سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


همه فصل هایم را می فروشم برای یک چکه پاییز


همه فصل هایم را می فروشم برای یک چکه پاییز
ـ گفت وگو با محمد صالح علا
محمد صالح علا هنرمند است، اهل دیار عشق بازی واژه و نت است، عکس هایی که از او به خاطر داریم همه پس انداز «انسانیت» است، رنگ آثارش به رنگ ستاره و نور و دریاست، صدایش همیشه تاب شده در گوشه ذهن همه ما و غایب همیشه حاضر است، چون بسیار مهربان سخن می گوید تا به قول خودش به من و ما احترام بگذارد، احترامی که جنس مخمل گل های شقایق را داراست... خلا صه اینکه او دوست داشتنی است.
صالح علا «شازده خانوم» و «حضرت عشق»، «زائر» و دهها ترانه را برای تاریخ ترانه به جا گذاشته است. فارغ التحصیل کارگردانی از دانشگاه هنرهای دراماتیک، فوق دیپلم سینما و تلویزیون از مدرسه هنرهای دراماتیک رویال آکادمی لندن، فوق لیسانس زبان و ادبیات فارسی از دانشکده ادبیات دانشگاه علا مه طباطبایی به ما نشان می دهد که او اهل علم است و در کنار زیبایی های او دانش کامل اش را یادآوری می کند.
بازیگر فیلم های تیغ و ابریشم (مسعود کیمیایی) یا شوکران (بهروز افخمی) گفته است که دیگر نمی خواهد پا به این وادی بگذارد... او برای هر ایرانی یک خاطره ساخته است، فرقی نمی کند با واژه و نت یا رنگ و صدا، نور و ...
گفت وگو با او برای نگارنده تجربه ای خاطره انگیز و ناب بود این تجربه ناب قطعا به کار می آید:
▪ طی آن سالهایی که کمی از بازیگری و فعالیت های رادیویی تان فاصله گرفتید کافه تئاتر را راه اندازی کردید، هنوز هم به آنجا می روید؟
البته که همچنان پابرجاست، اما به دلیل گرفتاری ها، کمتر وقت می کنم که آنجا بروم. اگر به کافه تئاتر اشاره کردم به این دلیل بوده که همیشه به دنبال ایجاد یک پاتوق هنری فرهنگی بودید، چه با راه اندازی کافه تئاتر، چه حتی تشویق و ترغیب مخاطب برای شنیدن یک برنامه رادیویی و در حال حاضر هم به نظر می رسد ماهنامه «نشانی» قرار است این نگاه را ادامه دهد، کمی در این مورد و دیدگاه تان توضیح می دهید؟
چون فعالیتم را از ۱۶-۱۵ سالگی آغاز کردم و سالهای پرشکنندگی و تنهایی ام مستمر و طولا نی همراه با دلتنگی ها بود، به همین دلیل من قدر رفیق و انسان را می دانم و برای انسان بی اندازه احترام قائلم علی الخصوص انسانی که در مسیر تبیین تعریف انسانیت خودش باشد، انسانی که بخواهد انسانیت اش به انسانیت اش معنا دهد و این افراد بیشتر از آن جامعه فرهنگی- هنری هستند. از طرفی هم من به هنرمندان و فرهیختگان جوان خیلی امید دارم و فکر می کنم هر کار درجه یکی را آدمی در سنین نوجوانی و جوانی اش انجام می دهد. من خودم که کار درجه یکی انجام نداده ام ولی وقتی می روم نگاه می کنم به کارهایی که مثلا در حوزه تجسمی یا تئاتر که جشنواره های جهانی شرکت کرده، اینها همه در دوران نوجوانی و جوانی ام بوده. یا بهترین ترانه هایی که شاید گفته ام فکر می کنم در همین سنین رخ داده است. به همین دلیل و با تکیه به تجربه تاریخی خودم خیلی به جوانان هنرمند اعتنا دارم و واقعا همانطور که گفتید ماهنامه نشانی بهانه ای است برای اینکه بتوانیم استعدادهای تازه را که از یک رسانه محروم هستند پیدا کنیم و با آنها زلف گره بزنیم!
معمولا اتفاق های بزرگ هنری از همین «پاتوق»های حتی کوچک شکل گرفته، در صورتی که پس از انقلا ب تقریبا این تجمع ها کمتر اتفاق افتاده و اگر هم بوده و هست به شکلی فردی با نمونه هایی که خود شما هم به دنبالش هستید، رخ داده، چرا به این «پاتوق» ها اهالی فرهنگ و هنر خودشان هم اهمیتی نمی دهند؟
خاطرم هست که چند سال پیش به دوستانم گفتم هر وقت که بارون اومد جایی جمع بشیم و صحبت کنیم، یا اول پائیز هر سال را قرار بگذاریم و روز اول پائیز را به دلیل اینکه عید ماست به همدیگرتبریک بگوئیم. من همه فصل هایم را می فروشم برای یک چکه پائیز!... همیشه منتظر فصل پائیز هستم!... این نکته ای که اشاره می کنید کاملا درست است. شاید دلیلش این است که زیبایی شناختی، یک پدیده بسیار بسیار پیچیده است. یعنی از عهد افلا طون این مساله مطرح بوده تا به امروز، افلا طون می گوید: من نمی دانم این زیبایی در گل ا ست، در نگاه شماست و در رابطه نگاه شما به این گل، زیبایی شکل می گیرد. بنابراین زیبایی شناسی ابعاد ندارد و تعریف پذیر نیست، هیچکس نمی تواند بیاید و بگوید که اگر این واژه را به شعر حافظ اضافه یا کم کنیم، آن غزل، غزلی بی بدیل می شود یا نمی توانیم بگوییم یک نت را به پارتیتور اثر چایکوفسکی اضافه کنیم، چه می شود. زیبایی شناسی را نمی توان آموخت یا کتاب هایی که درباره این مقوله وجود دارد بسیار زیاد است، از قضا چند روز پیش با جناب مهرجویی صحبت می کردم و درباره کتابی که ایشان دارند با نام مقدمه ای بر زیبایی شناسی مارکوزه، اما واقعیت این است که شما چیزی از کتاب کسب نمی کنید شاید به شما کسی سند و مرجع معرفی کند اما برای پیدا کردن تحلیل و زیبایی شناسی در جمع، ملا قات ها و دیدن هاست که ترسیم می شود.
▪ آیا می توان گفت نوعی «تجربه زندگی کردن» منظور است؟
می توان اینگونه هم از آن یاد کرد; من همیشه در دانشگاه و در رشته های مختلف تحصیل کردم و همین طور در دانشگاه تدریس هم کرده ام. اول ترم به دانشجوها می گویم که دانشگاه معجزه نمی کند و دانشگاه هنرمند از کس نمی سازد، ما نمی توانیم بگوییم من الا ن سال سوم نمایشنامه نویسی هستم، سال بعد که لیسانسم را بگیرم می شوم، ویلیام شکسپیر یا اگر فوق لیسانس بگیرم می شوم، رافائل!... ولی دانشگاه جایی است که اگر استاد «دلبری» را بلد باشد و خودش اهل زیبایی و زیبا شناسی باشد، می تواند به شما یک مسیر بدهد. شما به داخل منزل یک «آرتیست» می روید و می بینید یک در با قدمت طولا نی را تابلو کرده و به دیوار خانه اش قاب کرده یا کف خانه کاشی های قزاقی است و آتش دان خانه، آتش دان زرتشتی است یا من در همین استودیو باران فیلم خودم یک «سقاخانه دارم» و شما وقتی وارد می شوید می گویید که باید با اینها زندگی کنیم، چون در هیچ کتابی این ها را نمی خوانید، شما نمی خوانید که یک گل شمعدانی با گلدان سفالی خزه بسته زیبا می شود. ولی در خانه یک هنرمند آن را می بینید از آن عبرت می گیرید: این یک جور مشق «زیباشناسی» است.
من می گویم یک «آرتیست» تمام ابعاد و عوارض زندگی اش آرتیست است ، یعنی حرف زدن او، لباس پوشیدن، غذاخوردنش، معاشرت و زندگیش باید آرتیستیک باشد. ما از کجا بفهمیم کی نقاش، تجار، پلیس یا مدیر کل یک اداره یا آرتیست است؟ ما از همین رفتار و آثار و نوع زندگی که دارد متوجه این مسائل می شویم. این دور هم جمع شدن فایده اش این است که انسان به یک «جمال شناسی» جمعی می رسد.
▪ یک برهه ای هم قصد داشتید مجله «تئاتر و سینما» را منتشر کنید، این به چه زمانی باز می گردد؟
من که از پاریس بازگشتم دراوایل انقلاب، برای انتشارات کتیبه یک شماره فقط مجله «تئاتر و سیما» را سر دبیری کردم، بعد مشکلاتی برای صاحب آن انتشارات پیش آمد که او نبود. اما من یک شماره مجله را منتشر کردم و بعد هم دیگر ادامه ندادم.
▪ از فاصله «تئاتر و سیما» تا «نشانی» به عنوان کسی که لیدر اصلی یک نشریه باشد، کار مطبوعاتی نکردید؟
خیر، ولی معمولا برای بسیاری از نشریات چون «جام جم» و ماهنامه «فیلم» یادداشت نیز نوشته ام.
▪ دو سه سال پیش اعلام کردید که از دنیای بازیگری خداحافظی کرده اید، چرا؟
بازیگری را واقعا وقت انجامش را ندارم و خیلی مساله ای نیست، من اگر با مسعود کیمیایی عزیز آشنا نمی شدم و اصرار ایشان نبود تا در فیلم «تیغ و ابریشم» بازی کنم، شاید اصلا به این سمت نمی آمدم، ضمن اینکه من پیش ازاین فیلمی با نام «باغ آرزوها» به کارگردانی مرحوم حسین عطار کار کرده بودم که در آن فیلم احمد امینی فیلمساز خوب امروزمان - فیلمبردارش و عکاس فیلم محمود کلاری بود و در آنجا من نقش اول را ایفا می کردم، پیش از آن هم یک سریال با نام «پژوک» که در دوران نوجوانی ام در آن بازی کرده ام... اما بازیگری هیچ وقت دلمشغولی ام نبود، چون از ابتدا من کارگردان و نویسنده بودم و در برهه ای هم کارگردان رسمی تلویزیون بودم... وقتی که فیلم «تیغ و ابریشم» پیش آمد، سناریوهای زیادی پیشنهاد شد، همیشه گفته ام: افتخارم به فیلم هایی است که بازی نکرده ام. از طرفی متوجه شدم که در آن واحد من درگیر چندین کار مثل تدریس، ترانه نویسی، نمایشنامه نویسی و کارهای دیگر هستم; بازیگری تنها کاری است که به طور کامل من را در اختیار خودش می گیرد، هیچ کار دیگری هم نمی توانید انجام دهید ودائم باید آماده باشید تا با شما تماس بگیرند و شما بروید سرصحنه، به نوعی می توان گفت در بازیگری وقت ام برای خودم نیست... به همین دلیل تصمیم گرفتم که دیگر کار نکنم و سال هاست که از این وادی دور شده ام; همین امسال هم دائما به من پیشنهاد شده ولی تصمیم ام را گرفته ام، دیگر قصد انجام کار بازیگری ندارم!
▪ ولی خاطرم هست که گفته بودید به شدت عاشق کار «بازیگری» هستید؟
بله خوشم می آید و هنوز هم می گویم وقتی جلوی دوربین قرار می گیرم غش می کنم و حالی به حالی می شوم. ولی کارهای دیگری هم دارم که آن کارها برایم اساسی تر است و باید به آنها برسم.
▪ کسی که در جریان تئاتر مدرن ایران بسیار تاثیر گذار بوده و یکی از ستون های اصلی تئاتر به حساب می آید; تئاتر مستند هم به روی صحنه برده، تئاتر خیابانی را برای اولین بار او کارکرده و همچنین تئاتر آوانگارد که مینی مالیستی ترین تئاتر دنیا هنوز به نام اوست، حال این سوال مطرح می شود که چرا از این حوزه هم فاصله گرفتید؟
من از پاریس که برگشتم، خیلی دوست داشتم دوباره کار کنم; آخرین کارم نمایشنامه «خمیازه کفشهایم» بود که ۵ بازیگر خانم داشت; مرحومه مهین صالحی، مهری ودادیان، شهره آغداشلو، مهین دیهیم و خانم فروهر، بعد یک تئاتر با نام «آب پلاستیکی نان پلاستیکی» در لندن کار کردم. خیلی علاقمند بودم که کار تئاتر کنم ودائما نمایشنامه می نوشتم. انصافا هم باید گفت که خیلی از دوستانی که لطف داشتند سراغ ام می آمدند و اگر کم کاری بوده از طرف من رخ داده است، همان اوایل انقلاب رئیس اداره تئاتر آمد به منزل من و اصرارداشت که من کار تئاتر انجام دهم، همیشه این اصرارها بود، بعدها حسین پاکدل عزیز که مسئول تئاتر شهر بود، دائم به سراغ من می آمد تا دوباره کار کنم، اما نمی دانم چطور ولی فکر می کردم آن فضایی که من برای اجرای یک اثر آوانگارد در ذهن داشتم دیگر وجود ندارد... همیشه هم خیز بر می دارم و دلم می خواهد کاری انجام دهم، در حال حاضر هم چند سال پیش نمایشنامه ای نوشتم به نام «خفه شو، عزیزم!» و اخیرا هم نمایشنامه ای نوشتم که شبکه چهار پیشنهاد داده بیش از آنکه روی صحنه برود،تله تئاتر آن را آماده کنم و امیدوارم که زنده باشم و بتوانم دوباره کار تئاتر انجام دهم.
▪ چند سال پیش در یکی از برنامه هایتان در رادیو ترانه ای از شما شنیدم که شروع اش اینگونه بود: «اون روزا که دله بود دله پرحوصله بود/ انتظار دیدنت / پشت هر پنجره بود...» گویی دلتان پر از گله است؟
به هر حال ترانه است; وقتی کسی ترانه می گوید با دل اش حرف می زند و به جای اینکه با مغزش حرف بزند با دل اش حرف اش را می گوید. شاید این حرفی که می خواهم بزنم تنها در مورد من صدق کند; من هیچ وقت به سمت ترانه نرفته ام، همیشه ترانه به سراغ ام آمده است. وقتی در حال رانندگی وقتی خواب هستی و یکدفعه گریبان ات را می گیرد. ترانه ای بود در مجموعه ای که برای شبکه ۳ با نام «به سمت خدا»ی ساختم; ساعت ۶ صبح آن ترانه «اذان می گوید» با مطلع عاشقان وقت نماز است/ اذان می گوید... .
با آهنگ فریدون خوشنود و صدای محمد حشمتی...
بله این یک اتفاق شگرف است، آنهایی که این کاره هستند می دانند چه می گویم; مقصود این است که ترانه به سراغ آدمی می آید و حال و هوایش را هم خودش با خود می آورد.
▪ حتی خاطرم هست که در جایی گفته بودید ترانه «منو نترسون» را زمانی گفتید که آنقدر خسته بودید که حتی خوابتان هم نمی برده است؟
مشغول تمرین نمایش «زیر چادر اکسیژن» یا «اسکی آتش » برای برنامه جشن هنر بودیم. ما قرار بود در افتتاحیه برنامه جشن هنر برنامه داشته باشیم و از این رو اهمیت ویژه ای داشت، طی سالهای گذشته از آن همیشه یک تئاتر خارجی افتتاح کننده این جشن بود و برای اولین بار قرار بود یک تئاتر سوکان ایرانی افتتاحیه را برعهده داشت و من یادم است که روزهای تمرین مان من هر روز ۳ دفعه به شیراز می رفتم و باز می گشتم; این نمایشنامه اولین پروداکشن رنگی تلویزیون ایران به حساب می آمد، بلا فاصله پس از اولین اجرای اش که ضبط شد یک کپی از آن به فرانسه برای کانال ۲ آنجا رفت و ۲ بار از آن شبکه پخش شد. حتی شنیدم که لوموند در همان زمان نوشت که این اولین اثر غیر فرانسوی است که در طول یک ماه به دلیل درخواست بیش از اندازه مردم ۲ بار پخش شده است. خلا صه خیلی خسته بودم و بعد از ۴-۳ روز بی خوابی، هر کاری می کردم میان ملا فه های سفید و نرم خوابم نمی برد. یادم هست که آمدم در ایوان نشستم و این ترانه را نوشتم که «ستار» خواننده اش بود!▪ آهنگ را ناصر چشم آذر ساخت؟
خیر، منوچهر چشم آذر آهنگ ساز اثر بود.
▪ اولین ترانه تان خاطرتان هست؟
بله، ترانه«زائر» با صدای «رامش» است که البته موسیقی منوچهر چشم آذر بی نظیر است .
بعد از سالها داریوش مهر جویی آن موسیقی را به تم موسیقی یکی از فیلم های اخیرش تبدیل کرده بود.
▪ چند سالتان بود؟
۲۰-۱۹ سالم بود.
▪ چگونه این ترانه در اختیار خواننده و آهنگساز قرار گرفت؟
من شعر می نوشتم ولی دوست نداشتم شعر بنویسم، من از خانواده ای فرهنگی زاده شدم و همیشه با شعر زلف گره زده داشته ام; آن زمان به این فکر می کردم تا زمانی که حافظ و مولا نا و سعدی عزیزمان هستند، دیگر محال و ممتنع است که کسی بتواند این مسیر را تغییر دهد، دیگر شاعر و آرش کمانگیری وجود ندارد. بنابراین من نمایشنامه ای داشتم با نام «درونمایه یک احساس» این نمایشنامه را بر اساس یکی از قطعات چایکوفسکی نوشته بودم و جمشیدگرگین و شهلا میربختیار که اولین بازی هایشان هم بود، در آن ایفای نقش می کردند ... مجله تماشا در آن برهه آقای علی اصغر محتاج با من مصاحبه مفصلی کرده بود، که مصاحبه بسیار عجیب و دل انگیزی هم بود; چند شعر از من به چاپ رسید ... بعدا من دوستی داشتم که با من تماس گرفت و گفت رامش، مصاحبه شما را خوانده و خواهش کرده که ترانه ای را برایش بگویی!... قرار گذاشتیم منزل منوچهر چشم آذر، ایشان هم در آن دوره بسیار جوان بودند و تازه از پاریس به ایران آمده بودند، یک روز صبح زود بود، ایشان قطعه ای موسیقیایی را ساخته بودند که بسیار زیبا بود و آن را روی پیانو نواختند و ضبط کردیم و بعد همان روز من به شمال می رفتم که با محمدعلی کشاورز داور جشنواره ای تئاتری بودیم; آن قدر دوست داشتم این ترانه را بگویم که گروه را رها کردم و به یک مسافرخانه یا هتل رفتم و با این موسیقی پریشان بازی کردم و روز دوم «زائر»متولد شد.
▪ اگر اشتباه نکنم الا ن «زائر» ۳۵ ساله است؟
بله، این ترانه جزو اولین ترانه های نوین ایران به شمار می رود. یادم می آید که حتی خیلی از آنانی که در موسیقی دست داشتند، در مورد قسمتی از ترانه که می گوید: در ساکت چشمانت، فریاد شکستن ها...، معتقد بودند که مگر چشم ها فریاد می کشند، یعنی می خواهم بگویم آن زیبایی شناسی که گفتم حتی در میان دست اندرکاران کمی گم و کمرنگ بود. به همین دلیل هم می گویم باید خیلی اکرام کرد افرادی چون اردلا ن سرفراز، ایرج جنتی عطایی و شهیار قنبری را که این زبان و این جمال شناسی را به میان مردم آوردند تا تمام مردم ایران نگاه دیگری به واژه و موضوع داشته باشند.
همیشه در تاریخ ترانه، ترانه نوین را از آن مثلث سرفراز، جنتی، عطایی و قنبری می دانند، در صورتی که معتقدم ضلع چهارم این جریان می توانست از آن چند نفر باشد، افرادی چون خود شما، فرهاد شیبانی و زویا زاکادیان...
خانم زویا پس از چند سال که این افراد بودند وارد شدند، اما فرهاد شیبانی درجه یک است، او شاعر بی نظیری است من خاک پای او هستم، فرهاد شیبانی یک استثناست...
▪ یکی از مواردی که شما را وارد این گود می کند این است که به نظر من استفاده از زبان قجری در ترانه هایی چون «شازده خانوم» یا «حضرت عشق» امری تکرار نشده در تاریخ موسیقی پاپ ایران است، آیا این جریان به دلیل تعداد کم ترانه هاست؟
من نمی پذیرم; فرهاد شیبانی خیلی شاعر و درجه یک است و پیش او خودم را خیلی کوچک احساس می کنم، اما شهیار، ایرج و اردلا ن هنر تحصیل کرده اند; شهیار قنبری فیلم «شام آخر» را با بازی پرویز فنی زاده و موسیقی واروژان ساخته است، ایرج در همان دانشکده ای که من لیسانس کارگردانی گرفتم، او هم مدرک تئاتراش را از آنجا گرفته، اردلا ن هنرهای زیبا درس خوانده; آن ها خیلی جسارت و اعتماد به نفس شان زیاد بود، در حال حاضر خیلی افتخار است که شما آن برهه ترانه می گفتید، اما در آن برهه من محافظه کاری می کردم; چون من فکر می کردم کسی که تئاتر در جشنواره های جهانی دارد، خوب نیست که شعر برای آقا یا خانم فلا نی بگوید و من تا سال های سال به نام خودم امضا نمی کردم، قراردادم با کمپانی ها هم با این شرط منعقد می شد که اسمم را کسی نداند و سر این موضوع هم خیلی مشکل داشتیم. چون کمپانی ها معتقد بودند که می خواهیم آگهی بدهیم و مردم هم بدانند که کدام ترانه سرا با ما همکاری می کند... هیچ کس هم نمی دانست که این ترانه ها را من گفته ام، نه خانواده ام و نه هیچ کس دیگری.
▪ آیا از سوی خانواده با این که شما فعالیت موسیقیایی کنید، مخالفتی می شد؟
من با اسم مستعار کار می کردم; آن چیزی که بیش از هر چیز دیگری به این مسئله دامن زد شایعه هایی بود که در مورد چند ترانه ام عالم گیر شد; به خصوص بعد از انقلا ب که همه متوجه شدند ترانه «آقاجون» را من گفته ام; بنابراین می خواهم بگویم که من جزو آن ۳ نفر به حساب نمی آیم، حتی بعدها هم با اسم مستعار کار کردم، حالا است که چند ساله با صدای بلند می گویم که این ترانه را من گفته ام.
▪ جوابم را در خصوص مخالفت خانواده دریافت نکردم...
من واقعا مشکلی نداشتم; خانواده من هر چند که مذهبی بودند اما بسیار فرهنگی و هیچ وقت نگذاشته ام مشکلا ت من دامن گیر خانواده ام شود، چون بی نهایت برایشان احترام قائل هستم و همیشه کوشش کرده ام که از سوی من و کارم صدمه ای به آنها وارد نشود، در حال حاضر هم همین نگاه را دارم.
▪ اسم مستعارتان چه بود؟
نمی توانم بگویم چون لو می رود، ولی در حال حاضر نام «محمد بارانی» را برخی اوقات پای نوشته هایم می گذارم ... در آن برهه چند تا از این اسم ها به نام یک خانم بود!
▪ شروع فعالیت های سینمایی تان در اصل ساخت آثاری تبلیغاتی بوده است؟
بله، در آن موقع بسیاری این فعالیت را داشتند، افرادی چون احمدرضا احمدی، عباس کیارستمی، سعید راد، آیدین آغداشلو و ... یک شرکت تبلیغاتی با نام «۱۱۰» بود که نزدیک دبیرستانی بود که می رفتم; دبیرستان علمی شماره ۲ در بهارستان. صاحبان آن شرکت اصلا این کاره نبودند، آنها فقط نفوذ داشتند و سفارش کارها را دریافت می کردند، اما کارهای سناریو و تمام کارهای تولید را خودم مدیریت و انجام می دادم.
▪ چه تعداد فیلم ساختید؟
نزدیک ۱۰ فیلم.
▪ برای کجا معمولا این فیلم های تبلیغاتی ساخته می شد؟
عموما برای پخش در سینماها. یادم می آید یکی از این فیلم ها مربوط به شرکت گیسو (IBS) بود، درخیابان ولیعصر یک آقای متشخصی با ریش پرفسوری با کیف شیک که سرش تاس بود و عده ای به دنبال او می دویدند و می گفتند: کچل کچل کلا چه، روغن کله پاچه! او می دوید تا به داخل ساختمان شرکت IBS برود، مردم بیرون می ماندند و او بعد از چند لحظه با موی آراسته بیرون می آمد، مردم به کنار می رفتند، مجذوب او می شدند، بعد کسی به او می گفت که آقا یک کچل را ندیده اید؟ او هم پاسخ منفی می داد و می رفت... ولی تجربه های آن برهه خیلی به من کمک کرد، چون تمام کارهای مینی مالیستی در تئاتر و غیره در کارم منشا آن از همین فیلم ها شروع شد، چون بسیار کار سختی است! ضمن این که من در همان برهه برای رادیو قصه می نوشتم.
▪ چگونگی ورودتان به رادیو را هم توضیح می دهید که چگونه به این وادی وارد شدید؟
من دبیرستان می رفتم و قصه می نوشتم، قصه ها را در آن برهه به ساختمانی که نزدیک میدان ارک به سازمان اطلا عات (یا همان رادیوی سابق ) معروف بود، می بردم و آنها می خواندند، درآن برهه رادیو افراد شاخص بسیار با سوادی به خود دید و سخت هم بود یک نمایشنامه یا قصه دررادیو پذیرفته شود.
▪ چه کسانی در آن مقطع رادیو کار می کردند؟
مدیر کل آقای گل سرخی بود و بسیاری افراد دیگر ... خاطرم می آید جایی می رفتم که بهروز به نژاد دوست بسیار خوبم، او در نگهبانی بود و از او یک برگه می گرفتیم و در داخل یک اطاقک پیرمردی بود که نمایشنامه را می گرفت و رسید می داد; یادم می آید که زمستان یکبار پیاده تا آنجا رفتم و بعد آن پیرمرد روی یک علا»الدین چایی درست کرده بود و با دوستش حرف می زد، وقتی من نمایشنامه را به او دادم - از بس که به آنجا می رفتم من را می شناخت - گفت: ببین، این بچه خوبیه، باباش ناخوش و مریضه، این کارهای باباش رو می آره! یعنی باورش نمی شد که این ها کارهای خودم است.
▪ چه زمانی به عنوان گوینده کارتان را آغاز کردید؟
بعدها هم در کانال ۲ رادیو کار می کردم، اما بعداز انقلا ب ، من از سوی آقای شیشه گران و آتش افروز دعوت شدم که ایشان مدیر برنامه «راه شب» و «جمعه شب» بودند، من در آنجا قصه می خواندم و مردم بسیار استقبال می کردند و شاید به جرات بتوانم بگویم که در آن مقطع شاید از یک سریال تلویزیون، این برنامه بیشتر مخاطب داشت. ما هر هفته صدها نامه و تلفن داشتیم ، بعدها هم که برنامه «کار و زندگی» داشتم; در بحبوحه سریال سازیها روزی از دفتر مدیر رادیو و از شروع رادیو پیام اعلا م کردند که سه شنبه ها من برنامه داشته باشم. در حال حاضر هم که به عنوان مجری مولف شب های جمعه را در پیام برنامه دارم، سه شنبه رادیو تهران و یکشنبه هم صدای آشنا را دارم.
▪ محمد صالح علا هم درموسیقی کار ترانه انجام داده ، ادبیات و تئاتر تحصیل کرده، تئاتر کارکرده بازیگر قابلی است، گوینده توانایی در رادیو است، نویسنده نابی است و... با کدام شاخه و رشته شما را دوست دارید صدا کنند؟
واقعا نمی دانم، دوست هم ندارم حرفی بزنم، که شعار باشد اما همین که به عنوان یک عضو پیاده و کوچک جامعه فرهنگی - هنری کار می کنم، یک افتخار بسیار بزرگ برایم به حساب می آید. من دوست دارم فقط محمد صالح علا باشم.
▪ هر دفعه که محمد صالح علا در هر حوزه دست به کاری زده، یک تجربه جدیدی را ا نجام داده است، بعداز گذر از این همه سال و تجربه ها، شکل تجربه گرا بودنتان تغییر کرده و اگر این گونه است چگونه رخ می دهد؟
موقع هایی که به صورت مادرزادی به دنبال کار جدید هستم، من یک تعریف از اثرخود دارم که به دانشجوها هم نیز آن را می گویم، هر اثر هنری اولین کاری که بامخاطب اش می کند، این است که او را متعجب کند وزمانی می تواند مخاطب را متعجب کنید که بتوانید کارآوانگارد انجام دهید، من تمام عمرم کار«تجربی» به معنای لغوی اش انجام داده ام، اما می توانم بگویم که سالهاست دیگر کار «تجربی» انجام نمی دهم ولی کار آوانگارد می کنم، مثل همین نشریه «نشانی» که هر شماره اش یک اتفاق جدید و نو را درون خود دارد، به عنوان مثال در شماره ۱۲ مصاحبه ای داشتیم که همه حرف ها در سوال گنجانده شده و جواب گفت وگو در حد بله یا درسته یا همین طوره، یا خیر یا من هم، خلا صه شده است. نمونه چنین کاری در دنیا نشده است. نمونه این تجربه ها در نشریه «نشانی» بسیار زیاد است. یکی از مشکلا ت من این است که بخصوص در حوزه تلویزیون هرکاری که من انجام می دهم بلا فاصله شروع می شود از روی آن کپی کردن، بنابراین به شکل اجتناب ناپذیری مجبور هستم که کارهای تازه و جدیدی انجام دهم. زمانی هست که من طرح و ایده ام را به زبان می آورم و می بینم پیش از آن که کار را انجام دهم دوستان به دلیل این که انرژی شان از من بیشتر است، رفته اندو آن کار را انجام داده اند، یا مثال دیگری بزنم، برنامه «تا هشت ونیم» که در سال ۷۳ در تلویزیون ساختم، چه به لحاظ زبان رسانه شفاهی، چه به لحاظ میزانسن یا نگاه گرافیکی و در همه ابعاد زیبایی شناسی و فرهنگی اش هزاران برنامه مثل آن ساخته شد.این را من نمی گویم، حتی آن کسانی که چنین حرکتی را پی می گیرند، اعتراف می کنند. به نوعی مجبور هستم که هر کاری که دفعه بعد انجام می دهم، جدید و نو باشد. من اهل تکرا ر نیستم. درهر حوزه ای که کار می کنم به دنبال ایجاد راهی جدید و تازه هستم.
▪ چقدر محافظه کار هستید؟
در این حوزه اصلا ، فکر نمی کنم به اندازه من کسی جرات یکسری حرکت ها را داشته باشد. من کتابی را چاپ کردم که تمام صفحات آن سفید بود. فکر نمی کنم کسی که سابقه وآبرویی دارد به خودش چنین جراتی را بدهد که چنین حرکتی را انجام دهد. در زندگی شخصی ام خیلی محافظه کارم ولی در زندگی هنری، اصلا !
▪ چون الا ن در پاسخ به یکی از سوالهایم گفتید که این حرف را نزنم که به کسی بربخورد؟
بله، چون من به تمامی انسانها احترام می گذارم. و بی نهایت احترام قائلم، چه دررادیو که سه روز درهفته برنامه دارم، چه درتلویزیون و چه درنشریه و تمامی کارهایم محال و ممتنع است که ببینید من به انسان خدای ناکرده کوچکترین اساعه ادبی کرده باشم من به انسان تاریخی احترام می گذارم.
▪ چند سال هم است که از تلویزیون فاصله گرفته اید، دلیل خاصی دارد؟
خیر، تنها دلیل اش این است که مشغول کارهای دیگر هستم، من چند سال پیش به روستایی رفتم و با خودم خلوت کردم و در آن تنهایی فکر کردم و نتیجه آن خلوت و فکر این شد که دیگر در سینما بازی نکنم، ۳ ترم است که دانشگاه تدریس نمی کنم، هر چند که به دانشگاه سر می زنم و از آن فضا به طور کامل جدا نمی شوم. تلویزیون خیلی کم کار می کنم. تمام این مسائل دلا یل شخصی دارد.
نویسنده : خدایار قاقانی
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید