چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


همچون خورشید درخشیدی


همچون خورشید درخشیدی
● حرف هایی تازه درباره سید برت
آنچه می گویند نشان می دهد كه نباید مزاحمش شد. آخرین مصاحبه با او در سال ۱۹۷۱ بود. از آن زمان تا حالا، فقط حدود ۲۰ دیدار كوتاه و متفاوت با او ثبت شده است. خانواده اش می گویند صحبت كردن درباره زمانی كه روح موسیقی «هوش ربا» بود، ناراحتش می كند. سید برت زیبا، مرد اول پینك فلوید. او خود را یك الهام بخش نمی داند؛ حتی در دوران فروپاشی روحی كه تحت تاثیر مواد مخدر تشدید شده بود، توانست دو آلبوم «برت» و «خنده دیوانه» را به طور انفرادی منتشر كند؛ دو آلبومی كه مثل تابلوی «مزارع ذرت» ونگوگ، شیوایی جاودانه ای دارند. او دیگر به نام مستعار خود در دهه ۱۹۶۰ جواب نمی دهد. حالا «راجر برت» خوانده می شود، همان اسمی كه هنگام تولدش در سال ۱۹۴۶ برایش انتخاب شد.
در یك روز داغ روی سنگفرش پیاده رو این خیابان در حومه كمبریج راه می روم و به این فكر می كنم كه آیا با احترام با من برخورد خواهد كرد؟ وقتی «نیكی هورن» در دهه ۱۹۸۰ پشت در خانه او رسید، برت گفت: «سید الان نمی تواند با شما صحبت كند.» البته این جواب در نوع خودش حقیقت داشت. اما من می توانم با او به عنوان راجر صحبت كنم نه سید. بپرسم آن طور كه می گویند هنوز نقاشی می كند؟ می توانم سلام خیلی ها را به او برسانم كه قبل از تبدیل شدن به سید، می شناختندش.
دو خانم خانه دار در خیابان به من گفتند جواب صبح به خیر آنها را وقتی بیرون می رود تا «دیلی میل» را بخرد، نمی دهد. آنها ندیدند غیر از خواهرش، فرد دیگری به او سر بزند. حتی هیچ كارگری آنجا نمی رود. اما آنها نمی دانند كه من هم باید شانس خود را امتحان كنم.
پس از مسیر شنی می گذرم و زنگ را فشار می دهم اما می بینم سیم آن قطع شده است. پرده پنجره های خانه كنار رفته است. راهرو كناری با یك دروازه بلند از نگاه آدم های فضول مصون مانده. به در می كوبم. بعد از دو یا سه دقیقه از پنجره به طبقه پایین نگاه می كنم. جایی كه می شود انتظار داشت یك تلویزیون و مبل در آن وجود داشته باشد اما برت آن را به یك كارگاه خالی با دیوارهای سفید تبدیل كرده. چسبیده به پنجره یك مبل صورتی كهنه گذاشته اند.
صدایی از سرسرا شنیده می شود. آیا از باغچه پشتی به داخل خانه آمده است؟ شاید علف های آنجا هم می بایست كوتاه می شدند درست مثل علف های ورودی. با توده علف هایی كه كنار مسیر ورودی ریخته شده می توان به این نتیجه رسید كه مشغول مرتب كردن باغچه است.
دوباره در می زنم و صدای سه گام سنگین را می شنوم. در باز می شود و او آنجا ایستاده است؛ خشك و سرد، بدون لباس كامل. با دستی روی دستگیره و دست دیگر روی چارچوب، كل ورودی را مسدود كرده است. به جای خوشامدگویی، خیره نگاه می كند. خیره مثل نگاه سال های «سفالو»...
سال ۱۹۸۸ شبكه های خبری از نقل قول های «جاناتان میدز» پر شده بود؛ نویسنده ای كه ۲۰ سال پیش از آن از خانه ای در كنسینگتن جنوبی دیدن كرده بود كه برت و چند تن از دوستان شهر زادگاهش در آن زندگی می كردند: «این موجود مرموز، جذاب و مشهور با افرادی در یك خانه زندگی می كرد كه از او حقیرتر بودند. هم از نظر حرفه ای و هم از نظر شخصی.» اینها را میدز روایت می كرد: «ناگهان صدایی ناهنجار شنیده شد كه به طور مداوم تكرار می شد. پرسیدم صدا از چیست؟ [آنها] با پوزخند گفتند سید است كه دچار badtrip شده. او را گذاشته ایم داخل گنجه.»
اینها بخشی معمولی از افسانه برت بود؛ نابغه ای كه با بدرفتاری دوستانش مواجه می شد و مجبور بود اضطراب روحی غیرقابل بیانی را تحمل كند. اما بیشتر دوستانی كه با او در آن خانه بودند، خیلی از این داستان ها را رد می كنند و روزهایی دلنشین با او را به خاطر می آورند. «پوپاول» آن روزها را به یاد دارد: «پت تانشند معمولاً به آنجا می آمد. میك و ماریان هم همین طور. جاناتان میدز از آن آدم های آویزان بود. مطمئن هستم آن حرف ها را برای این زدیم كه او را از سر خود باز كنیم.»
از اكتبر سال ۱۹۶۶ سید برت در مسیر تبدیل شدن به یك ستاره گام برمی داشت. پینك فلوید كنسرتی موفقیت آمیز در تئاتر متروكه «راندهاس» برگزار كرده و مورد ستایش ساندی تایمز قرار گرفته بود. با كنسرت هایی كه برگزار می كردند و ترانه های فانتزی برت، پینك فلوید به نخستین گروه موسیقی «هوش ربا» در انگلستان تبدیل شد.
غیر از اجراهای زنده با دموهایی كه ضبط كرده بودند، دنبال شركتی برای ضبط آثار خود می گشتند. اواخر ژانویه «جو بوید» كه تجربه هایی در كار تولید موسیقی داشت، آنها را به یك استودیو برد. برت تك آهنگ «آرنولد لین» را نوشت و EMI (همان شركتی كه آلبوم های بیتلز را منتشر می كرد) براساس این دموها با گروه قرارداد بست و اولین قطعه ای كه خواستار تكمیل آن شد، همین «آرنولد لین» بود. آنها در حال تبدیل شدن به ستارگان موسیقی بودند. با این وجود از اوایل آوریل برت سرزنش مسئولان شركت های ضبط موسیقی را به دلیل فشاری كه برای تولید آثار تجاری به او وارد می كردند، تحمل كرد.
در اواخر آوریل، او خیلی سرحال نبود. شش هفته از انتشار تك آهنگ آرنولد لین می گذشت و با متن بذله گو و داستان واری كه داشت، مورد توجه قرار گرفت. ۲۲ آوریل این قطعه به رتبه بیستم در جدول رسید. روز ۲۹ آوریل برت همان آهنگ را در كلوب «بویدز یوفو» می نواخت و همان بعدازظهر برای اجرای تلویزیونی به هلند رفتند. شب دوباره به لندن بازگشتند تا ساعت سه صبح در برنامه «۱۴ ساعت رویای رنگی» روی سن بروند كه در كاخ غارمانند الكساندرا برگزار می شد. جان لنون، برایان جونز و جیمی هندریكس هم در آن كنسرت برنامه اجرا كردند. كنسرتی كه ۱۰ هزار نفر تماشاچی داشت و ۴۰ گروه مختلف روی سن رفتند. هرج و مرج عجیبی بود و یك صفحه نمایش بزرگ كه شعارهایی مانند «ویتنام یك فاجعه است» روی آن پدیدار می شد. سید در آن كنسرت چندان عادی به نظر نمی رسید و آشفته بود. هر چند حرف های زیادی درباره آن برنامه زده شد اما واقعیت این است كه او خسته بود، خیلی خسته.
رفتارهای برت برای اعضای گروهش چندان عجیب به نظر نمی رسید چون او همان آدم قبلی بود. دوازدهم ماه مه ۱۹۶۷ پینك فلوید در سالن كوئین الیزابت روی صحنه رفت. برت نسخه اولیه قطعه «نواختن امیلی را ببین» را نوشته بود تا در برنامه اجرا شود. پینك فلوید در این برنامه نوع اولیه ای از پخش چهار لایه را به مخاطبان خود معرفی كرد، در حالی كه صداهای ضبط شده از طبیعت هم همزمان با موسیقی آنها پخش می شد و نوری قرمز رنگ به سالن می تابید. همان طور كه هزاران حباب صابون به داخل سالن پمپ می شد، واترز به یكی از ناقوس ها سیب زمینی پرتاب كرد و یكی دیگر از اعضای گروه كه لباس آدمیران ها را پوشیده بود گل نرگس به جایگاه می ریخت. این شلوغ كاری، ممنوع شدن برنامه های گروه در آن سالن و مقاله ای تحسین آمیز در فایننشال تایمز را به همراه داشت.
روز دوم ژوئن و پس از غیبتی دو ماهه، گروه به كلوب جو بوید بازگشت. در حالی كه رفتار دیگر اعضای گروه دوستانه بود، بوید می گوید: «برت فقط به من نگاه كرد. درست به چشم هایش نگاه كردم. هیچ درخششی نداشت، هیچ تلالویی... می دانید، انگار كاملاً تعطیل كرده بود. گیلمور كه در هنگام ضبط «امیلی» از فرانسه به لندن آمده بود در استودیو به دیدار دوستان قدیمی خود رفت. او می گوید: «به نظر می رسید كه سید مرا نشناخت. او نسبت به آنچه در ماه اكتبر دیده بودم كاملاً تفاوت پیدا كرده بود.»
در ماه ژوئیه پینك فلوید مانند گروه های دیگر، تور خود در استان ها را آغاز كرد. اما انگار سید از مردمی كه برای آهنگ های «امیلی» و «آرنولد» فریاد می كشیدند، منزجر شده بود. او در برخی برنامه ها صدای اكو را تا آخرین حد بلند می كرد و آنقدر خارج از نت می نواخت كه سیم های گیتارش كش می آمدند یا تمام شب فقط یك نت می زد.بعضی وقت ها در حالی كه دست هایش از دو طرف آویزان بودند و گیتار به گردنش آویخته به مردم زل می زد و دیگر اعضای پینك فلوید مثل یك گروه سه نفره به نواختن ادامه می دادند.
شاید برت با رفتارهای تازه خود، قصد بیان حرفی تازه داشت. شاید دانش تجربی خود از «موسیقی لحظه» او را به مرزهای تازه ای رسانده بود. اما در هر حال از نظر روحی به شدت بیمار بود و خودش هم این موضوع را می دانست. چند كنسرت دیگر پینك فلوید با این شرایط برگزار شد تا اینكه مدیر برنامه های گروه تصمیم گرفت برای بهبود وضعیت روحی اعضا، به آنها مرخصی بدهد. آلبوم «نی زن بر دروازه سپیده دم» روز چهارم آگوست منتشر شده بود و این زمان، بهترین فرصت استراحت به نظر می رسید. كنسرت های سه هفته بعد گروه، منتفی شد و هر یك از این چهار نفر به یك طرف از بریتانیا سفر كردند.
وقتی خبرنگاران «ملودی میكر» از این موضوع مطلع شدند، آن خبر معروف در صفحه اول این نشریه قرار گرفت كه: «پینك فلوید تكه تكه شد.»
دوم نوامبر ۱۹۶۷ تور كوچكی در آمریكا برای گروه تدارك دیده شد اما آنها هنوز برای قدم گذاشتن بر خاك این قاره آماده نبودند. اعضای پینك فلوید در انتظار فضایی مانند بریتانیا بودند اما آنچه در سان فرانسیسكو دیدند، تفاوت های اساسی داشت. گروه های معروف موسیقی بلوز در آنجا برنامه داشتند كه یكی از آنها گروه جنیس جاپلین بود. پینك فلوید به همراه آنها در «وینتر لند» برنامه داشت و حتی تجهیزات نوری جاپلین را هم قرض گرفت اما انگار برت از روی نقشه جغرافیایی گروه كاملاً محو شده بود.
وقتی هم شروع به نواختن می كرد، آنچه می نواخت كاملاً خارج از نت بود. با رفتارهای دیگری كه برت برای وحشتناك كردن چهره خود هنگام آمدن روی سن انجام می داد، آنها شانس آوردند كه كنسرت های آمریكا را به خیر و خوشی پشت سر گذاشتند. برنامه بعدی آنها در شو تلویزیونی «پت بون» بود كه قطعه «سیب ها و پرتغال ها» را اجرا كردند. اما برت چهار یا پنج بار به دستور «حركت» كارگردان برنامه بی توجه بود تا اینكه واترز نواختن را آغاز كرد. در گفت وگوی بعد از اجرا وقتی از برت پرسیدند چه می خواهد؟ پس از سكوتی طولانی، جواب داد: «آمریكا» كه این پاسخ با فریاد تعجب مخاطبان همراه شد. البته او به هیچ یك از سئوال های دیگر جواب نداد و ساكت ماند.
پس از پایان این تور، اعضای پینك به فكر افتادند كه فرد تازه ای را برای كمك به برت به گروه اضافه كنند. روز بعد برای اجرای برنامه به هلند رفتند و بعد از آن هم تور دیگری در انگلستان ترتیب دادند كه سه هفته طول می كشید و جیمی مندریكس، آمن كورنر، The Nice و The Move هم با آنها بودند و برای هر شب ۱۷ دقیقه برنامه داشتند. هر چند برت كوشش زیادی كرد تا با گروه همراه باشد اما بعضی از شب ها نمی توانست هیچ كاری روی سن انجام دهد و به همین دلیل «دیو اولیست» از گروه The Nice در كنار اعضای پینك فلوید روی سن می رفت. یك بار هم مجبور شدند جلوی او را بگیرند تا با قطار فرار نكند.
در طول پاییز ۱۹۶۷ برت گاه و بیگاه قطعه های تازه ای می نواخت، اما دلبستن به آنها برای اعضای گروه مثل دلبستن به باران های بهاری بود. پینك فلوید در طول كریسمس در حال تلوتلو خوردن از این ضربه بود تا اینكه سه عضو دیگر، تصمیم تازه ای گرفتند. آنها از دیوید گیلمور دعوت كردند برای نواختن لید گیتار و خواندن ترانه ها به آنها بپیوندد تا برت بتواند هر كار می خواهد روی صحنه انجام دهد.
نیك میسن (گروه) پیغام را به گیلمور رساند و او از سوم ژانویه ۱۹۶۸ به آنها پیوست و یك هفته تمرین كرد تا برای كنسرت ها «سوهو» آماده شود. چهار برنامه دیگر به همین ترتیب برگزار شد كه برت در آنها حضور كم رنگی داشت اما تصاویر ویدیویی بر جا مانده از آن زمان نشان می دهد او خوشحال تر از قبل بود. با این وجود گیلمور می گوید: «در واقع او بسیار غم زده بود.» روز بعد از پنجمین اجرا این چهار نفر [واترز، گیلمور، رایت و میسن] سوار ماشین شدند كه یكی از آنها (هیچ یك به یاد نمی آورند كدامشان) پرسید: «سید را هم می بریم؟» یكی دیگر جواب داد: «خدا لعنتش كند.» از همان روزها بود كه برت همراه با پینك فلوید روی سن نرفت. آنها به سوی شهرت و شانس پیش می رفتند و به قول واترز: «برت، مرغی بود كه تخم طلا گذاشت.» اما اعضای گروه به جای پذیرفتن ریسك حضور او روی صحنه، ترجیح می دادند برت در كنارشان نباشد. البته او همچنان در تمرین ها و برنامه های پینك حاضر می شد. اما زمان جدایی فرا رسیده بود.
واترز به خاطر می آورد: «فكر می كنم در كنسرت كالج ایمپریال بود كه با گیتارش برگشت كه برود و با لحنی كاملاً جدی گفت با ما روی سن نمی آید.» در كنسرت بعدی در میان تماشاچیان و درست مقابل سن ایستاد و تمام مدت به دیوید گیلمور خیره ماند. حالا او می بایست به تماشای دوستان دبیرستان خود بنشیند كه آنچه را به آنها آموخته بود، اجرا می كردند.
شرایط مالی برت هنوز خراب نشده بود، چون درآمد حاصل از انتشار اولین آلبوم گروه همچنان ادامه داشت. بین ماه مه و ژوئن ۱۹۶۸ دوستان قدیمی، برت را چندین بار به استودیو Abbey Road بردند و سعی كردند نوازندگان دیگری را در كنار او قرار دهند تا بتواند كار خود را دنبال كند اما چیز زیادی از او درنیامد. انگار كاملاً از این دنیا جدا افتاده بود. بعضی وقت ها فراموش می كرد گیتار خود را به استودیو ببرد و تجهیزات صوتی استودیو را هم می شكست، گاهی اوقات حتی نمی توانست مضراب را در دست نگه دارد.
بهار ۱۹۶۸ راجر واترز با یك روانپزشك به نام «ر.د.لینگ» صحبت كرد اما برت حاضر نشد پیش او برود. چند ماه بعد ضدیت او با درمان روحی كمتر شد و «گال» [یكی از هم خانه ای های او] به لینگ تلفن زد و وقت گرفت «پو» هم یك تاكسی خبر كرد اما وقتی تاكسی مقابل در خانه رسید و تاكسی متر در حال شماره انداختن بود برت حاضر نمی شد از خانه خارج شود.
از پاییز ۱۹۶۸ تقریباً بی خانمان شده بود و محل ثابتی برای زندگی نداشت. گاهی اوقات به كمبریج برمی گشت و به خانه مادرش «وین» می رفت. او هم سعی در تشویق برت برای رفتن پیش دكتر داشت اما موفق نمی شد. سید گاهی اوقات نیمه های شب به خانه دوستان خود سر می زد.
اواسط دهه ۱۹۷۰ «انجمن بزرگداشت سیدبرت» تشكیل شد تا به دلیل غیبت او از دنیای موسیقی با وجود تغییر مسیری كه در آن ایجاد كرده بود، از این آهنگساز قدردانی كرده باشد. اما برت هنوز كاملاً ناپدید نشده بود. دیده می شد و دوستان قدیمی، او را با همان رفتارهای عجیب و غریب می دیدند.
سال ۱۹۷۶ موسیقی پانك راك به اوج خود رسیده بود و مركز اصلی تجمع این گروه ها استودیو Road بود. «مالكوم مك لارن» و «جمی رید» از گروه «سكس پیستولز» به سراغ برت رفتند تا اولین آلبوم آنها را منتشر كنند. اعضای گروه «دامند» هم با همین امید برای دومین آلبوم خود به سراغ او رفتند اما جوابی نگرفتند.
سال ۱۹۸۱ برت كه دیگر هیچ كاری در لندن نداشت به خانه جدید «وین» در كمبریج بازگشت. از آن زمان تاكنون فقط چند خبر دست اول از او به گوش رسیده است. «وین» بر این باور بود كه پسرش باید خود را مشغول نگه دارد. به همین دلیل مادر راجر واترز برای او یك شغل باغبانی پیدا كرد كه در خانه دوستان ثروتمندش بود. برت از این كار استقبال كرد اما در یك روز توفانی وقتی وزش بادهای شدید آغاز شد، وسایل باغبانی را به زمین انداخت و به خانه رفت. از این دوران خودش را «راجر» می نامید. در سال ۱۹۸۲ وضعیت مالی اش بهتر شد و به همین دلیل به لندن بازگشت اما این بار دیگر شهر لندن را دوست نداشت و ندای میل به آزادی را از درون خود دنبال كرد و دوباره پشت در خانه مادرش رسید و لباس های كثیف خود را همان جا پشت در گذاشت.از دورانی كه سید برت به خانه مادرش رفت، خودش را «راجر» می نامید. در سال ۱۹۸۲ وضعیت مالی اش بهتر شد و به همین دلیل به لندن بازگشت اما این بار دیگر شهر لندن را دوست نداشت و ندای میل به آزادی را از درون خود دنبال كرد و دوباره پشت در خانه مادرش رسید و لباس های كثیف خود را همان جا پشت در گذاشت.
نحوه آخرین بازگشت او به كمبریج برای خانواده اش به معنای «فریادی در طلب كمك» بود. برت هم مقابل كمك خانواده پذیرفت به بیمارستان روانی «فولبورن» مراجعه كند؛ هر چند همیشه درباره او گفته می شود كه ذهنی «عجیب و غریب» داشت، نه ذهنی بیمار. برت رفت و آمد خود را به بیمارستان فولبورن ادامه داد و به عنوان بیماری سرپایی به آنجا مراجعه می كرد. اما هیچ وقت بستری نشد و پزشكانش مصرف دارو را به طور مداوم تجویز نكردند. البته او شیوه درمان دیگری را هم آزمود. اوایل دهه ۱۹۸۰ به مدت دو سال به انجمن خیریه «گرین وودز» مراجعه می كرد. خانه ای كه ماوای روح های سرگردان بود و با روش های درمانی گروهی به بیماران كمك می شد. برت از این شیوه خوشحال به نظر می رسید اما بالاخره باز هم همان راه آشنا را در پیش گرفت و به خانه بازگشت. «وین» كه با زیاد شدن سن، هر روز نحیف تر می شد از دخترش «رز» و شوهرش «پل برن» خواست در كنار آنها زندگی كنند. به گفته مادر واترز درخواست مادر برت به این دلیل بود كه «از انفجارهای روحی سید وحشت داشت.» بیماری روانی كه افراد مبتلا به آن در برقراری ارتباط اجتماعی مشكل پیدا می كنند و در بعضی موارد صحبت كردن برایشان مشكل است. شیوع این بیماری هم در فرد بیمار خیلی سریع اتفاق می افتد.
بعضی ها می گویند: برت دچار سندرم آسپرگر بود. اما آنچه مشخص است نشان می دهد او نمی توانست حواس خود را درباره مسائلی كه برایش حیاتی نبودند، متمركز نگه دارد. برت در خانه مادرش خرگوش و گربه نگه می داشت، اما چون خیلی وقت ها فراموش می كرد به آنها غذا دهد، این حیوانات به خانه هایی منتقل می شدند كه وقت بیشتری برای نگهداری آنها داشتند. از آن به بعد تنها برخوردهای اجتماعی او به خواهر و مادرش محدود شد و فروشندگانی كه برای خرید به مغازه آنها می رفتند. تنها افراد دیگری كه با آنها ارتباط داشتند، پزشكان بیمارستانی بودند كه به دلیل بیماری زخم معده هنوز هم به آنجا مراجعه می كنند.پل برن شوهرخواهر او به خاطر می آورد او نقاشی را دوباره از سر گرفت: «زندگی خیلی خیلی ساده ای داشت اما نه منزوی. فكر می كنم «منزوی»كلمه ای است كه بار احساسی دارد شاید بهتر باشد بگوییم او از زندگی خود آن طور كه می خواهد لذت می برد نه آن طور كه دیگران در نظر دارند.»
همین طور كه سال ها از پی هم می آمدند، اخبار كمتری از سید برت به گوش می رسید. او سكه جمع می كرد و آشپزی یاد می گرفت. در سال ۱۹۹۱ وقتی مادرش مرد، همه یادداشت های روزانه و كتاب های هنری خود را پاره كرد و حصار و شاخه درختان باغچه خانه را شكست اما به مراسم تدفین نرفت چون نمی دانست چه كاری باید انجام دهد. او همچنان یادداشت های روزانه خود را می نوشت و نقاشی می كرد؛ تابلوهایی با ابعاد بزرگ. اما هركدام را كه به نظرش خوب نمی آمد پاره می كرد. بقیه تابلوها را هم رو به دیوار به هم تكیه می داد. بعضی وقت ها موفق نمی شد تابلوها را كامل كند چون هواداران افراطی او از روی حصار پشتی خانه داخل می شدند و قلم موی او را كه در حیاط مانده بود می دزدیدند. در سال ۱۹۹۸ بیماری تازه ای سراغش آمد و به دیابت B دچار شد. به همین دلیل رژیم دارویی و غذایی خاصی به او تجویز شد كه نمی توانست همیشه به آن وفادار بماند. نتیجه رعایت نامنظم رژیم دارویی این بود كه بینایی او آرام آرام ضعیف شد.
برت در سال ۲۰۰۱ به خواهرش یكی از تابلوهای نقاشی خود را در كریسمس هدیه كرد و ژانویه سال بعد به مناسبت روز تولد خود از رز یك دستگاه استریو جدید هدیه گرفت. او هنوز دوست دارد به ترانه های رولینگ استونز، بوكر- تی و قطعه های كلاسیك گوش كند. هرچند علاقه ای به شنیدن آلبوم «بهترین های پینك فلوید» از خود نشان نداده كه در آن سال منتشر شد، اما همراه با خواهرش به تماشای مستندی نشست كه BBC همزمان با انتشار آلبوم، درباره او پخش كرد. او از شنیدن آهنگ «امیلی» سر شوق آمد و با دیدن چهره «مایك لئونارد»، صاحب كار قدیمی خود از او به عنوان یك معلم یاد كرد اما در نهایت، فیلم را كمی «پرسروصدا» دانست.
● آقای برت؟
▪ بله.
صدایش عمیق تر از ترانه های ضبط شده اش است و كمی شل تر از آنچه در مصاحبه تلویزیونی سال ۱۹۶۷ بود. سرسرای پشت سر او، تمیز اما خالی از هر وسیله ای است. من نام یكی از افراد نزدیك به او را می آورم كه از كودكی همدیگر را می شناسند. می گویم كه او چند هفته دیگر به كمبریج می آید:
● آیا برت دوست دارد او را ببیند؟
▪ نه.
ایستاده و زل زده. كم تر از من دست پاچه به نظر می رسد كه او را با یك زیرشلوار می بینم.
● خب، همه چیز روبه راه است.
▪ بله.
● هنوز نقاشی می كشید؟
▪ نه. من هیچ كاری نمی كنم. (راست هم می گوید چون ایستاده و با من صحبت می كند.) فقط به این اطراف نگاه می كنم برای وقت رفتن.
● برای وقت رفتن؟ می خواهید از اینجا بروید؟
▪ خب، قرار نیست همیشه اینجا بمانم.
چند لحظه سكوت كرد و ناگهان حركتی به نشانه خداحافظی انجام داد و در را بست.
من هم به سرنوشت افراد قبل از خودم دچار شدم. به این فكر می كردم كه منظورش از «قرار نیست همیشه اینجا بمانم» چه بود. منظورش این بود كه یك روز این خانه را ترك می كنم؟ یا اشاره ای بود به سرنوشتی كه در انتظار همه ماست؟ یا نشانه ای بود از اینكه با كاری جدید به دنیا بازمی گردد؟ مسیر ورودی را طی كردم و به ماشینم رسیدم. روی یك كاغذ یادداشتی نوشتم كه امیدوار بودم مؤدبانه باشد: «آقای برت عزیز، متاسفم كه مزاحم شما شدم. فرصت نشد توضیح دهم، در حال نوشتن كتابی درباره شما هستم...» شماره تماس خودم را نوشتم و بازگشتم تا یادداشت را جایی بگذارم. وقتی به ورودی نگاه كردم، دیدم مشغول كندن علف های هرز باغچه است.
● سلام. یادداشتی برای شما نوشتم.
▪ ها. (این را گفت اما سرش را بلند نكرد و همین طور ریشه ها را به پشت سر پرتاب می كرد.)
● می توانم این را پیش شما بگذارم.
▪ سرش را بلند كرد و مستقیم به چشم هایم زل زد. جوابی نداد شلواركی خاكی رنگ پوشیده بودو دستكش های باغبانی به دست داشت كه به نظر نمی رسید مناسب گرفتن یادداشت باشد. در فكر بودم كه شاید بهتر باشد یادداشت را روی فرقانی بگذارم كه آنجا بود.
● یادداشت را به جعبه نامه ها بیندازم؟
▪ فكر نمی كنم كاری باشد كه با من داشته باشید.
در حالی كه از پیش او می رفتم، گفتم «روز خوشی داشته باشید. خداحافظ.» او جوابی نداد و دیگر هیچ چیز درباره اش نشنیدم.
تیم ویلیس
تیم ویلیس در این مقاله مطالبی از كتابی را كه درباره سید برت نوشته است، در كنار هم قرار داده است.
ترجمه:چنگیز محمودزاده
منبع: آبزرور، ۶ اكتبر ۲۰۰۲
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید