یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
بهترین اشعار نزار قبانی
نِزار قَبانی (1923 دمشق ـ 1998 لندن) با اصالت سوری از بزرگترین شاعران و نویسندگان جهان عرب بود. او به زبانهای فرانسه، انگلیسی و اسپانیولی مسلط بود و مدت بیست سال در دستگاه دیپلماسی سوریه خدمت کرد.
برگزیدهای از اشعار نزار قبانی
نامههایت در صندوق پستی من
کبوترانی خانگیاند
یاسهایی سفیدند
میپرسی در غیابت چه کردهام؟
غیبتت!؟
تو در من بودی!
با چمدانت در پیادهروهای ذهنم راه رفتهای!
ویزای تو پیش من استُ
ممنوع الخروجی
از مرزهای قلب من
ممنوع الخروجی
نامههایت کوهی از یاقوت است
از بیروت پرسیده بودی
میدانها و قهوهخانههای بیروت،
بندرها وُ هتلها وُ کشتیهایش
همه وُ همه در چشمهای تو جا دارند!
چشم که ببندی
عشق تو
پرندهای سبز است
پرندهای سبز و غریب
بزرگ میشود
همچون دیگر پرندگان
انگشتان و پلکهایم
را نوک میزند
چگونه آمد؟
پرنده سبز
کدامین وقت آمد؟
هرگز این سؤال را
نمیاندیشم محبوب من!
عشق تو کودکیست با موی طلایی
که هر آنچه شکستنی را میشکند،
باران که گرفت به دیدار من میآید،
بر رشتههای اعصابام
راه میرود و بازی میکند
عشق تو کودکی بازیگوش است
همه در خواب فرو میروند
و او بیدار میماند
کودکی که بر اشکهایش ناتوانم
عشق تو یکه و تنها قد میکشد
آنسان که باغها گل میدهند
آنسان که شقایقهای سرخ
بر درگاه خانهها میرویند
آنگونه که بادام و
صنوبر بر دامنه کوه سبز میشوند
عشقات، محبوب من!
همچون هوا مرا در بر میگیرد
بی آنکه دریابم
جزیرهایست عشق تو
که خیال را به آن دسترس نیست
خوابیست ناگفتنی
بهراستی عشق تو چیست؟
گل است یا خنجر؟
یا شمع روشنگر؟
یا توفان ویرانگر؟
تمام آنچه دانستهام
همین است:
تو عشق منی
و آنکه عاشق است
□ □ □ □ □
تو با کدام زبان صدایم میزنی
سکوت تو را لمس میکنم
به من که نگاه میکنی
به لکنت میافتم
زبان عشق سکوت میخواهد
زبان عشق واژهای ندارد
غربت ندارد
حضور تو آشناست
از ابتدای تاریخ بوده است
در همه زمانهها خاطره دارد
تو با کدام زبان سکوت میکنی
میخواهم زبان تو را بیاموزم
مترجم بابک شاکر
دوستت دارم
و نگرانم روزی بگذرد
که تو تن زندگیام را نلرزانی
و در شعر من انقلابی بر پا نکنی
و واژگانم را به آتش نکشی
دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند،
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخنات شعر است
خاموشیات شعر
و عشقت
آذرخشی میان رگهایم
چونان سرنوشت
مترجم موسی بیدج
□ □ □ □ □
بگذار صدایت بزنم، با تمام حرفهای ندا
که اگر بهنام آوازات ندادم، از لبانم زاده شوی
بگذار دولت عشق را بنیان گذارم
که شهبانویش تو باشی
و من بزرگ عاشقانش
بگذار انقلابی به راه اندازم
و چشمانت را بر مردم مسلط کنم
بگذار با عشق چهره تمدن را دگرگون سازم
تمدن تویی، تو میراثی هستی که شکل گرفته
از پس هزاران سال، در دل زمین...
بخشی از شعر بلند «دوستت دارم»
مترجم آرش افشار
□ □ □ □ □
نمیتوانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم
و ترکیب خونم دگرگون نشود
و کتابها
و تابلوها
و گلدانها
و ملافههای تختخواب از جای خویش پرنکشند
و توازن کره زمین به اختلال نیفتد
□ □ □ □ □
همه گلهایم
ثمره باغهای توست
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه انگشتریهایم
از معادن طلای توست
و همه آثار شعریام
امضای تو را پشت جلد دارد
□ □ □ □ □
شعر را با تو قسمت میکنم
همان سان که روزنامه بامدادی را
و فنجان قهوه را
و قطعه کرواسان را
کلام را با تو دو نیم میکنم
بوسه را دو نیم میکنم
و عمر را دو نیم میکنم
و در شبهای شعرم احساس میکنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون میآید
□ □ □ □ □
تو را دوست نمیدارم به خاطر خویش
لیکن دوستت دارم تا چهره زندگی را زیبا کنم
دوستت نداشتهام تا نسلم زیاد شود
لیکن دوستت دارم
تا نسل واژهها پرشمار شود
□ □ □
میخواهم دوستت بدارم
تا کرویت را به زمین بازگردانم
و باکرگی را به زبان
و شولای نیلگون را به دریا
چرا که زمین بی تو دروغیست بزرگ
و سیبی تباه
□ □ □ □ □
ای قامتت بلندتر از قامت بادبانها
و فضای چشمانت
گسترده تر از فضای آزادی
تو زیباتری از همه کتابها که نوشتهام
از همه کتابها که به نوشتنشان میاندیشم
و از اشعاری که آمدهاند
و اشعاری که خواهند آمد
□ □ □ □ □
تو آخرین سرزمینی
باقی مانده در جغرافیای آزادی
تو آخرین وطنی هستی که از ترس و گرسنگی ایمنم میکند
و میهنهای دیگر مثل کاریکاتورند
شبیه انیمیشنهای والت دیسنی
و یا پلیسیاند
مثل نگاشتههای آگاتا کریستی
تو واپسین خوشه
و واپسین ماه
واپسین کبوتر
واپسین ابر
و واپسین مرکبی هستی که به آن پیوستهام
پیش از هجوم تاتار
تو واپسین شکوفهای هستی که بوییدهام
پیش از پایانِ دورانِ گل
و واپسین کتابی که خواندهام
پیش از کتابسوزان،
آخرین واژهای که نوشتهام
پیش از رسیدن زائرانِ سپیده
و واپسین عشقی که به زنی ابراز داشتهام
پیش از انقضای زنانگی
واژهای هستی که با ذرهبینها
در لغت نامهها به دنبالش میگردم
مترجم یدالله گودرزی
□ □ □ □ □
با عشق توست که میپیوندم
به خدا، زمین، تاریخ، زمان،
آب، برگ، به کودکان آن گاه که میخندند،
به نان، دریا، صدف، کشتی
به وب شب آن گاه که دستبندش را به من میدهد
به شعر که در آن خانه دارم و به زخم که در من لانه کرده
تو سرزمین منی، تو به من هویت میدهی
آن که تو را دوست ندارد، بی وطن است
تویی که روی برگه سفید دراز میکشی
و روی کتابهایم میخوابی
و یادداشتهایم و دفترهایم را مرتب میکنی
و حروفم را پهلوی هم میچینی
و خطاهایم را درست میکنی
پس چطور به مردم بگویم که من شاعرم
حال آنکه تویی که مینویسی؟
□ □ □ □ □
چرا تو؟
چرا تنها تو
از میان تمام زنان
هندسه زندگی مرا عوض میکنی
ضرباهنگ آن را دگرگون میکنی
پابرهنه و بی خبر
وارد دنیای روزانهام میشوی
و در پشت سر خود میبندی
و من اعتراضی نمیکنم؟
چرا تنها و تنها
تو را دوست دارم
تو را میگزینم
و میگذارم تو مرا
دور انگشت خود بپیچی
ترانهخوان
با سیگاری بر لب
و من اعتراضی نمیکنم؟
چرا؟
چرا تمامی دورانها را در هم میریزی
تمامی قرنها را از حرکت باز میداری
تمامی زنان قبیله را
یک یک
در درون من میکشی
و من اعتراضی نمیکنم؟
چرا؟
از میان همه زنان
در دستان تو مینهم
کلید شهرهایم را
که دروازهشان را
هرگز بر روی هیچ خودکامهای نگشودند
و بیرق سفیدشان را
در برابر زنی نیافراشتند
و از سربازانم میخواهم
با سرودی از تو استقبال کنند،
دستمال تکان دهند
و تاجهای پیروزی بلند کنند
و در میان نوای موسیقی و آوای زنگها
در مقابل شهروندانم
تو را شاهزاده تا آخر عمر بنامم؟
□ □ □ □ □
بانوی من
اگر دست من بود
سالی برای تو میساختم
که روزهایش را
هرطور دلت خواست کنار هم بچینی
به هفتههایش تکیه بدهی
و آفتاب بگیری!
و هرطور دلت خواست
بر ساحل ماههای آن بدوی
بانوی من
اگر دست من بود
برایت پایتختی
در گوشه زمان میساختم
که ساعتهای شنی و خورشیدی
در آن کار نکنند
مگر آنگاه که
دستهای کوچک تو
در دستان من آرمیدهاند
□ □ □ □ □
سادهدلانه گمان میکردم
تو را در پشت سر رها خواهم کرد
در چمدانی که باز کردم، تو بودی
هر پیراهنی که پوشیدم
عطرِ تو را با خود داشت
و تمام روزنامههای جهان
عکس تو را چاپ کرده بودند
به تماشای هر نمایشی رفتم
تو را در صندلی کنار خود دیدم
هر عطری که خریدم،
تو مالک آن شدی
پس کی؟
بگو کی از حضور تو رها میشوم
مسافر همیشه همسفر من؟
□ □ □ □ □
بگو دوستم داری تا زیباتر شوم
بگو دوستم داری تا انگشتانم از طلا شوند
و ماه از پیشانیام بتابد
بگو دوستم داری تا زیر و رو شوم
تبدیل شوم به خوشهای گندم یا یک نخل
بگو! دل دل نکن
بگو دوستم داری تا به قدیسی بدل شوم
بگو دوستم داری تا از کتاب شعرم کتاب مقدس بسازی
تقویم را واژگون میکنم
و فصلها را جابهجا میکنم اگر تو بخواهی
بگو دوستم داری تا شعرهایم بجوشند
و واژگانم الهی شوند
عاشقم باش تا با اسب به فتحِ خورشید بروم
دل دل نکن
این تنها فرصت من است تا بیاموزم
و بیافرینم!
□ □ □ □ □
دیگر نمیتوانم پنهانت کنم!
از درخشش نوشتههایم میفهمند
برای تو مینویسم
از شادی قدمهایم
شوق دیدن تو را در مییابند
از انبوه عسل بر لبانم،
نشان بوسه تو را پیدا میکنند
چگونه میخواهی قصه عاشقانهمان را
از حافظه گنجشکان پاک کنی
و قانعشان کنی
که خاطراتشان را منتشر نکنند!؟
□ □ □ □ □
برف
نوگویی زمین است
وقتی به متن پایبند نباشد
و بخواهد
به شیوهای دیگر
و سبکی بهتر بسراید
و از عشق خود
به زبانی دیگر بگوید
□
برف
نگرانم نمیکند
حصار یخ
رنجم نمیدهد
زیرا پایداری میکنم
گاهی با شعر و
گاهی با عشق
که برای گرم شدن
وسیله دیگری نیست
جز آنکه
دوستت بدارم
یا برایت
عاشقانه بسرایم
□
من
همیشه میتوانم
از برف دستانت
اخگر بگیرم
و از عقیق لبانت، آتش
از بلندای لطیف تو
و از ژرفای سرشارت، شعر
□
ای که چون زمستانی
و من دوست دارمت
دستت را از من مگیر
برای بالا پوش پشمینات
از بازیهای کودکانهام مترس
همیشه آرزو داشتهام
روی برف، شعر بنویسم
روی برف، عاشق شوم
و دریابم که عاشق
چگونه با آتش برف میسوزد!
□
بانوی من!
که چون سنجابی ترسان
بر درختان سینهام میآویزی
عاشقان جهان
در نیمه تابستان عاشق شده
منظومههای عشق
در نیمه تابستان سروده شدهاند
انقلابهای آزادی
در نیمه تابستان برپا شدهاند
اما
رخصت فرما
از این عادت تابستانی
خود را باز دارم
و با تو
بر بالشی از نخ نقره
و پنبه برف سربگذارم
مترجم موسی بیدج
اشعار نزار قبانی با مضمون زن
زن
مردی ثروتمند یا زیبا
یا حتی شاعر نمیخواهد
او مردی میخواهد
که چشمانش را بفهمد
آنگاه که اندوهگین شد
با دستش به
سینهاش اشاره کند
و بگوید:
اینجا سرزمین توست
□ □ □ □ □
باور نداشتم که زنی بتواند
شهری را بسازد و به آن
آفتاب و دریا ببخشد و تمدن
دارم از یک شهر حرف میزنم!
تو سرزمین منی
صورت و دستهای کوچکت،
صدایت،
من آنجا متولد شدهام
و همانجا میمیرم!
□ □ □ □ □
بیشترین چیزی که در عشق تو آزارم میدهد
این است که چرا نمیتوانم بیشتر دوستت بدارم
و بیشترین چیزی که درباره حواس پنجگانه عذابم میدهد
این است که چرا آنها فقط پنج تا هستند نه بیشتر!؟
زنی بی نظیر چون تو
به حواس بسیار و استثنائی نیاز دارد
به عشقهای استثنائی
و اشکهای استثنائی...
بیشترین چیزی که درباره «زبان» آزارم میدهد
این است که برای گفتن از تو، ناقص است
و «نویسندگی» هم نمیتواند تو را بنویسد!
تو زنی دشوار و آسمانفرسا هستی
و واژههای من چون اسبهای خسته
بر ارتفاعات تو له له میزنند
و عبارات من برای تصویر شعاع تو کافی نیست
مشکل از تو نیست
مشکل از حروف الفباست
که تنها بیست و هشت حرف دارد
و از این رو برای بیان گستره زنانگی تو
ناتوان است!
بیشترین چیزی که درباره گذشتهام با تو آزارم میدهد
این است که با تو به روش بیدپای فیلسوف برخورد کردم
نه به شیوه رامبو، زوربا، ون گوگ و دیک الجن و دیگر
جنونمندان
با تو مثل استاد دانشگاهی برخورد کردم
که میترسد دانشجوی زیبایش را دوست بدارد
مبادا جایگاهش مخدوش شود
برای همین عذرخواهی میکنم از تو
برای همه شعرهای صوفیانهای که به گوشت خواندم
روزهایی که تر و تازه پیشم میآمدی
و مثل جوانه گندم و ماهی بودی
از تو به نیابت از ابن فارض، مولانای رومی و ابن عربی پوزش
میخواهم
اعتراف میکنم
تو زنی استثنائی بودی
و نادانی من نیز
استثنائی بود!
ترجمه بخشهایی از شعر بلند «عشقی بی نظیر برای زنی استثنائی»
مترجم یدالله گودرزی
اشعار کوتاه نزار قبانی
من چیزی از عشقمان
به کسی نگفتهام!
آنها تو را هنگامی که
در اشکهای چشمم
تن میشستهای دیدهاند
□ □ □ □ □
اشتباه نکن
رفتنت فاجعه نیست برایم
من ایستاده میمیرم
چون بیدهای مجنون
□ □ □ □ □
خسته بر شنزار سینهات،
خم میشوم
این کودک از زمان تولد تاکنون
نخوابیده است!
□ □ □ □ □
در خیابانهای شب
دیگر جایی برای قدمهایم نمانده است
زیرا که چشمانت
گستره شب را ربوده است
□ □ □ □ □
صبح بخیر بنفش تو،
از آن سوی گوشیِ تلفن
جنگلی را در من رویاند!
□ □ □ □ □
بهار
از نامههای عاشقانه من و تو
شکل میگیرد
«دوستت دارم»
و پایان سطر نقطهای نمیگذارم
□ □ □ □ □
با تو جهانِ لحظههای کوچک پایان گرفته
چیزی برای من نمانده
گلی نمانده برای مراقبت
کتابی برای خواندن در تنهایی
□ □ □ □ □
مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه دربرابر زنی که شیفته ام میکند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام میکند
نه در برابر عطری که به لرزه ام میافکند...
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده... و دانه گندم!
□ □ □ □ □
برهنه شو!
قرنهاست
جهان معجزهای به خود ندیده
برهنه شو!
من لالم
و تن تو
تمامِ زبانها را میفهمد
□ □ □ □ □
دوستم داشته باش
از رفتن بمان!
دستت را به من بده
که در امتداد دستانت
بندری است برای آرامش
گروه فرهنگ و هنر وب
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست