جمعه, ۱۶ آذر, ۱۴۰۳ / 6 December, 2024
مجله ویستا

رودست


رودست
از جلوی چشمانش کنار نمی رفت. آن صحنه شوم. آن لحظه هولناک. درست مثل صحنه آخر یک فیلم در ذهنش پررنگ نقش بسته بود. می خواست فراموشش کند. اما چطور؟ مگر امکان داشت؛ مگر امکان داشت وقتی که می دید حالا به خاطر آن حادثه عجیب بود که اینطور زندگی می کردند؛ هم خودش و هم تمام مردم دنیا. همه چیز از همان اتفاق شروع شد. چشم هایش را مالید ولی باز هم همان صحنه را دید. همان طرز زندگی. چقدر زندگی وحشتناک شده بود از لحظه ای که خورشید از بین رفته بود. خبرش را شنیده بود. اخترشناسان این فرضیه احتمالی را داده بودند که خورشید گرمایش را از دست می دهد. اما باور نکرده بود و شاید مثل همه مردم دنیا به این حرف ها خندیده بود. همان لحظه که خورشید خاموش شد، بیشتر موجودات روی زمین از بین رفتند و بعد دیگر موجودات، پشت سر هم و یکی یکی نابود شدند. حالا خودش هم یکی از همان موجودات بود که یخ می زد.
پاهایش بی حس شده بود. به نجات یافتن فکر می کرد، به اینکه چطور می تواند فرار کند. نه، فرار ممکن نبود. پاهایش را نمی توانست حرکت دهد. اگر هم می توانست، می خواست به کجای دنیا پناه ببرد؟ تمام جهان را یخ فرا خواهد گرفت. پس فرار، حتی فکر آن، چیز مسخره ای بیش نبود. احساس سرمای بیشتری کرد؛ یخ زدگی تا زانوهایش پیش آمده بود. فکر کرد چرا چنین اتفاقی افتاد؟ موجودات زمینی، تقاص کدام گناه خود را می بایست اینگونه پس می دادند؟ آیا او هم گناهی کرده بود؟ فکر کرد؛ تهمت زده بود؟ دل کسی را شکسته بود؟ مغرور بود؟ خودخواه بود؟ نه... نه، هیچکدام از اینها نبود. پس گناه او چه بود؟ سرما و یخ زدگی تا کمرش رسیده بود. دوباره تمرکز کرد و فکر کرد. درست است. او گناهی نکرده. شاید همین است که می گویند تر و خشک با هم می سوزد. اما... چرا اینطور؟ اینطور که همه دنیا از بین می رود. باز هم فکر کرد. مگر گناه آدمیان چقدر بزرگ بوده که این حادثه رخ داد؟ اما مگر فکر کردن فایده ای هم داشت؟ با خودش فکر کرد: فکر کردن هر چه باشد از بی کاری در این وضعیت هولناک بهتر است. شاید اینطور حواسش پرت شود. سرما تا زیر گردنش رسید.
از حرکت بازماند. تنها می توانست گردنش را کمی به اطراف حرکت دهد. نگاه می کرد تا شاید کسی را ببیند، صدایش کند و به او کمک کند. اما دور تا دورش پر از آدم های یخ زده بود. فکر کرد که فریاد بزند. شاید کسی صدایش را بشنود. خواست تصمیم اش را عملی کند که یخ زدگی تا دهانش رسید. لبهایش یخ زد. به اطرافش نگاه کرد. فقط می توانست مردمک هایش را در گردی کاسه چشمانش حرکت دهد. نور ضعیفی را از دور دید. شاید آن نور، نور فانوس کسی بود که به کمک اش می آمد. هر که بود باید عجله می کرد. او داشت یخ می زد و بعد حتماً می مرد. نور هر لحظه نزدیک تر شد. خوشحال بود. درست دیده بود. آدمی با قفسی در دست نزدیک می شد. یخ زدگی تا زیرچشم هایش رسیده بود. سعی کرد دقت کند. آدمی از دور می آمد که در قفس اش روشنایی بود. فکر کرد حتماً فانوس اش را در قفس گذاشته. آدم نزدیک تر شد. شدت نور، چشم هایش را به اجبار بست. تقلا می کرد. می خواست آن آدم، آن نجات دهنده خود را ببیند.
هر طور که بود چشم هایش را باز کرد. چیزی را که می دید باور نکرد. به آدم خیره شد و به قفس عجیب اش. یخ زدگی بالاتر رسید. او مثل اتفاقی سرد بر زمین افتاد. افتاد و هیچوقت بلند نشد... آدم در قفس اش را باز کرد. خورشید از قفس آزاد شد و به آسمان برگشت. زمین دوباره گرم می شود!

یاسمن رضائیان. ۱۶ ساله تهران
(عضو تیم ادبی و هنری مدرسه)
منبع : روزنامه کیهان