چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


نگاهی به مجموعه داستان « ماجراهای من و صادق هدایت»


نگاهی به مجموعه داستان « ماجراهای من و صادق هدایت»
این مجموعه دارای هشت داستان کوتاه است که هر یک از آن ها به گونه ای به زندگی، شخصیت، اندیشه و آفرینش ادبی صادق هدایت مربوط است.
آشنایی من با هدایت و دلبستگی ام به آن بزرگوار برمی گردد به سال ۱۳۴۷ که برای نخستین بار داستان کوتاه «طلب آمرزش» او را در یک کتاب انشا نویسی و نامه نگاری، که از آن یکی از همکلاسی هایم بود، خواندم و با خواندن همان داستان کوتاه مهر نویسنده اش به دلم افتاد، و از آن زمان تا کنون، در درازای این سی و هفت هشت سال، پرتوهای تابناک این مهر، روشنایی بخش ذهن و تخیل و زندگی ام بوده و هست.
من هدایت را یکی از صمیمی ترین دوستانم می دانم: دوستی که با او بسیار اخت و راحت ام، بدون کمترین ملاحظه و کوچک ترین رودربایستی، در نهایت صمیمیت می توانم با او حرف بزنم، درد دل کنم، کل کل کنم، شوخی کنم، سر به سرش بگذارم، و یقین داشته باشم که او هم با من چنان رفیق است که از شوخی ها و سر به سر گذاشتن هایم نه بدش می آید و می رنجد، نه مکدر و دلگیر می شود. به جز یک داستان، دیگر داستان های کتاب«ماجراهای من و صادق هدایت»، در حقیقت، نوعی شوخی با هدایت است و در آن ها، از سر همدلی، سر به سر او و اندیشه ها و داستان ها و شخصیت های داستانی اش گذاشته ام. شما هم به همین چشم به این داستان ها بنگرید.
شوخی کردن با هدایت را، در ادبیات داستانی ما، شصت و چند سال پیش، نخستین بار جمال زاده باب کرد. او در داستان بلند «دارالمجانین» سر به سر هدایت گذاشت. در داستان او هدایت، با نام هدایتعلی خان، عاقل ترین ساکنان دارالمجانینی ست که راوی داستان، که او نیز آدمی ست در عقل به کمال، به دلیلی گرفتار آن شده، و در آن دیوانه خانه، بین او و هدایت، که در دارالمجانین «موسیو» صدایش می کنند، گفتُ گوهای شیرین و خوش مزه ای رد و بدل می شود و در طی این گفتُ گو ها جمال زاده سر به سر هدایت می گذارد.
در برخی از داستان های مجموعه ی «ماجراهای من و صادق هدایت» خوانندگان شاهد این سر به سر گذاشتن ها هستند: نمونه ی بارزش داستان «خودکشی در زاینده رود» است که در آن هم سر به سر شخصیت هدایت گذاشته ام، هم اندیشه ها و ایده هایش را در پس نقاب شوخی دوستانه، به شکلی طنزآمیز، نقد کرده ام. در داستان«هادی صداقت» هم، به شکلی دیگر، به طرح پرسش هایم از هدایت، درباره ی داستان هایش، پرداخته ام.
نگاه متفاوت به شخصیت ها و ماجراهای داستان های هدایت، از ویژگی های دیگر مجموعه داستان «ماجراهای من و صادق هدایت» است. در داستان «روایتی دیگر از داستان داش آکل» با نگاه هدایتِ درمانده ی از پا افتاده در سربالایی های تند و نفس گیر زندگی، در واپسین سال های عمرش- آن هنگام که آخرین نوولش، داستان «عنکبوت نفرین شده»، را نوشت و پاره کرد و دور ریخت- به ماجرای داش آکل و کاکا رستم و مرجان چشم انداخته ام، نگاهی که از نظر بینش فکری بسیار متفاوت با نگاه هدایت سی ساله ای ست که داستان داش آکل را نوشت. در این داستان خواسته ام داستان داش آکل را با دید چهل و هشت سالگی هدایت بنویسم و تفاوت دیدگاه این سنش را با دید سی سالگی اش نشان دهم.
در داستان « آبجی خانوم و داود قوزی» این دو شخصیت داستانی مشهور را، که از مفلوک ترین شخصیت های ساخته و پرداخته ی ذهن خیال پرور هدایت اند، و از آن دو خوارتر و زارتر و سیه روزگارتر نمی توان در داستان هایش یافت، بر سر راه هم قرار داده ام تا مهرشان به دل یکدیگر بیفتد و به هم بپیوندند، شاید بتوانند یکدیگر را از تنهایی و بدبختی بیرون بکشند و در کنار هم به خوشبختی برسند. ولی این تمهید من، که شاید نوعی فضولی در کار تقدیر بوده، اثری دلخواه نداشته و آن دو در نهایت داستان، دگرباره غرقه در سیاه بختی و فلاکت می شوند، و بار دیگر این باور درست حافظ شیرین سخن را ثابت می کنند که گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه
به آب زمزم و کوثر سپید نتوان کرد! و البته در این ماجرا بافنده ی گلیم سیاه بختی آبجی خانم و داود قوزی جز شرایط فلاکت بار اجتماعی نیست که آن دو را محکوم به دست و پا زدن بی نتیجه در باتلاق تیره روزی، و فرو رفتن بیشتر و بیشتر در آن، کرده است.
در داستان« جغد کور دل» به ماجرای زندگی زن و مرد داستان«بوف کور»، از دیدگاه زنِ بخش دوم آن، که راوی داستان هدایت از سر تحقیر بر او نام«لکاته» نهاده، پرداخته ام؛ و آنچه بین او و مرد داستان، از ابتدا تا انتها گذشته را از زاویه ی دید این زن، و با برداشت و تفسیر او روایت کرده ام.
در داستان «سه قطره آب زرشک» نیز سر به سر شخصیت «میرزا احمد خان»، راوی و شخصیت اصلی داستان «سه قطره خون» هدایت، گذاشته ام؛ و ذهنش را در برابر این پرسش دلهره آور شک برانگیز قرار داده ام که اگر آن سه قطره خونی که جلو چشم هایش را گرفته و هرگز از نظرش دور نمی شود، همان سه قطره خونی که اساس زندگی اش را زیر و رو کرده، سه قطره خون واقعی نبوده بلکه سه قطره آب زرشک باشد، در این صورت تکلیفش با خودش و فلسفه ی زندگی اش چه میشود!
یکی از قوی ترین میدان های جاذبه ی هدایت که مرا بی نهایت مجذوبش ساخته میدان بسیار وسیع درگیری های شدیدش در هفت جبهه است، درگیری های یکی از دیگری نفس بُرتری که هر کدام شان، به تنهایی، برای از پا در آوردن انسانی هرقدر نیرومند، جان سخت، و اهل زد و خورد کافی ست. این هفت میدان درگیری که زندگی هدایت را از خود پر کرده بودند و خیلی زود از نفسش انداختند، این ها بودند:
درگیری فردی با خودش- درگیری خانوادگی با خویشاوندانش- درگیری اقتصادی با مشکلات مادی و تنگدستی اش- درگیری عاطفی با مساله ی عشق و زن- درگیری اجتماعی با جامعه ی عقب مانده و چشم و گوش بسته ی آن روز ایران- درگیری سیاسی با حکومت شاهان پهلوی- درگیری فلسفی با فلسفه ی جهانی زیستن.
در داستان «نامه ای منتشر نشده از صادق هدایت» به کودکی هدایت پرداخته ام و کوشیده ام تا نخستین جوانه های بالنده ی برخی از ویژگی های شخصیتش را، در سنین رشد و کمال، نشان دهم. در این داستان به برخی از جنبه های درگیری هدایت با خودش و خانواده اش، در سال های کودکی اش، پرداخته ام. در داستان«هادی صداقت» نیز جنبه های دیگری از درگیری های روحی اش را نشان داده ام.
این موضوع که کدام یک از شخصیت های داستانی هدایت نماد خود او هستند و تصویر سیمای آشکار یا پنهان شخصیتش را به نمایش می گذارند، همیشه موضوعی بحث انگیز و جالب توجه برای منتقدان و مفسران و دوستداران هدایت بوده است. برخی از منتقدان و مفسرانش سه راوی داستان های « بوف کور» و« زنده به گور» و« سه قطره خون» را یک نفر می دانند و او را بازتاب شخصیت هدایت در این سه آینه می پندارند. من با این نظر چندان موافق نیستم، و به جرات می توانم بگویم که اگر هم راوی های داستان های « زنده به گور» و « سه قطره خون» مختصر شباهتکی به هدایت داشته باشند، راوی « بوف کور» هیچ وجه تشابه و سنخیتی با هدایت ندارد. خود هدایت اشاره ی آشکاری به شباهت شخصیت های داستان هایش به خودش نکرده؛ و هرگز هیچ کجا ننوشته که کدام یک از شخصیت های داستانی اش را از زندگی خودش اقتباس کرده یا در آن ها نماهایی از شخصیت واقعی خودش را نمایانده.
او تنها در یک مورد، به روایت یکی از دوستانش، اسب از پا در آمده ی داستان «علویه خانم» را تصویری از خودش دانسته. مطابق این روایت، هنگامی که پس از انتشار داستان بلند «علویه خانم» در سال ۱۳۱۲، این دوست هدایت او را در خیابان می بیند و از داستان «علویه خانم» تعریف و تمجید می کند، هدایت از او می پرسد: آیا مرا در این داستان شناختی؟ و چون آن دوست جواب منفی می دهد، هدایت می خندد و می گوید: چطور مرا نشناختی؟ من همان اسب زمین خورده ام که به ضرب قنوت بلندم می کنند، همان اسب لاغر محتضری که خاموت گاریچی بی پیر روزگار گردنش را خم کرده، شلاق سیاه زهی ترش در هوا مدام صدا می کند و روی لنبرش فرود می آید و گوشت تنش را می پراند. چطور مرا نشناختی؟
به جز اسب محتضر داستان «علویه خانم»، به گمان من، نزدیک ترین شخصیت داستانی هدایت به شخصیت خودش سگ ولگرد او ست. هدایت خودش را، در دهکوره ی آن روز ایران، سگ ولگردی می دید از همه جا رانده و از همه کس تیپا خورده، آواره و بی پناه، تنها و بی همزبان، خسته و از نفس افتاده، تشنه ی محبت و محروم از آن، افتاده از چشم روزگار، که سرنوشتی جز پرسه زدن بی هوده و مرگ سگی در تنهایی و بی کسی ندارد. در واقع، او با نگارش مرثیه ی «سگ ولگرد»، به نوعی، مرثیه زندگی خودش را سرود، و با دل سوزاندن بر سرنوشت و زندگی سگی آن بی چاره ی فلک زده، در حقیقت، بر زندگی سگی و سرنوشت شوم خودش دل سوزاند. من در داستان« آن سه کلاغ سیاه» به این موضوع پرداخته ام و تراژدی زندگی هدایت را با تراژدی زندگی «سگ ولگرد» درهم آمیخته، و گاه از زاویه ی دید این یک و گاه از زاویه ی دید آن یک، به روایتش پرداخته ام.
این مجموعه داستان جلد دومی هم دارد که ۱۲ داستان دیگر آن را در بر خواهد گرفت و امیدوارم که در یکی از سال های آینده بتوانم آن را منتشر کنم و برداشتی کامل از هدایتی که من می شناسم و دوستش دارم را در اختیار دوستدارانش قرار دهم.
مهدی عاطف راد
منبع : پایگاه اطلاع رسانی آتف راد


همچنین مشاهده کنید