یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


بهانه هایی برای حسین منزوی


می خواهی از او بگویی و ناگزیر او را در انزوای شادمانه خود با غزل ها و غزال ها یافته ای اما از این می گذری و دیگر بار جامی را بلند می كنی كه همه شاعران راستین از حماسه سرایان تا شقایق های با داغ زادگان، به افتخار كلمه بلند كرده اند. از قضای سوزگار، شاعری در پایان راه ، از كوران داغها و باغها گذشته با كوله باری از پر؛ كوله بار را می گشایی، پرهایی چند از همان سی مرغ كه هزار و چندی سال است كه سفر از خراسان آغازیده اند و هنوز كو تا سیمرغ؟ كلماتی فرهیخته و پرداخته و كلامی به صلابت صلیبی كه شاعر را برمی كشد تا جاودانگی:
«جواب سوم این كه من اصلاً زبانم نمی گردد كه اینطور (مثل فلان و بهمان) با ته لهجه پایین مایین ها _ یعنی زبان مرسوم تهران- حرف بزنم، سرِّ و سرود من از این حدود و حوالی نیست» (اخوان ثالث، مهدی، از این اوستا، مؤخره، ص۱۹۰) و اما بعد و بعدتر از همه ی ماها، آنها كه می آیند و می سرایند بعدها، پیش تر از همه چیز با میراث زبانی ما سرو كار دارند، همانطور كه از فردوسی منزوی گشته در طابران طوس تا منزویِ _ ان شاءالله- در فردوس برین آرمیده، برای ما همین مرده ریگ را گذاشته اند نخست...
... نخست كلمه بود و كلمه....
سخن گفتن از مرگ و زندگی شاعران دردمند برای مخاطبی كه در این افق مستقر نیست، هم دشوار است و هم بیهوده؛ دشوار است، زیرا در قالب روایت نمی گنجد، بیهوده است زیرا در خرد و روان چنین مخاطبی رسوخ نمی كند و صریح بگویم و بی پرده، صورت غالب مخاطبان روزنامه ها و هفته نامه ها، یا به عبارت فراگیرتر، مخاطبان عموم رسانه ها، بیرون از افق شعر قرار دارند. افق شعر كجاست و چگونه؟
در اندرون من خسته دل ندانم كیست
كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست.
این بیت خواجه شیراز گواهی می دهد كه افق شعر همان روان سودازده ی شاعر است كه بر خرد وی چیرگی یافته و علیرغم خموشی خرد یا خروش آن، در پی چیزی است كه از «منطق عرف عام» یعنی «سود و زیان» بیرون است.
در روزگار ما ظاهراً مخاطبان شعر و شَعر بسیارند، زیرا سواد خواندن و نوشتن بسامد بالایی پیدا كرده است، اما اینان خود را با شعر سرگرم كرده و از آن لذت می برند و در ساحت همزبانی و همدلی با شاعر نیستند و مگر نگفت:
شاعرتو را زین خیل بی دردان كسی نشناخت
تو مشكلیّ و هرگزت آسان كسی نشناخت
دردی كه شاعر صورت غالب مردم را با آن بیگانه می داند و آنان را به همین علت، خیل بی دردان می نامد، چگونه دردی است؟ دردی كهن و فرساینده كه تنها شاعران حقیقی با آن سرو كار دارند. درد وقوف به این كه عشق و شعر بیرون از دایره سود و زیان ظهور می كنند و هر كس را به بند كشیدند، اختیار او را سلب می كنند تا به سود و زیان نیندیشد و خلاف آمد عادت زمانه و ابنای زمانه، از غریب و تنها ماندن نهراسد و بپذیرد كه غرامت عشق ورزیدن، محروم و مطرود شدن است.
البته شعر ژورنالیستی و شاعران ژورنالیسم كه سفارش اجتماع را به جای ممدوح نشانده و برای خوشایند سرآمدان فرهنگی جامعه و استقبال طبقه متوسط، شعر می سازند، از این دایره بیرونند، همانگونه كه عنصری و فرخی و انوری و امثالهم از دایره شعر و شاعری بیرون بودند و هیچ نسبتی با عالم امثال سنایی و عطار و عراقی و درد آنها نداشتند.
هر چیزی اصیل و بدیل دارد، شعر و شاعر نیز از این قاعده مستثنی نیستند. «عنصری» بدیل بود و نیروی سخنوری خود را به فرمان عقل كارافزا در عرصه ای به كار می گرفت كه سود ببرد و زیان نكند و عقل كارافزا همواره از عشق دوری جسته و به زندگی بی دغدغه امر می كند. زندگی بی دغدغه در آن روزگار صورت نمی بست، مگر با مدح محمود غزنوی و امروز میسر نیست مگر با ستایش نفس اماره جمعی.
از حیث سخنوری یا صورت شعر، فاصله ای میان عنصری و سنایی نیست، آنچه عنصری را ذیل عنوان «ناظم» نگه می دارد و باعث می شود به او بی اعتنا باشیم، پرهیز او از حقیقت شعر (روی آوردن به عشق و فارغ شدن از هرگونه سود و زیان) است.
سنایی نیز در جوانی و میانسالی به راه عنصری می رفت، اما هنگامی كه بیدار شد و دریافت كه نباید امانت آسمانیان و ایزدیان را در راه تأمین معاش و رفاه خود خرج كند و مدح این و آن بگوید، ناگهان زبان و بیان و لحن وی دگرگون شد. سنایی نیز در آغاز، گرفتار عقل كارافزای عافیت اندیش بود اما با روی آوردن به عشق و درد عشق كه عافیت سوزی می آموزند، به آنجا رسید كه نخستین سرآهنگ قلمرو عشق عارفانه و راهگشای معرفت حكیمانه باشد و طلایه دار شعر عاشقانه،كه پیش از آن بهانه ای بود برای نشان دادن مهارت و قدرت سخنوری شاعر در سرگرم كردن ممدوح و...
آری، عشق پیش از سنایی شایعه و شعبده ای بود در حد «نسیب» و «تشبیب» . به هر حال این مقدمه دراز دامن برای این بود كه بگویم ترجیح می دهم سكوت كنم و برای گرفتاران سود و زیان، از حسین منزوی سخن به میان نیاورم، زیرا من به شاعر بیش از شعر ارج می نهم و اعتبار درخت را به برگ و بار آن نمی دانم.
آخرین غزلهای منزوی گواهی می دهد كه سرانجام دریافت چرا آسمانیان عقل عافیت اندیش را در وجود وی خاكستر كرده و او را به عمری یكه و تنها و لاابالی زیستن، فارغ از نیك و بد زمانه بودن، به ستایش و نكوهش دیگران اعتنا نكردن، واداشته و از شكستی به شكست دیگر در قلمرو «صورت» سوق داده اند
بسیاری از عاشقان دردمند سالها در همان ورطه ای دست و پا می زنند كه شاعران و به همان وضع غریبانه از تنگنای خاك و محبس تن رها می شوند، بی آن كه حتی مصرعی گفته باشند و من آنان را به همان اندازه می ستایم كه شاعران را.
من هیچ گاه به این نمی اندیشیدم كه شعر حسین منزوی چه پایگاهی دارد، با شاعری كه در حسین منزوی بود و او را از همان آغاز جوانی با سود و زیان بیگانه كرد و برانگیخت تا جز عشق راهی و كاری نشناسد و جز در پرتو عشق نسراید.
با او كار داشتم و می دانستم كه در وادی غربت و بی همزبانی یگانه است و از او شوریده تر و لاابالی تر نمی توان یافت. محروم از همدلی، پرتاب شده در ورطه عسرت، بی اعتنا به اقبال یا ادبار زمانه و ابنای زمانه، در پی صاعقه ای سرگردان بود كه اراده آسمانیان برای سوختن عقل وی، در جانش برافروخته بود.
این صاعقه، حسین را در مرز جوانی از عقل عافیت اندیش تهی كرد و طشت رسوایی او را از بام افكند تا گستاخ و بی پروا، بارها و بارها عشق مجاز را بیازماید و چندان در این عرصه با بیهودگی مواجه شود تا واپسین فرصت خود را صرف سرفرود آوردن به درگاه ایزدیان و آسمانیان كرده و علیرغم «عرف عام شاعری» كه در زمانه ما «زبون اندیش» تر و «عافیت خواه» تر و «گسسته خرد» تر از «عرف اجتماعی» است، به همان ساحتی رو بیاورد كه نیاكان بزرگ ما یعنی مولوی و حافظ و عطار و سنایی و بیدل، در آن متوطن بوده اند.
آخرین غزلهای منزوی گواهی می دهد كه سرانجام دریافت چرا آسمانیان عقل عافیت اندیش را در وجود وی خاكستر كرده و او را به عمری یكه و تنها و لاابالی زیستن، فارغ از نیك و بد زمانه بودن، به ستایش و نكوهش دیگران اعتنا نكردن، واداشته، و از شكستی به شكست دیگر در قلمرو «صورت» سوق داده اند.
نمی خواهم «راز» دوست خود را برملا كنم، من و منزوی، به عنوان شاعر دوستی نمی كردیم تا در شب شعرها و محافل ادبی و مجالس هنری با یكدیگر باشیم، هر دو خراباتی و لاقید و عاشق و نیمه دیوانه بودیم و از ابلهانی كه شعر نه حاصل دردمندی آنها بلكه هدف و اعتبار و امتیاز آنهاست، نفرت داشتیم؛ به همین سبب هنگامی كه من سرپناهی داشتم و حسین سرزده از زنجان می آمد، در به روی غیر می بستیم و تا بامداد بیدار می نشستیم و پیرامون عشق و رازهای بسیار آن، سخن می گفتیم.
من به قلمرو عشق صوفیانه متعلق بودم و حسین به قلمرو عشق رندانه. حسین می پرسید و من پاسخ می دادم، من می پرسیدم و حسین غزلی تازه می خواند یا انگیزه سروده شدن یكی از غزلهای دیرین خود را به شیرینی بیان می كرد و همواره سخن به آنجا می رسید كه ایمان شاعر چگونه توسط ایزدیان و آسمانیان به او ارمغان شده وچه هنگامی به فریاد او می رسد.
حسین گرچه به ظاهر لاابالی بود، اما دردمندی و غربت و عسرت، باطن او را درخشندگی داده و قابلیت نیایش ایزدیان و آسمانیان بخشیده بود و این قابلیت سرانجام واپسین سالهای عمر او را همان رنگ و بویی بخشید كه من آرزو می كردم.
عشق و دردمندی و فقر و عسرت، خلعت خاص و نشانه ی امتیاز است و آسمانیان تا كسی را سزاوار خود نبینند، او را دچار عشق و دردمندی نمی كنند و خلعت فقر و عسرت نمی پوشانند.
در حدود دو دهه قبل، هنگامی كه می دیدم حتی شاعران از حسین منزوی پرهیز می كنند و عادات و اخلاق او را می نكوهند، دلم گواهی می داد كه فرجام حسین، فرجامی فرخنده خواهد بود و به فر و فروغ روح القدس علیه السلام چنین شد.
من و حسین از بیان نهفته ترین احوال و آرای خود برای یكدیگر پرهیز نمی كردیم و همدلی و همزبانی ما سخت صادقانه و فارغ از هرگونه خودبینی و گزافه گویی ادیبانه و سخنورانه بود. دو جهان سرگردان و سودازده، به رهنمونی حقیقتی كه از آغاز تاریخ تاكنون الهام بخش و آموزگار انسان بوده است، روبه روی یكدیگر در خلوت نشسته و خود را فاش می كردند و حتی از یاد برده بودند كه متهم به شعر و شاعری هستند و گویی جز به یاد آوردن عهدی كه با ایزدیان و آسمانیان بسته و باید دیگر بار آن را تجدید كنند، وظیفه ای ندارند.
نخستین غزل حسین كه در ستایش و نیایش سپهسالار عشق و شهادت، اباعبدالله- علیه الصلوه والسلام- منتشر شد، بسیاری از دوستان را به تعجب وا داشت و من به این تعجب می خندیدم.
آنها معذور بودند، زیرا شاعری به نام حسین منزوی را نمی شناختند و آن را كه حسین منزوی می انگاشتند، شبحی بود كه شایعه ها و پچ پچ ها و بدگویی ها و ژاژخایی ها و هرزه درایی های نامردمان و ابلهان پدید آورده بود.
من می دانستم كه حسین منزوی سال به سال رنج و درد سهمگین تری متحمل شده و عاقبت حتی آرزوها و رؤیاهای خود را گم كرده و اكنون مهیای ستایش و نیایش «حقایق ازلی» است. می دانستم كه فرجام عسرت فرساینده ای كه سالها حسین را در هم كوبیده و بنای وجود این جهانی او را اندك اندك ویران كرده، به پشت سر خود نگریستن و مشاهده نوری است كه راه شاعران حقیقی را روشن می كند و با الهام بخشیدن به آنان، آرام آرام، دگرگونشان كرده و به ساحتی می كشاند كه هرگز تصور نمی كردند.
غزلی دیگر از حسین در ستایش و نیایش بانوی بیكرانگی چاپ و موجب شگفتی بیشتر شد و از آن پس من دوست خود را ندیدم؛ دیگر نه من و نه او، نیازی به دیدارهای قلندرانه نداشتیم. من می دانستم كه حسین دیگر به ندرت راه تهران را در پیش خواهد گرفت و از این پس خود را پاس داشته و در خلوت درویشانه خویش، فارغ از چند و چون زمانه و ابنای زمانه، مهیای عزیمت به سوی حقایقی خواهد شد كه در واپسین سالهای عمر خویش، علی رغم توقع پیروان ظاهر مذهب و مدعیان مذهب ظاهر، توفیق ستایش و نیایش آنها را یافته است.
نمی توانم بگذرم كه دوست دردمند و سرگشته ام، هیچ اعتنایی به گرامی شمردن از پس مرگ، نداشت. آن كه در زندگی چنان رفتار نمی كند كه گرامی شمرده شود كجا پروای آن دارد كه پس از مرگش بستایند یا بنكوهند
حسین منزوی در همان آغاز راه سروده بود:
از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه تاب سخن داریم
دردا كه ز كف دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی بریم، ابریم و نمی باریم
من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
و حوالت انسان را در آخر الزمان، دقیق و رسا بیان كرده بود. اكنون آموزگار عاشقان و شاعران و جنگاوران او را در پناه گرفته و ذات گرامی گم شده اش را به او برگردانده بود.
هر بیت از غزل هایی كه با عشق به ایزدیان و آسمانیان سرود، از هر حیث بر صدها دفتر و دیوان از سروده های سرزنش كنندگان ظاهرپرست وی، ترجیح دارد؛ زیرا سروده هایش نه از سر عادت یا برای خوشایند انبوه هم كیشان، بلكه از نیازی شگرف و دردی ژرف سر برآورده بودند، نیاز به یافتن مأمنی ابدی و دردی كه در پایان درماندگی انسان، دل او را تسخیر می كند، دردی كه حتی برای بسیاری از شاعران نام آور و مدعیان حكمت و معرفت ناشناخته است، اما حسین منزوی از آن بهره مند شد و به ریشه تمامی دردهای دیگر خود كه عمری او را به تلاطم درآورده بودند، پی برد.
اكنون دریافته بود كه چرا در تمام عمر سرگردان بوده و جز دل دروای خود، چیزی برای باختن نداشته و چرا پس از آن كه دلش ویران تر از همیشه است، نور ایزدیان و آسمانیان در آن درخشیدن گرفته و او را به فرا رفتن و درگذشتن از خاك و خاكیان فرا می خواند.
***
هنگامی كه در بیابانها پرسه می زدم، نمی دانستم دل آزردگان غریب و مطرود این جهان، كه زندان ایمانیان و بهشت اهریمن زدگان است، پیاپی راه بازگشت به وطن حقیقی را در پیش خواهند گرفت و من در تنگنای غربت خواهم ماند تا پیوستن آنان را به ایزدیان و آسمانیان، به اندك عاشقان دردمند و شوریده سر بشارت داده و بر استقرار آنان در افق دیدار فرمانروای بیكرانگی كه فرمود: «فمن یمت یرنی» شادمان باشم.
هنگامی كه از بیابان به شهر آمدم؛ به من گفتند كه: «حسین منزوی» ... و من گفتم: «ای كاش به جای او بودم.»زیرا می دانستم كه دوست من، زنده تر از همیشه فراخواهد رفت؛ بی آن كه گزندها و آسیب ها و ملامت ها و طعنه ها بتوانند او را فرود آورند و از این پس، همان گونه كه سروده هایش در ستایش حقایق ازلی، زیستنی شادمانه و آسوده در وطن حقیقی برایش به ارمغان آورده اند، دیگر سروده هایش در وطن مجازی، مرده پرستان را به جبران جفاها و نامهربانی هایشان برمی انگیزد تا از او به بزرگی یاد و در باب شعر وی قیل و قال كنند.
«ویژگی های غزل منزوی» ، «نوآوری های منزوی در غزل معاصر» تأثیر ... . آه! چه بیهوده است مرده پرستی و چه دل آزار است دردمندی را تا بر خاك به سر می برد، آزردن و آنگاه كه به افلاك شد، گرامی شمردن.
اما! همان گونه كه دردمندان با این تقدیر به زمین فرستاده می شوند تا از پس سالها رنج بردن و آزار دیدن، چشم بگشایند و با فراخاطر آوردن پایگاه و پیمان ازلی خویش، از بند تن و دربندان خاك بگسلند، لابد جفاكاران و بیدادگران خرد و كلان ه
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید