سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


رقص بر کلاویه


رقص بر کلاویه
سرنوشت اغلب گروه های موسیقی (مخصوصا گروه های راک)به فروپاشی و جدایی منتهی می شود.مخصوصاً گروه های بزرگ که پیرامونشان را هاله یی از توجه و شکننده گی بیشتری گرفته.«پینک فلوید» هم در «۱۹۸۶» از هم پاشید.همانطور که «بیتلز» از هم پاشید.همانطور که خیلی دیگر از گروه های بزرگ موسیقی برای دوری از نابودی کامل و به شکل خودجوش دچار عصیان و جدایی شدند و از هم فاصله گرفتند و به تنهایی به فعالیت پرداختند.
البته در این چند سال اخیر که «دیوید گیلمور» شروع کرد به جمع کردنِ گروه و «نیک میسون» (درامیستِ باند) و بعد از او «ریچارد رایت» (نوازنده ی کیبورد و پیانو) را گرد هم آورد خیلی ها فکر می کردند که خاطرات کهنه پاک خواهند شد و گروه دوباره جان می گیرد و می روید و همه چیز را عوض می کند، معادله را به هم می ریزد.که این اتفاق عملا افتاد.با این که رایت ابتدا به عنوان یک عضو میهمان و با حقوق هفته گی در گروهِ جدید پذیرفته شده بود اما بعد در گروه خون گرفت و کنسرت های متعددی که پینک فلوید در دنیا برگذار کرد (از جمله کنسرت خوب و خاطره برانگیر ۹۴ لندن که اجرایی بود دقیق و درست که نشان می داد گروه هنوز همان است) همه چیز را درباره ی مرگ پینک فلوید تغییر داد.اما هنوز همه منتظر بودند تا جشن کامل بشود و «راجر واترز» از لج بازی دست بردارد و به گروه بپیوندد.سرانجام، این اتفاق هم افتاد.بعد از همه ی آن شکایت ها و جدال های کودکانه و اجراهای خودسرانه یی که هیچ کس هم نتوانست مسبب و علت اش را درست درک کند، واترز در کهولت به پیرمردها پیوست و جنازه ی پینک فلوید با هم، و پس از سال ها در کنار یکدیگر شانه به شانه اجرا کردند.البته چنین اوج خطرناکی فرود بعدش را هم گوش زد می کرد.پس از همه ی این موفقیت ها گروه دیگر اجرایی نکرد و همه پراکنده شدند.جٌز گیلمور و رایت که با هم کنسرت می دادند.البته انگار این گیلمور بود که از سر بزرگواری و لطف دست رایت را می گرفت...
وقتی اینطور فکر می کنم دلم حسابی می گیرد.اولین بار، در اولین اجرایی که من از فلوید دیدم، در مجموعه ی «پمپی» اولین کسی که عاشق اش شدم میسون بود.آن درامیست خوش چهره ی اخمو با آن گیسوی جذاب و فر چنان مرا شیفته ی خود کرد که به تقلید او به کلاس درام لوپ رفتم و موهایم را بلند کردم! البته وقتی با گروه آشنا شدم و کتابهای محدودی را که راجع به ایشان منتشر شده بود خواندم فهمیدم که میسون آنی نیست که باید دوست بدارم.وقتی فهمیدم که میان افراد گروه از همان ابتدا هم تفرقه و ناهمدلی و باندبازی وجود داشته نظرم نسبت به موسیقی اعجازگونه ی فلوید عوض شد.و کم کم مجذوب کیبوردیست ساکتٌ خوش صدایی شدم که نفهمیدم برای چی جای گیلمور نمی خوانَد.نفهمیدم برای چی صدای گیلمور «مخملی» و «ویژه» است و رایت بدون این که دیده بشود یک گوشه در کنار گروه برای خودش می پلکد.میسون با مسابقات ماشین سواری مشغول بود و گیلمور آموزشگاه پرواز داشت (واترز ترانه ی «آموزش پرواز» را به طعنه ی همین احوالات گفته است) اما هیچ خبری از رایت نبود.
رایت در سکوت پیش می رفت.زنده گی آرامی داشت و حتا با وجود موسیقی های درخشانی که می ساخت و ترانه های خوبی که می نوشت کم ترین علاقه یی به هنرش نداشت و از نظر خودش تنها یک کیبوردیست به حساب می آمد در یک گروه.بعد از این کشش ها، تازه کشف کردم که ظرافت و عمق صدای رایت چند پله هم از صدای عاری از احساسِ گیلمور بالا تر ایستاده.این را می توانید در همان اجرای ۹۴ لندن در قطعه ی «زمان» یا اجرای «پژواکها» در کنسرت پمپی کاملا حس کنید.
ساعت های تمام نشدنی به پینک فلوید گوش می دادم، با این که هیچ وقت کم ترین علاقه یی به «راک» نداشتم اما موسیقی رادیکالِ فلوید مرا وا می داشت که سکوت کنم و گوش بدهم.زبان ام هیچ خوب نیست و اگر کتاب ها نبودند نمی فهمیدم فلوید دارد چی می گوید، اول کتاب «ناقوس جدایی» و بعد کتاب خوب «ترانه های پینک فلوید» که ترجمه ی خیلی بهتر و کامل تری بود.اما، بعد دستگیرم شد که حتا اگر معانی را نمی فهمیدم موسیقی به تنهایی آنقدر انسجام و قدرت داشت که مشتاق نگه ام دارد.تنظیم ها آفتابی و خوش بو بودند و اجراها کامل و فراری از کلیشه ها.
به دور از هیجاناتِ آنی و لحظه یی.و این همکاری حاصل تأملی یگانه و بسیار باطنی بود که بین اعضا جریان داشت.گروه بدون حتا یک عضو نمی توانست به راه اش ادامه بدهد.فقدانِ «سید بارِت» در آن ابتدا تأثیر عمیقی بر ترانه های واترز و روح مرثیه وار موسیقی گروه گذاشت.همینطور اجرای انفرادی راجر واترز در «برلین» فقط یک اسکلت از نام پینک فلوید بود، حتا با وجودِ آن همه اسمِ معروفٌ غول آسا و تمام تلاش های حیرت انگیز واترز برای رسیدن به «اجرای شگفت انگیز».
واترز بدون گروه اش تنها سایه ای از فلوید بود.این نشان می داد که افراد گروه از هم تأثیر و نیرو می گرفتند و بی هم کارشان به پریشانی می انجامید.حتا اگر انکارش می کردند.این درست است که چنین احساسی نسبت به اجرای برلین واترز تا حدودی به دلیل انفرادی بودن کلیت آلبوم «دیوار» است که در واقع جستجوی درونی واترز است اما نبودن گروه ضربه ی اصلی را زد.می گویند در یک اجرا واترز از دست یکی از هواداران خشمگین می شود و تف می کند به صورت او، همانجا، واترز می گوید همانجا بود، همانجا بود که فهمیدم هیچ خودم را نمی شناسم، و این سفر درونی تبدیل شد به نوشتن ترانه های «دیوار» و فیلمنامه یی به همین نام که «آلن پارکر» بر اساس آن فیلم مضحک و بسیار ضعیف و مستأصل دیوار را ساخت.
فیلمی که قرار بود حدیث نفس گروه و زنده گی نماد گروه یعنی پینکِ جنگ خورده باشد اما شد سیرکِ احمقانه یی از خاطرات واترز با نمایش معیوب پارکر (که فقط شیفته ی گروه بود و تنها دستخوش این شیفته گی بود نه متنی که واترزِ ترانه سرا ارائه داد) و همینطور استفاده ی بی جا و غلط از قطعه های ذرین آلبوم.جدال از همانجا شروع شد.رابطه ی واترز و گروه (و مخصوصا رابطه اش با رایت) به قهقرا و غریبه گی انجامید... تا جایی که واترز و رایت در ساعاتی به استدیو می رفتند که هم را نبینند و رایت در شب اکران «دیوار» به سالن نرفت یا گیلمور به سختی پذیرفت در «هی تو» بخواند، بعد واترز از گروه فاصله گرفت و گروه را رسما در سال ۸۶ ترک کرد و سپس به دلیل اجراهای فلوید از قطعات پیشین شکایت نمود و در جنگهای حقوقی غرق شد و فلوید ماند پشت صفحه های خاکستری فروشگاه های پیر موسیقی و یک مشت اجرای خوب در حافظه ی طرفداران اش.
در این سال ها رایت دو آلبوم انفرادی منتشر کرد به نام های «رویای خیس» در سپتامبر ۱۹۷۸ همراه با «مل کالینز» و «اسنوی وایت» و آلبوم «هویت» در آوریل ۱۹۸۴ که هیچ ویژه گی خوش آمدی نداشتند و هیچ به روح سبز موسیقی های فلوید شباهتی نمی بردند.همانطور که کارهای انفرادی گیلمور (مثلا در آلبومِ «درباره ی چهره») حتا در حد قطعه های معمولی راک دوره اش نیز نبودند.گیلمور و رایت (و همینطور میسون با آن دو آلبوم خنده دارش) برای فرار از تأثیر فلوید دست به ساخت کارهایی زدند که در فرم و محتوا سردرگم و پریشان بود.اما واترز که البته ارزش کارهایش قابل مقایسه با این چند نیست کارهای انفرادی خوبی انجام داد و با بهترین های نسل اش (مثل «اریک کلاپتون»، «مایکل کیمن»، «جان گوردون»، «نیل یانگ»، «جونی میچل» و «بریان آدامز») همکاری کرد و ترانه های دلخواه اش را خواند، اما تا جایی به سوی موسیقی رادیکال و شخصی اش پیش رفت که دیگر همان تعداد هوادار محدود و سرسخت اش هم به سختی می توانند با آثارِ اخیرش موافقت کنند.گروهی که سال ها به ایده های هم خو گرفته بودند وقتی به اجراهای انفرادی رو آوردند از موسیقی «ویژه» فاصله گرفتند و مجموعه ی کارهایشان در حد یکسری تجربه باقی ماند.به همین دلیل در اجراهای جدید، پیرمردها، همان قطعه های قدیمی را زدند.
«کاش اینجا بودی» را زدند، «بدرخش ای الماس خوش تراش» را زدند، «پول» را زدند، «Run and Run» را زدند، «ما و آنها» را زدند، «زمان» را زدند... خودشان را بازخوانی کردند.البته گروه دیگر کشش قبلی را نداشت و جٌدا از عظمت کنسرت ها که طبیعتا نوازنده ی بیشتر می طلبید برای پرهیز از هر گونه ضعفِ مختصری یک درامیست و یک کیبوردیست به گروه اضافه شد که نمی شود تأثیر حضورشان را با حضور نوازنده های معمولی (مثل آن گیتاریستی که در کنار گیلمور می نوازد و وجودش به دلیل لزومِ تعدد ساز قطعه است) اشتباه گرفت.با این حال، به دلیل فاصله یی که میان شان افتاده بود همکاری های تازه شان به نتایج قشنگی نرسید.چند قطعه ی محدود و گم نامی که این اواخر خلق شدند بیشتر حاصل سلطه ی بی دلیل گیلمور بود و «محصول فکر گروه» به شمار نمی آمد.
حالا که رایت فوت شده این خبر برایمان تکرار می شود (همانطور که وقت فوت بارت در جولای ۲۰۰۶ تکرار شد) که گروه در اصل خیلی وقت است که مٌرده.
چه رایت زنده بود چه نه گروه زنده نمی شد، گروه خیلی وقت بود تمام شده بود.این تنها نعش پینک بود که به یاد جوانی اش پیش می رفت.همه ی قطعه هایی که رایت برای گروه ساخته بود (بگیرید از «الاکلنگ» تا ترانه ی عاشقانه و اشک آور «پٌل های مشتعل» و «بمان») برایمان تداعی می شود.شاید این به دلیل ویژه گی های نوستالژیک و تقدیر از پیش حتمی گروه های بزرگ، افسانه های بزرگ، است.شاید هم نیست.
تا نظر شما چه باشد!
آرمین ابراهیمی
منبع : ماهنامه آدم برفی‌ها


همچنین مشاهده کنید