جمعه, ۱۴ دی, ۱۴۰۳ / 3 January, 2025
مجله ویستا
علم چیست؟
خُب، به نظر شما علم چیست؟ عقل سلیم میگوید که شما معلمهای علوم جواب این سؤال را خیلی خوب میدانید. اگر هم احیاناً جوابش را نمیدانید، توی همهٔ کتابهای راهنمای معلمِ کتابهای درسی دربارهٔ این مسئله به اندازهٔ کافی بحث شده است. در این صورت، من چی میتوانم بگویم؟
حالا که اینطور است، دلم میخواهد برایتان تعریف کنم که چطور یاد گرفتم که علم چیست. چیزی را که برایتان تعریف میکنم ممکن است کمی بچگانه به نظر برسد، چون آن را موقعی که بچه بودم یاد گرفتم و از همان اول توی خونم بود. شاید فکر کنید میخواهم بهتان یاد بدهم که چطور درس بدهید؛ من اصلاً و ابداً چنین قصدی ندارم. فقط میخواهم با گفتن اینکه چطور آن را یاد گرفتم، به شما بگویم که علم چیست.
راستش را بخواهید، یاد دادنش کار پدرم بود و به زمانی برمیگردد که مادرم من را حامله بود! البته این حرفها را بعداً شنیدم، چون آن موقع از صحبتهایشان بیخبر بودم! پدرم میگفت: «این بچه اگر بزرگ بشود یک دانشمند درست و حسابی میشود!»
چطور این حرف درست از آب درآمد؟ او هیچوقت به من نگفت که باید حتماً یک دانشمند بشوم. خودش که اصلاً دانشمند نبود؛ یک تاجر بود، مدیر فروش در شرکتی که لباسهای یکشکل تولید میکرد. ولی تا دلتان بخواهد عاشق علم بود و زیاد میخواند. موقعی که خیلی کوچک بودم و هنوز توی صندلی بچه غذا میخوردم، بعد از شام پدرم باهام بازی میکرد. او یک عالمه کاشیهای ریزِ کف حمام آورده بود. من آنها را روی هم میچیدم و این اجازه را داشتم که آخری را فشار بدهم تا ببینم چطوری همه چیز فرو میریزد. خُب، تا اینجا اوضاع روبهراه بود. بعداً بازی ما پیشرفتهتر شد. کاشیها رنگ و وارنگ بودند و ایندفعه من باید یک کاشی سفید، دو کاشی آبی، یک کاشی سفید، دو کاشی آبی و همینطور تا آخر روی هم میچیدم. من دوست داشتم یک کاشی آبی بگذارم، اما نمیشد؛ حتماً باید دو تا میگذاشتم. حالا دیگر فکر کنم متوجه کلک پنهان این بازی شدهاید: اول بچه را گرفتار بازی میکنید، بعد یواش یواش چیزهایی را که ارزش آموزشی دارند بهش تزریق میکنید!
خُب، مادرم زن حساسی بود و متوجه این کوششهای موذیانه شد و گفت: «مِل! لطفاً بگذار اگر بچهٔ بیچاره دلش میخواهد کاشی آبی بگذارد.» پدرم هم میگفت:« نه! دلم میخواهد متوجه طرحها بشود. این پایینترین سطح ریاضی است که میتوانم بهش یاد بدهم.»
اگر هدفم این بود که بهتان بگویم «ریاضی چیست؟»، تا حالا باید گرفته باشید: ریاضی پیدا کردن طرحهاست.
آموزشِ او برایم خیلی مؤثر بود. اولین کسب موفقیت از این آموزش، موقعی بود که به مهد کودک رفتم. ما در مهد کودک چیزهایی را میبافتیم. به ما میگفتند کاغذهای رنگی را مثل نوارهای عمودی ببافیم و از بافتن آنها طرحهایی به دست بیاوریم. (الان دیگر از این کارها نمیکنند؛ میگویند برای بچه خیلی سخت است.) معلم مهد به قدری از کار من تعجب کرد که نامهای به خانه فرستاد و اعلام کرد که این یک بچهٔ استثنایی است، چون قبل از بافتن میتواند تجسم کند که طرحش چه شکلی میشود و بلد است طرحهای پیچیده و شگفتانگیز درست کند! معلوم میشود که بازی کاشی برای من خیلی مؤثر بود.
حالا میخواهم دربارهٔ تجربههای ریاضیام در نوجوانی حرف بزنم. چیز دیگری که پدرم گفت و من نمیتوانم آن را کامل و خوب توضیح بدهم، این بود که نسبت محیط به قطر همهٔ دایرهها همیشه بدون توجه به اندازهٔ آنها مساوی است. این نظر به عقیدهٔ من اصلاً بدیهی نبود، ولی این نسبت یک خصوصیت جالب داشت: یک عدد خیلی جالب و عجیب و غریب به نام پی. دربارهٔ این عددْ معمایی وجود داشت که من در نوجوانی اصلاً نمیتوانستم بفهمم. اما خیلی جالب بود و به همین خاطر همهجا دنبال پی بودم. بعدها زمانی که در مدرسه یاد گرفتم چطور میشود اعداد کسری را به اعشاری تبدیل کرد و چطور سه و یکهشتم برابر ۳.۱۲۵ میشود، یکی از دوستهایم نوشت که این عدد مساوی پی است، یعنی نسبت محیط به قطر دایره. معلممان آن را به ۳.۱۴۱۶ تصحیح کرد. این قصهها را میگویم تا روی یک نکته تأکید کنم: برای من مهم نبود که خود عدد چی هست، مهم این بود که دربارهٔ این عددْ معما و شگفتی وجود داشت. بعداً وقتی توی آزمایشگاه آزمایش میکردم ــ منظورم آزمایشگاه شخصیام است که تویش برای خودم میپلکیدم و رادیو و وسایل مختلف درست میکردم ــ یواش یواش با استفاده از کتابها و دستورالعملها کشف کردم که در الکتریسیته فرمولها و روابطی وجود دارند که جریان، مقاومت و... را به هم ربط میدهند. یک روز با نگاه کردن به کتاب فرمولها، فرمولی برای بسامد یک مدار تشدیدی کشف کردم که به صورت خودالقایی عمل میکرد و C ظرفیت خازنِ آن بود. آن میان، سروکلهٔ پی هم پیدا شده بود. ولی دایره کجا بود؟ هان؟
دارید می خندید؟ ولی من آن موقع خیلی جدی بودم. پی یک چیزی بود که به دایره مربوط میشد و حالا آنجا از مدار الکتریکی سر درآورده بود. شماها که دارید می خندید اصلاً میدانید سر و کلهٔ پی از کجا پیدا می شود؟!
من عاشق این موضوع شده بودم. دنبال جواب آن میگشتم و همیشه هم بهش فکر میکردم. بعداً فهمیدم که پیچهها به شکل دایره ساخته میشوند. شش ماه بعد یک کتاب پیدا کردم که خودالقاییِ پیچههای دایرهای و مربعی را داده بود و پی توی همهٔ فرمولها وجود داشت. باز فکر کردم و فهمیدم که پی به پیچههای دایرهای مربوط نیست. حالا کمی بهتر میفهممش، ولی ته دلم هنوز نمیدانم دایره کجاست و پی از کجا سر درآورده است.
آنوقتها که خیلی جوان بودم ــ یادم نمیآید چند سالم بود ــ واگنی داشتم که یک توپ توش بود و من آن را میکشیدم. حین کشیدن، متوجه موضوعی شدم. پیش پدرم رفتم و بهش گفتم: «وقتی واگن را میکشم توپ عقب میرود، ولی وقتی با واگن میدوم و میایستم توپ جلو میرود. چرا؟ چی جواب میدهی؟»
گفت: «هیچکی دلیل این را نمیداند، با اینکه این یک موضوع کلی است و همیشه هم اتفاق میافتد. هر چیزی که حرکت میکند میخواهد که به حرکت خودش ادامه بدهد، هر چیز ساکنی هم دلش میخواهد وضعیت خودش را حفظ کند و ساکن بماند. اگر خوب نگاه کنی، میبینی که وقتی از حالت سکون شروع به حرکت میکنی توپ عقب نمیرود، بلکه یک کمی هم جلو میرود، ولی نه با سرعت واگن. به خاطر همین، قسمت عقب واگن به توپ میخورد. این اصل را اینرسی میگویند.» من دویدم تا قضیه را امتحان کنم و البته توپ اصلاً عقب نمیرفت.
پدر بین «آنچه میدانیم» و «اسمی که برایش میگذاریم» خیلی فرق قائل بود. دربارهٔ اسمها و واژهها یک داستان دیگر برایتان تعریف میکنم. من با پدر روزهای آخر هفته برای گردش به جنگل میرفتیم و آنجا چیزهای خیلی زیادی دربارهٔ طبیعت یاد میگرفتیم. دوشنبهها، با بچهها توی مزرعه بازی میکردیم. یک بار پسری به من گفت: «آن پرنده را میبینی که روی چمنها نشسته است؟ اسمش چیست؟» گفتم: « هیچی ازش نمیدانم!» برگشت و گفت: «اسمش باسترک گلوقهوهای است. پدرت بهت چیزی یاد نداده است؟»
توی دلم بهش خندیدم. پدر قبلاً بهم یاد داده بود که اسم، هیچ چیز دربارهٔ آن پرنده به من یاد نمیدهد. او به من یاد داده بود که: «آن پرنده را میبینی؟ اسمش باسترک گلوقهوهای است. توی آلمان بهش هالتسِن فلوگل (Halzenflugel) میگویند و در چین چونگ لینگ (Chun Ling). ولی اگر تو همهٔ اسمهای آن پرنده را هم بدانی، هنوز چیز زیادی دربارهٔ آن پرنده نمیدانی. فقط میدانی که مردم آن را چی صدا میکنند. ولی باسترک آواز میخواند و به جوجههایش یاد میدهد که چطوری پرواز کنند و در تابستان کیلومترها پرواز میکند و هیچکی هم نمیداند که از کجا راهش را پیدا میکند.» و خیلی چیزهای مشابه این. تفاوتی اساسی هست بین اسم یک چیز و آن چیزی که واقعاً وجود دارد.
حالا که بحث به اینجا رسید، دلم میخواهد یکی دو کلمه دربارهٔ واژهها و تعاریف برایتان بگویم. بنابراین، بحث را به طور موقت قطع میکنم. یاد گرفتن واژهها خیلی لازم است، اما این کار علم نیست. البته منظورم این نیست که چون علم نیست نباید آن را یاد بدهیم. ما دربارهٔ اینکه چه چیزی را باید یاد بدهیم حرف نمیزنیم؛ دربارهٔ این بحث میکنیم که علم چیست. اینکه بلد باشیم چطور سانتیگراد را به فارنهایت تبدیل کنیم علم نیست. البته دانستنش خیلی لازم است، ولی دقیقاً علم نیست. برای صحبت کردن با همدیگر باید واژه داشته باشیم، کلمه بلد باشیم و درست هم همین است. ولی خوب است بدانیم که «فرق استفاده از واژه» و «علم» دقیقاً چیست. در این صورت، میفهمیم که چه وقت ابزار علم مثل واژهها و کلمهها را تدریس میکنیم و چه وقت خود علم را یاد میدهیم.
برای آموزش من، پدرم با مفهوم انرژی ور میرفت و کلمه را پس از اینکه ایدهای دربارهٔ آن به دست میآوردم به کار میبرد. کاری را که میکرد خوب یادم هست. یک روز به من گفت: «سگ عروسکی حرکت میکند، چون خورشید میتابد.» من جواب دادم: « نه خیر هم! حرکت آن چه ربطی به تابیدن خورشید دارد؟ سگ برای این حرکت میکند که من کوکش کردهام.» پدر گفت: «... و واسهٔ چی، دوست من، میتوانی فنرش را کوک کنی؟» گفتم: «چون غذا میخورم.» پرسید: «چی میخوری دوست من؟» جواب دادم: «گیاهان را.» دوباره پرسید: «... و گیاهان چطوری رشد میکنند؟» گفتم: «گیاهان رشد میکنند چون خورشید میتابد.»
و همینطور سگ. دربارهٔ بنزین چی؟ انرژی ذخیرهشدهٔ خورشید که گیاهان آن را گرفتهاند و توی زمین ذخیره شده است. همهٔ مثالهای دیگر هم به خورشید ختم میشود. همهٔ چیزهایی که حرکت میکنند، حرکتشان به خاطر تابیدن خورشید است. همینطوری ارتباط یک منبع انرژی با منبع دیگر روشن میشود و دانشآموز دقیقاً میتواند آن را تکذیب کند: «فکر نکنم به خاطر تابیدن خورشید باشد.» و به این ترتیب بحث شروع میشود. این هم یک مثال از فرق بین تعریفها ــ که البته لازم هستند ــ و علم است.
در پیادهرویهایی که در جنگل با هم داشتیم چیزهای زیادی یاد گرفتم. دربارهٔ پرندگان، مثالی را پیش از این طرح کردم، ولی باز یک مثال از پرندههای جنگل میآورم. پدرم به جای نام بردنِ آنها میگفت: «نگاه کن! میبینی که پرندهها خیلی به پرهایشان نوک میزنند. فکر میکنی برای چی به پرهایشان نوک میزنند؟» حدس زدم که پرهایشان ژولیده شدهاند و پرنده میخواهد با این کار آنها را مرتب کند. گفت: «خُب، فکر میکنی پرها کِی نامرتب میشوند؟ یا چطوری ژولیده میشوند؟» گفتم: «قبل از اینکه پرواز کنند و اینطرف و آنطرف بروند، پرهاشان مرتب است، ولی وقتی پرواز میکنند پرها به هم میریزند و ژولیپولی میشوند.» گفت: «پس حدس میزنی وقتی پرنده از پرواز برگشته است باید بیشتر به پرهایش نوک بزند تا موقعی که فقط مدتی برای خودش اینطرف و آنطرف راه رفته و آنها را مرتب کرده است. خُب بگذار ببینیم.» یک مدت نگاه کردیم و پرندهها را پاییدیم. معلوم شد که پرندهها، خواه روی زمین راه بروند یا از پرواز برگشته باشند، یکاندازه نوک میزنند. پس حدس من غلط بود. پدرم گفت پرنده به این علت به پرهایش نوک میزند که شپش دارد. پوستهٔ کوچکی از ریشهٔ پرِ پرنده خارج میشود که خوراکی است و شپش آن را میخورد. از بین پاهای شپش مومی خارج میشود که غذای کرمهای کوچکی است که آنجا زندگی میکنند. این غذا برای کرم خیلی زیاد است و نمیتواند آن را خوب هضم کند. بنابراین، از بدنش مایعی بیرون میآید که شکر زیادی دارد و موجود خیلی کوچولویی از آن شکر تغذیه میکند و...
چیزی که گفتم درست نیست، ولی روح مطلب درست است. در این مورد، من اولین چیزی که دربارهٔ انگلها یاد گرفتم این بود که یکی از آنها روی یکی دیگر زندگی میکند. دوم اینکه هر جایی توی دنیا منبعی از چیزی وجود دارد که قابل خوردن است و میتواند باعث ادامهٔ زندگی شود. یعنی موجود زندهای پیدا میشود که از آن استفاده کند و هر چیز کوچکی که باقی میماند یک موجود دیگر آن را میخورد.نتیجهٔ این مشاهده، حتی اگر به نتیجهگیری درست و حسابی هم نرسد، گنجینهای از طلاست! باور کنید که نتیجهٔ بسیار جالبی است.
فکر کنم خیلی مهم است ــ دست کم از نظر من ــ که اگر میخواهید به مردم دیدن و آزمایش کردن را یاد بدهید، بهشان نشان بدهید که از این کارها چیز قابل توجهی بیرون میآید. آن موقع بود که یاد گرفتم علم چیست. علمْ حوصله بود؛ علمْ شکیبایی بود. اگر نگاه میکردید و مواظب بودید، توجه میکردید و حواستان جمع بود، چیز خوبی گیرتان میآمد ــ اگرچه نه همیشه.
توی جنگل چیزهای دیگری هم یاد گرفتم. ما به جنگل میرفتیم، چیزهای زیادی میدیدیم و دربارهشان با هم حرف میزدیم. راجع به گیاهان، مبارزهٔ آنها برای نور، اینکه چگونه تلاش میکنند تا ارتفاع بیشتری بالا بروند و مشکل بالا بردن آب به ارتفاع بیش از ۱۰ تا ۱۲ متر را حل کنند، گیاهان کوچکی که دنبال نور کمی بودند و اینکه نور چطور از آن بالا به لای برگها نفود میکرد...
یک روز بعد از دیدن همهٔ اینها، پدرم دوباره مرا به جنگل برد و به من گفت: «در تمام مدتی که به جنگل نگاه میکردیم، فقط نصف آن چیزی را که اتفاق میافتاد میدیدیم. دقیقاً نصف!» گفتم: «منظورت چیست؟» گفت: «ما فقط میدیدیم که چیزها چگونه رشد میکنند. ولی برای هر رشد باید به همان اندازه مرگ و فروپاشی هم وجود داشته باشد، وگرنه مواد همیشه مصرف میشوند. درختهای خشکشده با تمام موادی که از هوا، زمین و جاهای دیگر گرفتهاند، آنجا افتادهاند. اگر این مواد به هوا یا زمین برنگردند هیچ چیز جدید دیگری به وجود نمیآید، چون موادّ لازم وجود ندارند. به همین علت، باید به همان اندازه، فروپاشی هم وجود داشته باشد.»
از آن به بعد ما در گردشهایمان در جنگل کُندههای پوسیده را میشکستیم و موجودات ریز و قارچهای بامزهای را میدیدیم که رشد میکردند. او نمیتوانست باکتریها را به من نشان بدهد، ولی اثر نرمکنندهٔ آنها را به من نشان میداد. میدیدیم که چطور جنگل مدام دارد مواد را به یکدیگر تبدیل میکند. چیزهای خیلی زیادی وجود داشت. وصف چیزها به روشهای عجیب و غریب. شاید هم فکر کنید که سرانجام چیزی عاید پدرم شد.
من به ام. آی. تی رفتم و بعد به پرینستون. به خانه که برگشتم، گفت: «همیشه دلم میخواست چیزی را بدانم که هیچوقت ازش سر در نیاوردم. خُب پسر جان! حالا که علوم را بهت یاد دادهاند، میخواهم آن را برایم روشن کنی.» گفتم: «بله.» گفت: «تا آنجایی که میفهمم، میگویند نور وقتی از اتم گسیل میشود که اتم از یک حالت به حالت دیگر میرود؛ از حالت برانگیخته به حالتی با انرژی کمتر.» گفتم: «درست است.» گفت: «و نور نوعی ذره است: فوتون. فکر میکنم به آن فوتون میگویند.» گفتم: «بله.» ادامه داد: «پس اگر فوتون موقعی که اتم از حالت برانگیخته به حالت پایینتر میرود از آن بیرون بیاید، باید در حالت برانگیخته در اتم وجود داشته باشد.» گفتم: «خُب، نه!» گفت: «خُب، پس چطوری توجیه میکنی که فوتون میتواند از اتم بیرون بیاید بدون اینکه در حالت برانگیخته توش باشد؟» چند لحظه فکر کردم و گفتم: «متأسفم، نمیدانم و نمیتوانم توجیهش کنم.»
بعد از آنهمه سال که سعی کرده بود چیزی را به من یاد بدهد، از اینکه به نتیجهای چنین ضعیف رسیده بود خیلی ناامید شد. داشتن گنجینهای از انبوه معلومات که بتواند از نسلی به نسل دیگر منتقل شود چیز جالبی است. اما یک آفت بزرگ دارد: امکانش هست که ایدههایی که منتقل میشوند زیاد برای نسل بعدی مفید نباشند. هر نسلی ایدههایی دارد، اما این ایدهها لزوماً مفید و سودمند نیستند. زمانی میرسد که ایدههایی که بهآرامی روی هم تلانبار شدهاند، فقط یک مشت چیزهای عملی و مفید نباشند؛ انبوهی از تعصبات و باورهای عجیب و غریب هم در آنها وجود داشته باشند.
بعد از آن، راهی برای دوری از این آفت کشف شد و آن راه، تردید در مورد چیزی است که از نسل گذشته به ما منتقل شده است. جریان از این قرار است که هر کس به جای اطمینان به تجربیات گذشته، تلاش کند تا موضوع را خودش تجربه کند و این است آنچه «علم» نامیده میشود؛ نتیجهٔ اکتشافی که ارزش امتحان کردنِ دوباره با تجربهٔ مستقیم را دارد، و نه اطمینان به تجربهٔ نسل گذشته. من آن را اینطوری میبینم و این بهترین تعریفی است که میدانم.
قشنگیها و شگفتیهای این دنیا با توجه به تجربههای جدید کشف میشوند. اِعجاب از چیزهایی که برایتان گفتم: اینکه چیزها حرکت میکنند چون خورشید میتابد. (البته همه چیز به خاطر تابیدن خورشید حرکت نمیکند؛ زمین مستقل از تابیدن خورشید میچرخد و واکنشهای هستهای میتوانند بدون توجه به خورشید انرژی تولید کنند و احتمالاً آتشفشانها را چیزی جز تابیدن خورشید به تلاطم و خروش درمیآورد.)
دنیا پس از آموزش علوم متفاوتتر به نظر میرسد. مثلاً درختها از هوا ساخته شدهاند. وقتی میسوزند به هوا برمیگردند. در گرمای شعله، گرمای خورشید آزاد میشود. این گرما در تبدیل هوا به درخت در آن نهفته شده بود. در خاکستر درخت بخش کوچکی باقی میماند که به خاطر هوا نیست، بلکه از زمین به آن اضافه شده بود. همهٔ این چیزها قشنگند و علم به طور اعجازآمیزی سرشار از همهٔ اینهاست. آنها الهامبرانگیزند و میشود آنها را به دیگران هم بخشید.
ما خیلی مطالعه میکنیم و در طی آن مشاهداتی انجام میدهیم، فهرستهایی فراهم میآوریم، آمارهایی میگیریم و خیلی کارهای دیگر. اما علم واقعی از این راه به دست نمیآید و معلومات حقیقی از این کارها بیرون نمیزند. اینها فقط قالب تقلیدی علم هستند. مثل فرودگاههای جزایر دریای جنوب با برجهای رادیویی و چیزهای دیگری که همه از چوب ساخته شده بودند. ساکنان جزیره آمدن هواپیماهای بزرگ را انتظار میکشیدند. آنها حتی هواپیمایی چوبی به شکل هواپیماهایی که در فرودگاههای خارجی دیده بودند ساخته بودند. اما هواپیمای چوبی آنها پرواز نمیکرد!
شما معلمهایی که در پایین هرم به بچهها درس میدهید، شاید بتوانید بعضی وقتها دربارهٔ متخصصان شک کنید. از علم یاد بگیرید که باید به متخصصان شک کنید. در واقع، میتوانم علم را جور دیگری هم تعریف کنم: علم اعتقاد به ناآگاهی متخصصان است.
وقتی یک نفر میگوید «علم این و آن را یاد میدهد» کلمه را درست به کار نبرده است؛ علم چیزی یاد نمیدهد، تجربه است که به ما یاد میدهد. اگر به شما بگویند «علم این و آن را نشان داده است»، میتوانید بپرسید که « علم چطور آن را نشان داده است؟ چطور دانشمندان فهمیدهاند؟ چطور؟ چی؟ کجا؟» نباید بگوییم «علم نشان داده است»، باید بگوییم «تجربه این را نشان داده است.» و شما به اندازهٔ هر کس دیگر حق دارید که وقتی چیزی دربارهٔ تجربهای میشنوید، حوصله داشته باشید و به تمام دلایل گوش فرا دهید و قضاوت کنید که آیا نتیجهگیری درست انجام شده است یا نه.
در زمینههایی که آنقدر پیچیدهاند که علم واقعی نمیتواند کار خاصی بکند، باید به نوعی حکمت قدیمی، نوعی درستکار بودن تکیه کنیم. میخواهم این فکر را در معلمها القا کنم که به اعتماد به نفس، عقل سلیم و هوش طبیعی امیدوار باشند. پس.... ادامه بدهید.
متشکرم!
سخنرانی ریچارد فاینمن هنگام دریافت جایزه نوبل
منبع : باشگاه دانشآموزی نانو
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست