سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


آسیب‌شناسی فرهنگی جامعه‌ی ما


آسیب‌شناسی فرهنگی جامعه‌ی ما
●طرح مساله
جامعه‌ی ایرانی به‌دلایل بی‌شماری امروز یكی از پیچیده‌ترین جوامع جهان را تشكیل می‌دهد كه تراكم، افزوده شدن و انباشت لایه‌های متعددی از مشكلات و تنش‌ها و تقابل‌های گاه آشتی‌ناپذیر در آن‌ ،موقعیت بسیار بغرنجی را در آن به‌وجود آورده است. از این‌رو شاید ادعایی مبالغه‌آمیز نباشد كه ایران امروز را بتوان یكی از بزرگ‌ترین آزمایشگاه‌های روابط و مناسبات اجتماعی و یكی از گلوگاه‌های حساس تاریخی و فرهنگی در جهان به‌شمار آورد كه سرنوشت آن می‌تواند به بسیاری از پرسش‌های اساسی كه در روابط كنونی در جهان وجود دارد پاسخ دهد. هم از این رو است كه بسیاری از پژوهشگران اجتماعی، اعم از جامعه‌شناسان، انسان‌شناسان و روان‌شناسان و به‌طور كلی فرهنگ‌شناسان از سراسر عالم تمایل به آن دارند كه به ایران سفر كرده و این جامعه‌ی پرشور و شكوفا و درعین‌حال پرتنش و تناقض را از نزدیك ببینند و حتی آن‌ها كه چنین اقبالی را نمی‌یابند، از ایرانی و غیر ایرانی، هر سال صدها مقاله و كتاب را به كشور ما اختصاص می‌دهند.
در این میان، نگاهی آسیب‌شناختی طبعاً می‌تواند نگاهی منفی به حساب بیاید، اما نمی‌توان آن‌را به‌معنای ندیدن جنبه‌های مثبت و پتانسیل‌های موجود در این جامعه تلقی كرد، باید بر شناخت مشكلات این جامعه و نیاز آن به خروج از بن‌بست‌ها و بحران‌های كنونی تاكید كرد. در این نگاه می‌توان موقعیت خاص ایران را بر اساس یك رویكرد كلان در چندین گسست اساسی كه از سال‌ها پیش در این جامعه وجود داشته و به‌تدریج افزایش یافته‌اند تعریف كرد و آن‌ها را به پدیده‌هایی همچون گسل‌های زمین‌شناختی با خطرات ناشی از آن‌ها، تشبیه كرد. تمثیل زمین‌شناختی كه در این گفتار بارها به‌كار گرفته می‌شود، نه‌فقط می‌تواند خطر نهفته در موقعیت كنونی را بازنمایاند، بلكه گویای انرژی و توانی حیرت‌انگیز نیز هست كه در نهایت خواهیم گفت چگونه می‌تواند حتی به‌صورتی مثبت مورد بهره‌برداری قرار گیرد. در تمثیل زمین‌شناختی‌ای كه به‌كار می‌بریم می‌توان گسست‌های فرهنگی - اجتماعی موجود در جامعه‌ی ایران را همچون گسل‌ها و لایه‌های زمین‌شناختی حاصل از انباشت‌های تاریخی و تودرتوها و تداخل‌هایی دانست كه بسیاری از آن‌ها در طول نسل‌های متمادی انجام گرفته و هر نسلی خواسته و ناخواسته ناچار به حمل این میراث سنگین آسیب‌شناختی (طبعاً در كنار یك میراث مثبت از توان‌ها و دانش‌های بومی و محلی) بوده است. با این وصف یك وجه تمایز بسیار آشكار میان این گسست‌های فرهنگی - اجتماعی و گسل‌های زمین‌شناختی وجود دارد كه به عدم قطعیت، ابهام و تعریف‌ناپذیر بودن صریح آن‌ها باز می‌گردد، به‌گونه‌ای كه ما را از ترسیم مرزبندی‌های قابل تشخیص و مطمئن درباره‌ی آن‌ها ناتوان می‌كند. در این گسست‌ها ما در واقع بیش‌تر از آن‌كه با تمایزها و برش‌های گویا و با اشكال اصیل و خالص و دست‌ناخورده و قابل مشاهده روبه‌رو باشیم، با حوزه‌های ابهام و با اشكال پیوندی رودررو هستیم. اما به‌هر رو می‌توانیم در كار خود از آن‌ها به مثابه‌ نقطه‌ی حركتی برای تحلیل اجتماعی - فرهنگی جامعه‌ی كنونی و یافتن راه‌حل‌هایی برای بهبود موقعیت، استفاده كنیم. بنابراین در تمام طول این گفتار باید توجه داشت كه هر گسستی را در پویایی و تحرك و پیچیدگی عظیم آن درك كنیم و از هرگونه تقلیل‌گرایی و ساده‌انگاری بپرهیزیم.
●گسست‌ها
عمده‌ترین این گسست‌ها را می‌توان بدون توجه به اولویت‌ها و ساختاری سلسله مراتبی، شامل موارد زیر دانست:
۱) گسست جنسیتی: این گسست را می‌توان در روابط بسیار متناقض و پیچیده‌ی زنان و مردان در جامعه‌ی كنونی ما مشاهده كرد. ساختارهای این جامعه همچون اكثر جوامع انسانی كنونی، ساختارهایی پدرسالارانه است و هژمونی مردانه در آن تقریباً در همه‌ی سطوح، از نشانه‌شناسی‌های رفتاری و كالبدی گرفته، تا زبان و محتوای گفتمان‌ها در همه‌ی حوزه‌ها، از نهادهای هنجارمند و رسمیت‌یافته گرفته تا سازمان‌های غیررسمی، از متون مشروعیت‌یافته گرفته تا عرف و قوانین جاری قابل مشاهده است و از طریق سازوكارهای بی‌شماری به تجدید تولید خود می‌پردازد. با این وصف، آن‌چه در سه دهه‌ی اخیر و به‌ویژه در سال‌های پس از انقلاب در ایران رخ داده است، گویای تغییراتی اساسی در موقعیت زنان در كشور ماست. زنان ایرانی به‌رغم بسیاری از الزامات محیطی، به‌صورت كاملاً محسوسی مشاركت اجتماعی خود را در تعداد قابل ملاحظه‌ای از زمینه‌ها افزایش داده و در حال حاضر حضوری چشم‌گیر و مؤثر در جامعه‌ی ایرانی دارند، به‌صورتی كه این جامعه را نمی‌توان، همچون كم‌تر از سه دهه‌ی پیش در قالبی صرفاً مردانه تعریف كرد. حضور زنانه نه‌فقط به تغییرات ساختاری و گفتمانی منجر شده است، بلكه حتی در برخی از موارد، همچون در ساختارهای سخت مردسالارانه و از جمله در كالبدهای فیزیولوژیك و رفتاری و در گفتارها و گفتمان‌های جاری، روندهای "زنانه‌شدنFeminization|( ") را به‌وجود آورده است كه به‌صورت محسوس و نامحسوس و در قالب‌های نشانه‌شناختی، نمادین و حتی كاملاً آشكار قابل مشاهده است. هرچند می‌توان این روندها را به‌مثابه روندهایی جهانی در سایر فرهنگ‌ها نیز مطرح و تحلیل كرد، اما در این جامعه با توجه به پیشینه‌ی قدرتمندتر مردسالارانه‌ی آن قابل تأمل است. رشد و حضور زنانه در جامعه‌ی ما با این وصف، شكل و محتوایی كاملاً نامتقارن داشته است، به‌گونه‌ای كه در حال حاضر در برخی از حوزه‌ها نظیر نظام آموزشی و به‌خصوص آموزش عالی با یك حضور بسیار قدرتمند و با نسبت‌هایی حتی بیش‌تر از پسران (برای مثال %۷۰ حضور دانشگاهی) سروكار داریم. در برخی از حوزه‌ها نیز همچون هنر و ادبیات، و حوزه‌ی فعالیت سازمان‌های غیردولتی و دخالت‌های اجتماعی، برای مثال در برنامه‌های توسعه‌ای خُرد و ابتكارهای مردمی، حضور زنان ایرانی به‌صورت حیرت‌انگیزی چشمگیر است. با این وصف، این حضور نتوانسته است شكلی متقارن داشته باشد و برای نمونه در بازار كار در سقف ۱۰ تا %۱۲ نیروی كار و آن‌هم اغلب در رده‌های پایین كاری (مشاغل بدون تخصص و با درآمدهای نازل) متوقف مانده است. به‌این‌ترتیب تداوم محیط‌های كاری پدرسالارنه در تضاد با محیط‌های اجتماعی بیش از پیش برابرگرا، ایجاد پتانسیل‌ها و شكل‌های پیوندی خاصی را كرده است كه می‌تواند سرمنشأ تنش‌هایی در آینده‌ی نزدیك باشد. ایجاد یك سیستم قانون‌گذاری با اولویت‌بخشی به استخدام زنانه (یا آن‌چه اصطلاحاً "تبعیض مثبتPOSITIVE disrimination or Affirmative Ation|( ") نامیده می‌شود) برای تغییر این موقعیت ضروری به‌نظر می‌رسد، چه در غیر این‌صورت در چشم‌اندازی ده ساله یا كم‌تر با بحران عظیمی در تمامی سطوح روابط زناشویی و خانواده روبه‌رو خواهیم شد كه حاصل عدم تقارن میان زنان و مردان در حوزه‌ی اجتماعی و ارزشی جامعه است. افزون بر این و به‌همین دلیل، موقعیت كنونی لزوم بازنگری در بخش بزرگی از روابط متعارف اجتماعی را در تنظیم مناسبات جنسیتی در جامعه‌ی ما ضروری كرده است: تكیه‌زدن بر مجموعه‌ای از روابط پدرسالارانه در جامعه‌ای كه عملاً و با سرعتی حیرت‌انگیز در حال خروج از پدرسالاری است، جز حركت به‌سوی تنش‌ها و موقعیت‌هایی كنترل ناپذیر در آینده نخواهد بود.
۲) گسست سنی: ‌به‌دلیل رشد سریع جمعیتی و فراوانی قشر جوان جمعیت، در موقعیتی كه رشد اقتصادی جامعه امكان جذب این جمعیت جوان را ندارد، موقعیت آسیب‌شناختی خاصی به‌وجود آمده است كه باید آن‌را اصطلاحاً نوعی فرآیند فقرزدگی و پرولتاریزه شدن قشر جوان، در برابر انحصار و انباشت امتیازات در دست گروه نسبتاً كوچك "میان‌سالان" دانست. بخش اعظم جوانان كنونی، حاصل فرآیند پرزایی Baby boom|() دوران ابتدای انقلاب در ایران هستند. این گروه امروز به مرحله‌ی ورود به بازار كار رسیده‌اند و این در حالی است كه توان ایجاد فرصت‌های شغلی در ابعادی چنین عظیم (چیزی در حد یك میلیون فرصت شغلی در سال با هزینه‌ای برابر ۱۵ هزار دلار برای هر فرصت شغلی یعنی با تزریق سرمایه‌ای معادل ۱۵ میلیارد دلار در سال) تقریباً در حد ناممكن است. پدیده‌های مشابه این وضعیت از جمله پدیده‌ی پرزایی پس از جنگ در اروپای غربی (كه نسل حاصل از آن در حال حاضر به مرحله‌ی بازنشستگی رسیده، در حال منفجر كردن تمام صندوق‌های بازنشستگی در جهان زیر فشار خردكننده‌ی خود است) همواره پر خطر و حساس بوده‌اند. به‌همین دلیل به‌نظر می‌رسد كه باید تمامی ابزارها به‌كار گرفته شوند تا از روند تقریباً "طبیعی" فقرزدگی و "بی‌چیز شدن" اجتماعی جوانان كه پی‌آمدهای بسیار خطرناك و غیرقابل كنترلی خواهد داشت، جلوگیری كنیم. برخی از ابزارهای با كارایی اندك همچون مهاجرت و تشدید روند بازنشستگی‌ها، در این میان چندان نمی‌توانند مؤثر باشند و بی‌شك بدون به‌كار بردن اقدامات رادیكال در این زمینه نمی‌توان امیدی به كاهش تنش‌های احتمالی ناشی از این شكاف داشت. این نكته را نیز باید افزود كه گسست مزبور تنها به‌دلیل اختلاف در امتیازات مادی (شغل، مسكن، رفاه ....) به‌وجود نیامده، بلكه همچنین حاصل فاصله‌گرفتن شدید و افسارگسیخته‌ای است كه میان نظام‌های ارزشی و سبك‌های زندگی جوانان با نسل‌های پیش از خود ایجاد شده است؛ فاصله‌ای كه به‌نوعی عدم تفاهم و ناهمزبانی خطرناك بدل شده است. بنابراین خطری كه ما را تهدید می‌كند، همراه شدن یك فرآیند شكاف نسلی در سطح ارزشی- رفتاری با فرآیند فقرزدگی جوانان است.
۳) گسست مهاجرتی: به‌دلیل وجود یك دیاسپورای گسترده و پراكنده در جهان و در عین حال بسیار وابسته به فرهنگ اصلی و رفت و آمد‌ها و تبادلات گسترده‌ی این گروه با مردم و فرهنگ منشأ، ما موقعیتی خاص را در این زمینه تجربه می‌كنیم. باید توجه داشت كه ایران از لحاظ تاریخی كشوری مهاجر فِرِست نبوده، بلكه بیش‌تر مهاجر پذیر بوده است. برعكس شدن این روند در طول سال‌های اخیر كه به‌دلیل فشارهای وارد شده بر كشور در فرآیندهای انقلاب، جنگ تحمیلی و سپس تحریم‌های اقتصادی، كاملاً قابل درك است، پیش از این نیز در تاریخ سابقه داشته است، به‌همین دلیل هم امروز در جهان با دیاسپوراهای بزرگی همچون یهودیان، یونانیان، چینی‌ها، ایتالیایی‌ها، و ... روبه‌رو هستیم، اما تقریباً در هیچ موردی فاصله‌ی میان مهاجرت و امكان بازگشت موقت، همچون مورد مهاجران ایرانی، چنین كوتاه نبوده و تقریباً در هیچ موردی، پیوندها میان مهاجران با فرهنگ مادر تا این اندازه شدید و عاطفی نبوده است. افزون بر این در موارد پیشین، مهاجرت عموماً بدون چشم‌انداز بازگشت انجام شده و در نتیجه جذب در سرزمین جدید به‌سرعت و به‌شكل قطعی انجام می‌گرفته است در حالی كه در مورد دیاسپورای ایرانی، از ابتدا چشم‌انداز بازگشت وجود داشته و این چشم‌انداز دایماً تقویت شده است و به‌همین دلیل نیز حضور در سرزمین میزبان، تا كنون هنوز شكلی "موقت" و قطعیت‌نایافته دارد. با این وصف، هر چند باید پیش‌بینی كرد كه اكثریت این مهاجران به‌ویژه فرزندان آن‌ها در نسل‌های دوم و سوم شاید هرگز به ایران بازنگردند، اما نمی‌توان چنین جمعیت بزرگی را (و به‌خصوص با چنین تمایلاتی قوی به حفظ رابطه با فرهنگ مادر) كه آن را بین یك تا سه میلیون نفر برآورد می‌كنند، نادیده انگاشت. برنامه‌ریزی در رابطه با این دیاسپورا باید از همین امروز آغاز شده و پیوندهای ‌آن دایماً تقویت شود تا بتوان با برخورداری از سازوكارهایی جدید و ابتكاری تنش‌ها را به حداقل و امكان بهره‌برداری از پتانسیل‌ها را به حداكثر رساند. در غیر این‌صورت این دیاسپورا همان‌گونه كه تاكنون عمل كرده است، وارد تعداد بی‌شماری از روابط "خود انگیخته" با سرزمین مادری می‌شود. به‌دلیل وجود امكانات گسترده‌ی ارتباطی و كاهش هزینه‌ها، جابه‌جایی فیزیكی و الكترونیكی انسان‌ها و اطلاعات هر روز ساده‌تر شده است و حاصل این روابط تأثیرگذاری‌های دو جانبه و خارج از كنترلی خواهد بود كه هرچند ممكن است جنبه‌های مثبت زیادی را در بر داشته باشد اما این امكان را نیز در خود دارد كه فرآیندهایی منفی و پرتنش را ایجاد كند.۴) گسست طبقاتی: به‌دلیل فاصله‌گرفتن هر چه بیش‌تر اقشار فقیر و ثروت‌مند و تضعیف طبقه‌ی متوسط به‌طور عام و در عین حال تقویت تحرك اجتماعی كه ظاهراً تصور ایجاد یك طبقه‌ی متوسط را به‌وجود می‌آورد، ‌مشكلات متعددی در جامعه‌ی ما به‌وجود آمده است. شاید این امر را بتوان نوعی تناقض ساختاری به‌حساب آورد؛ زیرا از یك‌سو به‌دلیل افزایش ثروت ملی حاصل از برخورداری از منابع انرژی و افزایش قیمت این منابع در بازار جهانی و همچنین وجود یك بخش اقتصادی قدرتمند غیررسمی (كه مسؤولان آن را در حد ۳۰ درصد اقتصاد رسمی برآورد می‌كنند) و همچنین ورود گسترده‌ی سرمایه‌هایی كه با هدف پول‌شویی وارد مدارهای اقتصادی می‌شوند، تعداد هر چه بیش‌تری از افراد می‌توانند به موقعیت‌های اقتصادی بهتری دست بیابند. با این وجود، خطر موجود در این شرایط به چندین دلیل بسیار زیاد است كه از آن جمله می‌توان به نامطمئن و ناپایدار بودن این‌گونه از درآمدها چه در قالب شكنندگی قیمت‌ها در بازار جهانی و به تنش‌زا بودن سرمایه‌های مشكوك و غیررسمی اشاره كرد. اما از این گذشته، رشد ثروت به‌صورت ناموزون در جامعه تقسیم شده است و به‌همین دلیل سبب كاهش فاصله‌ی طبقاتی نشده است و برعكس این فاصله را عمیق می‌كند و وجود چنین فاصله‌ای و به‌خصوص شدت آن همواره می‌تواند بسیار پرخطر باشد.
۵) گسست روستا- شهری: ‌این گسست عمدتاً به‌دلیل افزایش شدید حجم، جمعیت و تعداد شهرهای بزرگ و فشار بر روستاها در جهت شهری شدن شتاب‌زده‌ی آن‌ها اتفاق افتاده است كه می‌توان آن‌را با عنوان پدیده‌ی روستا‌زدگی شهرها و شهرزدگی روستاها تعریف كرد. ورود پدیده‌های شهری به روستا با تغییر گسترده‌ی سبك‌های زندگی سنتی مشاهده می‌شود، به‌نحوی كه هر چند هنوز %۴۰ از جمعیت كشور ما روستایی است، اما این روستاییان عملاً فاصله‌ی عظیمی با اشكال زندگی و حتی با تفكر حاكم بر جماعت‌گرایی پیشین و سنتی روستایی دارند. ورود رسانه‌های تصویری به‌ویژه، سبب شده است كه ذهنیت روستاییان هر چه بیش‌تر به موقعیت‌ها و سبك‌های زندگی شهری گرایش یابد، بدون آن‌كه امكان عملی این نزدیكی وجود داشته باشد كه این خود عامل تنش‌های سختی است كه هرچند در موقعیت كنونی شكلی منفعل دارند اما می‌توانند در شرایطی ویژه، به‌سرعت به موقعیت فعال تبدیل شوند. از سوی دیگر ورود گسترده‌ی مهاجران روستایی به شهرها علاوه بر آن‌كه قشر بزرگی از فقرا و حاشیه‌نشینان شهری را به‌وجود آورده است، (كه عموماً با محیط‌های همجوار خود دچار تنش و تعارض هستند) یكی از مواردی بوده كه شهرها را از به‌دست آوردن هویتی مشخص و رشد شهروندی در آن‌ها بازداشته است. جماعت‌گرایی و محلی گرایی‌های روستایی (هرچند شكل سنتی ندارند اما همچنان باقی‌اند) با جامعه‌گرایی‌های شهری تناسب ندارند و به‌همین دلیل هر كجا این دو شكل به ناچار در كنار یكدیگر قرار گرفته یا با یكدیگر ادغام شده‌اند، شاهد پدید آمدن پدیده‌های پیوندی عموماً نامناسب و منفی بوده‌ایم. این امر زمانی كه با سرعت تحرك اجتماعی همراه می‌شود، اثرات منفی به‌مراتب شدیدتری را به‌همراه می‌آورد؛ زیرا سبك‌های زندگی و جماعت‌گرایی‌های روستایی به این ترتیب می‌توانند بر بسیاری از روندهای شهری برای مثال در ساخت‌وسازهای شهری یا بر روندهای خاصی از مصرف‌گرایی تأثیرات زیادی بر جای گذارند كه كنترل بعدی آن‌ها بسیار مشكل خواهد بود.
۶) گسست حوزه‌ی عمومی و خصوصی: ‌تمایل بسیار زیادی كه اراده‌های عمومی در طول پنج دهه‌ی اخیر بر تحمیل اشكال متفاوتی از سبك‌های زندگی بر كل جامعه داشته‌اند، سبب شده است كه دو حوزه‌ی عمومی و خصوصی تداخل‌ها و مرزبندی‌هایی پر تنش با یكدیگر پیدا كنند كه مدیریت آن‌ها روزبه‌روز مشكل‌تر می‌شود. اصولاً در جوامع مدرن نمی‌توان چندان چشم‌انتظار بود كه حوزه‌ی خصوصی از حوزه‌ی عمومی تبعیت كامل داشته باشد؛ زیرا عامل فردگرایی، اصلی اساسی در جامعه‌ی مدرن است كه به‌هرروی و به‌رغم تمامی گرایش‌های هژمونیك این جامعه به‌مثابه نوعی مقاومت پیوسته در عرصه‌ی روزمرگی عمل می‌كند. بنابراین هرگونه تمایلی به از میان برداشتن حوز‌ه‌ی خصوصی یا الزام‌آور كردن آن، عملاً می‌تواند به نتایج معكوس منجر شود؛ چیزی كه ما نیز عملاً شاهد آن بوده‌ایم و ما را به‌سمت نوعی اسكیزوفرنی اجتماعی پرتنش و غیرقابل مدیریت پیش برده است.
۷) گسست دو سطح محلی (قومی) و ملی: نوزایی‌های متناقض در هر دو زمینه، راه را برای تنش‌ها باز می‌گذارد. در این زمینه باید توجه داشت كه از یك‌سو انسجام دولت‌های ملی نیاز به گروهی از جهان‌شمولی‌ها از جمله جهان‌شمولی ملی متكی بر زبان، فرهنگ و عناصر شخصیتی ملی دارد و از سوی دیگر در كشوری همچون ایران كه به‌نوعی از موزاییك قومی - زبانی و فرهنگی تشكیل شده است، دست‌یابی به چنین وحدتی بی‌شك باید از طریق احترام گذاشتن به هویت‌های محلی انجام بگیرد. در واقع به‌هیچ عنوان و به‌خصوص در جهان امروز نیازی به آن نیست كه تكثرگرایی فرهنگی را قربانی تمایل به یك‌پارچگی و یكدست سازی‌های ملی كرد، اما باید توانست سازش و توازنی بسیار ظریف را كه به‌هرروی همواره شكننده باقی خواهد ماند، میان سطوح محلی و ملی به‌وجود آورد و حفظ كرد. نوزایی‌های محلی و نوزایی‌های ملی‌گرایانه كه در این میان حاصل فرآیندهای مقاومت در برابر جهانی‌شدن و گرایش‌های یكسان سازنده به‌صورت یورش به‌هویت‌های ملی یا به‌صورت یورش به‌هویت‌های محلی (از جانب هویت‌های ملی و حاصل از فرآیندهای دولت‌سازی) دیده می‌شوند، تا اندازه‌ی زیادی ناگزیر می‌نمایند. اما با این وجود می‌توان با مدیریت هوشمندانه‌ی این نوزایی‌ها، آن‌ها را به‌سوی ایجاد پیوندهای مثبت و سازنده پیش بُرد. |
۸) گسست دو سطح ملی و جهانی و از كار افتادن بسیاری از همسازی‌ها در سطوح منطقه‌ای و جهانی:| ‌این امر با توجه به ورود جامعه‌ی ما به فرآیند گسترده‌ی تغییرات اجتماعی (انقلاب) و همچنین گذار جامعه از یك جنگ طولانی مدت تحمیلی با پی‌آمدهای درازمدت آن، تا اندازه‌ی زیادی ناگزیر می‌نماید. فرآیندهای پساانقلابی عموماً دوره‌های تاریخی درازمدتی هستند كه در طی آن، جامعه و لایه‌ها و اقشار گوناگون آن بارها و بارها با مشكلات هویتی، ارزشی و ناهمسازی‌ها و عدم انطباق‌های ناشی از سرعت تغییرات روبه‌رو می‌شوند و این روندها طبعاً نمی‌توانند در محیط پیرامونی به‌مثابه امری مثبت تلقی شوند، زیرا علاوه بر خطر سرایت، به‌هررو ی ایجاد امواج تنش و بحران می‌كنند كه برای این محیط و حتی برای كل جهان می‌تواند دارای هزینه‌های غیرقابل تحمل باشد. در این شرایط، واكنش محیطی نیز به‌سرعت با افزایش فشارهایی بروز می‌كند كه می‌توانند كار را به چرخه‌ها و دورهای باطلی بكشانند كه جامعه را تا مدت‌ها از بازگشت به موقعیت ثبات و آرامش بازدارند. آن‌چه در این میان (همچون سایر موارد) اهمیت دارد، تأكید بر عقل سلیم و استفاده از تمام ابزارهایی است كه بتوانند تنش‌زدایی را به اصل و اساس سیاست‌های تعاملی با جهان بدل كنند. البته برای بسیاری از كشورهای جهان سوم، همچون كشور ما، این امر كار ساده‌ای به‌حساب نمی‌آید؛ زیرا در حال حاضر از یك‌سو با منطق امپراتوری‌گرایی و نظامی‌گرایی‌های حاصل از آن و از سوی دیگر با مقاومت و واكنش‌های خشونت‌آمیز تروریستی كه به‌صورتی نامتقارن اما گاه بسیار پرتنش با آن منطق (كه خود حاصل آن بوده‌اند) به مبارزه برخاسته‌اند، روبه‌رو هستند و در میان این تنش‌ها و خشونت‌ها لزوماً نمی‌توانند توازنی به‌سود خود ایجاد كنند. اما تا زمانی كه متوجه پیچیدگی فرآیندها و تداخل و وابستگی متقابل آن‌ها در سطوح جهانی و ظرافتی كه برای ورود به این تعامل مورد نیاز است نشویم و تا زمانی‌كه نپذیریم تقریباً هیچ‌گونه دخالت و تاثیرگذاری بر این سیستم جز از طریق مشاركت فعال و به دور از تنش در آن ممكن نیست، به‌هیچ رو نخواهیم توانست از تنش‌های ناشی از این عدم درك رهایی بیابیم و به‌صورت فزآینده‌ای ناچار به تحمل فشارهای جدید و اثرات كوتاه و درازمدت آن‌ها بر سایر گسست‌های فرهنگی - اجتماعی جامعه‌ی خود خواهیم بود.
●نتایج عملی گسست‌ها
نتیجه‌ی این موارد در آنِ واحد تنش‌ها، معضلات و مشكلاتی است كه به‌صورت‌های زیر در سطح جامعه و فراتر از آن بروز می‌كند:
۱) تنش و تعارض میان سبك‌های زندگی و سلایق عمومی در قالب تعارض میان سنت و مدرنیته: ‌گروه‌های اجتماعی كه هیچ‌كدام دارای هویت منسجم و یك‌پارچه نیستند؛ در حال حاضر قابل تقسیم‌بندی به مدرن و سنتی نیز نیستند؛ زیرا از یك‌سو گروه موسوم به سنتی حاضر نیست عناصر مدرن را از زندگی خود خارج كند و به بسیاری از این عناصر برای نمونه به تمامی نوآوری‌هایِ فن‌آورانه و حتی به برخی از دست‌آوردهای مهم مدرنیته برای مثال اشكال جدید مدیریتی یا مشاركت زنان در جامعه و غیره وابسته است و از سوی دیگر بسیاری از گروه‌هایی كه خود را مدرن می‌نامند و بسیار بر ظواهر و اشكال بیرونی این مدرنیته اصرار می‌ورزند، در بخش بزرگی از رفتارها و ذهنیت‌های خود تعلق زیادی به اشكال سنتی دارند و هنوز حاضر نیستند واقعیت‌های مدرنیته را برای مثال در زمینه‌ی خانواده و نظام خویشاوندی (و آزادی‌های جدید آن)، در زمینه‌ی فروپاشی سلسله مراتب مبتنی بر ثروت یا سایر اشرافیت‌های اجتماعی و همچنین در زمینه‌ی دموكراتیزه شدن واقعی جامعه در همه‌ی واحدها و سلول‌هایش بپذیرند. برای مثال، خروج از منطق پدرسالارانه در جامعه امری است كه اصولاً برای این گروه‌ها نیز قابل پذیرش نیست یا تغییر یافتن نظام‌های آموزشی به‌ویژه در سطح عالی و سوق یافتن آن‌ها به طرف برابرگرایی نمی‌تواند برای آن‌ها تحمل پذیر باشد.
۲) بحران هویتی عمومی در جامعه: این بحران به صورت‌های مختلف و در تمام سطوح دیده می‌شود و دلیل نخست آن نیز در همان نكته‌ی پیشین است. تعریف‌پذیری شخصیت‌های الگو و مورد استناد در جامعه‌ی ما نمی‌تواند بر اساس اتكا و پذیرش كامل و حتی نسبتاً كامل مدرنیته یا سنت انجام بگیرد، بنابراین به ناچار حركت به‌سمت اشكال پیوندی اتفاق می‌افتد و در این حركت، به ناچار بیش‌ترین فضا و بیش‌ترین امكان به اشكال تفسیری و ابهام‌آمیز داده می‌شود كه بنابر تعریف، نمی‌توانند مبنای هویت‌یابی (یعنی تمایز) قرار بگیرند. برای آن‌كه یك هویت فردی یا جمعی شكل بگیرد، نخست نیاز به آن است كه این هویت بتواند مرزبندی‌های دقیقی برای خود ترسیم كند كه در یك منطق فازی (مبهم) چنین كاری چندان ساده نیست. تداوم ابهام نیز به‌شكل غیرقابل اجتنابی تنش‌ها را به‌صورت فعال یا منفعل افزایش می‌دهد.۳) گسست و اختلال در حافظه‌ی تاریخی كوتاه و درازمدت و پیدا شدن حوزه‌های ابهام و انحراف‌های شناختی ‌این موقعیت را شاید بتوان نوعی سازوكار واكنشی و نوعی نظام مصونیت‌دهنده در برابر خطرات و تهدیداتی دانست كه شكنندگی ناشی از بی‌ثباتی و عدم اطمینان نسبت به آینده در افراد و گروه‌ها به‌وجود می‌آورد. این یك واقعیت است كه زمانی‌كه خطرات متفاوت اعم از خطرات و تهدیدات طبیعی یا اجتماعی و فرهنگی در یك جامعه رو به افزایش می‌گذارند و هیچ چشم‌انداز مشخص و روشنی نیز برای اطمینان یافتن به داشتن راه حلی برای جلوگیری از گزند آن‌ها در این افراد یا گروه‌ها وجود ندارد، "فراموشی" شاید تنها راه‌حل برای "تسكین" یافتن باشد: اگر دارویی برای دردی وجود نداشته باشد یا ما آن دارو را نشناسیم، به هرحال مسكن می‌تواند در كوتاه مدت به ما تسلی خاطر بدهد. بنابراین نباید تصور كرد كه ناآگاهی نسبت به‌تاریخ گذشته و "نسیان"هایی كه ما عموماً دچار آن هستیم لزوماً امری است كه بتوان آن را از خلال فرآیندهای "آموزشی" جبران كرد. اگر این سازوكارها را سازوكارهای مصونیت‌دهنده به‌شمار بیاوریم، بی‌شك با مقاومت كالبدهای اجتماعی در برابر از میان بردن این فراموشی‌ها دچار خواهیم شد. به این ترتیب حافظه‌ی تاریخی شكل‌نگرفته یا درونی نمی‌شود و نمی‌تواند اثر اجتماعی بر رفتارها باقی گذارد. شاید در این‌جا هم مثال زمین‌شناختی تمثیل خوبی باشد: هر بار كه زلزله‌ای شدید كشور ما را به لرزه در می‌آورد و هزاران نفر را قربانی می‌كند، تا مدتی همه‌ی رسانه‌ها درباره‌ی آن سخن می‌گویند؛ اما در برابر موج سنگینی از ناامیدی در نداشتن بدیل و راه‌حلی اساسی برای مبارزه با این خطر، به‌زودی لایه‌ی سنگینی از "فراموشی" بر همه چیز سایه افكنده و افراد به لذت ناشی از این "داروی آرام‌بخش" فرو می‌روند تا فاجعه‌ی بعدی اتفاق بیفتد. ظاهراً در حوزه‌ی اجتماعی نیز با همین موقعیت سروكار داریم.
۴) دیدگاه‌های محدود ملی‌گرایانه در رابطه با تعامل جهانی و دیدگاه‌های محدود محلی‌گرایانه در رابطه با تعامل ملی:| ‌محدود بودن اندیشه چه در سطح محلی و چه در سطح ملی و تقلیل‌گرایی‌های خطرناك ناشی از آن‌ها كه در مجموع همگی ناشی از عدم درك پیچیدگی‌های موقعیت موجود هستند، سبب می‌شود كه در هر دو حالت با مشكلی اساسی در تعامل با سطوح كلان‌تر روبه‌رو باشیم و رفتارهای ما عموماً به نتایجی برسند كه تقریباً برعكس انتظارات و اهدافمان هستند كه از این لحاظ نباید اظهار شگفتی كرد. نتایج این امر از یك‌سو، حركت به‌سوی بحران‌های شكل‌گیری فرآیندهای ملت و دولت‌سازی در حوزه‌ی درونی است و در سطح دیگر، بحران‌های ناشی از تنش‌های بین‌المللی و بالا رفتن خطر تحریم‌ها و فشارهای جهانی.
راه‌های احتمالی خروج
نمی‌توان انتظار داشت كه راه خروج مشخص و واحدی برای این وضعیت وجود داشته باشد، بنابراین بر چند اصل تأكید كنیم:
۱) چندگانگی راه‌حل‌ها: ‌نخستین امری كه باید نسبت به آن آگاهی داشت آن است كه موقعیت كنونی حاصل یك یا دو اشتباه یا وضعیت تاریخی نیست، بلكه حاصل تجربه‌ای طولانی مدت است كه در بسیاری از موارد حتی ما خود نیز در آن دخالتی نداشته‌ایم. البته این امر ابداً به‌معنای تأیید‌كردن تئوری‌های توطئه نیست،‌اما نمی‌توان انكار كرد كه مجموعه‌ای از عوامل و دلایل درونی در این زمینه همواره با گروهی از دلایل بیرونی همراه بوده‌اند كه این موقعیت‌های حساس و خطرناك را پدید آورده‌اند. به‌همین دلیل نیز برای خروج از این موقعیت‌ها، باید پیش از هر چیز درازمدت و متكثر اندیشید. هر راه‌حلی كه ظاهراً ادعای رفع مشكلات را در كوتاه‌مدت و از طریق گروهی از اقدامات محدود و مشخص داشته باشد، بی‌شك راه‌حل غلط و سرابی بیش نیست. واقع‌بینی مهم‌ترین چیزی است كه ما به آن نیاز داریم و این واقع‌بینی باید ما را وادارد كه به‌رغم همه‌ی شكنندگی‌ها، خود را وادار كنیم كه درازمدت فكر كنیم و از فراموشی و نسیان تاریخی فاصله بگیریم.
۲) عدم قابلیت و كارایی فرایندهای خشونت‌آمیز:‌هرگونه فرآیند خشونت‌آمیز درونی و برونی در این زمینه به احتمال بسیار زیاد وضعیت را بحرانی‌تر خواهد كرد. اراده‌گرایی سیاسی آمرانه به هر شكل و هر صورت و با منشأ گرفتن از هرگونه ایدئولوژی، جز آن‌كه موقعیت كنونی را بحرانی‌تر كند،‌نتیجه‌ای در بر نخواهد داشت. بنابراین باید به هر قیمتی افراد و گروه‌ها را از رفتن به‌سوی تنش‌ها و راه‌حل‌های رادیكال و به‌ظاهر مؤثر بازداشت. خشونت جز آن‌كه مدارها و چرخه‌های باطلی از خشونت‌های جدید را به‌وجود بیاورد - كه در نهایت غیرقابل كنترل بوده و سیرهای قهقرایی ایجاد می‌كنند - نتیجه‌ای در بر ندارد.
۳) نیاز به‌شناخت جدی و همه‌جانبه‌ی فرآیند جهانی‌شدن و سازوكارهای درونی آن: بدون این شناخت امكان هیچ‌گونه تعامل و برخورداری از امتیازات آن وجود ندارد و برعكس دایماً ما را در موضع ضعف و قربانی شدن قرار خواهد داد. جهانی شدن، پدیده‌ای چنان پیچیده و با سازوكارهایی چنان تودرتو است كه نمی‌توان حتی تصور آن‌را داشت. این فرآیند به‌سرعت و در همه‌ی ابعاد و سازوكارهایش با سرعت باور نكردنی تغییر شكل داده و دایماً خود را برای تأثیرگذاری و ایجاد دستكاری‌های مورد نیاز خود،‌با پویایی‌های محلی، ملی و جهانی انطباق می‌دهد. بنابراین، مهم‌ترین و شاید كارآترین و حتی تنها راه مبارزه با ابعاد منفی آن، مشاركت فعال و تأثیرگذار در آن است كه امروز به‌وسیله‌ی كشورهایی چون هندوستان شاهد آن هستیم. بدترین روش مقابله و مبارزه با آن نیز روش‌های مكانیكی از جمله تلاش برای جلوگیری فیزیكی از نفوذ آن در سطوح مختلف ملی است كه تقریباً در هر كجا كه به‌عمل درآمده است به نتایجی كاملاً معكوس منجر شده و این سطوح را در نهایت به‌صورتی ریشه‌ای تخریب كرده است.
۴) كاهش انتظار از حوزه‌ی سیاسی برای تغییر:| ‌توجه به این امر لازم است كه حوزه‌ی سیاسی، در اغلب موارد خود نتیجه‌ی ساختارهای اجتماعی و حاصل جمع آن‌هاست و نه عاملی كه بتواند از بیرون اوضاع را تغییر دهد. باور به این‌كه حوزه‌ی سیاسی نوعی انتزاع خارج از جامعه است و با تغییر آن می‌توان به تغییراتی اساسی در جامعه دست یافت، نوعی باور اسطوره‌ای است كه هیچ واقعیت تاریخی در طول چند قرن اخیر آن‌را تأیید نمی‌كند. آن‌چه سبب تغییر جوامع (و از جمله حوزه‌ی سیاسی) شده است، دگرگونی‌های درونی و در لایه‌های عمیق و پایه‌ای این جوامع بوده است كه سپس به‌صورت قوانین و سازوكارهای حقوقی به تثبیت رسیده و اثری مضاعف داشته است و نه برعكس. از این رو، رویكرد اساسی باید به سمت‌وسوی جوامع مدنی و سازوكارهای آن‌ها باشد.
۵) نیاز به‌وجود آمدن یك آگاهی عمومی و وجدان جمعی برای خروج از انفعال و حركت به‌سوی تغییر از خلال جامعه‌ی مدنی ‌این نیاز همان‌گونه كه گفته شد بر اساس اصل پیشین كاملاً قابل توجیه است. امروزه چه دركشور ما و چه در سراسر جهان سازمان‌های غیردولتی به‌عنوان تنها بدیل‌های قابل تصور (آلترناتیوها) در آینده‌ی انسانیت برای جایگزین شدن دولت‌ها مطرح هستند و این سازمان‌ها هستند كه امروز در راس فرآیندهای تبدیل دموكراسی‌های نمایندگی به دموكراسی‌های مشاركتی قرار گرفته‌اند و تلاش می‌كنند با بازگرداندن دموكراسی به پایه‌های اجتماعی، آن‌را از خطر دستكاری شدن به‌وسیله‌ی منافع بین‌المللی و سیاسی در همه‌ی سطوح نجات دهند. به‌همین دلیل نیز نوعی اراده و وجدان اجتماعی مورد نیاز است تا این سازمان‌ها هر چه بیش‌تر شكل‌گیرند و به‌خصوص هر چه بیش‌تر فعال شوند و تا جایی كه امكان دارد دستگاه‌ها و نهادهای دولتی را وادار كنند كه اختیارات خود را به این سازمان‌ها و سازوكارهای مدنی واگذارند. استفاده از ابزار سازمان‌های غیردولتی به‌عنوان جدی‌ترین ابزار قابل بهره‌برداری در جهان امروز و ایجاد ارتباطات افقی و عمودی، محلی، ملی و جهانی در همه‌ی سطوح ممكن برای تقویت این ابزار، مهم‌ترین پاسخی است كه می‌توان امروز در برابر موج گسترده‌ی خطراتی كه جامعه‌ی ما را همچون بسیاری از جوامع در حال توسعه تهدید می‌كند، ارایه داد.
۶) استفاده از روش‌های ابتكاری همچون تبعیض مثبت به سود گروه‌هایی كه باید هر چه زودتر به ارتقای اجتماعی آن‌ها رسید (مثل زنان، جوانان، خرده فرهنگ‌ها...:) ‌این‌گونه روش‌ها می‌تواند باشدحاصل تفكر بر موقعیت‌های خاصی باشند كه امروز در كشورهای جهان سومی با آن‌ها سروكار داریم. باید دایماً این نكته را برای خود و دیگران تكرار كنیم كه موقعیت كنونی كشورهای در حال توسعه، نمونه‌ای جدید از موقعیت پیشین كشورهای توسعه یافته در قرن نوزده نیست و باید برای این موقعیت، راه‌حل‌های ابتكاری در نظر گرفت.
۷) تعامل منطقی با جهان:‌تعامل بیش‌تر و منطقی‌تر با جهان و تقویت این فكر كه بدون تعامل، به‌هیچ روی نمی‌توان انتظار تغییر در موقعیت قربانی شدن در مناسبات بی‌رحم كنونی در جهان امروز را داشت. به این ترتیب شاید بتوان امید داشت كه موقعیت كنونی به‌نحوی قابل قبول، به‌سوی بهتر شدن در درازمدت پیش رود.
دكتر ناصر فكوهی
دانشیار و مدیر گروه انسان‌شناسی دانشكده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران، رییس انجمن انسان‌شناسی ایران
منبع : ماهنامه نامه


همچنین مشاهده کنید