جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


آب نمیبینیم وگرنه شناگرهای ماهری هستیم


آب نمیبینیم وگرنه شناگرهای ماهری هستیم
۱) امیر جعفری در نقش جلال فتوحی سریال میوه ممنوعه این قدر خوب ظاهر شد که حالا می‌توانیم بگوییم او به سبک جدیدی در کارش رسیده، چیزی که خودش می‌گوید از قبل هم آن را داشته اما کسی ریسک نمی‌کرده تا از او چنین کاری را بخواهد.
۲) دو ماهی می‌شود که پدر شده و می‌گوید همین باعث شده باورپذیرتر بتواند با شخصیت بچه‌اش امیرحسین در فیلم ارتباط برقرار کند و باورپذیرتر در مورد او بازی کند.
۳) تئاتری‌ها می‌دانند که امیر جعفری چگونه می‌تواند طیف متفاوت و متضادی از احساسات را در کوتاه‌ترین زمان ممکن بازتاب دهد. ولی تماشاگران تلویزیون او را با «بدون شرح» کشف کردند به عنوان یک استعداد خالص در عرصه بازی طنز. ولی تا رمضان امسال طول کشید تا ببینند این «توشیرومی‌فونه» وطنی چگونه در عرصه درام نیز قدرت دارد.
۴) می‌گوید اصولاً آدم تنبلی است و ترجیح می‌دهد بازیگری را فقط ادامه بدهد و به کارگردانی و نوشتن و از این جور حرف‌ها فکر نمی‌کند، چون اینها مسئولیت و تعهد می‌آورند و او هم حال و حوصله این چیزها را ندارد.
«وقتی تو به بزرگ‌ترهایی مثل آقای انتظامی یا مثلاً آقای شکیبایی یا پرستویی نگاه می‌کنی می‌بینی لازم نیست برای موفق بودن حتماً کار دیگری بکنی. خوب است تو در شاخه خودت بهترین شوی. این نظر امروز من است و حالا ممکن است پس‌فردا عوض بشود.»
ـ جلال فتوحی شخصیتی متفاوت بود در ادامه کارهایت در چند وقت اخیر. خودخواسته به این سمت آمدی؟ شنیده‌ام دیگر نمی‌خواهی سراغ طنز بروی، هر چند جلال هم خالی از طنز نبود.
دلم براش تنگ شده. به نظرم ما اصلاً بازیگر متفاوت نداریم، ما نقش متفاوت داریم. اصلاً متفاوت بازی کردن نیست. من همان امیر جعفری هستم. بازی هر بازیگری امضای خودش را دارد. پرویز پرستویی «مارمولک» همان پرویز پرستویی «آژانس شیشه‌ای» است، خود شخص پرویز پرستویی که عوض نشده نقشش متفاوت نوشته شده. اینجا هم همین است؛ نقش متفاوت نوشته شده و متفاوت هم دیده می‌شود به همین راحتی.
- آقای فتحی در جایی گفته بود به امیر جعفری گفتم: «این نقش راه جدیدی در زندگی بازیگر‌ی‌ات است و نباید از دستش بدهی» چه چیزی در این نقش بود که این تفاوت را ایجاد می‌کرد؟
بگذار در ادامه سؤال قبلت جواب این سؤال را بدهم. این‌که می‌خواهم ژانر طنز را ادامه بدهم یا نه؟ ما کشور عجیب و غریبی داریم. خنداندن مردم ما بسیار کار سختی است. این چیزی نیست که من فقط بخواهم بگویم، از قدیم‌الایام گفته‌اند و می‌گویند.
من فقط یک کم با خودم نشستم فکر کردم که بازیگران بزرگ طنز الان کجا هستند؟ مثلاً ظهوری و فردین را نگاه کنید. هر دوی اینها شاید به یک اندازه فیلم داشته باشند، اما حالا ظهوری کجا، فردین کجا؟ یعنی فردین ماند آن بالا ولی ظهوری کجاست؟
برگردیم به اکبر عبدی. او کسی بود که خود من به عشقش فیلم هنرپیشه را ۱۲ بار رفتم سینما دیدم. واقعاً اکبر عبدی برای من یک سمبل عجیب و غریب است در بازیگری اما اگر نگاه کنید الان او آن ارج و قرب سابق را، نه از دید من که از دید مردم، ندارد. ایشان برای من استاد است و در آن شکی نیست، جسارت نباشد اما حرف من بحث دیگری است.
من فقط با خودم فکر کردم که خیلی دردناک است در مملکت ما وقتی تو طنز کار می‌کنی با خودشان می‌گویند: «خب این که دارد طنز کار می‌کند!» یا با یک لحنی می‌گویند: «این که بازیگر ۹۰ قسمتی است.» در صورتی که اصلاً این نیست. این خیلی کار سختی است، کار ۹۰ قسمتی خیلی کار عجیب و غریبی است.
داشتم چند روز پیش با حمید لولایی حرف می‌زدم، به او گفتم: «وقتی تو داری کار طنز می‌‌کنی من باید بزنم گاراژ. من اصلاً نمی‌توانم مثل تو کار کنم.» یک‌بار یک نفر از من پرسید: «دیگر نمی‌خواهی ۹۰ قسمتی کار کنی؟» جواب دادم: «دیگر در توانم نیست.» من مثل خیلی از این سینمایی‌ها که ادعایشان می‌شود ۹۰ قسمتی را، یا کارهای طنز را نمی‌کوبم.
بگو نمی‌توانم انجام بدهم. نگو خیلی کار چیپی است! این کار چیپی نیست که تو بتوانی ۹۰ قسمت تماشاچی را پای تلویزیون بنشانی. آقایی که می‌آیی این حرف را می‌زنی اگر به خاطر چشم قشنگت داری این را می‌گویی یا به خاطر موهای بورت، این طوری نیست. ۱۰ قسمت اول را تماشاچی تو به خاطر صورتت می‌نشیند و نگاه می‌‌کند. برای ۸۰ قسمت دیگر تو باید در توان داشته باشی که چیزی ارائه بدهی. من اینها را که دیدم احساس کردم که نهایتش می‌خواهم چه بشوم؟
نهایت طنز کجاست؟ بچه‌های ساعت خوش الان کجا هستند؟ هیچ کدام نیستند. از آن جمع فقط یک مهران مدیری مانده یک رضا عطاران. به خدا خیلی از اینها بچه‌های خوب و قوی بودند، منتها این انگ روتین بازی کردن و بازیگر طنز بودن آدم را دچار افسردگی می‌کند.
یکی از بچه‌های طنز بعد از «میوه ممنوعه» زنگ زد به من و گفت: «دمت گرم روی ما را سفید کردی که نشان بدهیم بابا ما هم بلدیم کار جدی بکنیم.» واقعیت همین است. کسی که طنز بازی می‌کند خیلی راحت می‌تواند کار جدی بکند، چهار تا ابرو و پشت چشم آمدن و دو تا افه از روی شانه نگاه کردن کاری ندارد. هنر این است تو بتوانی بایستی و ۱۲۰ قسمت تماشاچی را بخندانی. من این طوری فکر می‌کردم.
- این را به بقیه هم گفته بودی که بدانند حالا از بازیگری چه می‌خواهی؟
دو، سه سال قبل با آقای فتحی صحبت کردم که یک نقش متفاوت به من بده، چون می‌آمد تئاترهای من را می‌دید.
من در تئاتر از ۱۵-۱۶ نقش اصلی که داشتم ۱۰ تای آنها کاملاً جدی بود، اصلاً تراژدی و گریه‌دار بود. من می‌دانستم که خودم می‌‌توانم این کار را بکنم، اما کسی این ریسک را نمی‌کرد. من بعد از «کمربندها را ببندیم» دیگر هیچ کاری نکردم. حتی می‌‌توانم بگویم اکثر ۹۰ قسمتی‌ها با من تماس می‌گرفتند اما دیگر قبول نکردم، چون اول این‌که دیگر در توانم نبود، یعنی چیز دیگری نداشتم ارائه بدهم، دوم هم این‌که داشتم وارد وادی دیگری می‌شدم.
یک فاز دیگر. واقعاً صبوری کردم تا آقای فتحی تماس گرفتند و رفتم سر این کار. وقتی سیناپس را خواندم دیدم که اینجا جایی است که می‌شود یک چیز دیگری از خودت نشان بدهی که آقا ما بلدیم، آب نمی‌بینیم. اگر ببینیم شناگرهای ماهری هستیم.
در یک گفت‌وگویی به من گفتند: «کی می‌روی سراغ سینما؟» گفتم: «من به سینما احتیاجی ندارم، سینما اگر می‌خواهد بیاید دنبال من.» واقعاً وای از روزی که بازیگرهای تئاتر و تلویزیون وارد سینما بشوند. حمل بر خودستایی نباشد. می‌دانید جایزه اولی که در تئاتر فجر گرفتم از کجا آمد؟ من دو شب پشت سر هم اجرا داشتم.
«رژیستورها نمی‌میرند» که یک کار کاملاً کمدی بود و من نقش ناصرالدین شاه را داشتم در قالب کاریکاتور که صدای انفجار خنده از اول نمایش شروع شد و تا آخر بود و برای یک بازیگر کمدی هیچ چیز از این لذت بخش‌تر نیست.
فردایش یک کار داشتم به اسم «یک دقیقه سکوت» که اصلاً یک کار کاملاً تراژدی بود و اشک و فین فین تماشاچی‌ها تا آخر کار بود. آن سال من با اکثریت آرای داوران، اساتیدی مثل آقای سمندریان، اکبر رادی و رویا تیموریان و امین تارخ جایزه را گرفتم فقط به این دلیل گفتند بازیگر در دو نقش متفاوت در دو شب هم ما را گریاند و هم خنداند.
- بازخوردهای بیرونی و از طرف مردم هم این طوری بود؟
کار مردم ما هم خیلی با مزه است. رفته بودم پارک شفق برای تمرین یک تئاتر جدید. چند تا پیرزن برای قدم زدن آمده بودند، به من گفتند: «آقا شما خیلی خوبی، خیلی فلانی. دیگر طنز کار نکنی.
طنزت هم خوب است ها، اما این‌طوری یک منش دیگر داشتی.»
ـ جلال فتوحی تیک‌هایی داشت که خیلی در کل کار به چشم می‌آمد. مثلاً بازی با تسبیح یا آب خوردن و... این تیک‌ها روی نقش اولیه بود یا خودت هم روی آن تأثیری داشتی؟
این قدر متن خوب بود که اصلاً احتیاج نداشت که یک بازیگر بیاید و بگوید فلان کار را هم بکنم. شاید در یک حرکت‌هایی یا نگاه‌هایی مثلاً پیشنهادی داشتم اما در کل نه. آب که در متن بود اتفاقاً با آقای نادری که صحبت می‌کردیم گفتم این چه چیزی است؟
برای چه جلال این قدر آب می‌خورد؟ گفت: «جلال یک عطش درونی دارد یک بی‌قراری در وجودش هست که این آب را باید بخورد.» آب برای این نبود که با آن رفع تشنگی بکند. او در حقیقت می‌خواست آتش درونش را خاموش کند. پیشنهاد زنجیر هم که کاملاً مال خود آقای فتحی بود. گفت: «یک چیزی می‌خواهم دستت باشد که بی‌قراری‌ات را روی آن نشان بدهی.» به نظرم اینها روی درآوردن شخصیت خیلی کمک کرده بود.
ـ کار با علی نصیریان چطور بود؟ شنیدم به آقای فتحی گفته‌ای اول سکانس‌های تو را بگیرد بعد مال آقای نصیریان را؟
بله. به این دلیل که واقعاً سخت بود. آقای نصیریان با تمام وجود بازی می‌کردند. من حتی یک بار هم به خودشان گفتم: «آقای نصیریان اگر ممکن است به چشم‌های من نگاه نکنید» چون وقتی من را نگاه می‌کردند این قدر حس کار من را می‌گرفت که همه چیز را از یاد می‌بردم. واقعاً سخت است. پیشکسوت آدم است، استاد نصیریان است. شب به ما متن جدید می‌دادند فردایش سر حال همه متن‌ها را حفظ کرده بودند و سر صحنه می‌آمدند. من اصلاً خودم می‌ترسیدم و دویست بار متنم را تمرین می‌کردم که یک وقت کم نیاورم و تپق نزنم و...
ـ بعضی از دیالوگ‌های جلال فتوحی به شخصیتش نمی‌خورد و برای یک دلال بازاری خیلی شاعرانه به نظر می‌آمد. موافقی؟
علیرضا نادری به عنوان دیالوگ‌نویس این کار، این قدر دامنه کلماتش گسترده است که روی آدم تأثیر می‌گذارد. ما در یک صحنه داشتیم در زندان قزل حصار کار می‌کردیم. خود معاون زندان آمد و گفت: آقا این دیالوگ‌ها مال خودت است؟ گفتم: نه. گفت: ما اینجا یک زندانی داریم به اسم فری گودزیلا یا همچین چیزی، عین تو حرف می‌زند، وقتی می‌خواهد یک جمله بگوید صد تا شعر و ضرب‌المثل را به آن وصل می‌کند.
می‌خواهم بگویم آدم‌های مختلفی از هر صنف و قشری داریم که این طوری حرف می‌زنند. مردم ما عادت کرده‌اند به این دیالوگ‌های دم دستی که در تلویزیون هم زیاد است و مثلاً تا تلفن زنگ می‌زند همه می‌گویند: یعنی کی می‌تونه باشه؟! ما چون دیالوگ‌های خوب مثل این سریال کم داشته‌ایم برایمان کمی ثقیل به نظر می‌رسد.
ـ حالا که کار تمام شده می‌خواهم بدانم خودت کدام سکانسش را بیشتر دوست داشتی و به دلت نشست؟
یکی همان صحنه‌ای که جلال و پدرش در تقسیم ارث روبه‌رو می‌شوند و حاجی به او می‌گوید: دلال کنجی واسه من شدی منجی و... نمی‌شود یکی را انتخاب کرد. این قدر دیالوگ‌ها راحت و قشنگ بود که عین باقلوا می‌نشست توی دهنت و واقعاً دوست داشتم دیالوگ‌هایم را بخورم. یکی از دوستانم می‌گفت: قشنگ معلومه داری با جمله‌ها حال می‌کنی.
خب مشخص بود، ما تا به حال کار این طوری کم داشته‌ایم. باور کن الان من بعد از این فیلمنامه خیلی سخت می‌توانم فیلمنامه‌های دیگر را بخوانم و به مشکل برخورده‌ام. عینهو یک رمان خوب که می‌خوانی و بعدش تا چند وقت خواندن کتاب‌های دیگر برایت سخت می‌شود. یک سکانس هم بود که باز می‌روم دفتر حاجی و می‌گویم دو دقیقه آمده‌ام حرف بزنم و بروم.
مخلص کلام دختره توره، پسره قلاب به دسته، باباهه هم اشپل‌خور قهاره. سرخت می‌کنن می‌ذارن سر سفره می‌خورنت، از ما گفتن بود یا علی. البته خیلی از دیالوگ‌ها را هم زدند متاسفانه، آخرش هم این دیالوگ را خیلی دوست داشتم.
حاجی خیلی خسته‌ام. داغونم، دارم از تو آتیش می‌گیرم. ای کاش نبودم. همین دیگه. همیشه از بچگی از کلمه کاشکی کاشکی بدم می‌آمد الان به جای روزی هزار دفعه خدایا شکرت می‌گویم خدایا کاشکی، خدایا کاشکی، خدایا کاشکی. سکانس زندان را هم خیلی دوست داشتم. متنش را هم شاید ۲۰ بار خواندم نه برای این‌که حفظش کنم چون از آن لذت می‌بردم.
ـ بعضی قسمت‌ها بازی‌هایت غلو شده نبود؟ شاید این برمی‌گردد به کار کردن با آقای فتحی؟
این در فرهنگ ماست. اتفاقاً من بعضی وقت‌ها به این بازیگرانی که مثلاً می‌خواهند ادای آل‌پاچینو را دربیاورند و مثل او نگاه کنند می‌گویم این کار را نکن، چون ما ایرانی‌ها آن طور نگاه نمی‌کنیم. من الان موقع حرف زدن ۱۰ بار دستم را بالا و پایین می‌کنم یا سرم را تکان می‌دهم. ما ایرانی‌ها اصولاً با بدنمان حرف می‌زنیم. نمی‌دانم حتی عاشق هم که می‌شویم با بدنمان می‌شویم و مثلاً بدنمان کج می‌شود. این جزو فرهنگ ماست. به نظرم اتفاقاً اگر ما این کارها را نکنیم از آن حالت رئالش خارج می‌شود.
ـ نمی‌دانم چرا همه دوست داشتند حاجی به هستی برسد؟
فکر می‌کنم کاراکترهای مثبت ما توی تلویزیون و سینما دیگر خیلی مثبت و روحانی‌اند. همه چیزها خیلی خوب و قشنگ نشان داده می‌شود. در صورتی که اصلاً این نیست. من واقعاً آدم‌های این شکلی ندیده‌ام. مردم هم همین‌طوری‌اند.
به همین خاطر آدم‌های خیلی مثبت را اصلاً نمی‌پذیرند. یک آدم خیلی خوب ممکن است در خانه‌اش دعوا بکند، شیطنت هم بکند و هزار و یک کار دیگر اما آدم خوبی است. به همین خاطر مردم شخصیت‌هایی را که یک کم خاکستری‌ هستند بیشتر دوست دارند. برای این‌که واقعیت زندگی همین است.
ـ فکر کن قرار بود مصاحبه را تو تمام کنی. چطوری این کار را می‌کردی؟
هیچی، نمی‌دانم شاید یکهو تو یک سؤال می‌کردی و من اصلاً جواب نمی‌دادم و سکوت می‌کردم.
ـ پس من سؤال می‌پرسم.
من هم سکوت می‌کنم. همین.
نویسنده : سهیل سلیمانی
منبع : چلچراغ