. گایوس، که مثل خروس جنگی سرش را یکبری گرفته و زبانش بیرون افتاده، روی زمین سینه خیز میرود و مثلن منطقهی عملیاتی را شناسایی میکند. تیبریوس با قامت برافراشته ایستاده و نگاه نگرانش در بحر نیروهای خودی غرق شده است. گایوس بهدلیل اختلاف سنی اغلب شکست میخورد، ولی حتا در این موارد نیز معلوم بود که او در طراحی نقشههای جنگی ماهرتر است. تفاوت خلق و خوشان هم زود آشکار میشد. وقتی سپاهیان گایوس در پی یک حمله ی بی مهابا تا آخرین نفر قتل عام میشدند، او هم کفرش درمیآمد و با بازوانی که وحشیانه تاب میداد به برادرش که قاهقاه میخندید یورش میبرد. تیبریوس با یک دست گایوس را دور از خود نگه میداشت تا آنقدر دست و پا بزند که خسته و هقهقکنان از حال برود. این برادر بزرگتری که قبله ی چپ و راست او بود، گاه اسیر این عادت شیطانی میشد که در برابر اندوه دیگران خنده سر دهد. من در این واکنش او تلاشی ناشیانه در مهار زدن بر حس دلسوزی و همدردی عمیق را میدیدم، اما کسانی که او را از نزدیک نمیشناختند گاهی خیال میکردند از رنج دیگران لذت میبرد.
هرگز نخواستم بدانم آینه چطور کار میکند. ولی احتمالن چیزی که یک بار یک آینه ساز به من گفت درست است: جهانی که میبینیم به اندازه ی همان تصویرهایی که من در دستساخته های او میبینم توهمی است. آینهها و سطح آبها – طبق اطلاع او – به ما میگویند که اجسام و اشیاء همگی پیوسته و مداوم تصویر پشت تصویر تولید میکنند، درست مثل زنجره ها که پوسته ی مخروطیشان در تابستان میافتد یا مارها که پوست میاندازند. آیا نظر او این معنی را میدهد که اگر من همین الآن خودم را به رم برسانم، هنوز فرصت دارم تکهای از تصویر پسرم را به چنگ آورم؟ این تصویرها تا چه مدت پایدار میمانند؟
گایوس در حقیقت بی پدر بزرگ شد – مثل بسیاری از همسن و سالهایش؛ اما پدرش بعد از مرگ نسبت به زمان زنده بودنش حضور ملموستری در رم پیدا کرد. تیبریوس و گایوس میتوانستند هرروز مجسمه ی او را در فُروم تماشا کنند. تمثالهای او در مکانهای عمومی سرتاسر رم دیده میشد. در معبد الاهه ی صبحدم صحنههایی از او در میدان نبرد روی لوحه های برنزی به سبک ساردینیا نقش بسته بود. مردم در خیابان جلوی آن دو را میگرفتند و داستانها میگفتند. بعضی از آنها کهنه سربازهایی بودند که برای آن دو نقشههای جنگی پدرشان در نبردهای ساردینیا و اسپانیا را تعریف میکردند. برای پسرانم پدر از دست رفته شان همه جا حاضر بود. میترسم نوهام به معنای واقعی کلمه بیپدر بزرگ شود. سمپرُنیها مثل خانوادهی ما نیستند. آنها به گروه برگزیدهی پاتریسیها تعلق ندارند. افتخار به نمایش درآمدن تمثال شخصی در مکانهای عمومی و آثار هنری تنها زمانی نصیبشان میشود که به بالاترین مقامهای دولتی رسیده باشند.
نوهی من به احتمال بیشتر به سرنوشت خودم دچار خواهد شد. پدرم از سر خشم همه ی تمثالهایی را که به افتخارش در مکانهای عمومی رم نصب شده بود، از بین برد. حتا بقایای خود را هم از مردم رم دریغ کرد! با این همه نامش در تمام سالهای کودکی و نوجوانی من بر سر زبانها بود، و تا من به بزرگسالی برسم شهرت او به عرش اعلا رسید.
