شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


طلاق، سرنوشت محتوم تصمیم لحظه ای


طلاق، سرنوشت محتوم تصمیم لحظه ای
دوستی های لحظه ای که پس از مدتی منجر به ازدواج می شوند از عمده پرونده هایی هستند که این روزها در دادگاه های خانواده به چشم می خورند. ازدواج اگر با آگاهی و شناخت کافی صورت نگیرد باعث بروز مشکلات متعددی در زندگی مشترک می شود و همین مشکلات ممکن است آنقدر دشوار و لاینفعل جلوه کنند که پای زن و شوهرهای جوان را به راهروی دادگاه خانواده بکشانند.
مریم ۲۰ ساله یکی از همین افرادی است که تنها پس از ۳ ماه آشنایی با پسری به نام سعید تصمیم به ازدواج با او گرفت و حالا با گذشت یک سال از زندگی مشترکش قصد دارد به این زندگی خاتمه دهد. او شاید اگر یک سال پیش با آگاهی، مشورت و شناخت کافی مهمترین تصمیم زندگی خود را می گرفت حالا مجبور نبود به دادگاه بیاید تا از کسی که تا مدتی پیش او را عاشق خود می دید و به وی علاقه داشت جدا شود. همچنان که به گفته خودش حتی تصور نمی کرد یک روز مجبور به طلاق شود و فکر آن هم برایش غیرممکن بود.
مریم می گوید: اولین سال دانشگاهم بود که با سعید آشنا شدم. پیش از آن زمانی که به دبیرستان می رفتم یا پشت کنکور بودم، با هیچ پسری رابطه نداشتم و فقط به فکر درس خواندن بودم. بیشتر دوستانم دوست پسر داشتند و وقتی می دیدند من فقط به درس و کتاب علاقه دارم به من می گفتند &#۰۳۹;&#۰۳۹;خرخوان&#۰۳۹;&#۰۳۹; ولی همه اینها برایم بی اهمیت بود تا این که در کنکور قبول شدم.
وی ادامه می دهد: سعید همکلاسی من بود و بیشتر وقت ها در سر کلاس با هم اختلاف نظر داشتیم. او مدام سعی می کرد نزد استادان به سوالات من ایراد بگیرد و خودش را زرنگ تر از من جلوه بدهد. من ابتدا از او خوشم نمی آمد و حتی تصور نمی کردم یک روز با او ازدواج کنم. موقع امتحانات پایان ترم اول بود که دوستی من و سعید سرگرفت. سر امتحان ریاضی، صندلی او کنار صندلی من بود و چون روز قبل از امتحان خاله و دختر خاله هایم از شهرستان به خانه ما آمده بودند نتوانستم درس بخوانم. وقتی برگه های امتحانی توزیع شد، نگاهی به سوالات انداختم و احساس کردم همه بدنم سرد شده است. سوالات سخت و دشوار بودند و من نمی توانستم به آنها جواب دهم. افکارم درهم ریخته بود و نمی توانستم روی سوالات متمرکز شوم. احساس می کردم صورتم سرخ شده و در همین لحظه سعید اشاره ای به من کرد. اولش منظور او را نفهمیدم ولی کمی بعد متوجه شدم که می خواهد به من کمک کند. آن روز اگر سعید نبود، من نمره نمی گرفتم و این مسئله برایم مهمتر از هر چیزی بود. پس از امتحان اگرچه سعید این اتفاق را به روی خودش نیاورد ولی من خودم را مدیون او می دانستم و می خواستم هر طوری شده این کارش را تلافی کنم. در امتحانات بعدی که صندلی ما کنار هم بود، به همدیگر کمک می کردیم و به این ترتیب امتحانات ترم اول را پشت سرگذاشتم. دیگر از سعید بدم نمی آمد و احساس خوبی در مورد او داشتم. روز آخر هم وقتی می خواستیم به خانه برگردیم، سعید در تکه کاغذی کوچک شماره اش را به من داد و در یک چشم به هم زدن ناپدید شد. آن روز کاملا گیج بودم و نمی دانستم چه کار کنم. چند بار می خواستم تکه کاغذ را پاره کنم و به سطل آشغال بیاندازم ولی نتوانستم. فکرش را نمی کردم که سعید این کار را بکند و برای همین تصمیم گرفتم به او زنگ بزنم و بگویم که کار اشتباهی کرده است. وقتی سعید گوشی را برداشت، نمی دانستم چه بگویم. حرف هایم بریده بریده بود و به او گفتم که ما فقط همکلاسی هستیم و اگر در امتحان به من کمک کرده، نباید توقعی از من داشته باشد.
سعید با آرامش به همه حرف هایم گوش کرد و قبل از خداحافظی گفت که دوستم دارد و پس از آن گوشی را قطع کرد. نفسم داشت بند می آمد نمی دانستم چه کار کنم. آخر تا قبل از آن از هیچ پسری این جمله را نشنیده بودم. هر طوری بود سعی کردم خودم را کنترل کنم و برای همین سرگرم مطالعه شدم ولی فایده نداشت. سعید جلوی چشمانم بود و جمله آخرش در ذهنم تکرار می شد. احساس می کردم او واقعا به من علاقه دارد و به این ترتیب بود که برای بار دیگر به سراغ تلفن رفتم و به او زنگ زدم. پس از آن دوستی من و سعید آغاز شد و پس از دانشگاه با هم پیاده روی می کردیم و حرف می زدیم. حرف های او آنقدر عاشقانه و فریبنده بود که فکر می کردم او همان کسی است که می توانم با وی خوشبخت شوم. سعید می گفت پدرش مرد ثروتمندی است و از نظر مالی هیچ مشکلی ندارد. ماشین، مغازه، خانه، ویلا و... همه این حرف ها مرا مجذوب سعید کرده بودند و هر روز بیشتر به او علاقه مند می شدم. این دوستی تا آنجا پیش رفت که من حتی تحمل دیدن حرف زدن او با دیگر دخترهای دانشگاه را نداشتم و می خواستم سعید را مال خودم کنم. برای همین بود که پس از گذشت ۳ ماه از دوستی ما به او پیشنهاد کردم که با هم ازدواج کنیم و سعید هم قبول کرد. وقتی این تصمیم را با پدر و مادرم در میان گذاشتم، آنها شگفت زده شدند و گفتند من هنوز بچه ام و برای ازدواج فرصت زیادی دارم. ولی گوش من به این حرف ها بدهکار نبود و می خواستم هر طوری شده با سعید ازدواج کنم. مدتی
بعد توانستم با اصرارهای زیاد مادرم را راضی کنم و یک روز سعید را به دیدن او بردم. مادرم هم از سعید خوشش آمد و به این ترتیب خانواده ما با این ازدواج موافقت کردند. تابستان اولین سال دانشگاهم بود که خانواده سعید برای خواستگاری به خانه ما آمدند و من و سعید به عقد هم درآمدیم. چند ماه بعد نیز با هم ازدواج کردیم و چون پدر سعید حاضر نبود پسرش از خانواده دور باشد زندگی مشترکمان را در طبقه دوم خانه آنها آغاز کردیم. زندگی ما اگرچه در ابتدا آرام و خوب بود ولی رفته رفته با دخالت های خانواده سعید وارد مرحله تازه ای شد. مادر شوهرم دوست نداشت من ادامه تحصیل بدهم و می گفت باید خانه داری کنم. سعید هم نمی توانست روی حرف مادرش حرف بزند و مدتی بعد من از دانشگاه انصراف دادم، اما این پایان ماجرا نبود و زمانی که در خانه بودم دخالت های مادر سعید بیشتر آزارم می داد. اگر چیزی به او می گفتم، سعید آنقدر ناراحت می شد که کار به دعوا و کتک کاری می رسید. رفته رفته احساس می کردم، همه حرف های سعید قبل از ازدواج دروغ بود و او نمی تواند برای زندگی خودش تصمیم بگیرد. وقتی این مسئله را با وی در میان گذاشتم شروع به فحاشی و کتک زدن من کرد به طوری که صورتم پر از خون شد و تا چند روز نتوانستم از خانه خارج شوم. دیگر تحمل این زندگی برایم غیرممکن بود و تصمیم گرفتم برای این که سعید را به روزهای اول برگردانم به خانه پدرم بروم. ولی قهر کردن من باعث شد که خانواده سعید او متقاعد کنند که من به درد پسرشان نمی خورم و به این ترتیب سعید تصمیم گرفت از من جدا شود. حالا هم به دادگاه آمده ایم تا به این زندگی خاتمه دهیم و برای همیشه از هم جدا شویم.
حرف های مریم اگرچه ممکن است برای بسیاری از ما تکراری باشد ولی نشان دهنده واقعیت تلخی که بین جوانان امروزی رواج دارد. تصمیم های شتابزده هیچ گاه نمی توانند زندگی پایدار به ارمغان آورند و بسیاری از آنها بی گمان محکوم به شکست هستند.
منبع : بیا تو جوان


همچنین مشاهده کنید