جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مجله ویستا

مقالات قدیمی: ج . د . سالینجر (نوروز 1342)


سرخوردگی از مردم و از زندگی اجتماعی، پناه بردن به انزوا و یک زندگی خصوصی و عمیق و قطع هر گونه ارتباط غیر لازم از دنیا ، از مشخصات اصلی نوشته های سالینجر است که بانفوذترین نویسنده قرن اخیر آمریکا پس از مرگ همینگوی و فالکنر است.

امروز خانه مسکونی سالینجر، خارج از قریه کوهستانی کورنیش، در ایالت نیوهمپشایر، خانه ای آفتابی و دورافتاده است. در این خانه 11 سال است که نویسنده جوان با زن و دو بچه ی خود زندگی می کند و تنها ارتباط او با مردم خارج فقط در مواقعی است که با جیپ خود به قریه ی کورنیش می آید تا غذا و چیزهای دیگر بخرد. تعداد کسانی که در سال به این خانه راه می یابند ، از خویشان و دوستان سالینجر، از تعداد انگشتان یک دست تجاوز نمی کند. هرگز خبرنگار یا منتقدی به این خانه راه نیافته است. سالها از پی هم می گذرند ، ولی حالت و هوای این خانه تنها و مرموز و یکنواخت می ماند، و از زندگی ها و آرزوهایی که در میان دیوارهای بلند این خانه می گذرد، نشانی جز کتابهای سالینجر بیرون نمی آید. در چشم دنیا و دوستداران سالینجر، قهرمانان کتابهای او، گرچه زاییده ی تصور و خیال نویسنده هستند، از خود نویسنده حقیقی تر و آشناترند.

با نوشتن سه کتاب " نه داستان " ، " ناطوردشت " و " فرانی و زوئی " ج . د. سالینجر چنان نفوذی در طبقات جوان، معلم و استادهای ادبیات دانشگاههای آمریکا به دست آورده که هم اکنون ضخامت کتابها و رساله هائی که درباره ی او و آثارش نوشته شده، به مراتب از ضخامت متن نوشته هایش بیشتر است.

در سال 1951 که نخستین کتاب سالینجر ، " ناطور دشت " منتشر شد ، این کتاب در میان طبقه جوان آمریکا همان تاثیر عمیقی را کرد که ربع قرن پیش " خورشید همچنان میدمد " ارنست همینگوی، کرده بود. و از آن تاریخ تاکنون "ناطوردشت " پرفروش ترین کتاب جیبی تاریخ ادبیات آمریکا بوده است.(سالی 250 هزار نسخه)

"ناطور دشت " داستان فرار سه شبانه روزه پسر شانزده ساله حساسی است به نام هولدن کالفیلد، از دبیرستان، و شرح سرگردانی ها و رنج ها و حس های او در نیویورک – از زبان نیشدار مسخره آمیز و فراموش نشدنی خودش. نبوغ و تازگی هولدن در تشریح دقیق احساسات خود نسبت به مردم محیط، و نفوذ او در اعماق و لابلای حقیقت طوری است که خواننده نمی داند واقعا می خواهد خنده کند یا گریه. با نوشتن و به وجود آوردن هولدن کالفیلد، سالینجر بار دیگر به رسم نویسندگان فراموش نشدنی کتابهای بزرگ ادبیات دنیا، با کاغذ و مرکب،" انسانی " خلق کرده که حرفها و حرکات و احساسهای او برای خواننده زنده و موثر است.

اغلب رمانهای بزرگ، عظمت خود را به یک حالت جریان بی حد و انتهای زمان و مکان مدیون اند. پیام این رمانها در هر موقع از تاریخ و در هر جای دنیا نیز صادق است و در ادبیات آمریکا از پو تا همینگوی کتابهایی از این دسته وجود دارد. ولی هنر سالینجر تازگی دارد و معیارهای آن معیارهای دیگری است. سالینجر یک صحنه کوچک از زندگی یک پسر جوان را برمیدارد و با سبک طنزآمیز و نافذ خود، و با کاویدن اعماق و سایه روشنهای روح او ، و احساسات او نسبت به موجودات اطراف، هیجان و اشتیاق تازه ای بوجود می آورد و خواننده را به درون تجربه خود میکشاند. هنر سالینجر در تکامل فعالیتی است که وی برای هر لحظه و در هر تار و پودی از صحنه ی کوچک خود به کار میبرد.

در کتاب " ناطور دشت " بود که برای نخستین بار صفات اصلی قهرمانان سالینجر نمودار شد: بچه ها و جوانانی که بیشتر از حد معمول حساسند، بیشتر از حد عادی دیوانه اند، و بیشتر از حد انسانی مقدسند؛ بچه ها و جوانانی که در اولین برخورد با حقیقت و واقعیت دنیای خود، چنان سرخورده و دلخون شده اند که تصمیم گرفته اند مثل حیوانی زخمی بگوشه تنهائی بخزند و خودشان زخم خودشان را بلیسند و بمیرند.

ظاهرا بهانه و شکایت هولدن کالفیلد برای فرار از مدرسه اینست که تمام مدرسه از فراش تا هم شاگردی و معلم و رئیس همه " قلابی " اند؛ بی حقیقت و ظاهرسازند. ولی بعد کم کم معلوم می شود که او از یک حساسیت بیش از اندازه رنج می برد و زندگی عادی برایش مبتذل و غیر قابل تحمل است. در زیر ظاهر عصبانی و به دیوانگی کشیده او، روح پرتلاطم تر و مجروح تری نهفته است که ظاهر داستان جلوه می دهد.

هولدن ظاهرا نمیتواند در چنین دستگاه تربیتی نفرت باری که او را در آن قرار داده اند، دوام بیاورد و تحمل کند و فارغ التحصیل شود. این زندگی، قلابی و مبتذل خواهد شد. ولی به نظر من اصل روح هولدن، قادر به نفرت ورزیدن نیست. انگیزه ی واقعی رنج روحی، حسرت، محبت و فهم درست است. و ترس درونی او از اینکه مبادا خودش هم در منجلاب این دستگاه و حقارت و ابتذال آن فرو رود و نابود شود:

" وقتی رسیدم تو کوچه یکهو شروع کردم به دویدن. کوچه برف و یخ بسته بود. خودمم نمیدونم چرا همش می دویدم. مثل اینکه هی دلم میخواس فقط بدوم. وقتی رسیدم به آخرای کوچه اونوقت بیخود و بی جهت حس کردم که دارم یواش یواش محو میشم. ازون بعدازظهرای  مجنون وار بود ... "

دنیائی که هولدن کالفیلد خود را در آن در عذاب میبیند، شب نشینی اشخاص کوچک است:آدمهایی که عادی اند و حسابگرند و با هم با احترام دست می دهند؛ آدمهائی که به مهمانی های همدیگر میروند، دور هم می نشینند و چای میخورند و از خانه خریدن و خانه ساختن و موتور و سوخت روغن و بنزین ماشین حرف میزنند؛ آدمهائی که با باختن یک مسابقه گلف یا حتی پینگ پونگ از کوره در میروند؛ آدمهائی که بدذات و موذیند، آدمهائی که کتاب نمیخوانند، آدمهائی که میخواهند عروسی کنند و لباس عروس و دامادی بپوشند و توی ماشین بنشینند و ماه عسل بروند و از هتل های کنار دریا برای همه کارت پستال بفرستند؛ آدمهائی که میخواهند کار عادی و آبرومند بگیرند و هر روز ساعت 8 سرکار بروند و شبها به سینما بروند و فیلمهای عشقی و اخبار هفته و آگهی های تجارتی تماشا کنند. روح حساس و کمی دیوانه هولدن کالفیلد از این زندگیها به طور هولناکی فراری است.

" وقتی اسباب بندیم تموم شد و چمدونها و از این حرفامو بستم و حاضر شدم، یه نیم ساعتی همون بالای پله ها واستادم و به سر تا ته کریدر نیگا کردم. داشتم گریه میکردم. نمی دونم چرا. بعد کلاه قرمز شکاریمو گذاشتم سرم و لبه جلوشو عقب – اونطوری که دلم می خواس – و انوقت یکمرتبه از بیخ حنجره م فریاد زدم " آسوده بخوابین احمقا ! " دیگه کسی نبود که من تو پانسیون بیدار نکردم. بعد زدم به چاک ... "                                                                                                                            

فرار هولدن از مدرسه و خانواده به هتلهای نیویورک، قضیه افتادن از چاله بچاه است. در نیویورک، هولدن با دیدن و شرکت کردن در صحنه های لوس و کسالت آوری از معاشرت " آدمهای بزرگ " جورواجور ، از قبیل باشگاههای رقص، میکده ها، سینماها، هتلها، خانه های مردم و اصطکاک و معاشرت با آدمهای بی حس و عادی و " غیر مقدس " به عمق سرگردانی خود کشیده میشود . ( توصیف زنده و موشکافانه همین صحنه های زندگی آمریکایی بود که جامعه شناس آمریکایی دیوید ویسمن (1) را وادار کرد " ناطوردشت " را در دانشکده جامعه شناسان دانشگاه هاروارد تدریس کند.)

ولی هولدن با تمام اعمال غیر اخلاقی و زبان فحاش و روحیه ظاهرا خراب خود، نه تنها پسر "بدی" نیست، بلکه حتی یک روح سرکش و انقلابی نیز ندارد. او در دنیای خیالی و زیبای خود میخواهد خوب باشد و نیکوکاری کند. منتقد آمریکایی، لسلی فیدلر ( 2)، هولدن را از نوع " پسرهای بد خوب " می داند: پسرهایی که به خاطر هدف نامعلوم ولی مقدس و زیبایی، خود را در منجلاب بدیهای ظاهری و سطحی میاندازند – نقطه مقابل " پسرهای خوب بد " که بدون هدف و مقصودی بطوری سطحی و ظاهری خوبند، اشتیاق و آرزوی شدید خوب بودن و حتی فرشته بودن است که هولدن را واقعا رنج میدهد ، نه بدیها و تباهیهای اجتماع.

خوره و رنج پنهانی هولدن کالفیلد، و خالق او سالینجر، داستان موجود بیگناهی نیست که در زیر چرخها و آلودگیهای اجتماع تباه شده باشد و مسئله آنها با این پندارهای قدیمی فقط شباهت دارد . بلکه خوره هولدن و سالینجر حاکی از رنج های روح حساسی است که از وخامت وضع تغییر ناپذیر " انسان " به طور کلی و نبودن محبت و فهم ازخودگذشتگی منقلب شده است. با تمام اینها، قهرمان سالینجر با نیروی عجیبی امیدوار است. در مقابل تلخیهایی که زندگی هولدن را احاطه کرده، با همه تباهیهای زندگی مردم و بیهودگی و پوچی اصل خود زندگی، هولدن داستان خود را با جذابیت و روشنی عجیبی برای ما تعریف میکند. وجود کتاب " ناطور دشت " میرساند که سالینجر مایوس نیست و میخواهد کاری بکند و هر چه تشریح فساد زندگی اجتماعی مفصل تر و عمیق تر می شود، امیدواری هولدن و سالینجر قدرت و عظمت بیشتری پیدا میکند.

سالینجر به امکان زندگی ساده ای که غایت آن محبت باشد، امیدوار است. این زندگی بوسیله نیروهای بکر و دست نخورده طبیعی، میسر میشود: مزارع وحشی کوهستانی، دریاها، روح بچه ها، (سالینجر بچه ها را تقریبا میپرستد) و همچنین توانایی دوست داشتن.

در " ناطوردشت "، در بحران شکنجه های روحی شبهای سرگردانی در نیویورک ، هولدن اغلب به یاد خواهر کوچک خود فی بی است ، و فی بی است که به طور کلی مشعلدار امید هولدن است و در تمام جریان داستان در مغز هولدن خودنمایی میکند و پسر فراری با او در عالم خیال حرف می زند. تا آنجا که هولدن میتواند تشخیص بدهد در تمام نیویورک فقط فی بی است که واقعا " حقیقی " است و لبخند واقعی دارد:

" فی بی برگشت به من لبخند زد. ازون لبخندهای عالی . یعنی میگم بدبختی اینجاس. بیشتر مردم اصلا لبخند ندارن. یا یه لبخند فکسنی دارن. اما لبخند فی بی منو کشت ... "

وجود فی بی است که به هولدن ملجا و پناهی میدهد و او در پایان فرار سه روزه خود، در یک شب سرد، مثل دزدها به خانه میآید تا دختر کوچک را ببیند و با او حرف بزند. وقتی هولدن در تنهایی اطاق خواب کوچولوی فی بی، ماجراها و دلیل فرار خود را برای فی بی تعریف میکند، آنوقت است که صندوق سینه او باز میشود و اینجاست که وقتی فی بی او را متهم میکند که وی در زندگی به هیچ چیز ایمان ندارد و از هیچ چیز خوشش نمی آید، هولدن جدا ناراحت میشود.

- " چرا میاد . خوشم میاد . میاد ، میاد . البته میاد این حرفو نزن فی بی. آخه تو چرا باهاس این حرفو بزنی ؟ "

وبالاخره اینجاست که کار مورد علاقه هولدن که هسته اصلی کتاب است، گفته میشود :

- " میدونی من راسی چی میخوام؟ یعنی میگم اگه به میل خود پدرم بود؟"

" چی میخوای؟ انقدر فحش نده . "     

- " اون شعره رو یادت میاد که اونوقتا میخوندیم ؟ (اگه کسی کسی را – در مزرعه بگیره)؟ یادت میاد؟ "

فی بی گفت – " اونطوری نیس – اینطوریه: " اگه کسی کسی را – در مزرعه ببیند.) مال رابرت برنزه ."

گفتم – " میدونم مال رابرت برنزه " اما فی بی راست می گفت : گفتم " خیال می کردم ( اگه کسی کسی را – در مزرعه بگیره). خلاصه. من هی پیش خودم خیال میکنم که تو یه مزرعه ام و این مزرعه پر از بچه اس... اقلا هزار تا بچه ... هیچ کی دیگم نیس، یعنی میگم هیچ کی بزرگ نیس، غیر از من. منم خودم رو یه صخره اون بالا واستادم و کارم اینه همونجا واستم و وقتی بچه ها دارن بازی میکنن و جلوشونو نیگا نمیکنن و میان لب صخره و نزدیکه بیفتن، من یکهو از یه جا بیام و بگیرمشون که نیفتن. فقط بگیرمشون. از صبح تا شب همین کارم باشد. فقط نگهدار مزرعه باشم. خودمم میدونم که این دیوونگیه. اما فقط دلم میخواد این کارو بکنم. خودمم میدونم دیوونگیه ."

و در پایان کتاب بخاطر فی بی است (فی بی هم چمدان های خود را می بندد و میخواهد با هولدن فرار کند) که هولدن از فرار به مغرب آمریکا و ساختن کلبه و بقیه ی نقشه های خود منصرف میشود و قول میدهد با هر خفتی شده ، بخانه و مدرسه برگردد. یک دکتر روانشناس روزی به هولدن نوشته بود : " نشانه ی یک مرد خام اینست که میخواهد به خاطر هدفی دلیرانه جان بدهد – در صورتی که نشانه یک مرد پخته آنست که میخواهد با فروتنی بخاطر آن هدف زندگی کند ."

پس از اتشار " ناطوردشت " و در پایان یک بیماری روحی شدید، که سالینجر را بارها بآستانه خودکشی کشاند، بالاخره نویسنده جوان، که گوئی حرف دکتر روانشناس را در خاطر نگه داشته بود، برای همیشه نیویورک را ترک کرد و به تپه های ایالت نیوهمیشایر پناه برد و در سکوت و "کرو لالی " واقعی بنوشتن پرداخت – از آن تاریخ سالینجر در دنیای خصوصی و محرمانه خود با عشق و با تمام نیروی خود بدین کار مشغول بوده است.

آخرین کتاب سالینجر " فرانی و زوئی " است که شامل دو داستان درباره " فرانی و زوئی " ، دو تن دیگر از بچه های کلاس است. در داستان اول فرانی، آخرین دختر و کوچکترین فرزند خانواده گلاس، که در سال دوم دانشگاه ادبیات است و حالا از دانشگاه و زندگی، دوست و معشوق و همه چیز دیگر سرخورده و یک تحول مذهبی شدید در روحش انجام میگیرد. در داستان دوم، " زوئی " که بلافاصله قبل از فرانی متولد شده، و جوانی است بیست و چهار ساله و با داشتن دو لیسانس در رشته های ریاضیات و زبان یونانی ، هنرپیشه تلویزیونست، سعی میکند که خواهر خود را از بحران روحی اش نجات دهد.

گر چه این دو داستان هر دو به نوبه خود در سال های 1955 و 1957 در " نیویورکر " به چاپ رسیدند، وقتی در سال 1961 در یک کتاب جداگانه منتشر شدند، آن کتاب پرفروش ترین کتاب سال آمریکا و انگلستان شد. کمتر نویسنده ای اکنون در دنیا وجود دارد که کتابی از دو داستان قدیمی منتشر کند و چنین حاصلی بوجود آورد.

هسته اصلی کتاب " فرانی و زوئی " همانطور که اشاره کردیم تشریح یک بحران و انقلاب مذهبی است در روح فرانی گلاس، تصمیم ها و کارها و کمک های برادر او " زوئی " برای نجات خواهرش.

نخستین باری که فرانی را می بینیم بعداز ظهر روزی است که او بدعوت دوست و معشوق خود لین کوتل ( 3) ، دانشجوی ادبیات، برای تماشای یک مسابقه فوتبال با ترن وارد شهر میشود. در همین ملاقات اول است که سالینجر اختلاف و ورطه بزرگ میان این دو موجود (یک بچه گلاس و یک بیگانه) را مسلم میسازد. از ملاقات اول، " فرانی " یک انسان واقعی است و نمیتواند " صورت خود را از احساسات درونش خالی کند"، در صورتیکه " لین کوتل " طوری باستقبال ترن " فرانی " میآید که انگار از شدت اشتیاق و انتظار " در هر یکی از دستها سه سیگار روشن شده دارد".

ساعتی بعد در یک رستوران فرانسوی، هنگامی که لین مشغول خوردن سالاد و خوراک پای قورباغه است (فرانی اصلا گرسنه نیست) سالینجر صفات و روحیه لین را با چنان طرز بی رحمانه ای می پروراند و تشریح میکند که وجود او برای فرانی، (که دو روز قبل به " لین " نوشته بود که او را تا سرحد " مرگ و تجزیه شدن " دوست دارد) غیرقابل تحمل و حتی تهوع آور می شود. در عرض نیم ساعت " فرانی " سه بار میز را ترک میکند و به اطاق توالت می رود.

ولی تهوع و رنج روحی " فرانی " فقط از دست " لین کوتل " نیست . با پیشرفت داستان، رفته رفته معلوم میشود که سرچشمه دردهای روحی "فرانی گلاس" ، مثل "هولدن کالفیلد"، از یک سرخوردگی و ملال شدید، به طور کلی از اجتماع کوته فکرها و عادی هاست ... و از روح زیاده از حد حساس خودش می گوید:

" هر کاری میکنن، نمی دونم چی بگم، بد نیست، کار موذیگری هم نیست، حتی احمقانه هم نیست، اما همچین کوچولو و بی معنی و غم آوره... "

برای فرار از این بن بست " فرانی " شروع به خواندن یک کتاب مذهبی کرده است بنام " راه یک زائر" (4). در این کتاب یک دهقان گمنام روسی با یک کیسه نان خشک و نمک سرتاسر روسیه را زیر پا میگذارد تا کسی را پیدا کند که برای دهقان معنی یک آیه انجیل را توضیح دهد. " فرانی" سعی میکند موضوع را برای "لین" تعریف کند:

" خودمم درست نمی دونم. یعنی میگم اول از اینجا شروع میشه که این باصطلاح دهقان روسی میخواد بفهمه که معنی این آیه ی انجیل که میگه " متصل دعا کنید " چیه ؟ میدونی دیگه ، یعنی آدم همش دعا کنه . اصلا ول نکنه . خلاصه ، بلند میشه یه کیسه نون و نمک ورمیداره ... "

"لین" که به حرفهای "فرانی" بی علاقه است (و مسلما از دنیای ظریف و جداگانه ای که روح "فرانی" در آن سیر میکند بی خبر است) بی توجه به مطالب فرانی خودش از نمره خوبی که سر درس ادبیات اروپایی درباره " فلویر " گرفته، گزاف گویی می کند:

" فکر می کنم که تاکید و فشاری که روی "چرا" های اصل اختلال های روحی " فلویر " گذاشتم، معرکه بود. یعنی میگم با چیزائی که امروز بشر می دونه . نه فقط موضوع روانکاوی و تجزیه ی روانی و از این حرفا، ولی خوب تا حدی. متوجه هستی چی میگم. من طرفدار مکتب "فروید" نیستم ولی از طرف دیگه نمیشه بعضی از چیزای نویسنده ها رو ندیده گرفت. حتی خوبامون: تولستوی، داستایوسکی، حتی شکسپیر، اونا که واسه فروید و تجزیه روانی و از این کلک ها فاتحه هم نمیخوندن. اونا فقط می نوشتن، میفهمی چی میگم."

به نظر من این صحنه طنز آمیز قوی و بیمانند، نه تنها زیرکانه و ماهرانه ساخته شده، بلکه حقیقتا بیرحمانه است. سالینجر آدمهای نظیر "لین کوتل" را با بهترین اسلحه خودشان میکوبد. در این داستان موقعیت و وضعیت طوری تنظیم شده که هر چه "لین کوتل" این الاغ روشن فکر و خوش معاشرت بگوید، غلط است و همیشه غلط خواهد بود.

در مقابل "لین" ، "فرانی" نه تنها قابل تحمل و دوست داشتنی است، بلکه با بیگناهی خود و تلاشی که با مسئله مذهبی خود میکند، صفت فرشتگان را پیدا میکند. زندگی او آشفته و دستخوش ابتذالهای عادی و خودبینی اطرافیان کم عمق و کوچک است، ولی او در این میان میخواهد کاری کند که "حقیر" و "بی معنی" و "غم آور" نباشد. سعی میکند هر طور شده معنی "متصل دعا کنید" را برای "لین" شرح دهد.

نقشه های نویسندگی سالینجر، پس از " ناطور دشت " به طور کلی نوشتن شرح حال و زندگی یک خانواده آمریکایی به نام گلاس (5) است که او در طی داستانهای کوتاه یا رمانهای کوتاه نوشته و در مجله " نیویورکر "( 6) به چاپ رسانده است. در مورد داستان های آینده این خانواده، سالینجر برای خود (و برای خانواده ی گلاس) اظهار امیدواری میکند. گرچه تاکنون بیش از هفت داستان بچاپ نرسیده، هم اکنون خانواده گلاس در ردیف افسانه های ادبیات آمریکا قرار گرفته است.

افراد خانواده گلاس عبارتند از یک پدر یهودی و یک مادر ایرلندی (مانند پدر و مادر خود سالینجر) که در نیویورک زندگی میکنند و هفت فرزند دارند – پنج پسر و دو دختر.

بچه های خانواده گلاس، که در دنیای خیال سالینجر بدنیا آمده و پرورش یافته اند، همه بچه هائی غیر عادی، فوق العاده حساس، و بطور دلچسبی باهوش و با استعداد، و همه در یک سن معین به نوبه خود در یک برنامه هوش رادیوئی به نام "بچه عاقلی است" شرکت کرده اند. گذشته از این صفات، بچه های گلاس (" گلاس " به معنی شیشه) بچه هائی پاک، شجاع، و بطور فوق العاده دوست داشتنی هستند. خون ایرلندی مادری به این بچه ها زیبایی و حرافی داده، و خون یهودی پدری به آنها گرمی و خصائل شرقی و مرموز بودن بخشیده است. روی هم رفته بچه های گلاس نه تنها نمودار دنیای تصور و ایده آل سالینجرند، بلکه هر یک به نوبه خود گوشه ای از روح عمیق و چند پهلوی نویسنده را آشکار میکنند.

اولین داستان از سری داستانهای خانواده گلاس (که سالینجر میل دارد آنها را "فیلم های خانوادگی به نثر" بنامد) ، داستانی بود که در سال 1948 در نیویورکر منتشر شد بنام "روزی که برای گرفتن ماهی موز خوب بود" (7). در این داستان بود که سیمور گلاس( 8) ، ارشد بچه های گلاس، در حین گذراندن تعطیلات تابستانی با زنش در فلوریدا، خودکشی میکند.

آنطور که داستانهای بعدی افشا میکنند، سیمور دکترای خود را در ادبیات در 18 سالگی گرفت و علاوه بر ارشدیت از لحاظ سن، از تمام خصائل دیگر نیز ارشد بچه های " گلاس " بود و حتی پس از مرگش هم خاطره او در مغز بچه های "گلاس"، مثل یک قهرمان محبوب ، افسانه وار باقی میماند.

سیمور ظاهرا دارای یک حس ششم مخصوص، یک قوه ماوراء طبیعی و شاعرانه و مقدسی بوده است. این صفات که (ما مینیاتور آن را در هولدن کالفیلد دیدیم) او را به طور هولناکی از زندگی عادی مجزا و دور میکند. و در پایان این داستان است که سیمور پس از شنا کردن در دریا به همراهی یک دختر سه یا چهار ساله، و قورت دادن مقدار زیاده از حدی از پاکی و سادگی و بیگناهی روح آن دختر (در حینی که زنش در اطاق هتل به قدر دوازده صفحه با مادرش وراجی می کند) تسلط اعصاب خود را از دست میدهد و به اطاق خود بر میگردد و گلوله ای در گیجگاه خود خالی میکند.

وقتی سیمور در کنار دریا بدوست کوچک خود که "سی بل" نام دارد ، پیشنهاد میکند که با هم به گرفتن "ماهی موز" بروند و "سی بل" میگوید که وی هرگز "ماهی موز" ندیده ، سیمور این ماهی ها را این طور توصیف میکند:

" این ماهی ها عادتهای عجیب و غریبی دارن ... خیلی عجیب و غریب ...

در واقع زندگی غم انگیزی دارن. خیلی غم انگیز.  سی بل جون، میدونی اونا چیکار میکنن؟ "

سی بل سرش را تکان داد.

-" شنا شنا میکنن و میرن تو سوراخی – تو یه سوراخی پر از موز. وقتی داخل سوراخیا میشن ظاهرا شکل ماهیای دیگن. اما متاسفانه به محض اینکه داخل شدن مثل خوک میافتن به خوردن موز. من بعضی از این ماهیا رو می­شناختم که هفتاد و هشت تا موز خوردن. البته اونوفت بعد از اینکه اینقدر موز خوردن مثل خیک میشن و دیگه نمیتونن از سوراخی بیان بیرون. از در تو نمیان ... "

و در پاسخ سی بل که می پرسد بالاخره به سر این ماهی ها چه می آید ، سیمور فقط با تاسف می گوید:

- میمیرن.

مثل اینکه سالینجر میخواهد بگوید که قهرمانان او آنقدر در انزوا و در میان تنهائی های خود و عادتهای عجیب خود، در میان هم میلولند و از میوه های خطرناک اتکاء به خود و عشق به خود و خودخوری پر میشوند، که میمیرند و همانطور که گفتیم در پایان این داستان است که سیمور عملا و قطعا انتحار میکند و میمیرد.

این واقعا دنیای عجیبی است و ما نمیخواهیم در آن زندگی کنیم و اغلب هم تصور میکنیم که چنین دنیائی دنیای ما نیست . به هر حال نباید از سالینجر و قهرمانان او خرده بگیریم؛ زیرا این آهن آنهاست که در آتش است، نه آهن ما. بیشتر مردم راه و لم زندگی اجتماعی و عادی را بلدند: بلدند که گاهگاه دندان روی جگر بگذارند، بلدند که گاهگاه ندیده بگیرند، بلدند که گاهگاه فراموش کنند که زندگی عرصه رنج و تحمل است، بلدند که با هم بجوشند و با کمی ابتذال و کمی بیهودگی زندگی کنند و فکرش را هم نکنند؛ ولی سالینجر و قهرمانان او – آنها که زیاده از حد معمول حساسند، بیشتر از حد عادی دیوانه اند و بالاتر از حد انسانی مقدسند – اینها را بلد نیستند.

" بالاخره این دهقانه در آخر راه پیمائیاش به یه راهب پیر برمیخوره که براش معنی دعا رو شرح میده: منظور از دعا، دعای مسیحه: (ای عیسی، بمن رحم کن). راهب به دهقانه میگه اگه آدم شروع کنه که دعای مسیح رو (یا هر دعائی رو) پشت سر هم تکرار کنه – اولها فقط با لبهایش – کم کم دعا خود به خود شروع به کار میکنه... اونوقت تغییری چیزی اتفاق میفته. من خودم نمیدونم چی، ولی کلمه های دعا کم کم با ضربان دل هم زمان میشه و در نتیجه آدم متصل دعا میکنه. و مهم اینجاس که این تغییر یا هر چی، در زندگی و روحیه آدم تاثیر عرفانی عجیبی درست میکنه و تمام زندگی رو عوض میکنه ... "

ولی در پایان این توصیف است که "فرانی" وقتی لین را سخت با بشقاب خوراک قورباغه خود مشغول میبیند، برای آخرین بار باطاق توالت می رود و در هنگام برگشتن وسط رستوران حالش بهم میخورد و غش میکند.

در داستان "زوئی"، که در آن برای نخستین بار وضع داخلی خانه ی خانواده ی گلاس بطور مفصل و عمیقی وصف شده، "زوئی" سعی میکند که "فرانی" را (که دانشگاه را ترک گفته و به خانه آمده) از بحران روحیش رهائی بخشد و آرام کند.

"زوئی" سرانجام با مراجعه به یادداشتها و نوشته های سیمور ، و حتی با استفاده از تلفن قدیمی سیمور، موفق میشود "فرانی" را به حرف بیاورد و به قلب پریشان او راه پیدا کند، و سرانجام فکر "فرانی" را به این موضوع کلی روشن کند که دنیا پر از "لین کوتل" ها و از "لین کوتل" هاست و تنها کاری که از دست آنها، از دست فرانی و زوئی، بر میآید اینست که آنها را فقط دوست بدارند و از سر باز کنند.

کتاب "فرانی و زوئی" با همه زیبائی ها و اهمیت خود، در حقیقت چیز تازه ای نیست. با بخاطر آوردن "ناطوردشت" مثل اینست که "زوئی" در بالای صخره سنگی که سالینجر از امید و عشق او خلق کرده، ایستاده و خواهر کوچک خود را قبل از سقوط، میگیرد و نگه می دارد. آخرین پیام سالینجر شاید اینست که باید دوست داشت، همه را باید دوست داشت، هر طور شده باید دوست داشت و وظیفه خود را تمام و کمال انجام داد.

ج . د. ( جروم دیوید سالینجر) (9) در سال 1919 در نیویورک متولد شد. تنها مدرک تحصیلی او تصدیق دبیرستان است که سالینجر در سال 1936 (پس از بارها مردود شدن و مدرسه عوض کردن) گرفت. سال بعد به مدت ششماه به دانشگاه نیویورک رفت و در سال 1938 با پدر و مادر خود (که گوشت خوک فروش بودند) به اروپا رفت و در این زمان بود که نویسندگی را شروع کرد. درباره این سفر او در داستانی مینویسد:

" بالاخره منو به "بیلدوگزکس" کشیدن و اونجا یه دوماهی خوک قصابی می ردم و گوشتها رو توی واگن میذاشتم و با سر قصاب، زیر برف، به کارخونه میبردم. بعد بالاخره برگشتم به آمریکا و باز دو سه ماهی به مدرسه رفتم. وسطای کار بدتر از همیشه ول کردم."

از سال 1942 سالینجر، در خدمت ارتش بود و در جنگ دوم جهانی شرکت کرد. سالهای جنگ شاید مهمترین و پرخروش ترین سال های زندگی نویسنده باشد. اعصاب او به طور هولناکی مریض شد. یأس و ابهام تلخی روح او را فراگرفت و بیشتر داستانهای این دوره او از این طرز روح و فکر حکایت میکند (در داستانی به نام "با عشق و فلاکت برای او" سالینجر از قول یک زن آلمانی می نویسد : "ای خدای عزیز، زندگی جهنم است.")

پس از بازگشت به نیویورک، سالینجر نخستین و تنها رمان خود را که "ناطوردشت" بود، نوشت و همان سال نیویورک را ترک کرد و برای همیشه به نیوهمپشایر رفت و در سال 1952 با دختری انگلیسی به نام کلیر آشنا و مانوس شد . در آخرهای آن سال کلیر به طرز عجیبی از سالینجر برید و با مرد دیگری ازدواج کرد. ولی این ازدواج بیش از چند هفته طول نکشید و کلیر دوباره به نیوهمپشایر آمد و سال بعد با سالینجر ازدواج کرد و تاکنون خانه منزوی و دورافتاده نویسنده را ترک نکرده است.

ا. فصیح

پی نوشت ها:

1 ) David Wiesman

2) Leslie Fiedler

3) Lane Coutell

4) The Way Of a Pilgrim

5) Glass

6) New Yorker

7) A Perfect  Day for  Bananafish

                                                                                                                       8) Seymor  Glass

9) Jerome  Davidsalinger

اطلاعات مقاله:

مجله کاوش، شماره 10، نوروز 1342، ص 77 تا 82

مجموعه: ابراهیم میرهاشم زاده

آماده سازی برای انتشار: صبا پلاشانی

ورود به صفحه مقالات قدیمی
http://anthropology.ir/old_articles