این حرکت باید به طور خودجوش و ناگهانی از خود مردم رم سر بزند – مثل همان کاری که درمورد من کردند. از سر سپاس و قدردانی بابت شفاعتی که برای اُکتاویوس کرسیدار نزد گایوس کرده بودم، یک مجسمه ی برنزی از من ساختند. دشمنانم تا امروز به آن دست نزدهاند. زیر مجسمه این نوشته حکاکی شده: «کُرنلیا، مادر گراکّیها.» اولین بار که چشمم به آن افتاد خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. ولی حالا این نوشته برایم طعم تلخی به جا میگذارد. هیچ مادری آرزو نمیکند بیشتر از پسرانش عمر کند – دست کم نه جلوی مردم! دشمنانم موفق شدهاند سیمایی را که اصیل و شریف محسوب میشد زهرآگین کنند.
امروز صبح به خطا رفتم. حالا که فکرش را میکنم، میبینم نشانه های هشداردهنده به قدر کافی سر راهم بودند که بفهمم چه بحرانی در کمین است. شاید از راه رسیدن عروسم لیچینیا آخرین پرده ها را کنار زد. ولی نه، به گمانم کار نوهام بود – آن نگاه بهخصوصِ چشمان دختر گایوس ناگهان چهره ی پدرش را به خاطرم آورد. با هر نگاهی که به او میکردم، گویی مستقیم به چشمان گایوس چشم دوختهام. هرچه بود، مجبور شدم بیدرنگ به اتاق خوابم پناه ببرم، اینجا بود که همه ی آن اطوارهای وقار و متانت از دست رفت. حمله چنان بیرحمانه، چنان شدید بود که همچون جانوری زخمی به زانو افتادم. به خود میپیچیدم، دیوارها را چنگ میزدم و از درد ناله میکردم. اختیار روده هایم را از دست دادم. صورت گایوس جلوی دیدگانم میرقصید و با تصویرهایی از قطعه قطعه شدنش درهم می آمیخت. حمله در قالب موجهایی هجوم میآورد که هر دم قویتر میشدند، و جز در روندی کند و دردناک فرو نمینشستند. یادم نمیآید چقدر طول کشید، ولی تا جرئت بیرون رفتن از اتاق را پیدا کنم ابدیتی بر من گذشت.
وقتی آن پیغام آور حکایت دلآشوبندهاش را برایم بازگو میکرد، از پا نیفتادم. برای سر گایوس جایزه گذاشته بودند – هم وزن آن طلا میدادند. یکی از اطرافیان اُپیمیوس کنسول – معلوم است دیگر - سر را دزدیده و روی سپری گذاشته بود. وقتی آن را در حضور اُپیمیوس وزن کردند، هشت کیلو و هفتصد و پنجاه گرم شد. بیدرنگ همه مشکوک شدند. با بررسی دقیقتر معلوم شد که آن مرد، سِپتیمولیوس، دست به تقلب زده؛ جمجمه ی گایوس را شکافته، مغز او را درآورده و جای آن را با سرب گداخته پر کرده. بفرمایید، ملت. این است راه و رسم جمهوری ما در ستایش از یکی از برجسته ترین فرزندان این آب و خاک.
بخش نخست
http://anthropology.ir/node/24305
بخش دوم
http://anthropology.ir/node/24689
بخش سوم
http://anthropology.ir/node/25003
صفحه ی شخصی نویسنده در انسان شناسی و فرهنگ
http://www.anthropology.ir/node/24793
دوست و همکار گرامی
چنانکه از مطالب و مقالات منتشر شده به وسیله «انسان شناسی و فرهنگ» بهره می برید و انتشار آزاد آنها را مفید می دانید، دقت کنید که برای تداوم کار این سایت و خدمات دیگر مرکز انسان شناسی و فرهنگ، در کنار همکاری علمی، نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان وجود دارد.
کمک های مالی شما حتی در مبالغ بسیار اندک، می توانند کمک موثری برای ما باشند:
شماره حساب بانک ملی:
0108366716007
شماره شبا:
IR37 0170 0000 0010 8366 7160 07
شماره کارت:
6037991442341222
به نام خانم زهرا غزنویان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست