یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


خندیدن با لبان دوخته


خندیدن با لبان دوخته
● درباره من عاشق آدم های پولدارم نوشته سیامک گلشیری
به این راحتی نمی توان کارور شد؛ اما می توان از منظر نگاه او به داستان کوتاه نگریست. شاید بتوان تودرتویی و ساماندهی رنج یک مادر را در دنیای فاصله های عمیق با وسایل ارتباطی سریع، آن طور که در داستان «جعبه ها»ی کارور به تصویر درآمده، درونی و ذهنی کرد؛ و یا هزارتوی پیچ درپیچ ایهام را در داستان بسیار ساده و خیلی کوتاه «دروغ» او که سهل و ممتنعی است در نهایت ایجاز و روایی خلق کرد، اما می توان به پرواز او در آسمان بی کرانه هنر داستان، چشم دوخت و به ذهنیت او نزدیک شد.
نه آن چنان اسیر هستی بیرون از ذهن و نه آن گونه که در پوسته مطلق گرایی و جزمیت شرقی محصور گشتن؛ بلکه آن چنان که این هستی تلخ و گزنده «عینیت» غربی را به ذهنیت شرقی نزدیک نمودن مولفه ای است که هنر، خصوصاً داستان امروز پایمردی آن می کند.در این «دامی که جهانش می نامیم»۱ به تصویر کشیدن آدم های معمولی و لحظه های عادی زندگی شاید همان سهل و ممتنع پیچیده در لفافه هنر است که هرگز از رونق نمی افتد. داستان های این مجموعه عمدتاً در این ویژگی ها مشترک اند:
▪ ساختار همه آنها تخت و روایی است بدون هیچ رفت و برگشتی یا بازی فرمی خاص.
▪ همه داستان ها از زبان ساده و بی پیرایه در عین حال پخته و یکدست برخوردارند. هیچ گونه بازی زبانی و یا ایماژ و استعاره ای خاص در پرداخت آنها به چشم نمی آید. در عین حال به دور از هر نوع تعقید و گره و یا حشو و تطویل در قالب زبان نشسته اند.
▪ داستان ها از نظر مضمون جملگی دغدغه های انسان امروز، انسان اسیر در گره مدرنیزاسیون و افتاده در چنبره تنهایی مدرنیته را به همراه دارند.
▪ جملگی این داستان ها در نهایت صراحت فقدان معصومیت را در انسان امروز پی می گیرد اما سعی در پیدا کردن قرابت و توازنی میان عینیت غربی و جزمیت شرقی دارد.
داستان ها از نظر پرداخت دو روند کلی را پی می گیرند، دسته ای که هیچ حادثه ای در ظاهر روندشان صورت نمی پذیرد؛ به زبان دیگر، فقط ذهنیت آدم ها، آن هم از شیوه دیالوگ عینیت پیدا می کند و به تصویر درمی آید. داستان های «به نظر من که هیچ جای دنیا لاهیجان نمی شه»، «فقط می خواستم باهات شوخی کنم»، «من عاشق آدم های پولدارم» و تا حدودی «لیلیوم های زرد»، از این دسته اند.
دسته دیگر داستان ها از شیوه وقوع یک رخداد و تصویر فیزیکی آن به نمایش درمی آیند. داستان های «پارک چیتگر»، «همه اش پنج دقیقه فرقشه» و «گرگ خون آشام» از این دسته اند.
داستان هایی که از شیوه دوم پیروی کرده اند حادثه مند هستند و سامانه رخدادهای عینی در وقوع حادثه به تصویر در می آید. این داستان ها از قوت و قوام و زیرلایه پیچیده فاصله می گیرند و با دور شدن از ذهنیت داستانی به پسند خواننده عام نزدیک تر می شوند.
اما داستان های دسته اول که هیچ رخداد و حادثه عینی به صورت فیزیکی در آنها رخ نمی نماید، با خونسردی از دل ساده ترین و دم دستی ترین رابطه ها و رخدادهای روزمره مایه می گیرند؛ برخاسته از دل روابط ساده معمولی از زندگی آدم های کاملاً معمولی که نه آرزوهای بزرگ دارند و نه کارهای بزرگ انجام می دهند.در حقیقت این نگاه، چشم دوختن به همان دریچه ای است که ریموند کارور، اسطوره داستان کوتاه، به دنیای هنر گشود. دریچه ای به دنیای آدم های معمولی برای نشان دادن شادمانی ها و تلخکامی های کوچک و بی مقدارشان.
آدم هایی که با زنجیرهای نامرئی به همین زندگی ساده بسته شده اند و انگار کم کم از آرزوهایشان فاصله می گیرند و آسمانشان در همه جا همان رنگ است.
پارادوکس سادگی و شگفت انگیزی همراه با هم از لابه لای روابط عادی زندگی شهری به گونه ای است که خواننده عام به عنوان سرگرمی به آن نزدیک می شود؛ اما خواننده هوشمند در این رابطه های عادی جای پای یک حادثه را که در زیر پوست آدم ها جاری است بو می کشد. در عین حال سرنوشت داستان در یک ایهام منطقی پیچیده باقی می ماند.
داستان «فقط می خواستم باهات شوخی کنم» با چیدمان ظریف و ساده اتفاقی را که برای هر زن و شوهری پیش می آید به رشته کشیده است. مرد سرزده و زودتر از موعد از سفری کاری برگشته و برای زنش هدیه ای تهیه کرده و حالا می خواهد او را غافلگیر کند؛ همین و بس؛ اما با یک رابطه زیرکانه و موذیانه، همسان آبی که در زیر کاه جاری است، خطر یک حادثه در مشام خواننده می پیچد که آیا زن منتظر مرد دیگری بود؟
آیا گریه بی امان زن فقط ناشی از ترس غافلگیری شبانه بود و از آمدن غیرمنتظره همسرش؟ یا دیدار مرد برایش تلخی حادثه ای بود که بهایش گریه بی امان او است؟ همه این «آیاها» از لایه های این داستان به ظاهر بسیار بسیار ساده چراغ خطرهای زندگی انسان امروز است، که از روزنه های این رخداد تخت و روایی به زبان درآمده است.
داستان «من عاشق آدم های پولدارم» از داستان های ساده و قوی، اما با کمی فاصله از دریافت های خواننده عام در لفافه تعلیقی بسامان باقی می ماند، داستان در بستری کاملاً رئال با آدرس های مشخص در سامانه زندگی شهری جریانی فن خوش دستانه دارد.
داستان «به نظر من که هیچ جای دنیا لاهیجان نمی شه» بیشتر بار ایهام را در نهایت سادگی و روایی در خود دارد. روح خشونت و انتقام جویی را در انسان امروز و جدایی و فردیت انسان در جمع را در یک دیدار دوستانه، در یک مهمانی چهارنفره به نمایش گذاشته است. این داستان از نظر روانکاوی و نفوذ به هستی شناسی انسان، عناصر ترس، سوءظن و انتقام جویی را بدون رخ دادن هر حادثه ای در وجود آدم ها نشان داده است.
اما داستان هایی که حادثه مند هستند نیز در بستر تخت و روایی، مضامین اجتماعی خاصی در بر دارند. «پارک چیتگر» با وجود برائت استهلال و چیدمان مینیاتوری لحظه ها با دیالوگ های بسیار قوی که دارای بار ایهام هستند و در خدمت متن قرار گرفته اند، پیش می رود. دیالوگ هایی که هر یک لایه خاصی از داستان را می گشاید و ذهن خواننده را کنجکاوتر می کند.
اما پایان بندی کاملاً عینی و حادثه مند، اثر را در قد و قواره یک خبر روزنامه تنزل می دهد و همه معماری ظریف ساخته شده این داستان را فرو می ریزد؛ در حقیقت بخش پایانی که با حادثه سقوط دختر در میان انبوه درختان پارک چیتگر صورت می گیرد به نتیجه گیری اخباری ختم می شود که درخور این داستان چندلایه نیست و مضمون درونی قربانی پایان بندی عینیت گرایانه آن می شود.
«همه اش پنج دقیقه فرقشه» هم از منطق کلی داستان قبلی پیروی می کند. خبرنگاری که در دام آدم ربایان اسیر می شود و در بیابان سرگردان. مضمونی تجربه شده است که شکل ارائه آن نیز تازه نیست.داستان «گرگ خون آشام» هم تکرار همین تجربه است.
دزدیده شدن زنان و آزار آنان به صورتی گزارش گونه از زبان یک راننده بدون هیچ بازتاب فرمی یا بازی زبانی. اما داستان شبه فانتزی «جناب نویسنده» به راحتی در قالب روایی تخت به زبان در می آید و در ذهن ماندگار می شود. حکایت فقر و ناکامی و حرمان یک نویسنده جوان است که چگونه اسیر ترفندها و سوداگری های برخی ناشران می شود.
این داستان با تردستی فرمی خاص در عین سادگی و روایی و با یک پایان بندی مناسب سامان می یابد و مضمون آن ذهنی می شود.داستان پرده سفید هم حکایت تجربه شده ناپدری و حضور او در کنار مادر از منظر نگاه یک پسربچه است.
مضمون با چیدمان ساده اما دقیق و ظریف با برخورداری از نظام منطقی رخدادها و انگیزه های داستانی هر یک در عین استفاده از نظامی فرم گرایانه ساخته و ذهنی می شود. پلات داستان به راحتی در بخش نانوشته قصه پرداخت می شود و حرکتی که در اشیا و آدم ها هست قصه را در ذهن خواننده رنگ می بخشد.
به دور از سانتی مانتالیسم یا نوستالژی خاص این دست قصه ها. در پایان می توان ادعا کرد که سیامک گلشیری بعد از این همه سیاه مشق و پایمردی با ترجمه و تالیف شانزده اثر داستانی دارد خط و ربط خودش را پیدا می کند و به دور از هورا کشیدن ها و ایستادن در صف جایزه های رنگارنگ، به سبک و استیل خاص موردنظرش نزدیک می شود. نویسنده جوانی که زبان خودش را دارد و با خونسردی و بضاعتی در خور توجه در ترجمه زبان آلمانی نیز به زادراه خود در این مسیر افزوده است.
ہعنوان مقاله برگرفته از شعر احمد شاملو
پی نوشت:
۱- میلان کوندرا «بار هستی»
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید