جمعه, ۱۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 7 February, 2025
زیباترین اشعار عارفانه پارسی
شعرهای عارفانه اشعاری هستند که شاعران عارف برای بیان معانی عرفانی با زبان رمز و اشاره به سبک ویژه در قالبهای شعری - بخصوص غزل - ارائه میکنند. این نوع شعر از اشارات عرفانی و سیروسلوک برای رسیدن به معشوق حقیقی یعنی خداوند مملو است.
شاعرانی چون سنایی، عطار،
مولوی و حافظ دارای چنین سبک شعری هستند و در اشعار سعدی نیز شیوه عرفانی یافت میشود. در مطلب پیش رو اشعار عارفانه شاعران معروف ایران را بخوانید.
اشعار عارفانه حافظ
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
این همه شعبده خویش که میکرد این جا
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
اگر ز خون دلم بوی شوق میآید
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
اشعار عارفانه مولانا
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم
چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو
ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه
رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا
برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا
بیا بیا دلدار من دلدار من
تویی تویی گلزار من گلزار من
بیا بیا درویش من درویش من
تویی تویی هم کیش من هم کیش من
هر جا روم با من روی با من روی
روز و شبم مونس تویی مونس تویی
ای شمع من بس روشنی بس روشنی
تیر بلا چون دررسد چون دررسد
دل را کجا پنهان کنم
ای فخر من سلطان من سلطان من
چون سوی من میلی کنی میلی کنی
اشعار عارفانه عطار
ای جان جان جانم تو جان جان جانی
پی میبرد به چیزی جانم ولی نه چیزی
بس کز همه جهانت جستم به قدر طاقت
گنج نهانی اما چندین طلسم داری
نی نی که عقل و جانم حیران شدند و واله
چیزی که از رگ من خون میچکید کردم
کردم محاسن خود دستار خوان راهت
در چار میخ دنیا مضطر بماندهام من
عطار بی نشان شد از خویشتن بکلی
چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را
جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان
گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند
درمانش مخلصان را دردش شکستگان را
ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت
عطار اندرین ره اندوهگین فروشد
چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود
گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کردهای
عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی
چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
خلوتی میبایدم با تو زهی کار کمال
نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی
جهان جمله تویی تو در جهان نه
چه دریایی است این دریای پر موج
چه راه است این نه سر پیدا و نه پای
خیالی و سرابی مینماید
همه تا بنگری ناچیز گردد
عجب کاری است کار سر معشوق
همه دل پر ازو و دل درو محو
اگر ظاهر شود مویی جز او نی
عجب سری که یک یک ذره آن است
دلی دارم درو صد عالم اسرار
چنین جایی فرید آخر چه گوید
![زیباترین اشعار عارفانه پارسی | وب](/web/imgs/34/120/q4ttp4.jpeg)
اشعار عارفانه سنایی
با او دلم به مهر و مودت یگانه بود
بر درگهم ز جمع فرشته سپاه بود
در راه من نهاد نهان دام مکر خویش
میخواست تا نشانهٔ لعنت کند مرا
بودم معلم ملکوت اندر آسمان
هفصد هزار سال به طاعت ببودهام
در لوح خواندهام که یکی لعنتی شود
آدم ز خاک بود من از نور پاک او
گفتند مالکان که نکردی تو سجدهای
جانا بیا و تکیه به طاعات خود مکن
دانستم عاقبت که به ما از قضا رسید
ای عاقلان عشق مرا هم گناه نیست
دارم سر خاک پایت ای دوست
آنها که به حسن سرفرازند
چون رای تو هست کشتن من
خون نیز ترا مباح کردم
دانی نتوان کشید ازین بیش
چون درد عاشقی به جهان هیچ درد نیست
آغاز عشق یک نظرش با حلاوتست
عشق آتشی ست در دل و آبی ست در دو چشم
شهدیست با شرنگ و نشاطیست با تعب
آنکس که عشق بازد و جهان بازد و جهان
آن جام لبالب کن و بردار مرا ده
هرکس که نیاید به خرابات و کند کبر
مسجد به تو بخشیدم میخانه مرا بخش
ای آنکه سر رندی و قلاشی داری
ای زاهد ابدال چو کردار برد می
ساقیا برخیز و می در جام کن
آتش ناپاکی اندر چرخ زن
صحبت زنار بندان پیشهگیر
با مغان اندر سفالی باده خور
چون ترا گردون گردان رام کرد
نام رندی بر تن خود کن درست
خویشتن را گر همی بایدت کام
اشعار عارفانه سعدی
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست
سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
ما با توایم و با تو نهایم اینت بلعجب
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
از دشمنان برند شکایت به دوستان
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
بندهام گر به لطف میخوانی
کس نشاید که بر تو بگزینند
ندهیمت به هر که در عالم
گفتم این درد عشق پنهان را
بازگفتم چه حاجتست به قول
نفس را عقل تربیت میکرد
عشق دانی چه گفت تقوا را
چه خبر دارد از حقیقت عشق
خودپرستان نظر به شخص کنند
شب قدری بود که دست دهد
رقص وقتی مسلمت باشد
قصه عشق را نهایت نیست
سعدیا دیگر این حدیث مگوی
شعری عارفانه از شهریار
خلوتم چراغان کن ای چراغ روحانی
سرفرازی جاوید در کلاه درویشی است
تا به کوی میخانه ایستاده ام دربان
تا کران این بازار نقد جان به کف رفتم
هر خرابه خود قصریست یادگار صد خاقان
عقده سرشک ای گل بازکن چو بارانم
از غبار امکانت چشمه بقا زاید
برشدن ز چاه شب از چراغ ماه آموز
شمع اشکبارم داد در شب جدائی یاد
از حصار گردونم شب دریچه ای بگشا
گله اش به پیرامن زهره ام چراند چشم
ساحل نجاتی هست ای غریق دریا دل
وقت خواجه ماخوش کز نوای جاویدش
اشعار عارفانه کوتاه
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
نگارینا دل و جانم ته دیری
همه پیدا و پنهانم ته دیری
نمیدانم که این درد از که دیرم
خوشا آنانکه تن از جان ندانند
تن و جانی به جز جانان ندانند
بدردش خو گرند سالان و ماهان
از آن روزی که ما را آفریدی
بغیر از معصیت چیزی ندیدی
خداوندا بحق هشت و چارت
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
ابوسعید ابوالخیر
یا رب مکن از لطف پریشان ما
را
هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
وصل تو کجا و من مهجور کجا
دردانه کجا حوصله مور کجا
هر چند ز سوختن ندارم باکی
ای دوست دوا فرست بیماران را
روزی ده جن و انس و هم یاران را
ما تشنه لبان وادی حرمانیم
یا رب ز کرم دری برویم بگشا
راهی که درو نجات باشد بنما
مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم
ای در طلب تو عالمی در شر و شور
نزدیک تو درویش و توانگر همه عور
ای با همه در حدیث و گوش همه کر
شاه نعمتالله ولی
از آتش عشق صنم دلکش ما
افتاده مدام آتشی در کش ما
پروانه پرسوخته ما را داند
عشقست که جان عاشقان زنده از اوست
نوریست که آفتاب تابنده از اوست
هر چیز که در غیب و شهادت یابی
گفتم جنت گفت که بستان شماست
گفتم دوزخ گفت که زندان شماست
گفتم که سراپردهٔ سلطان دو کون
اللّه یکی صفات او بسیاری
وز هر صفتی به عاشقی بازاری
یاری که به هر صفت ورا باشد یار
از جام و حباب آب می نوش
می نوش چو عارفانه و می پوش
گویی چه کنم چه چاره سازم
فیض کاشانی
ای حسن تو جلوهگر ز اسما
و صفات
روی تو نهان در تتق این جلوات
اندیشه کجا بکبریای تو رسد
از عشق مجاز گویمت چیست غرض
زان چاشنی عشق حقیقیست غرض
از جلوهٔ حسن دوست در روی نکو
نی اهل دلی که بشنوم زو رازی
نی هم نفسی که باشدم دمسازی
کی باشد و کی که با پر و بال فنا
گروه فرهنگ و هنر وب