دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
مجله ویستا
مدل میلیونر
![مدل میلیونر](/mag/i/2/h52wq.jpg)
اما در عوض، با آن موهای فر قهوهای رنگ و چشمان خاكستری و نیمرخ خوشتراشاش، به طور حیرتآوری زیبا بود. او همان قدر كه در میان زنان محبوب بود در میان مردان هم محبوبیت داشت و از هر هنری بهرهمند بود؛ جز كسب در آمد. تنها ارث پدرش، شمشیر دوران سواره نظام و یك مجموعه پانزده جلدی تاریخ جنگهای پنیسولار بودند.
هوگی، شمشیر را بالای آینهاش آویخته بود و مجموعه كتابها را در قفسه كتابخانه، بین راهنمای «روف» و مجلههای «بایلی» جا داده بود و با دویست دلار مقرری سالیانهای كه عمه پیرش به او میداد، زندگی میكرد.
او هر كاری را امتحان كرده بود. مدتی در بازار بورس بود. اما یك بره در میان آن هم گرگ چه میتوانست بكند؟ پس از آن، مدتی تاجر چاپ شد. اما باز هم به زودی از تجارت چای پیگوو سوچونگ خسته شد. زمانی به فروش مشروب خشك روی آورد. اما این كار هم سودبخش نبود. مشروبها زیادی خشك بودند.
سرانجام، هیچ كارهای نشد. جوانی خوش روی با نیم رخی به غایت كمال اما درمانده و بیكار. و از همه بدتر اینكه، مدتی بود گرفتار عشق دختر كلنل بازنشستهای شده بود كه لارا مرتون نام داشت. كلنل زمانی كه در هند بود، اعصابش را از دست داده بود و دچار سوء هاضمه شده و هیچگاه هم بهبود نیافت.
لارا، همیشه هوگی را تحسین میكرد و او نیز حاضر بود هر كاری را برای لارا انجام دهد. آنها زیباترین زوج لندن بودند و هیچ اختلافی هم میانشان وجود نداشت. كلنكل به هوگی علاقهمند بود با این حال هیچ قول و وعدهای هم به او نداد.
كلنل به او گفته بود، هر وقت ده هزار پوند از خودت داشتی، میتوانی قدم جلو بگذاری و آن وقت با هم صحبت خواهیم كرد.
آن روزها هوگی بسیار غمگین و افسرده مینمود و برای تسلی خاطر هم كه شده باید به دیدن لارا میرفت.
صبح یكی از روزهایی كه برای دیدن لارا به هولاند پارك میرفت، یكی از بهترین دوستان گذشتهاش، آلن ترور را دید. ترور، نقاش بود در واقع امروزه كسی پیدا نمیشود كه آن را انكار كند. علاوه بر این، او هنرمند بود و هنرمندان هم تقریباً نامعمولند. از لحاظ شخصیتی او مرد خشن و عجیبی بود. با صورتی كك مكی و ریش قرمز و نامنظم.
اگر چه وقتی قلم بر میداشت، یك استاد به تمام معنی بود و نقشهایش همه با ذهن آدمی حرف میزدند. در ابتدا، نور، شدیداً به سمت او جذب شده بود و او این موضوع را به وضوح تصدیق میكرد. كاملاً روی شخصیت زیبا و جذاب او حساب باز كرده بود و همیشه هوگی میگفت: «تنها كسانی كه یك نقاش باید بشناسدشان، افراد زیبا هستند. كسانی كه نگاه كردن به آنها لذتی هنرمندانه دارد و صحبت كردن با آنها آرامشآور است.
مردانی خوشسیما و زنانی عزیز كرده كه قانون دنیا را مینویسند در واقع هم، چنین باید باشد. اگر چه بعد از آنكه او هوگی را بهتر شناخت، كاملاً شیفته او شد و این فقط به خاطر روح سبكبال و طبیعت بیفكر و عجول او بود كه به او اجازه میداد به كارگاهش وارد شود.
هنگامی كه هوگی به خانه او رسید او مشغول ایجاد آخرین اصلاحات بر روی تابلوی بزرگ مرد گدا بود. مرد گدا، بر سكوی بلندی در گوشه كارگاه ایستاده بود. پیرمردی لاغر و چروكیده با ظاهری رقتانگیز كه بر شانههایش عبای زبر قهوهای رنگ انداخته شده بود و بر عصایش یك دستی تكیه داده بود. در حالی كه با دست دیگرش كلاه فرسودهاش را به حالت جمع كردن نگه داشته بود. هوگی همان طور كه با دوستش دست میداد، زیر لب گفت: «چه مدل جالبی.»
كه ناگهان ترور با صدایی كه از آن بلندتر امكان نداشت فریاد زد: «چه مدل جالبی؟ گدایی مثل این را تا به حال ندیدهای.»
هوگی گفت بیچاره این پیرمرد، چه موجود بدبختی به نظر میرسد! اما یقین دارم به نظر شما نقاشها این صورت بیچاره بخت یاری اوست.
ـ مطمئناً تو كه انتظار نداری یك گدا صورت شادی داشته باشد؟ داری؟
اما هوگی در حالی كه روی مبل دو نفرهای لم میداد پرسید: «یك مدل برای اینجا ماندن و نقاشی چهرهاش چقدر پول میگیرد؟»
ـ ساعتی یك شیلینگ!
ـ و تو برای هر نقاشی چقدر میگیری؟
ـ خوب برای این یكی دو هزار میگیرم.
ـ دو هزار پوند؟!
ـ نقاشها، شعرا و فیزیكدانها همیشه از افراد باهوش استفاده میكنند.
اما هوگی با خنده گفت: «خب فكر میكنم یك مدل، باید سهمی از آن داشته باشد. این طور نیست؟ گمان میكنم كار آنها هم به سختی كار شما باشد؟»
ـ چرا مزخرف میگی؟ بدبختی تنها كار كردن روی یك نقاشی یا تمام روز سر پا ایستادن پشت این سه پایه رو نمیبینی؟ اینها برای تو كه راجع به این همه بدبختی فقط حرف میزنی عالی هستند. اما مطمئن باش كه هنر در ازای كار سخت فیزیكی تولید میشود. این قدر هم حرافی نكن، میبینی كه خیلی كار دارم. یه سیگار روشن كن و خاموش باش!
اندكی بعد، پیشخدمت آمد و به ترور گفت كه مرد قابساز میخواهد با او صحبت كند. او هم در حالی كه خارج میشد گفت: «لطفاً فرار نكن هوگی! من چند لحظه دیگر بر خواهم گشت.»
پیرمرد گدا از غیبت ترور برای یلهدادن روی نیمكت چوبی پشت سرش استفاده كرد. پیرمرد، آن قدر بدبخت و درمانده به نظر میرسید كه هوگی برانگیخته شد و دستش را به سمت جیبش برد. اما همه دار و ندارش یك لیر طلا و چند سكه مسی بود. با خودش فكر كرد: «پیرمرد بیچاره! او به اینها بیشتر نیاز دارد تا من. اما اینها هم زندگی او را نمیچرخاند.»
و به آن سوی كارگاه رفت و سكه طلا را كف دست او گذاشت.
پیرمرد حركتی كرد. لبخند كمرنگی بر لبهای خشكیدهاش دوید و گفت: «ممنونم آقا! ممنونم.»
ترور بازگشت و هوگی هم قصد رفتن كرد. در حالی كه به خاطر كاری كه انجام داده بود كمی شرمنده بود. او آن روز را بالا گذراند و به خاطر افراطش در كمك به آن مستحق، مجبور شد پیاده به خانهاش باز گردد. آن شب حوالی ساعت یازده، هوگی قدم زنان به طرف كلوپ پالب رفت و دید كه ترور تنها سر میزی نشسته و مشروب مینوشد. همان طور كه سیگارش را روشن میكرد پرسید: «خوب آلن، بالاخره نقاشیت تمام شد.»
ـ تمام شد؟ قابش هم كردم پسر جان. در ضمن پیرمردِ مدل هم حسابی به تو علاقهمند شده بود و من مجبور شدم همه چیز راجع به تو را به او بگویم. كه هستی، كجا زندگی میكنی، در آمدت از كجاست، چه انتظاراتی داری و ...
هوگی در آمد كه: «آلن عزیز، یحتمل وقتی به خانه رفتم هم منتظر من بوده است. اما مسلم است كه تو شوخی میكنی.
بیچاره پیرمرد مفلوك! ای كاش میتوانستم كاری برای او انجام دهم. فكر كن كه چقدر وحشتناك است آدمی تا این حد مفلوك و بدبخت باشد. من لباسهای كهنه زیادی در خانه دارم. به نظرت آنها به دردش میخورد؟ چرا كه لباسهای كهنه او رو به نابودی بود.»
ترور پاسخ داد: «اما او در آن لباسها هم باشكوه به نظر میرسید. من هرگز نقش او را در لباس فراك نخواهم كشید. چیزی كه تو كهنه و ژنده نامیدی را، من رومانتیك مینامم. چیزی كه به نظر تو فلاكت بود، به نظر من شایستگی نقاشی بود. اما به هر حال، پیشنهاد تو را به او خواهم گفت.»
هوگی گفت: «آلن، واقعاً شما نقاشها بیعاطفهاید!»
ترور در آمد: «قالب هنرمند در فكر اوست. كار ما این است كه واقعیات زندگی را همان طور كه هست ببینیم.»
ـ حالا بگو ببینم، لارا چطور بود؟ پیرمرد مدل من خیلی علاقهمند بود راجع به او بداند.
ناگهان هوگی گفت: «تو كه قصد نداری بگویی كه راجع به او هم با آن پیرمرد صحبت كردی؟»
ـ خب معلومه، او همه چیز را در مورد كلنل سنگدل و لارایِ دوستداشتنی و ده هزار پوند میدانست.
هوگی در حالی كه از خشم سرخ شده بود فریاد زد: «تو در مورد مسایل خصوصی من هم با آن پیرمرد گدا صحبت كردی؟»
ترور با لبخند پاسخ داد: «پسر عزیز، آن پیرمردی كه گدا مینامیاش، یكی از ثروتمندترین مردان اروپاست. او میتواند بیاینكه اعتبار حسابش كم شود، تمام لندن را بخرد.
او در شهر، ویلایی خصوصی دارد و در ظرفهای زرین غذا میخورد. خلاصه، از طبقه پر نفوذ و گردن كلفت جامعه است.
هوگی جواب داد: «در مورد چه صحبت میكنی؟»
ترور گفت: «منظور من این است كه مردی كه تو امروز در كارگاه من دیدی، بارون هاسبرگ بود. او یكی از بهترین دوستان من است.»
هوگی فریاد زد: «بارون هاسبرگ؟ خدای من! من به بارون هاسبرگ، یك سكه طلا دادم.»
و از شرم و ترس در صندلیاش فرو رفت.
ناگهان ترور، در حالی كه قهقهه سر داده بود، فریاد كشید: « به او یك سكه طلا دادی؟ آه پسر عزیزم! تو هرگز او را نخواهی دید. موضوع این است، فقط پول او.»
هوگی با ترش رویی گفت: «تو باید به من میگفتی آلن. نباید میگذاشتی آن كار احمقانه را انجام میدادم.»
ترور گفت: «خب، اولش هیچ به فكرم نرسید كه تو بخواهی این چنین بیپروا به او صدقه بدهی.
اگر یك مدل زیبا بود، انتظار داشتم. اما به خدا، نمیشد تصور كرد كه تو یك سكه طلا به یك مدل زشت بدهی. ضمناً من امروز اصلاً خانه نبودم كه به كسی سفارش كنم.
و وقتی كه تو آمدی، نمیدانستم كه آیا باید او را معرفی كنم یا نه. خب میدانی، او لباس كاملی بر تن نداشت.
هوگی گفت: «الان او چقدر مرا كودن فرض كرده!»
ـ نه، به هیچ وجه! بعد از اینكه تو رفتی، او احساس بسیار خوبی داشت. پیش خود میخندید و دستهای چروكیدهاش را به هم میزد. آن لحظه نمیتوانستم حدس بزنم چرا او تا این حد مشتاق است در مورد تو بداند. اما حالا میفهمم او سكهات را برایت كنار میگذارد و هر شش ماه، مزد این اشتیاق را به تو میپردازد. بعد از شام هم، داستانی جالب برای تعریف كردن دارد.
ـ هوگی فریاد زد: «من یك بدبخت بدشانس هستم. بهترین كار این است كه الان بروم بخوابم و تو، آلن عزیز، از تو خواهش میكنم در مورد این موضوع با كسی صحبت نكن. دیگر جرئت نمیكنم خود را جایی نشان دهم.
ـ احمق! آن عمل بشر دوستانه، باعث بالا رفتن اعتبار تو شده است.
فرار نكن! سیگار دیگری روشن كن و در مورد لارا تا دلت میخواد صحبت كن.
اما هوگی نماند و غمگین و افسرده به خانهاش رفت و ترور را در حالی كه به شدت میخندید ترك كرد.
صبح فردا، هنگامی كه هنوز مشغول صرف صبحانه بود، پیشخدمت كاغذی برای او آورد كه رویش نوشته شده بود: «آقای گوستاو نادین، از طرف جناب بارون هاسبرگ!»
هوگی پیش خودش فكر كرد حتماً برای عذرخواهی آمده است و به پیش خدمت گفت كه او را به بالا راهنمایی كند.
پیرمرد متشخصی كه عینك طلایی به چشم زده بود و موهای خاكستری داشت، وارد اتاق شد و با ته لهجه فرانسوی گفت: «آیا من افتخار ملاقات با آقای ارسكین را دارم؟»
هوگی تعظیم كرد.
او ادامه داد: «من از جانب باروك هاسبرگ آمدهام، بارون ...»
كه ناگهان هوگی حرف او را قطع كرد و منمنكنان گفت: «التماس میكنم آقا، خواهش میكنم عذرخواهی صادقانه مرا به ایشان برسانید.»
اما پیرمرد با لبخندی ادامه داد: «بارون به من مأموریت دادهاند كه این نامه را به شما برسانم.»
نامه مهر و موم شده را به دست هوگی داد.
روی پاكت نامه نوشته شده بود: «كارت دعوت به جشن عروسی هوگی راسكین و لارا مرتون از طرف پیرمرد گدا.»
پاكت حامل یك چك ده هزار پوندی بود.وقتی كه آنها ازدواج كردند، آلن ترور ساق دوش داماد بود و بارون نیز روز عروسی، سخنرانی با شكوهی كرد.
آلن هم اضافه كرد: «میلیونرهای مدل، كمیابند.
اما به خدا سوگند كه مدلهای میلیونر كمیابترند.»
یگانه وصالی
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست